[نقد و گفتگو] پیرامون کتاب "زندگی در پیش رو" اثر رومن گاری

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
ی چیزی که تو این کتاب متوجهش شدم توجه ویژه به موضوع روسپی گری و تن فروشی زنان هستش.... زنان تاثیر گذار در این داستان زنانی هستند ک تن فروشی میکردن.. رزا خانوم.. لولا... مادر محمد ... محله ای که مومو داخلش زندگی میکنه .. و ...

همه میدونیم ک تن فروشی همیشه جزیی از تاریخ بشریت بوده خیلی وقتا مورد خشم و غصب و تکفیر قرار گرفته و خیلی وقتا ازش ستایش شده .. اما چیزی که اینجا برام جالب بود نگاه نویسنده با این قضیه هستش.. رومن گاری در این داستان روسپی گری رو سرکوب نمیکنه.. اون رو بعنوان یک شغل معرفی میکنه در داستانش.. و چیزی که بیشتر نظر من رو جلب کرد این بود که زنانی که حضور دارن در این داستان که روسپی هم بودن یا هستن .. زنانی توانمند مهربان سرشار از انسانیت هستند.. برخلاف چیزی که همیشه در مورد تن فروشی صحبت میشه که زنان تنفروش زنانی ضعیف هستند.. و نظر محمد در مورد یک مادر در ذهنش این بود که ی روسپی باشه که ب محمد عشق بورزه و محمد هم برای او بقول خودش جاکیشی کنه :| اینم جالب بود واسم

دوست دارم نظرتون رو بدونم در این مورد دوستان... شما چی فکر میکنید؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ی چیزی که تو این کتاب متوجهش شدم توجه ویژه به موضوع روسپی گری و تن فروشی زنان هستش.... زنان تاثیر گذار در این داستان زنانی هستند ک تن فروشی میکردن.. رزا خانوم.. لولا... مادر محمد ... محله ای که مومو داخلش زندگی میکنه .. و ...
همه میدونیم ک تن فروشی همیشه جزیی از تاریخ بشریت بوده خیلی وقتا مورد خشم و غصب و تکفیر قرار گرفته و خیلی وقتا ازش ستایش شده .. اما چیزی که اینجا برام جالب بود نگاه نویسنده با این قضیه هستش.. رومن گاری در این داستان روسپی گری رو سرکوب نمیکنه.. اون رو بعنوان یک شغل معرفی میکنه در داستانش.. و چیزی که بیشتر نظر من رو جلب کرد این بود که زنانی که حضور دارن در این داستان که روسپی هم بودن یا هستن .. زنانی توانمند مهربان سرشار از انسانیت هستند.. برخلاف چیزی که همیشه در مورد تن فروشی صحبت میشه که زنان تنفروش زنانی ضعیف هستند.. و نظر محمد در مورد یک مادر در ذهنش این بود که ی روسپی باشه که ب محمد عشق بورزه و محمد هم برای او بقول خودش جاکیشی کنه :| اینم جالب بود واسم
دوست دارم نظرتون رو بدونم در این مورد دوستان... شما چی فکر میکنید؟
منم با شما موافقم.
در واقع مضمون اصلی این داستان در مورد زندگی روسپی گری ها و محله های تن فروشی و ... بوده.
که یه بچه در این محله بزرگ بشه و با این افراد زندگی کنه!
و جالبش اینجاست که این بچه خیلی خوب و با شعور بار بیاد!!
این برام از همه چی جالب تر بود.
که مومو انقدر فهم و درک این مسائل را داشته باشه و خطا نکنه!
و اینکه در داستان هر کدام از این افراد را فردی انسانی تلقی می کنه.
حتی مادرش و افرادی که در کنارش بوده اند به تن فروشی میکردند!
و یه جای داستان که در اواخر بود حتی در مورد مرد مغازه داری صحبت میکنه که هم جنس باز بوده!
و تن به خواسته ی این مرد نمی ده.
و در مورد مردی به اسم هامیل صحبت میکنه که یه زمانی عاشق دختری میشه.
و تا به حال ازدواج نمی کنه!
خیلی نتایج اخلاقی میشه از این داستان گرفت؛
مثلا مهر ورزی به آدم ها فارغ از جنسیت و دین و مذب و نژاد.
و ... خیلی موارد دیگر که در نقد بیشتر در موردش صحبت میکنم.

:gol:
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز

....
 

Shahab

مدیر تالار عکس
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام و صد سلام خدمت شما کتابخوانان عزیز

قبل از هرچیز از ستایش عزیز تشکر کنم بابت این همه زحمتی ک کشیده و بگم من اصن کتابخون نبودم و نیستم ولی ماشالا وقتی این تالار همچین مدیری داره ک این همه پر از انرژی و ذوق هستش و این همه زحمت کشیده و میکشه ادم دست خودش نیس میلش میکشه کتابخون هم بشه و خلاصه این شد ک ما اولین رمان زندگیمون رو خوندیم :D

تقریبا یک هفته پیش من تمومش کردم کتابو ولی اولین پستم رو الان میدم ( در کل فکر میکنم اولین پستم تو این تالار باشه )

