حاج احمدمتوسلیان
حاج احمدمتوسلیان
غضبِ مقدسِ سردار
بنام خدا
..
هنگامي كه سعادت يار شد و با او در پاوه همرزم بودم، هرگاه ميديديمش ، لباسهايش بوي دود ميداد و اين علتي نداشت جز اينكه هر شب تا صبح بر روي قلههاي مرتفع و سرد «مريوان» كنار بچههاي بسيجي دور آتش مي نشست و با آنها گرم ميگرفت تا دل سرما را بسوزاند! بيخود نبود كه بچه ها عاشق حاج احمد بودند. حاج احمد كه ما از خشم و غضبش ميترسيديم و گريزان بوديم، بر قلبهاي بچههاي بسيجي غلبه داشت و محبتش سايه افكنده بود.
سال 1359 در بهداري سپاه مريوان از مشغول كار بودم. چند روزي به مرخصي تهران رفته بودم. نيم ساعتي از برگشتنم نگذشته بود و همراه بچهها دور سفره مشغول صرف ناهار بوديم. لحظهاي نگذشته بود كه شهيد «ممقاني» با عجله آمد و خيلي سريع گفت:
ـ بلند شو زود برو حاج احمد باهات كار داره…
با تعجب پرسيدم: «حاج احمد از كجا خبردار شد كه من از مرخصي برگشتم؟»
ممقاني اظهار بياطلاعي كرد و گفت: «من نميدونم، فقط به من گفت صدات كنم.»
سريع و با عجله بلند شدم و رفتم داخل بخش بيمارستان. حساب خشم و غضب حاجي را داشتم و مي دانستم كه حاجي بيخودي عصباني نميشود. حاجي را ديدم كه غضبناك جلوي بخش منتظرم ايستاده بود. به هر جرأتي كه بود جلو رفتم و سلام كردم. اصلاً جواب سلامم را نداد. خيلي تند، مثل پدري كه دست بچهاي را كه خطايي از او سرزده ميگيرد و او را ميكشد به طرف محل كار خطايش، دستم را گرفت و كشان كشان برد داخل يكي از اتاقها، جوان مجروحي را نشان داد كه روي تخت خوابيده بود. با غيظ گفت:
ـ به دستهاي اين جوان مجروح نگاه كن.
دستهاي مجروح را كه آستينهايش پاره و خوني بود از نظر گذراندم، خيلي ناجور خون ريخته بود و دستهايش سرخ و سياه شده بود . حاج احمد رو به بسيجي مجروح كرد و گفت:
ـ چند روزه كه اينجا بستري هستي؟
مجروح گفت: «حدود يك هفته». حاجي پرسيد: «چرا دستهايت خوني است؟» جوان گفت: « خب تير خوردم، خوني شده.» حاجي با همان عصبانيت پرسيد: «كسي دستهايت را نشسته؟» مجروح گفت: «نه».
حاج احمد با همان غيظ به مجروح گفت: چرا خودت دستهاتو نشستي؟» او گفت: «خب نميتونستم راه برم، برام سخته.» حاجي گفت: «از كسي نخواستي كه دستهايت رو بشوره؟» مجروح گفت : «چرا، چند بار به پرستارها گفتم ولي كسي به حرف و خواسته ام توجهي نكرد» در نهايت حاجي از او پرسيد: «از اين بيمارستان راضي هستي؟» كه بسيجي مجروح گفت: «نه! خيلي اذيتم ميكنند….. با همين دستهاي خوني غذا خوردم و…»
حرفهاي مجروح، مثل پتك بر سرم فرود ميآمد. حاج احمد با چشماني سرخ از خشم رو به من كرد و گفت: « چرا وضع اينجا اين جوري است؟» گفتم: «آخه برادر احمد، من يك ساعت نميشه كه از مرخصي اومدم.» اين حرف عصبانيت او را بيشتر كرد و غريد:
تو يك ساعته كه از مرخصي خونهتون اومدي و به اين بخش سر نزدي و قبل از سرزدن به مجروحها رفتي پاي غذا خوردنت؟…
در همان حال چنگالي را كه روي ميز بود برداشت و به طرفم پرت كرد و من خيلي سريع گريختم.
داد و فرياد حاجي بالا گرفت. به او گفتم اجازه بدهد كه من توضيح بدهم. يك ربعي كه از قضيه گذشت، نشست گوشهاي و شروع كرد به گريستن. ميدانستم هميشه اين گونه بود. او كه در جنگ و رويارويي با دشمن از هيچ چيز نميترسيد و باكي نداشت، در برابر ناراحتي بچه بسيجيها زار زار ميگريست و مثل پدري دلسوز ميسوخت. با هق هق گريه گفت:
ـ آخه تو خجالت نميكشي؟ بچهها با اين عشق و علاقه اينجا بجنگند بعد مجروح بشن و بيان توي اين بيمارستان بخوابند اون وقت شما به اين راحتي كوتاهي كنيد؟
گفتم: «آخه حاجي، اينجا توي بيمارستان، سلسله مراتب داره…» هنوز حرفم تمام نشده بود كه حاجي سرم فرياد زد:
ـ اين سلسله مراتب بخوره توي سرت. سلسله مراتب كه نميتونه به يه مجروح، خوب برسه به چه درد ميخوره؟
با همان خشم از در بيمارستان خارج شد و رفت. خيلي ناراحت شدم، نميدانستم چطوري مسئله را حل كنم.
