اشعار و نوشته هاي عاشقانه

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر تن خورشيد مي پيچد به ناز
چادر نيلوفري رنگ غروب
تک درختي خشک در پهناي دشت
تشنه مي ماند در اين تنگ غروب
از کبود آسمان هاي روشني
مي گريزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
مي چکد از ابرها باران نور
مي گشايد دود شب آغوش خويش
زندگي را تنگ مي گيرد به بر
باد وحشي مي دود در کوچه ها
تيرگي سر مي شکد از بام و در
شهر مي خوابد به لالاي سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مهتاب را
ماه مي ريزد درون جام شب
نيمه شب ابري به پهناي سپهر
مي رسد از راه و مي تازد به ماه
جغد مي خندد به روي کاج پير
شاعري مي ماند و شامي سياه
دردل تاريک اين شب هاي سرد
اي اميد نا اميدي هاي من
برق چشمان تو همچون آفتاب
مي درخشد بر رخ فرداي من
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من سالیان سال در بدر به دنبال عشق گشته ام
من تمام سرزمینهای دور را
در جستجوی عشق زیر پا گذاشته ام
من در پس کوچه های عاشقی
دلم را ، رد تک تک خانه ها یش جا گذاشته ام
من در تاریکی شبهای تنهایی
از همه این کوچه ها گذشته ام
من چه غزلهای عاشقانه برای عشق سروده ام
من آتش عشق را ، در دل همه عشاق افروخته ام
من خوشه عشق را به گیسوی دختران زیبا آویخته ام
من جرعه جرعه شراب عشق را ، با تو نوشیده ام
من چه شبها به یاد عشق تو تا به سحر گریسته ام
من در زندان تنهایی بدون عشق افسرده ام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل دیوانه باز بر در عشق
به دمی درکشید ساغر عشق

باز جانم به مهر دربند است
مهره گرد آمده به ششدر عشق

کرد بازم مشام جان خوشبو
نکهتی از بخور مجمر عشق

وه! که ناگه بسر برآید باز
دیگ سودای ما بر آذر عشق

نامه‌ی دوست زیر پر دارد
در هوای دلم کبوتر عشق

حسن روی تو می‌رباید دل
ورنه دل را نبود خود سر عشق

گر عراقی بدی خریدارت
لایق وصل بود و در خور عشق


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حال من دست خودم نيست،ديگه آروم نميگيرم
دلم از كسي گرفته،كه ميخوام براش بميرم

باز سرنوشت و انتهاي آشنايي
باز لحظه هاي غم انگيز جدايي
باز لحظه هاي ناگزير دل بريدن
بازم اول راهو حس تلخ نرسيدن

پاي دنياي تو موندم،مثل عاشقاي عالم
تا منو ببخشي آخر،تا دلت بسوزه كم كم
مثل آينه روبرومه،حس با تو بودنِ من
دارم از دست تو ميرم،عاشقي كن
منو نشكن...منو نشكن...

باز سرنوشت و انتهاي آشنايي
باز لحظه هاي غم انگيز جدايي
باز لحظه هاي ناگزير دل بريدن
بازم اول راهو حس تلخ نرسيدن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز عشق من به تو اغیار بدگمان شده‌اند
کرشمه‌های نهان را نگاهبان شده‌اند

حمایتی که حریفان بزم در بد من
تمام متفق و جمله همزبان شده‌اند

عجب که باده‌ی رشکی نمی‌رود در جام
که سخت مجلسیان تو سرگران شده‌اند

رقابت است که چو در دلی به کینه نشست
کسی ندید که من بعد مهربان شده‌اند

همه برای تو دارند نکته‌ها وحشی
جماعتی ز حریفان که نکته دان شده‌اند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به خدا حافظي تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتي و دلم ثانيه اي بند نشد
لب تو ميوه ي ممنوع ولي لب هايم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغي همه جا گشتم و گشتم در شهر
هيچ کس، هيچ کس اينجا به تو مانند نشد
هر کسي در دل من جاي خودش را دارد
جانشين تو در اين سينه خداوند، نشد
خواستند از تو بگويند شبي شاعر ها
عاقبت با قلم شرم نوشتند ،نشد .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند

همه از کار از آن روی معطل شده‌اند
چو از آن سر نگری موی به مو در کارند

گر چه بی‌دست و دهانند درختان چمن
لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند

صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند
شمع‌ها یک صفتند ار به عدد بسیارند

نورهاشان به هم اندرشده بی‌حد و قیاس
چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند

چشم‌هاشان همه وامانده در بحر محیط
لب فروبسته از آن موج که در سر دارند

ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری
که به لشکرگهشان مور نمی‌آزارند

هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی
کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند

بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند
ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند

این بدن تخت شه و چار طبایع پایش
تاجداران فلک تخت به تو نگذارند

شمس تبریز اگر تاج بقا می‌بخشد
دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چاره‌ی دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد

در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت
مادر بی‌مهر خون را شیر نتوانست کرد

راز ما از پرده‌ی دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد

محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد

حلقه‌ی در از درون خانه باشد بی‌خبر
مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد

از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا
خنده‌ای چون غنچه‌ی تصویر نتوانست کرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر عشق نبود
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟

**قیصرامین پور**
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[SIZE=+0]رفتی اما چه بگوییم هیهات
تو ندانی که من آنروز غروب
زیر آن دره آرام و عبوس
به چه حالی بودم !
بی تو با حسرت و حرمان و سرشت

خلوتی داشتم آنجا که مپرس
کاش می دانستی
بی تو بر من چه گذشت...
[/SIZE]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
«آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند، به‌راهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بال‌هایش پناه می‌دهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آن‌گاه که باتو سخن آغاز کند، بدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد، مانند باد شرطه که بوستانی را.»
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند

چون رشته‌ی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقه‌ی من دوختند

یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند

در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
می‌رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز

در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز
 

only_leopard124

عضو جدید
تو نيستي و صداي تو هواي خوب اين خونه است
صدايِ پايِ عطرِ گُل صداي عشق ديوونست
تو از من دور و من دل تنگ تو آبادي و من ويرون
هميشه قصه اين بوده يکي خندون يکي گريون
هميشه قصه اين بوده تو يک لحظه ،
تو يک ديداريه زخم از زهر يک لبخند
تموم عمر فقط يک بار پس از اون زخم پروردن
پس از اون عادت و تکرار ولي نصف يه روح اين ور يه نيمه اون ور ديوار خودت نيستي صدات مونده صدات چشمام و گريونده دلم روي زمين مونده فقط از تو همين مونده نفسهاي عزيز منصداي پاي شب بو هاستصداي باد و بوي نخلهواي شرجي دريا ست
سکوت اينجا صداي تو هوا اينجا هواي تو پر از تکرار اين حرفم دلم تنگ براي تو هميشه قصه اين بوده يا مرگ قصه يا آدم ته دريا چه هاي عشق مي جوشن چشمه هاي غم هميشه عشق يعني زخم هميشه شعر يعني درد تو در من جوشش شعري صداي اين لباي سرد خودت نيستي صدات مونده صدات چشمام و گريونده دلم روي زمين مونده فقط از تو همين مونده...
سلام دوست عزیز.اگه می تونی این آهنگو که شعرشم گذاشتی برام بذاری که بتونم دانلودش کنم.
ممنون.
 
آخرین ویرایش:

MOHAMMAD -99

عضو جدید
تحرک های مسخ
خسته ام خسته از این دنیای بیهوده

خسته ام از این همه راه نپیموده

خسته ام از روزهای رفته و مانده

از عذاب زخم های فرسوده

خسته ام از این همه تنهایی و خلوت

از تمام لحظه های پر تب و طاقت

خسته ام از این همه دیدار پنهانی

از تمام فکرهای بی سرانجامی

خسته ام از دنگ دنگ ساعت دیوار

از تحرک های مسخ سایه ی بیمار

خسته ام خسته از عشق های پوشالی

از تمام وعده های سست تو خالی

خسته از این چنین بر جای ماندها

از سکون و از تغیرهای بی معنا

خسته ام از خستگی ها از سرودن ها

از همه هر روز گفتن ها و گفتن ها

آتشی خواهم که سوزد پیکر غم ها

دوباره بال بگشایم به روی زنده بودن ها.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند

دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند

سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند

غرقه در بحر عمیق تو چنان بی‌خبرم
که مبادا که چه دریام به ساحل نکند

به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند

هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
 

nazilovelorn

عضو جدید
دریچه
ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد!!!
 

nazilovelorn

عضو جدید
تو را دوست میدارم!!!
تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود،برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهَ خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سنایی

سنایی

تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق

تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق

خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق

در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق

در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق

من درین میدان سواری کرده‌ام تا لاجرم
کرده‌ام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق

در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
 

nazilovelorn

عضو جدید
لحظه ی دیدار!!
"لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصه‌ی عشق تو چون بسیار شد
قصه‌گویان را زبان از کار شد

قصه‌ی هرکس چو نوعی نیز بود
ره فراوان گشت و دین بسیار شد

هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت
زین سبب ره سوی تو دشوار شد