نمیدونم از کجا و چجوری شروع کنم چون گفتم ک اولین رمانیه ک خوندم دیگه خودتون فکر کنید چجوری بلدم نقد کنم :دی

داستان بدی نبود ولی میتونست بهتر هم باشه ، ترجمه صریحی داشت ینی کلمات رو واضح و بدون پرده ترجمه کرده بود درحالیکه میتونست لغات جایگزینی ب کار ببره ولی لغات رو ب همون نحو نویسنده ترجمه کرده بود ک این از مواردی بود ک خودم رو جذب کرد و تا قبل از این انتظار نداشتم چنین لغاتی رو در کتابی ببینم (البته من کتاب رو چاپ 83 ش رو از کتابخونه گرفته بودم و نمیدونم ویرایش های بعدیش چجوری بوده ولی مال من ک لغاتش خیلی صریح بود)
داستان شخصیت اصلیاش کم بود ولی شخصیتای فرعی زیادی داشت و این باعث میشد اگه با دقت نخونی کتاب رو یکم گیج بشی،خیلی جاها اسامی رو می اورد و نمیفهمیدم چ لزومی داره مثلا یهو از این طرف اسم بیاره و دیگه تکرار نشه این اسم ، کمی شلوغ بود داستان مثلا یهو داشت از ی ماجرا تعریف میکرد وسطش میپرید تو ی محله دیگه اسم محله رو میگفت بعد میگفت این محله سیاه های زیادی داشت و اسم مثلا ی سیاه یا ی ادم از اون محله رو میبرد و .... ک خیلی وقتا پیش خودم میگفتم اصن لزومی نداره این اسامی رو بگه و اگه هم نمیگفت اتفاقی نمیفتاد

بعضی اتفاقات و حوادث ادم رو ب فکر فرو میبرد در واقع معما میشد مثلا از ی چیزی حرف میزد ولی نمیفهمیدم قضیش چیه هی دنبال میکردم دنبال میکردم تا وسطاش میفهمیدم چی ب چیه ، نمونش همین لولا خانم ک ازش صحبت میکرد و بعد تازه بعد کلی میفهمیدی لولا خانم چجوری بوده و ...
بعضی توصیفاتش رو دوس داشتم مثلا اومد از اون سیرک پشت ویترین صحبت میکرد اینقد قشنگ تعریف میکرد فکر میکردی ک تو سیرک واقعی هست و اصن بعضی وقتا حواست پرت میشد و یادت میرفت این ی سیرک خیالی هست! یا مثلا وقتی از شیر ماده ای ک میاد صورتشو لیس میزنه شبا تعریف میکرد اینقدر واقعی تعریف میکرد اصن ادم فکر نمیکرد این ی رویا بوده و تو تصوراتش بوده!


واسه اولین پستم فعلا ب همین چیزا بسنده میکنم بعدا کم کم وارد بحث میشیم و صوبت میکنیم درباره کتاب
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
اولین چیزی ک بنظرم میرسه بگم اینه ک این شغل رو مختص خانوما میدونه و واسه مردها بد میدونه!!! این بنظرم قابل تامله :|

اره نکته خوبی بود : ) توی داستان هم اشاره میکنه البته اواخر داستان ک عطر فروشی بود ک مرد بود و همجنسگرا اما رزا خانوم گفته بود ب محمد ک خودتو حفظ کن از این مسايل چرا ک پایین تنه مرد مقدسترین چیزش است !!!!!


ببخشید تشکرام تموم شدن
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
سلام
داستان شخصیت اصلیاش کم بود ولی شخصیتای فرعی زیادی داشت و این باعث میشد اگه با دقت نخونی کتاب رو یکم گیج بشی،خیلی جاها اسامی رو می اورد و نمیفهمیدم چ لزومی داره مثلا یهو از این طرف اسم بیاره و دیگه تکرار نشه این اسم ، کمی شلوغ بود داستان مثلا یهو داشت از ی ماجرا تعریف میکرد وسطش میپرید تو ی محله دیگه اسم محله رو میگفت بعد میگفت این محله سیاه های زیادی داشت و اسم مثلا ی سیاه یا ی ادم از اون محله رو میبرد و .... ک خیلی وقتا پیش خودم میگفتم اصن لزومی نداره این اسامی رو بگه و اگه هم نمیگفت اتفاقی نمیفتاد

بعضی اتفاقات و حوادث ادم رو ب فکر فرو میبرد در واقع معما میشد مثلا از ی چیزی حرف میزد ولی نمیفهمیدم قضیش چیه هی دنبال میکردم دنبال میکردم تا وسطاش میفهمیدم چی ب چیه ، نمونش همین لولا خانم ک ازش صحبت میکرد و بعد تازه بعد کلی میفهمیدی لولا خانم چجوری بوده و ...
بعضی توصیفاتش رو دوس داشتم مثلا اومد از اون سیرک پشت ویترین صحبت میکرد اینقد قشنگ تعریف میکرد فکر میکردی ک تو سیرک واقعی هست و اصن بعضی وقتا حواست پرت میشد و یادت میرفت این ی سیرک خیالی هست! یا مثلا وقتی از شیر ماده ای ک میاد صورتشو لیس میزنه شبا تعریف میکرد اینقدر واقعی تعریف میکرد اصن ادم فکر نمیکرد این ی رویا بوده و تو تصوراتش بوده!


