اشعار و نوشته هاي عاشقانه

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند

دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند

بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند

مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند

نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند

اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوه معلم زند

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن یار که عهد دوستداری بشکست

می رفت و منش گرفته دامان در دست
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]می گفت دگر باره به خوابم بینی [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست ....!!!!!!![/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا ماه‌رویم از من رخ در حجیب دارد
نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد

هم دست کامرانی دل از عنان گسسته
هم پای زندگانی جان در رکیب دارد

پندار درد گشتم گویی که در دو عالم
هرجا که هست دردی با من حسیب دارد

بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری
بس عشوه‌های شیرین کان دلفریب دارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خوشا وقت

من از خشم تو پژمردم بهارم کن به لبخندی
چه باشد گر برآری آرزوی آرزومندی
ز گیسویت پریشانم قسم بر نوش لبهایت
تو خود دانی که شیرین تر از اینم نیست سوگندی
تو را مانند گل گفتم ز داغ شرم می سوزم
ز چشم اینه دیم که تو بر خویش مانندی
تو را با اشک پروردم چه بکم گر نمیدانی
نداند تلخی رنج پدر را هیچ فرزندی
شب و روزی به خود دیدم که دل می لرزد از یادش
شبان گریه خیزی روزهای ناله پیوندی
به درد خویش می گریم به کار خویش می خندم
اگر بر چهره ام دیدی پس از هر اشک لبخندی
به زیر سقف مینایی ندارم رنج تنهایی
که دارم عالمی شب ها به یاد یار دلبندی
زمستان جوانمردیست درد خویش پنهان کن
که هرگز بر نیاید ز آستین دست سخامندی
خوشا وقت سبکباری که از ملک جهان دارد
رفیقی خواب امنی لقمه نانی روح خرسندی
 

amator-2

عضو جدید
[FONT=&quot]بي تو اي روشنگر شبهاي من[/FONT][FONT=&quot]
بوسه مي زد ناله بر لبهاي من
در بلور اشک من ياد تو بود
در سکوت سينه فرياد تو بود
مخمل سرخ شفق رنگ تو داشت
پرده هاي ساز آهنگ تو داشت...[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای کاش ما را با تو پیمانی دگر بود
ای کاش ما را لحظه هایی خوبتر بود
ای کاش فرجامی دگر رؤیای ما داشت
ایام ما با حسن رویت در گذر بود
ای کاش در قلبم در این زندان دنیا
امید خوش بودن به فردایی دگر بود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای امید، ای اختر شب های من!
نغمه ات افسرد بر لبهای من.
شمع من آغاز خاموشی گرفت،
عشق من گرد فراموشی گرفت.
در نگاهم شعله های شوق مرد،
در درونم آتش پنهان فسرد.
غنچه ی شاداب من بی رنگ شد،
گوهر نایاب من چون سنگ شد.
روزگاری بود و روزم سر رسید؛
روزها بگذشت و شامم در رسید.
کس چه می داند شبم چون می رود،
از دو چشمم جویی از خون می رود.
دوستان! فریاد من فریاد نیست؛
غیر آهی از دل ناشاد نیست.
تا ز یاران بی وفایی دیده ام،
جسم و جان را در جدایی دیده ام.
آشنایان آشنایی شان کجاست؟
همدمان از هم جدایی شان چراست؟
عشق را وقف هوس ها ساختند،
گاه ِ سختی دوستی نشناختند.
ای امید، ای اختر شب های من!
نغمه ات افسرد بر لب های من.
ای امید، از نو شبم را روز کن؛
روز کن وان روز را پیروز کن!
راحتی ده این روان خسته را،
گرم کن این پیکر یخ بسته را.
همچو مهتاب از دل شامم درآ،
ورنه می میرم درین ظلمت سرا.
وه! که دیگر نغمه هایم زنده نیست؛
از من اینسان نغمه ها زیبنده نیست.
چون مُرکب رنگ زن بر خامه ام؛
اندک اندک جلوه کن در نامه ام.
باز در گوشم نواها ساز کن،
این چنین با من سخن آغاز کن:
کان دلت از دشنه های درد، ریش!
بی محابا می خوری از خون خویش.
گر دو تن پیمان خود بگسسته اند
دیگران پیمانه را نشکسته اند
گر دو تن آلوده دامان زیستند
دیگران آلوده دامان نیستند.
باوفا یاران فراوانند باز
همچو مَه پاکیزه دامانند باز
مهربانان مهربانی می کنند
گاه ِ سختی سخت جانی می کنند.
ای امید، ای اختر شام دراز!
گر نسازم من، تو با دردم بساز.
ای امید، ای گلشنم را آفتاب؛
رخ متاب از من- خدا را- رخ متاب!
ای امید، ای جان من قربان تو،
بعد ازین دست من و دامان تو...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل از من برد و روی از نهان کرد
خدا را با که بازی توان کرد
شب تنها ییم در قصد جان بود
خیالش لطف های بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سر گردان کرد
که را گویم که با این درد جانسوز
طبییبم قصد جان ناتوان کرد
بدا نسان سوخت چون شمع که بر من
صراحی گریه بر بط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آخر دل است این