ره به خورشید است یک یک ذره را
لاجرم هر ذره دعوی‌دار شد

خیر و شر چون عکس روی و موی توست
گشت نور افشان و ظلمت‌بار شد

ظلمت مویت بیافت انکار کرد
پرتو رویت بتافت اقرار شد

هر که باطل بود در ظلمت فتاد
وانکه بر حق بود پر انوار شد

مغز نور از ذوق نورالنور گشت
مغز ظلمت از تحسر نار شد

مدتی در سیر آمد نور و نار
تا زوال آمد ره و رفتار شد

پس روش برخاست پیدا شد کشش
رهروان را لاجرم پندار شد

چون کشش از حد و غایت درگذشت
هم وسایط رفت و هم اغیار شد

نار چون از موی خاست آنجا گریخت
نور نیز از پرده با رخسار شد

موی از عین عدد آمد پدید
روی از توحید بنمودار شد

ناگهی توحید از پیشان بتافت
تا عدد هم‌رنگ روی یار شد

بر غضب چون داشت رحمت سبقتی
گر عدد بود از احد هموار شد

کل شیء هالک الا وجهه
سلطنت بنمود و برخوردار شد

چیست حاصل عالمی پر سایه بود
هر یکی را هستییی مسمار شد

صد حجب اندر حجب پیوسته گشت
تا رونده در پس دیوار شد

مرتفع چو شد به توحید آن حجب
خفته از خواب هوس بیدار شد

گرچه در خون گشت دل عمری دراز
این زمان کودک همه دلدار شد

هرکه او زین زندگی بویی نیافت
مرده زاد از مادر و مردار شد

وان کزین طوبی مشک‌افشان دمی
برد بویی تا ابد عطار شد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواس
مثل شما با این سر و شکل و لباس
کپه ی نور ماه سبک تر از هواس
خورشید خانوم رهاتر از من و شماس

هر کی می خواد با کلاشی
سر کلاس نقاشی
پیرهن گلدار نکشیم
خاطره ی یار نکشیم
درخت سرباز نکشیم
بدتر از اون ساز نکشیم

باید بدونه عاقبت
دو بال پرواز می کشیم
درهای این مدرسه رو
رنگی و دلباز می کشیم
رو کاغذهای بی صدا
ساز می کشیم ، ساز می کشیم...
شعر:شهیار قنبری/خواننده:ابی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رفيق من سنگ صبور غمهام
به ديدنم بيا كه خيلي تنهام
هيشكي نمي فهمه چه حالي دارم
چه دنياي رو به زوالي دارم
مجنونم و دل زده از ليليا
خيلي دلم گرفته از خيليا
نمونده از جوونيام نشوني
پير شدم پير تو اي جووني
تنهاي بي سنگ صبور
خونهء سرد و سوت و كور
توي شبات ستاره نيست
موندي و راه چاره نيست
اگر چه هيچ كس نيومد
سري به تنهاييت نزد
اما تو كوه درد باش
طاقت بيار و مرد باش
تنهاي بي سنگ صبور
خونهء سرد و سوت و كور
توي شبات ستاره نيست
موندي و راه چاره نيست
اگر بياي همونجوري كه بودي
كم ميارن حسودا از حسودي
صداي سازم همه جا پر شده
هر كي شنيده از خودش بي خوده
اما خودم پر شدم از گلايه
هيچي ازم نمونده جز سايه
سايه اي كه خالي از عشق و اميد
هميشه محتاج به نور خورشيد
تنهاي بي سنگ صبور
خونهء سرد و سوت و كور
توي شبات ستاره نيست
موندي و راه چاره نيست
اگر چه هيچ كس نيومد
سري به تنهاييت نزد
اما تو كوه درد باش
طاقت بيار و مرد باش:gol:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من و دست خالی از تو
تو و حس رفتن من
من و دست پر ز بارون
تو و بی من پرگشودن
منم اینجا تک و تنها
تویی اما سردو خاموش
منو یاد خنده هایت
تو ویاد من فراموش
دستمو ببین که خیسه
پر اشک پر آبه
دستات و کجا گذاشتی
که هنوز انگاری خوابه
نمیشه باورم امروز
تو همون دیروزی باشی
همه چی یهو بهم ریخت
نمیشه هر روزی باشی؟
نمیخوام دستاتو من باز
مجبوری فایده نداره
اگه خواستی بدشون من
شاید بارون باز بباره
غصه ای نیست قصه ای نیست
همه چی ساده ساده است
من باز هم شکسته میشم
این همون جمله ساده است ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل بــردي از مــن بـه يغـمـا اي تــرك غـارتـگر من
ديدي چه آوردي اي دوست ازدست دل برسر من

عشـق تـو در دل نهـان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتي چو تيـر و كمــان شد از بــار غــم پيكر من

مي ســــوزم از اشــتـيــــاقت در آتـشـــــم از فـــراقت
كـانــون مـــن سيــنه مــن ، ســوداي مــن آذر من

دل در تف عشق افروخت گردون لباس سيه دوخت
از آتــش و آه مــن ســوخـت در آسمــان اختر من

اول دلــــم را صـفــــــا داد ، آيــيــنـه ام را جــلا داد
آخــر بــه بــاد فنــا داد عــشـــق تـــو خـاكستر من

بـــار غــــم عــشـــــق او را گــــردون نيــــارد تحمل
كي ميـــتواند كـشـيــــدن ايــــن پــيــــكر لاغــر من
 

Similar threads

بالا