واسه اولین پستم فعلا ب همین چیزا بسنده میکنم بعدا کم کم وارد بحث میشیم و صوبت میکنیم درباره کتاب
سلام

بنظرم اینکه انقد جسته گریخته حرف زده بدلیل این بوده ک نويسنده سعی داشته ب خواننده بقبولونه!! ک داستان رو یک کودک یا نوجوان داره بازگو میکنه
بنظر خودم اوایل ادم با این شیوه ی روایت ارتباط برقرار نمیکنه اما وقتی با شخصیت های اصلی اشنا میشه همه چی ملموس تر و قابل درک میشه

اره قسمت سیرک هم جالب انگیزناک بود : )
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
منم با شما موافقم.
در واقع مضمون اصلی این داستان در مورد زندگی روسپی گری ها و محله های تن فروشی و ... بوده.
که یه بچه در این محله بزرگ بشه و با این افراد زندگی کنه!
و جالبش اینجاست که این بچه خیلی خوب و با شعور بار بیاد!!
این برام از همه چی جالب تر بود.
که مومو انقدر فهم و درک این مسائل را داشته باشه و خطا نکنه!
و اینکه در داستان هر کدام از این افراد را فردی انسانی تلقی می کنه.
حتی مادرش و افرادی که در کنارش بوده اند به تن فروشی میکردند!
و یه جای داستان که در اواخر بود حتی در مورد مرد مغازه داری صحبت میکنه که هم جنس باز بوده!
و تن به خواسته ی این مرد نمی ده.
و در مورد مردی به اسم هامیل صحبت میکنه که یه زمانی عاشق دختری میشه.
و تا به حال ازدواج نمی کنه!
خیلی نتایج اخلاقی میشه از این داستان گرفت؛
مثلا مهر ورزی به آدم ها فارغ از جنسیت و دین و مذب و نژاد.
و ... خیلی موارد دیگر که در نقد بیشتر در موردش صحبت میکنم.

:gol:

بله منم با شما موافقم
دقیقا همینطوره :gol:
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
سلام و صد سلام خدمت شما کتابخوانان عزیز


سلام!!
واقعا اولین رمان عمرتونه؟؟ :surprised: :|

.
.
.
درباره این ک :
"خیلی جاها اسامی رو می اورد و نمیفهمیدم چ لزومی داره مثلا یهو از این طرف اسم بیاره و دیگه تکرار نشه این اسم ، کمی شلوغ بود داستان مثلا یهو داشت از ی ماجرا تعریف میکرد وسطش میپرید تو ی محله دیگه اسم محله رو میگفت بعد میگفت این محله سیاه های زیادی داشت و اسم مثلا ی سیاه یا ی ادم از اون محله رو میبرد و .... ک خیلی وقتا پیش خودم میگفتم اصن لزومی نداره این اسامی رو بگه و اگه هم نمیگفت اتفاقی نمیفتاد"
خب من داستانو از زبان ی کودک میخوندم و بنظرم این روش حرف زدن بچه هاست!! من ی داداش 11 ساله دارم و الان ک فکر میکنم میبینم چقد سبک حرف زدناشون شبیه همه! تندتند حرف زدن.. اینکه خیلی چیزا تو ذهنشه و میخواد همشو بریزه بیرون و گاهی بی ربط بنظر میاد
بنظر من این موضوع ک تاحد ممکن موضوع رو از زبان ی پسربچه بیان کنه قابل لمسه !

اره نکته خوبی بود : ) توی داستان هم اشاره میکنه البته اواخر داستان ک عطر فروشی بود ک مرد بود و همجنسگرا اما رزا خانوم گفته بود ب محمد ک خودتو حفظ کن از این مسايل چرا ک پایین تنه مرد مقدسترین چیزش است !!!!!


ببخشید تشکرام تموم شدن
خواهش میکنم.زدم ب حساب! : )
ی نکته جالب دیگه ک تو ذهنم مونده اینه ک تصورم از موم ی پسربچه مثبت بود ک خیلی بیشتراز سنش میفهمید و رفتار میکرد
اما تو ی صحنه-جلوی گیشه بلیط فروشی ک ی کاری میکنه...- کاملا واسم شد ی پسربچه ک علی رغم همه نکات مثبتی ک داره،تو چنین محله ای ممکنه تربیت بشه و خیلی باورپذیرترشد واسم. واقعی تر شد!
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
:

خواهش میکنم.زدم ب حساب! : )
ی نکته جالب دیگه ک تو ذهنم مونده اینه ک تصورم از موم ی پسربچه مثبت بود ک خیلی بیشتراز سنش میفهمید و رفتار میکرد
اما تو ی صحنه-جلوی گیشه بلیط فروشی ک ی کاری میکنه...- کاملا واسم شد ی پسربچه ک علی رغم همه نکات مثبتی ک داره،تو چنین محله ای ممکنه تربیت بشه و خیلی باورپذیرترشد واسم. واقعی تر شد!