شب، حاج احمد مرا خواست. پهلويش كه رفتم با گريه مرا در آغوش كشيد و از اينكه آن طوري برخورد كرده بود عذر خواست، بدجوري حالم را گرفت. چون تقصير از ما بود. با گريه گفت:
ـ به خدا دلم براي بچههاي بسيجي مي سوزه، پدر و مادرشان با يك اميد و آرزويي اينها را بزرگ كردهاند و به اين راحتي براي رضاي خدا از آنها دل كندهاند و فرستادهاند اينجا، اون وقت ما درباره رسيدگي به وضعشان كوتاهي ميكنيم.
روحیه ی خدمتگزاری
بنام خدا
..
« مجتبي عسگري » از همرزمان حاج احمد متوسليان ، درباره روحيه خدمتگزاري او مي گويد :
در طي يكي دوسالي كه با حاج احمد بودم ، از ايشان نديدم ه خواسته باشد از پست و مقام خود به نفع شخصي خودش استفاده كند . به هر حال فرمانده سپاه شهر مريوان بود و اين مسئوليت هم از نظر مراتب نظامي و دنيوي كم نبود .
در مريوان يا پاوه كه بوديم ، كارهاي روزمره از جمله نظافت سنگر و اتاقها و يا شستن ظروف غذا را بر طبق فهرستي كه نوشته بوديم انجام مي داديم . يعني از اول ماه تا آخر آن ، هر روز نوبت يكي از بچه ها بود كه به اين كارها رسيدگي كرده و انجام دهد .
يكي از روزها نوبت حاج احمد بود . عليرغم آنكه ما دلمان نمي خواست او اين كارها را بكند ، اما او به شدت مقيد بود كه روزي كه نوبتش مي رسد ، حتي اگر جلسه هم داشت ، اين امورات را انجام دهد . اتاقها را جارو مي كرد و ظرفها را سر وقت مي شست . منظم ترين فرد در آن گروه كه همه كارها را به خوبي و دقت و نظم انجام مي داد ، حاجي بود .
خيلي وقتها پيش مي آمد كه ما به دليل تنبلي يا هر علتي اين كارها را انجام نمي داديم . ولي اگر از دوستان حاج احمد سوال كنيد ، يك مورد نمي توانيد پيدا كنيد كه او موقعي كه نوبتش بود و بايستي كارها را انجام دهد ، از زير كار در برود . به اين شدت منظم بود .
قمقمه
یعنی چی قمقمه نداریم ؟ مگه بیست لیتری بهتون نداده اند ؟ مگه بند و بست حمل کوله ای نداره ؟
این می شه قمقمه جمعی . قمقمه از تجهیزات انفرادی تونن حذف می شه .
انفرادی رو هم رفتیم تامین کنیم . جایی نیست که داشته باشند و بگیریم .
گفتند : مگه امام حسین ع توی صحرای کربلا قمقمه داشت که جنگید ؟
حالا ما رفتیم این بیست لیتری ها رو تهیه کردیم . بسازید تا ببینیم چی می شه .
ه...ی حاج احمد .
به اميد روزی که او می آيد و همه آسمانهای ابری با تجلی رخش آفتابی شوند.
امروز خاطره ای به نقل از يکی از همرزمان جاويد الاثر حاج احمد متوسليان
((در اولین روزهای آمدنم به سپاه مريوان بود که همراه برادر حاج احمد و
چند نفر از بچه ها به گرمابه عمومی رفتيم
توی رختکن همه لباسهايمان را در آورديم؛به جز برادر احمد که داشت
با مسئول حمام صحبت می کرد.هر چه اصرار کرديم او هم لباسش را در
بياورد و بيايد،طفره می رفت......
ما که از حمام خارج شديم ،ديديم لباس هايش را به سرعت می پوشد
و سرش را خشک می کند.اصلا نفهميدم کی وارد حمام شده بود
و کی بيرون رفته بود.اين موضوع شده بود برای ما معما؟.......
تا اينکه يک بار که بنا شد به حمام برويم،من يکمی پشت در پا سست کردم.
بچه ها همه داخل حمام رفتند و بعد از چند لحظه از لای رختکن ديدم
حاج احمد به سرعت مشغول در آوردن لباسهايش شده.......
هيچ وقت آنچه را که ديدم فراموش نمی کنم.تمام بدنش پر از آثار شکنجه و
شکستگی و جراحت و سوختگی و...بود.........
تا متوجه حضور من شد با لحن گله مندی گفت:برادر شما اينجا چه کار می کنيد ..
کار خوبی نکرديد.آنچه ديدی بين خودمان بماند.باشد!؟
اشکهايم جاری شد نمی دانستم چه بگويم......
اما به اصرار او قول دادم ديده ها را ناديده بگيرم.....
تا اينکه بعد از مفقود شدنش طاقت نياوردم و انرا بر زبان آوردم تا همه بدانند
آری حاج احمد که بود و چه کرد ؟؟؟.
اين سردار بزرگ که سالهای سال را در زندان های ساواک به سر برد
و حتی گوشه ای از شکنجه هايش را هم به زبان نياورد و دلاوری که در
جبهه ها حتی شده با عصا در صحنه حاضر می شد و عملياتها را اداره می کرد
و سرانجام نيز نتوانست مظلوميت مردم لبنان را زير چنگال صهيونيسم تحمل کند
و به ياری سپاه مسلمين در آنجا شتافت و در نهايت اين کبوتر آزاده به دست
ديوصفتان اسرائيلی دستگير شد و از سرنوشت او خبری بازگو نشد.
بزرگ مردان هميشه جاويدند.