باز آئینه خورشید از آن اوج بلند
راست برسنگ غروب آمد و آهسته شكست
شب رسید از ره و آن آینه خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست
تشنهام امشب, اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
كاش از عمر شبی تا بسحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمهای شیرینست
من دگر نیستم, ای خواب برو, حلقه مزن
این سكوتی كه تو را میطلبد نیست عمیق
وه كه غافل شدهای از دل غوغائی من
میرسد نغمهای از دور بگوشم, ای خواب
مكن, این نغمه جادو را خاموش مكن:
«زلف, چون دوش, رها تا بسر دوش مكن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مكن»
در هیاهوی شب غمزده با اختركان
سیل از راه دراز آمده را همهمهایست
برو ای خواب, برو عیش مرا تیره مكن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمهایست
چشم بر دامن البرز سیه دوختهام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا میفشرد
با تو ای خواب, نبرد من و دل زین سبب ست
مرغ شب آمد و در لانه تاریك خزید
نغمه اش را بدلم هدیه كند بال نسیم
آه . . . بگذار كه داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحیست عظیم .