مرسی :دی
اتفاقا من اصلا همچین حسی نداشتم اینکه مثبت باشه نه چون نحوه حرف زدنش لغاتی ک ب کار میبره توصیف لباساش همه حکایت از محیطی ک داخلش بزرگ شده میکنن
مثبت نه ولی حس بچه خوب رو بهم میداد.. هیچ بچه ای هم خوب کامل نیس دیگه یعنی هیچکس خوب کامل نیس :دی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیالوگ های دوست داشتنی من...

دیالوگ های دوست داشتنی من...

سلام دوستان؛
دوست داشتم بخش هایی از این کتاب رو که خیلی برام جالب و جذاب بود را براتون بنویسم.
بخشیش هم در این تایپیک؛
#1190


*آدم ها بیش از هر چیزی به زندگی چسبیده اند و شنیدن این حرف وقتی با مزه می شود که به تمام چیزهای قشنگی که در این دنیا هست فکر کنیم|صفحه 48

*آدم هر چه بیشتر بداند،بدتر است|صفحه 60

*فکر می کنم آدم برای زندگی کردن باید از زمان جوانی دست به کار شود،چون بعداً تمام ارزش هایش را از دست می دهد و هیچ کس هم در حقش لطفی نمی کند|صفحه71

*او هرگز نمی توانست کاملا آسوده خاطر باشد چون برای آسودگی کامل باید می مرد. در زندگی همیشه وحشت وجود دارد.|صفحه 25

*او آدمی بود که با خاطراتش زندگی می کرد|50

*من همیشه آرزوی این را داشتم که در جایی،گنجی پنهان داشته باشم،دور از دسترس دیگران،تا در مواقع نیاز بروم سراغش.فکر میکنم که گنج از هر چیزی بهتر است،
مخصوصاً وقتی که همه اش مال خود آدم باشد و جایش هم امن و امان|51


*او می گوید باید چیزی را که دنبالش هستیم،در حرفهایی که نمی شود بیان کرد.جست و جو کنیم و همان جا هم پیدایش کنیم.|74

*خلاصه،واقعاً چیزی دیگری بود،آن قدر خوش بودم که دلم میخواست بمیرم،چون خوشبختی را،وقتی که هست باید دودستی چسبید|77

*فقط دلقک ها هستند که مشکل زندگی و مرگ را ندارند،چون از راه معمول به دنیا نمی آیند و به دور از قانون زندگی اختراع شده اند و هرگز هم نمی میرند وگرنه بی نمک
می شوند|86


*
بستنی ام را لیس زدم.دل و دماغی نداشتم و وقتی آدم دل و دماغ ندارد،چیزهای خوب،خوب تر به نظر می آیند.
اغلب متوجه این قضیه شده ام.وقتی آدم دلش میخواهد بمیرد،شکلات از مواقع دیگر خوشمزه تر می شود |99


*آقای والومبا شروع کرد به زدن سازش،چون میدانید،لحظه هایی که از دست آدم کاری ساخته نباشد،لحظه ی سختی است|164


*برایتان قسم میخورم که توی دنیا آن قدر بی توجهی زیاد است که مجبور به انتخاب است......
آدم مجبور است از بین بی توجهی های دنیا آن هایی را که بیشتر می پسندد انتخاب کند.آدم ها همیشه بهترین و گران ترین را انتخاب می کنند|174


پ.ن:ببخشید اگه زیاد بود:|
 
آخرین ویرایش:

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوب دوستان ، من تازه رسیدم صفحه 70
یه سری حرف بزنم و چند جمله زیبای که خوندم رو بنویسم اینجا آخی عزیزم
اوج ، بچه بودن راوی رو سوای این شاخه اون شاخه شدن تو یه قسمت که محمد می گه آقای دیا بامزه نبود و همش کتاب می خوند و یه چاقو دستش بود این هوا می شد دید .

درباره زیر زمین رفتن رزا که بچه ها بهش اشاره کرده بودن، اولین چیزی که از تصویر سازی صحنه زیر زمین و مبل زوار در رفته به ذهنم رسید این بود که ممکنه رزا در جای مشابه شکنجه شده بود ، چون فضا خیلی مخوف بود مخوفی بود، اما رفته رفته با خوندن رفتارهای رز(تو همون زیر زمین) به این نتیجه رسیدم ، رزا با صحنه سازی گذشته ی از نظر خودش شیرین ، ترسش رواز آینده نادیده می گیره ،
یه قسمت در توصیف دیوارهای قدیمی می گه " سنگهای دیوار مثل دندان بیرون زده بودن و به نظر می رسید دارند چیزی را مسخره می کنند" این توصیف برای من خیلی جالب بود ، من رو به یاد آدمهای دارای سوتغذیه انداخت !

