اشعار و نوشته هاي عاشقانه

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر زمينه‌یِ سربی‌یِ صبح
سوار خاموش ايستاده‌استو يالِ بلندِ اسب‌اش در باد پريشان‌می‌شود.

خدايا خدايا
سواران نبايد ايستاده‌باشند
هنگامی که
حادثه اخطارمی‌شود.


کنارِ پرچينِ سوخته
دختر خاموش ايستاده‌استو دامنِ نازک‌اش در باد تکان‌می‌خورد.
خدايا خدايا
دختران نبايد خاموش بمانند
هنگامی که مردان

نوميد و خسته پير می‌شوند.

 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تشکر ندارم


دست عشق از دامن دل دور باد!
مي‌توان آيا به دل دستور داد؟

مي‌توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟

موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بي‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب مي‌دانست تيغ تيز را
در كف مستي نمي‌بايست داد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درها به طنين هاي تو واكردم
هر تكه را جايي افكندم پر كردم هستي ز نگاه
بر لب مردابي پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم رفتم به نماز
در بن خاري ياد تو پنهان بود برچيدم پاشيدم به جهان
بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن و به خود گستردن
و شياريدم شب يك دست نيايش افشاندم دانه راز
و شكستم آويز فريب
و دويدم تاهيچ و دويدم تاچهره مرگ تاهسته هوش
و فتادم بر صخره درد از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم لرزيدم
وزشي مي رفت از دامنه اي گامي همره او رفتم
ته تاريكي تكه خورشيدي ديدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم
 

NGH

عضو جدید
هرگاه
که نیستی
من تمام
دلتنگی ها و التهابها و نیازهایم را
در سر انگشتانم می ریزم
و تصویرت را
همان تصویر اخرت را
می افرینم
.
.
.
اکنون
تمام دیوارهای
اتاقمان
تصویر توست

و تو هرگاه که می ایی
و می بینی که
من در نبودت باز بی تابی کرده ام
لبخندی می زنی
و
به من می گویی
باز هم سیاه قلم !
معشوقه مستانه ی هنرمند من!
 

NGH

عضو جدید
وقتی که دیگر هیچ چیز مثل ان وقتها نیست
تو
صدایم کن

فقط گاهی
مثل ان وقتها.

تو
نگاهم کن
فقط گاهی
مثل ان وقتها.

فقط همین
کافیست برای من
نیازی نیست دقیقا
همان باشی
که ان وقتها بودی.
و نیازی نیست این روزها
مثل ان وقتها باشد
++++++++++
پ . ن : یاد باد ان روزگاران را یاد باد!
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط دريا دلش آبي تر از من بودو من از دريا..دلم دريا فقط اين را ندانستم !!!چرا گشتم چنين تنها تر از تنها !!به هر آبي شدم آتشبه هر آتش شدم آبيبه هر آبي شدم ماهيبه هر ماهي شدم داميبه هر نا محرمي ساقيبه هر ساقي مي باقيو تو اين را ندانستي !!چرا گشتم چنين عاصي؟
 

samira3242

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم تا آخر عمر خانه نشین خیال تو باشم. به یاده رفتنت مثل

ابرها بغض کنم به نامه های ننوشته ات پاسخ بدهم و از پشت پنجره به

آرزوهایت سلام کنم.می خواهم تا انتهای این جاده همچنان بی قرار تو

باشم و تمام لحظه ها را به عشق دیدن تو طی کنم.می خواهم با تو از

حادثه عبور کنم.



کسی را نداشتم تا با او از رازهای کوچک بگویم.از دانه های شبنم بر

تیغه های علف کسی را نداشتم تا با او از رازهای بزرگ بگویم... از

انچه در دلم می گذرد:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

خیال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیز وجود است نظم من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد

ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو از سخاوت سیال باغ مى‏آيى
تو از وسيع گلستان داغ مى‏آيى
تو آن پرنده اين آسمان سرسبزى
كه با بهار به ترميم باغ مى‏آيى
شب غليظ در اين كوچه‏ها نمى‏پايد
در آن دمى كه تو با چلچراغ مى‏آيى
تو مشكل دل ما را به آبها گفتى
تو مثل نور به نشر چراغ مى‏آيى
تو داغدارترين لاله شب پيرى
كه از وسيع گلستان داغ مى‏آيى
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریبست جوش

پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش

بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بی‌دل ننشیند خموش

مطرب اگر پرده از این رهزند
بازنیایند حریفان به هوش

ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش

زهر بیاور که ز اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش

از تو نپرسند درازای شب
آن کس داند که نخفته‌ست دوش

حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش

سر که نه در راه عزیزان رود
بار گرانست کشیدن به دوش

سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله زاریدنش آید به گوش

هر که دلی دارد از انفاس او
می‌شنود تا به قیامت خروش
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه تو می مانی
نه اندوه

و نه هيچ يک از مردم اين آبادی
به حباب نگران لب يک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عريانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
دارم سخــني بــا تــــو و گفتــن نــتــوانم .... ويــن درد نهـــانســـوز نهــفتــن نتوانم
تو گــرم سخــن گفتـن و از جــام نگاهت .... من مســـت چنـــانم كــــه شنفتن نتوانم
شادم به خيــال تــو چــو مهتـاب شبانگاه .... گـــر دامـــن وصـــل تــو گرفتن نتوانم
بـا پـرتو مــاه آيم و چــون ســايه ديــوار .... گــامي ز ســـر كـــوي تــو رفتن نتوانم
دور از تــو مـن سوخته در دامــن شبـها .... چون شمع سحر يك مژه خفتن نتوانم
فرياد ز بي مهريت اي گل كه درين باغ .... چـــون غنـچـــه پاييــــز شكفتـن نتوانم
اي چشـم سخنگـوي تـو بشنـو ز نگـاهم .... دارم سخــني بــا تـــــو و گفتـــن نتوانم

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
آن را كه در هواي تو يكدم شكيب نيست .... با نامه ايش گر بنوازي غريب نيست
امشب خيالت از تو به ما باصفاتر است .... چون دست او به گردن و دست رقيب نيست
اشكم همين صفاي تو دارد ولي چه سود .... آيينه تمام نماي حبيب نيست
فريادها كه چون ني ام از دست روزگار .... صد ناله هست و از لب جانان نصيب نيست
سيلاب ، كوه و دره و هامون يكي كند .... در آستان عشق فراز و نشيب نيست
آن برق را كه مي گذرد سرخوش از افق .... پرواي آشيانه اين عندليب نيست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نور را پيموديم دشت طلا را درنوشتيم
افسانه را چيديم و پلاسيده فکنديم
کنار شن زار آفتابي سايه بار ما را نواخت
درنگي کرديم
بر لب رود پهناور رمز روياها را سر بريديم
ابري رسيد و ما ديده فرو بستيم
ظلمت شکافت زهره را ديديم و به ستيغ برآمديم
آذرخشي فرود آ،د و ما را در نيايش فرو ديد
لرزان گريستيم خندان گريستيم
رگباري فرو کوفت : از در همدلي بوديم
سياهي رفت سر به آبي آسمان سوديم در خور آسمان ها شديم
سايه را به دره رها کرديم لبخند را به فراخناي تهي فشانديم
سکوت ما به هم پيوست وما ما شديم
تنهايي ما تا دشت طلا دامن کشيد
آفتاب از چهره ما ترسيد
دريافتيم و خنده زديم
نهفتيم و سوختيم
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستيغ جداشديم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتي و خدا شدي
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زان لحظه كه ديده بر رخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشا كردم
ني ني غلطم كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضا كردم
خوب يا بد تو مرا ساخته اي
تو مرا صيقلي كرده و پرداخته اي



مصدق
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم
با توبه‌ی خود باش، که من توبه شکستم

زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی
من خرقه‌ی پوشیده به زنار ببستم

همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست
هر بت که بدین نقش بود من بپرستم

فردای قیامت که سر از خاک برآرم
جز خاک در او نبود جای نشستم

دست من و دامان شما، هر چه ببینید
جز حلقه‌ی آن در، بستانید ز دستم

بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست
روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم

در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم
در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم

بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم
خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم

باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها
چون حلقه به گوش سخن روز الستم

پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او
خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم

دوش اوحدی از زهد سخت گفت و من از عشق
القصه، من از غصه‌ی او نیز برستم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عبید زاکانی

عبید زاکانی

گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسله‌ی زلف پریشان منست:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم

آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم

هر حکم که بر سرم برانی
سهلست ز خویشتن مرانم

تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم

هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد به آشیانم

گر خانه محقرست و تاریک
بر دیده روشنت نشانم

گر نام تو بر سرم بگویند
فریاد برآید از روانم

شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمی‌رسانم

آخر نه من و تو دوست بودی
عهد تو شکست و من همانم

من مهره مهر تو نریزم
الا که بریزد استخوانم

من ترک وصال تو نگویم
الا به فراق جسم و جانم

مجنونم اگر بهای لیلی
ملک عرب و عجم ستانم

شیرین زمان تویی به تحقیق
من بنده خسرو زمانم

شاهی که ورا رسد که گوید
مولای اکابر جهانم

ایوان رفیعش آسمان را
گوید تو زمین من آسمانم

دانی که ستم روا ندارد
مگذار که بشنود فغانم

هر کس به زمان خویشتن بود
من سعدی آخرالزمانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بیت الغزل

این عشق ، چه عشق است ؟ ندانیم که چون است
عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است
فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند ؟
از مستی این باده که هر روز فزون است
ماهی ست نهان بر سر این بحر پریشان
کاین موج سر آسیمه بلند است و نگون است
حالی و خیالی ست که بر عقل نهد بند
این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است ؟
آن تیغ کجا بود که ناگه رگجان زد؟
پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است
با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است
با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر ؟
حالی که ز دستم سر این رشته برون است
سایه ! سخن از نازکی و خوش بدنی نیست
او خود همه جان است که در جامه درون است
برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز
آن بخت که می خواستی از وقت ، کنون است
با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید
رخساره بر افروز که او اینه گون است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشب

ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب

چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب

به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی
نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب

چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟
چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟

گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته
که تو داده‌ای نهفته بر خویش بارم امشب

اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب

دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب

دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیاری
نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بذار خیال کنم هنوز ترانه هامو می شنوی
هنوز هوامو داری و هنوز صدامو می شنوی

بذار خیال کنم هنوز یه لحظه از نیازتم
اگه تموم قصه بود هنوز ترانه سازتم

بذار خیال کنم هنوز پر از تب و تاب منی
روزا به فکر دیدنم شبا پر از خواب منی

بذار خیال کنم تو دلتنگیات
غروب که میشه یاد من می افتی

تویی که قصه طلوع عشق رو
گفتی و "دوست دارم" و نگفتی

بذار خیل کنم منم اون که دلت تنگه براش
اونی که وقتی تنهایی پر میشی از خاطره هاش

اونکه هنوز دوسش داری اونکه هنوز هم نفسه
بذار خیال کنم منم اونی که بودنش بسه

دوباره فال حافظ و دوباره توی فالمی
بذار خیال کنم به تو اگرچه بی خیالمی
 

www.pacyrus.com

عضو جدید
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!

" پلالوار"
 

www.pacyrus.com

عضو جدید
باز یک غزل حکایت کسی که عاشق است

باز ما و کشف خلوت کسی که عاشق است

در سکوت چشم دوختن به جاده های دور

باز انتظار عادت کسی که عاشق است

دستهای التماس ما گشوده پس کجاست؟

دستهای با محبّت کسی که عاشق است

باز هم سخن بگو سخن بگو شنیدنی ست

از زبان تو حکایت کسی که عاشق است

من اگر بخواهمت نخواهمت تو خوب باش

مثل حسن بی نهایت کسی که عاشق است

بغض های شب همیشه سهم نا امید هاست

خنده های صبح قسمت کسی که عاشق است

شاخه ها خدا کند به دست باد نشکند

عشق یعنی استقامت کسی که عاشق است

منتظر نایستید٬نوبت شما که نیست

نوبت من است٬نوبت کسی که عاشق است

"زیبا طاهریان"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یکروزه مهر بین که به عشق و جنون کشید

آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید

فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید

خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و مارا درون کشید

آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید

زین می به جرعه‌ی دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید

وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلب موج به دریا زد ورفت
باید از مرگ نترسید اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد،شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست
می توان سوخت, اگر امر بفرماید عشق

پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق :gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیداد رفت لاله بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سفته را

ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را

لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست .
 

Similar threads

بالا