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
منت چرا نهیم که بر خاک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این


 

NGH

عضو جدید
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی......[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم.

وقتی او تمام کرد

من شروع کردم.

وقتی او تمام شد

من آغاز شدم.

و چه سخت است.

تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است،

مثل تنها مردن !
[/FONT]​


«دکتر علی شریعتی»​
 

amator-2

عضو جدید
نمی دانم چرا با آنکه می دانم از آن من نخواهی بود،
چرا با تارو پود جان
برایت خانه میسازم...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زمانه قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی عود دل ماست در مشام شما :heart:
 

amator-2

عضو جدید
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره
رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره
وقتی نیستی
زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی زندونو به یادم میاره
من نیازم تو رو هر روز دیدن
از لبت دوست دارم شنیدن
تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثل خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون می کنه
من نیازم تو رو هر روز دیدن
از لبت دوست دارم شنیدن
تو مثل وسوسه ی شکار یک شاپرکی
تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی
تو همیشه مثل یک قصّه پُر از حادثه ای
تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی
من نیازم تو رو هر روز دیدن
از لبت دوست دارم شنیدن
تو قشنگی مثل شکل هایی که ابرا می سازن
گل های اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن
اگه مردای تو قصّه بدونند که اینجایی
برای بُردن تو با اسب بالدار می تازند
من نیازم تو رو هر روز دیدن
از لبت دوست دارم شنیدن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انوری

انوری

صبر با عشق بس نمی‌آید
یار فریادرس نمی‌آید

دل ز کاری که پیش می‌نرود
قدمی باز پس نمی‌آید

عشق با عافیت نیامیزد
نفسی هم‌نفس نمی‌آید

بی‌غمی خوش ولایتست ولیک
زیر فرمان کس نمی‌آید

داد در کاروان خرسندیست
زان خروش جرس نمی‌آید

چه کنم عسکری که نی‌شکرش
بی‌خروش مگس نمی‌آید

گویی از جانت می‌برآید پای
چه حدیثست بس نمی‌آید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود

من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر
آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود

چند گویی قصه‌ی ایوب و صبر او بس است
بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود

بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ
در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود

من نمی‌دانم که این عشق و محبت از کجاست
اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود

این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود

وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت
یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود
 

MOHAMMAD -99

عضو جدید
گل بستان جان
سلام بر نگاه تو بلند آسمانی ام
كه ازحضیض خاكها به اوج می كشانی ام
من از تبار لحظه های تند سیر زندگی
تو از تبار دیگری، بهار جاودانی ام
سراسر وجود من پر است از صدای تو
وجود من فدای تو، بیا به میهمانی ام
به ذره ذره جان من طلب زبانه می كشد
ولی در این حصارها اسیر ناتوانی ام
رسیده ام به مرگ خود، دراین غروب واپسین
بیا به چشم من نشین ، تمام زندگانی ام
شنیده ام كه می رسی، نشسته ام به راه تو
سلام بر نگاه تو، بلند آسمانی ام .
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد

آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد

از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد

چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد

تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد

چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم
چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد

تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید
ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید

هم دورهای عالم بگذشت و کس ندانست
که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید

ز دو لعل جان‌فزایت دو جهان پر از گهر شد
چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید

دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید
چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید

ره عشق چون تویی را که سزد، کسی که بیخود
چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید

چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد
نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید

همه عمر عاشق تو شب و روز آن نکوتر
که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید

ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو
پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید

منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو
به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید

چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را
غم تو به غمگساری ز میان جان برآید

ز پی تو جان عطار اگرش قبول باشد
ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سراومد زمستون، شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
کوهها لاله زارن، لاله‌ها بيدارن
تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن

توی کوهستون، دلش بيداره

تفنگ و گل و گندم داره مياره
توی سينه‌اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره

سراومد زمستون، شکفته بهارون

گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون

لبش خنده نور

دلش شعله شور
صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور

توی کوهستون، دلش بيداره

تفنگ و گل و گندم داره مياره
توی سينه‌اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخه من هیچی ندارم که نثار تو کنم
تا فدای چشای مثل بهار تو کنم
میدرخشی مث یک تیکه جواهر توی جمع
من میترسم عاقبت یه روز قمارت بکنم
من مث شبای بی ستاره سردوخالی ام
خب میترسم جای عشق غصه رو یار تو کنم
تو مث یه قصه پر از خاطره هستی نمی خوام
من بی نشون تو رو نشونه دارت بکنم
توکه بیقرار دیدن شب وستاره ای
واسه دیدن ستاره بیقرارت بکنم
مث دریا بیقراری نمیتونی بمونی
من چرا مثل یه برکه موندگارت بکنم
توبگو خودت بگو با تو بمونم یا برم
آخه من هیچ نمیخوام که غصه دارت بکنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلم تنگ است
در نبودنت تنها خیال آرام نگاهت آرامشم می دهد و
صدایت امید تمام لحظات تنهایی
می دانم فاصله ی تو با دلتنگی من تنها نگاهیست آرام و بلند:heart:
 

بی خیال

عضو جدید
شعر عشقولانه

شعر عشقولانه

عشق یعنی...
عشق عشق یعنی خلوت و راز و نیاز
عشق یعنی محبت و سوز و گداز
عشق یعنی سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی نغمه ای از روی ناز
عشق یعنی کوی ایمان و امید
عشق یعنی یک بغل یاس سپید
عشق یعنی یک ترنم از یه یار
عشق یعنی سبزی باغ و بهار
عشق یعنی لحظه دیدار یار
عشق یعنی انتهای انتظار
عشق یعنی وعده بوس و کنار
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار
عشق یعنی حس نرم اطلسی
عشق یعنی با خدا در بی کسی
عشق یعنی همکلام بی صدا
عشق یعنی بی نهایت تا خدا
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی از فراقش سوختن
عشق یعنی سر به در اویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی بنده فرمان شدن
عشق یعنی تا ابد رسوا شدن
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشق یعنی یک تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی پیش محبوبت بمیر
عشق یعنی از رضایش عمر گیر
عشق یعنی زندگی را بندگی
عشق یعنی بندگ آزادگی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش
به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش

دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی
همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش

چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او
گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش

گهی در پای او غلتان چو زلف بی‌قرار او
گه‌از خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش

از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم
که بیند دیده‌ی عاشق به خلوت روی دلدارش؟

چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش

بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانان است
ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش
 

بی خیال

عضو جدید
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،:gol::gol:
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساده بودي مثل سايه
مثل شبنم رو شقايق
مثل لبخند سپيده
مثل شبگريه ي عاشق

بي تو شب دوباره آينه رو به روي غم گرفته

پنجره بازه به بارون ، من ولي دلم گرفته
واژه رنگ زندگي بود وقتي تو فكر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتي از تو مي سرودم

وقت راهي شدن تو كفترا شعرامو بردن

چشام از ستاره سوختن منو به گريه سپردن
رفتي و شب پر شد از من ، از من و دلواپسي ها
رفتي و منو سپردي به زوال اطلسي ها

واژه رنگ زندگي بود وقتي تو فكر تو بودم

عطر گل با نفسم بود وقتي از تو مي سرودم
 

Similar threads

بالا