لطفا یه سیاه پوستِ صورتی پوش تصور کنید:redface: اون قسمت که گفت ناخونش رو مانیکور می کرده برگشتم عقب ببینم آقای ندا خانومه یا آقا :redface:

اوج ظرافت سخن این بچه ی راوی رو می شد اونجای که گفت "سیاهها خیلی زجر کشیدند باید هر وقت که فرصت کردیم درکشان کنیم " دوستان ، نمی دونم شما هم مثل من دارید چیزهای که فکر می کنید فرصت ندارید بخونید ؟ فرصت ندارید ببینید ، و قراره در روزهای آینده می خونید و می بینید و ...؟

قلبم برای محمدی که آرتور رو برداشت رفت بیرون کنار پیاده رو نشست تا پیش همه گریه نکرده باشه لرزید
یه قسمت گفت چیزی که همیشه برایم عجیب بوده این است که اصولا اشک در برنامه خلقت پیش بینی شده یعنی آدم بناست گریه کند


اونجای که محمد یکباره می گه دلم می خواد همین الان بهتون بگم مادرم رو پیدا نکردم یکباره سورپرایز شدم ، یکی از دلایلی که منو می کشید تا داستانو ادامه بدم همین آیا پیدا کردن مادرش یا نه بود .



بازهم آقای حامیل که گفت ترس مطمئن ترین متحد ماست "تجربه ی کهنه ی مرا باور کن"


او بیشتر از دیگران به خودش احتیاج دارد


باید به فکر آینده بود چون دیر یا زود به سراغ آدم می آید


دوتا دستکش سفید کش رفتن و بعد انداختنش تو سطل آشغال و بعد بهتر شدن حالش از اینکار مثل همون انداختن پول حاصل از فروش سک به سطل بود!


لولا گوشواره به گوش می کرد و برای محمد و دوستاش آشپزی می کرد اما دو جنسه بود و با سه ضربه ، حریف ضربه فنی می کرد، و نویسنده در این خطوطش منِِ یک خواننده رو ضربه فنی می کرد ، توصیفات محمد از وبا و این شاخه اون شاخه پریدنهاش در این قسمتها فوق العاده بود .


اوج فخر فروشی محمد در کلامش: "چهار طبقه را که بیشتر از او داشتیم"

محمد

مرگ رو به کسی که وارد اتاق شده بود و کلاه رو بر روی زانو گزاشته توصیف می کرد ، یک توصیف ظاهرا بچگانه!

و در نهایت

هیچ چیز کریه تر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدم هایی بچپانند که نمی توانند از خودشان دفاع کنند و نمی خواهند به زندگی کردن ادامه بدهند.
 

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همین الان تمام شد������

سارا ، برداشت کلیت از کتاب چطور بود؟

ی چیزی که تو این کتاب متوجهش شدم توجه ویژه به موضوع روسپی گری و تن فروشی زنان هستش.... زنان تاثیر گذار در این داستان زنانی هستند ک تن فروشی میکردن.. رزا خانوم.. لولا... مادر محمد ... محله ای که مومو داخلش زندگی میکنه .. و ...

همه میدونیم ک تن فروشی همیشه جزیی از تاریخ بشریت بوده خیلی وقتا مورد خشم و غصب و تکفیر قرار گرفته و خیلی وقتا ازش ستایش شده .. اما چیزی که اینجا برام جالب بود نگاه نویسنده با این قضیه هستش.. رومن گاری در این داستان روسپی گری رو سرکوب نمیکنه.. اون رو بعنوان یک شغل معرفی میکنه در داستانش.. و چیزی که بیشتر نظر من رو جلب کرد این بود که زنانی که حضور دارن در این داستان که روسپی هم بودن یا هستن .. زنانی توانمند مهربان سرشار از انسانیت هستند.. برخلاف چیزی که همیشه در مورد تن فروشی صحبت میشه که زنان تنفروش زنانی ضعیف هستند.. و نظر محمد در مورد یک مادر در ذهنش این بود که ی روسپی باشه که ب محمد عشق بورزه و محمد هم برای او بقول خودش جاکیشی کنه :| اینم جالب بود واسم

دوست دارم نظرتون رو بدونم در این مورد دوستان... شما چی فکر میکنید؟
راجع به این سوال
فکر می کنم دلیل این عدم سرکوب کردن توسط نویسنده این بود که گاری نویسنده ای واقع بین هست ، داستان رئاله هست و قرار نیست خواننده مطالب فانتزی بخونه، اگرچه اجتماعی رو برای ما تصویر کرده که تجسمش حتی در داستان هم سخت هست ، اما ملموس هست و واقعی ، نوشتن رویدادهای تلخ مستلزم سرکوب کردن آن نیست گاهی اگر با منطق بهش نگاه کنیم باید قبول کنیم که نمی شه نادیده گرفت و نمی شه تکذیب کرد و نمی شه کریه دونست
و این فقط مختص به غرب نیست!

فقط سرعت پر از نوسان اینترنت و دیوونه کردن کاربران هست که فقط مختص ماست
نیم ساعت ارسال یه پست طول می کشه !
 
