شهید مورد علاقه تو کیه؟+عکس

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

در اين عرصه چون حاج همت کجاست
که در هر سجودش قيامي به پاست

<SPAN lang=AR-SA style="FONT-WEIGHT: normal" b=""><SPAN style="FONT-FAMILY: Traditional Arabic"><SPAN style="FONT-SIZE: 130%"><STRONG>به هر عرصه مرد خطر همت است
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزگاري شهر ما ويران نبود ............دين فر وشي اينقدر ارزان نبود



صحبت از موسيقي عر فانن بود..............هيچ صوتي بهتر از قران نبود



دختران را بي حجابي ننگ بود............ رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود




د ختر حجب حيا غر تي نبود ...................... خانه فرهنگ کنسرتي نبود




مرجعيت مظهر تکريم بود .......................حکم او عالمي را تسليم بود




يک سخن بود و هزاران مشتري............ ان هم از لوث قرائت ها بري




واي که در سالهاي سياه دوهزار................کار فرهنگي شده پخش نوار




ذهن صاف نوجوانان محل.............................پر شد از فيل هاي مبتذل




پشت پا بر دين زدن ازادگيست ........... حرف حق گفتن عقب افتادگيست




اخر اي پرده نشين فاطمه.......................... تو برس بر داد دين فاطمه



بي تو منکر ها همه معروف شد ..........کينه توزي با ولي مکشوف شد



در به روي رشوه گيران باز شد.................. دشمني با نائبش اغاز شد




بي تو دلهامان به جان امد بيا.................... کاردها بر استخوان امد بيا





گوش کن اينک نواي جنگ را ........... قصه اي از شهر بعد از جنگ را

قصه اي پرسوز تاب و التهاب.............. قصه اي تلخ و سراسر اظطراب




قصه اي پرسوز تاب و التهاب.............. قصه اي تلخ و سراسر اظطراب




قصه شهري که غرق درد بود.................. اتش شهوت درونش سرد بود




شهر ما شب هاي خيبر ياد داشت............. رمز يا زهرا وحيدر ياد داشت




شهر ما همت درونه سينه داشت........... با شهادت انس از ديرينه داشت




شهر ما روح خدا در دست داشت...... صد هزاران عاشق سرمست داشت




ناگهلن اين شهر ما بي درد شد ................. اتش غيرت درونش سرد شد



حال راز ها در شهر قصه چپ شد.......... .... پوشش خاکي لباس رپ شده




ديگر از جبه در ين جا رنگيست.......... ديگر ان حال و هواي جنگ نيست



يا خميني اي خليل بت شکن ...................خيز و بنگر فتنه هاي شهر من



جبهه و ياران من گم گشته اند............... غرق در نسيان مردم گشته اند



پس چه شد ياد پرستوهاي جنگ؟................ ياد جبه ياد ان خونين تفنگ




شهر من حجب و حيايت پس چه شد ............ ناله مهدي بيايت پس چه شد



اي بسيجي کو صفاي جبهه ها ؟................. کفر نگويم کو خداي جبهه ها ؟




اي جماعت ناله ام را بشنويد..................... درد چندين ساله ام را بشنويد




اي شما ان سوي اتش رفتگان................... اي شما اغئش ليلا خفته گان




بنگريد اين لکه هاي ننگ را.................... فتنه هاي شهر بعد از جنگ را




عدهاي با نامتان نان مي خورن............. اي شهيدان خو نتان را مي خورن




جنگ رفت و شهر ما تاريک شد.................. راه وصل عاشقان باريک شد




شما رفته مردم ريايي شدند.......................... و بر خي دگر شيميايي شدند




نه ان شيمايي که در جنگ بود بود............. نه ان گاز سمي که بي رنگ بود



هماناني که رنگ ريا مي زنن......................... و بر سينه سنگ خدا ميزنند



هماناني که يادي زبن مي کنن....................... فضا را پر از ادکلن مي کنن