آخرین ویرایش:

modir banoo

عضو جدید
کاربر ممتاز

*
بستنی ام را لیس زدم.دل و دماغی نداشتم و وقتی آدم دل و دماغ ندارد،چیزهای خوب،خوب تر به نظر می آیند.
اغلب متوجه این قضیه شده ام.وقتی آدم دلش میخواهد بمیرد،شکلات از مواقع دیگر خوشمزه تر می شود |99



منم وقتی داشتم کتابو می خوندم به این جمله که رسیدم خیلی خوشم اومد و دوسش داشتم
داشتم نظرمو در مورد کتاب می گفتم هر کاری می کردم یادم نمی یومد این جمله هه چی بود و پیداش نمی کردم
خوشحالم که بهش اشاره کردید;)
 

modir banoo

عضو جدید
کاربر ممتاز
درباره زیر زمین رفتن رزا که بچه ها بهش اشاره کرده بودن، اولین چیزی که از تصویر سازی صحنه زیر زمین و مبل زوار در رفته به ذهنم رسید این بود که ممکنه رزا در جای مشابه شکنجه شده بود ، چون فضا خیلی مخوف بود مخوفی بود، اما رفته رفته با خوندن رفتارهای رز(تو همون زیر زمین) به این نتیجه رسیدم ، رزا با صحنه سازی گذشته ی از نظر خودش شیرین ، ترسش رواز آینده نادیده می گیره ،


منم در مورد این که چرا رزا می رفت زیرزمین فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم
منظور شما رو هم نمی فهمم :question:
چرا گذشته ی شیرین رو تو یه جای مخوف یادآوری می کنه برای خودش؟!

دوستان دیگه در مورد این زیرزمین رفتنای رزا نظری دارن؟؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام دوستان.
در مورد زیر زمین و رفتن رزا خانوم به این مکان باید بگم که؛
حس می کنم این فرد،در گذشته اش خیلی درد و رنج کشیده و برای فرار از کابوس ها و دردها به اونجا پناه می برده.
و یا ممکنِ در گذشته اش در اون زیر زمین یه خاطره ی شیرین و یا در کنار شحصی که بهش علاقه داشته در آن مکان گذرانده باشه.
و اوقاتی که در اوج کابوس و وحشت بود به اون مکان پناه می برده تا حس امنیت کنِ.
چون بهش آرامش میداده،اون زیر زمین مثل یه گنج بوده براش، برای فرار از هر چی کابوس و درد ....
به نظرم ما آدم ها گاهی برای رسیدن به آرامش و فرار از ترس و کابوس،ممکن به جایی و یا به شخصی پناه ببریم...
شخصی یا مکانی که دوسش داریم.و به ما حس آرامش و امنیت میده.
تا حالا براتون پیش نیومده؟!
من درکم از زیر زمین و پناهگاه رزا خانوم میتونه این باشه.
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
سارا ، برداشت کلیت از کتاب چطور بود؟


راجع به این سوال
فکر می کنم دلیل این عدم سرکوب کردن توسط نویسنده این بود که گاری نویسنده ای واقع بین هست ، داستان رئاله هست و قرار نیست خواننده مطالب فانتزی بخونه، اگرچه اجتماعی رو برای ما تصویر کرده که تجسمش حتی در داستان هم سخت هست ، اما ملموس هست و واقعی ، نوشتن رویدادهای تلخ مستلزم سرکوب کردن آن نیست گاهی اگر با منطق بهش نگاه کنیم باید قبول کنیم که نمی شه نادیده گرفت و نمی شه تکذیب کرد و نمی شه کریه دونست
و این فقط مختص به غرب نیست!

فقط سرعت پر از نوسان اینترنت و دیوونه کردن کاربران هست که فقط مختص ماست
نیم ساعت ارسال یه پست طول می کشه !

اتفاقا من نسبت ب این قضیه اصلا حس بدی ندارم که چرا نفی نکرده این قضیه رو بلکه بنظرم به بهترین صورت ممکن این قضیه رو شرح داده... و بنظرم اگر غیر از این بود داستانی این چنین خلق نمیشد : )

خیلی بیشتر از اینا فقط مختص ماست : )
 

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منم در مورد این که چرا رزا می رفت زیرزمین فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم
منظور شما رو هم نمی فهمم :question:
چرا گذشته ی شیرین رو تو یه جای مخوف یادآوری می کنه برای خودش؟!

دوستان دیگه در مورد این زیرزمین رفتنای رزا نظری دارن؟؟
سلام مدیر بانو ی عزیز
یک بار دیگه نظرمو می خونی ؟
نوشتم : درباره زیر زمین رفتن رزا که بچه ها بهش اشاره کرده بودن، اولین چیزی که از تصویر سازی صحنه زیر زمین و مبل زوار در رفته به ذهنم رسید این بود که ممکنه رزا در جای مشابه شکنجه شده بود ، چون فضا خیلی مخوف بود ،(چون محمد در چند بخش این جمله رو تکرار کرده که رزا دستگیر شده و دوران بدی داشته ، وقتی منم این قسمت رو خوندم فکر کردم شاید این مکان رزا رو به یاد گذشته تلخش می اندازه ، ) اما رفته رفته با خوندن رفتارهای رزا (تو همون زیر زمین و در خطوط بعدی همین قسمت) به این نتیجه رسیدم ، رزا با رفتن به زیر زمین در گذشته غرق می شه همون گذشته رو در تصورات خودش صحنه سازی می کنه ، گذشته ای از نظر خودش شیرین (همون زمانی که جوان بوده و با عشوه های که می کرده مخاطبینش رو جذب می کرده ) ، در واقع رزا با حضورش در اون زیر زمین ، ترسش رو از آینده نادیده می گیره ،و به ارامشی به شیوه ی خودش می رسید
این برداشت من بود تونستم خوب بیانش کنم ؟
اتفاقا من نسبت ب این قضیه اصلا حس بدی ندارم که چرا نفی نکرده این قضیه رو بلکه بنظرم به بهترین صورت ممکن این قضیه رو شرح داده... و بنظرم اگر غیر از این بود داستانی این چنین خلق نمیشد : )

خیلی بیشتر از اینا فقط مختص ماست : )
متوجه ام که که موافق این بیان هستی ، منم با شیوه نوشتاری داستان (اگرچه مخالف صراحت غلیظشم که در واقع جز لاینفک سوژه مورد نظر هست ) موافقم و در واقع خود موضوع داستان برام جذابیتی نداشت و بیشتر از موضوع نحوه ی بیان موضوع بود که من رو می کشید تا انتها .
 

modir banoo

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام مدیر بانو ی عزیز
یک بار دیگه نظرمو می خونی ؟
نوشتم : درباره زیر زمین رفتن رزا که بچه ها بهش اشاره کرده بودن، اولین چیزی که از تصویر سازی صحنه زیر زمین و مبل زوار در رفته به ذهنم رسید این بود که ممکنه رزا در جای مشابه شکنجه شده بود ، چون فضا خیلی مخوف بود ،(چون محمد در چند بخش این جمله رو تکرار کرده که رزا دستگیر شده و دوران بدی داشته ، وقتی منم این قسمت رو خوندم فکر کردم شاید این مکان رزا رو به یاد گذشته تلخش می اندازه ، ) اما رفته رفته با خوندن رفتارهای رزا (تو همون زیر زمین و در خطوط بعدی همین قسمت) به این نتیجه رسیدم ، رزا با رفتن به زیر زمین در گذشته غرق می شه همون گذشته رو در تصورات خودش صحنه سازی می کنه ، گذشته ای از نظر خودش شیرین (همون زمانی که جوان بوده و با عشوه های که می کرده مخاطبینش رو جذب می کرده ) ، در واقع رزا با حضورش در اون زیر زمین ، ترسش رو از آینده نادیده می گیره ،و به ارامشی به شیوه ی خودش می رسید
این برداشت من بود تونستم خوب بیانش کنم ؟

متوجه ام که که موافق این بیان هستی ، منم با شیوه نوشتاری داستان (اگرچه مخالف صراحت غلیظشم که در واقع جز لاینفک سوژه مورد نظر هست ) موافقم و در واقع خود موضوع داستان برام جذابیتی نداشت و بیشتر از موضوع نحوه ی بیان موضوع بود که من رو می کشید تا انتها .

الان کاملا فهمیدم منظورتونو ...ممنون :gol:;)


بچه ها یه سوال شخصی دارم.
بعد از خوندن کتاب اولین حسی که به شما منتقل شد.
چه حسی بود؟!
می خوام بدونم؟!


حسمو فردا میام بگم
الان خیلی خوابم میاد :confused:



ولی یه سوال هم من بکنم
به نظرتون زندگی پیش روی {مومو} چطور میشه؟
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
بچه ها یه سوال شخصی دارم.
بعد از خوندن کتاب اولین حسی که به شما منتقل شد.
چه حسی بود؟!
می خوام بدونم؟!

ضربه اخری که نویسنده زد واسه من واقعا سنگین بود.. خیلی سنگین... من کتاب ک تموم شد ب شدت ناراحت شدم ... :|
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
اولین حس من: بُهت :|
و اینکه تا مدتی فقط ب پایان کتاب فک میکردم
بنظرم این نقطه قوت کتابه ک خاننده رو اینقد درگیرخودش کنه! بخصوص بعداز تموم شدن کتاب!!
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
" ... زد زیر خنده
-نباید بترسی
چه حرفها. "نباید بترسی". مزخرف میگفت. آقای هامیل میگفت که ترس متحد ترین متحد ماست. و بدون آن خدا میداند چه بر سرمان می ید. " تجربه کهنه مرا باور کنید" .... "

" قانون برای حمایت از کسانی درست شده که چیزهایی داشته باشند و بخواهند در مقابل دیگران از این چیزها دفاع کنند"

"آقای هامیل میگوید بشریت ویرگولی ست در کتاب قطور زندگی و وقتی پیرمردی چنین حرف چرندی میزند، دیگر واقعا نمیدانم من چ میتوانم اضافه کنم. بشریت فقط یک ویرگول نیست. چون تا وقتی رزا خانم با آن چشمان جهودی مرا نگاه می کند، نه تنها ویرگول نیست بلکه حتی تمام کتاب قطور زندگی است و من علاقه ای به دیدنش ندارم "

" وقتی آدمها ناراحتی دارند، چشمهایشان بزرگتر میشوند و ناراحتی شان را بیشتر نشان میدهند..."

"... وقتی بچه هستیم برای اینکه کسی باشیم، مجبوریم چند صد نفر بشویم... در وضعی مثل وضع من، جوانک هایی را میشناسم که خودشان را با انواع کثافت ها مشغول میکنند. اما من برای خوشی و شادی، حاضر نیستم کون زندگی را بلیسم. باهاش تعارفی ندارم. گور پدرش کرده..."

" .. در سینما آن لحظه ای را دوست دارم که آدمی بناست بمیرد، قبل از مرگ میگوید: باشد آقایان، وظیفه تان را انجام دهید."

".. با کلمات می شود همه کار کرد، بی انکه کسی را به کشتن بدهیم..."

"...
- محمد کوچولو، حتی اگر ازم بر می آمد عروسی کنم، نمیتوانستم با یک یهودی عروسی کنم.
- آقای هامیل او دیگر نه یهودی است و نه چیز دیگر. فقط همه حایش درد میکند و شما هم آنقدر پیر شده اید که دیگر نوبت خداست که فکرتان باشد. برای دیدن خدا حتی به مکه هم رفتید. حالا نوبت اوست که کاری بکند. چرا نباید در سن هشتاد و پنج سالگی که دیگر هیچ خطری تهدیدتان نمیکند، عروسی کنید؟
- وقتی عروسی کردیم، چه باید بکنیم؟
_ آه، خب، غصه هم دیگر را میخورید. همه به همین خاطر عروسی میکنند.
آقای هامیل گفت: من برای عروسی کردن خیلی پیر هستم.

انگار برای چیزهای دیگر پیر نبود !!!!! "


" ... رزا خانوم میدید که آدمها بیش از پیش با او مهربان می شوند و این هرگز نشانه خوبی نبوده است. "

" آقای هامیل غالباً برایم میگوید که وقت با کاروان شترش آهسته از سوی بیابان می آید و عجله ای هم ندارد. چون بارش ابدیت است. اما چنین تعریفی وقتی واقعاً شنیدنی است که آن را عملاً روی صورت آدم پیری ببینیم که هر روز چیزهای بیشتری از او دزدیده می شود. اگر عقیده مرا بخواهید، میگویم که سراغ وقت را باید از دزدها گرفت"

" در بین عربها، وقتی مردی خیلی پیر باشد و وقت مردنش باشد، رسم است که به او احترام می گذارند. چون این کار خیلی در حساب و کتاب خدا موثر است و ثوابش هم از آن ثوابهای شندرغازی نیست. بهرحال، دلم برای آقای هامیل سوخت که کس دیگری او را میبرد تا بشاشد. همانجا ولشان کردم چون معتقدم نباید دنبال غم رفت.. "


"... گاهی از اینکه مردم نمیخواهند بفهمند، حسابی حوصله ام سر میرود. "

" ... آدم می تواند خیلی زشت باشد. ولی برای بهتر شدن سعیش را بکند... "

"... حالا که فکرش را میکنم، بنظرم می رسد که خیلی زیبا بود. بستگی دارد به این که چطوری به یک نفر نگاه کنیم"

".... هرگز نفهمیدم که چرا فقط جوان سالها را میشود سقط کرد و پیرها را نمیشود ... فکر میکنم چیزی کریه تر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدمهایی بچپانند که نمیتوانند از خودشان دفاع کنند و نمیخواهند به زندگی کدن ادامه بدهند
"


 
آخرین ویرایش:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام.
به نظر من خوندن کتاب و حسِ بعدی که به آدم منتقل می کنه،خیلی مهمِ.
وقتی یک داستان کوتاه و یا رمان میخونی.مهم نیست در چه قالب و چه نوع ژانری باشه.
اما اگه باعث بشه که فکرت به زندگی تغییر کنه و دنیا رو به یه شکل واقعی تر و بهتر ببینی و حتی مهم تر باعث تامل در خودت بشه.
عالیه به نظرم.
این نشون میده که احساس از کتاب خوندن گذشته و در عمق وجودت رخنه کرده.
من بعد از خوندن کتاب اولش گیج بودم،راستش خیلی با درک و حوصله نخوندم.
چون به نظرم برای خوندن کتاب؛باید هم وقت مناسب داشته باشی،هم حوصله و هم اینکه غمگین یا دل گرفته نباشی.
چون گاهی تو رو از خوندن کتاب دور میکنه.اما گاهی هم خوبِ تو رو از غم و چیزهایی که آزارت میدن دور کنه.
حس خوبی نداشتم.تلخی های کتاب رو بیشتر حس کردم.درستِ آخرش خوب و با مفهوم تموم شد.
اما یک سری حقیقت های تلخ که در جامعه ی ما هم هست را با یه زبان عام و ساده به شیوه ی کودکانه گفت.
به نظرم،نویسنده خیلی چیزها رو میخواست به خواننده منتقل کنه.
اما مهمترینش اون حسِ خوبِ.
اون حسی که با خوندنش احساس آرامش و فکر بهت دست میده.

ممنونم از پاسخ شما دوستانم.:)

بعد از خوندن کتاب یک جمله تو ذهنم تداعی کرد؛

وحشت زندگی کردن ،گاهی از مُردن هم بدترِ...
مثل یه مرگ تدریجی می مونه.
زیباست،اما تلخِِ...

:gol:
 
آخرین ویرایش:
بالا