به يک چک رشوه خور ميشوند.................. به يک حکم مسئول کل ميشوند




هماناني که در بي حجابي تکند........................ سزاوار يک قبضه نارنجکند




به سنگ تحاجم محک مي شوند..................... و مثل عروسک بزک ميشوند




از اينها بپرسد که مهارن کجاست....... شلمچه حلبچه فاو و مريوان کجاست؟




از اينها بپرسيد همت کيست ؟................ از اي ن ها بپرسيد باکري که بود ؟




اين از اين ها بپرسيد که بابايي که بود...... رجايي حسنپور اللهياري که بود ؟




کسي فکر گلهاي اين باغ نيست................ کسي مثل ان روزهاي داغ نيست




همه ناگهان عافيت خو شدند................. و يک شب از اين ر به ان رو شدند




کسي بر شهيدان سلامي نگفت......................... رضاي خدا را کلامي نگفت




بياييد که مردم بهتر شويم........................... در اين ابشار خدا تر شويم



بياييد تجديد پيمان کنيم................................... نگاهي به قبر شهيدان کنيم

 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام
این شعر اخریییییییییییییییییییی
عنده همه شعراست
بخونید و...
فعلا
یاعلی
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز

امروز مردی از زمینیها،آسمونی شد.
شهید حسین لشگری.کسی که سید اسیران بود.17سال در اسارت بودند.جانباز 70درصد که امروز به جمع دوستانش پیوست.
شهادتش مبارک.
 

soper.star

عضو جدید
شهید عباس بابایی
متاسفانه حرفی ازشون ندارم ولی خاطراتشون رو از برم
پیشنهاد میکنم کتاب پرواز تا بی نهایت
ایشون رو مطالعه کنید مجموعه ی خاطراتی کوتاه از راد مردی بزرگ
در ضمن تموم خانواده ی ما به ایشون ارادت دارن ایشون فرمانده ی پدرم بودن
روحشون شاد:gol:
 

soper.star

عضو جدید
در روایت آمده است:


سر شهید در دامان دو حوریه بهشتی قرار می گیرد درحالی که آن دوگرد و غبار از چهره او می زدایند به او می گویند شهادت در راه خدا و ورود به ضیافت الهی بر تو مبارک باد.



وسائل الشیعه/ج11/ص20/ح19
ببخشد یه سوال البته ربطی به موضوعه خشگلت نداره ولی اگه جواب بدی ممنون میشم
منظورت از این عکست چیه در مورد انتخاباته دیگه؟
بالاخره شما طرفداره کدوم بودی؟
پرچم ایران؟یا پرچم و رنگ سبز ؟
فوضولیم بدجور گل کرده
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
فایل زیر یک داستان واقعی از جبهه هست.داستان مردیه که همه اونو خوب میدونند.و این آدم خوب به یکی شک می کنه.شک جاسوس بودنشو.همیشه از این آدم بدش میاد.تا می تونه بهش تذکر میده.تا اینکه بازی تلخی رقم می خوره.جاسوس...
مشاهده پیوست جاسوس.doc
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
21 مرداد:سالروز شهادت میرزا رضای کرمانی

میرزا برای اعدام شاه اسلحه رولوری را خرید و در حرم عبدالعظیم (ع)به کمین نشست،تا اینکه موفق شد در 12/2/1275ه.ش ناصرالدین شاه را مورد هدف قرار دهد.میرزا رضا در 21/5/1275 ه.ش به وسیله دار،شهید شد.

محب آل رسولم غلام هشت و چهارم
فدایی همه ایران رضای شاه شکارم
رضا به حکم قضا کشت ناصرالدین را
ز کیفر عملش بود،من گناه ندارم
نشان مردی و آزادگی است،کشتن دشمن
من این معامله کردم که کام دوست بر آرم
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

امروز مردی از زمینیها،آسمونی شد.
شهید حسین لشگری.کسی که سید اسیران بود.17سال در اسارت بودند.جانباز 70درصد که امروز به جمع دوستانش پیوست.
شهادتش مبارک.
سلام
تسلیت
فک کنم 18 سال مدت اسارتشون بود
بازم عذر میخوام
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام علیرضا جان.درسته.حق با شماست.مدت اسارت 18 سال بوده.من خواستم اشتباهم رو اصلاح کنم اما متاسفانه گزینه ادیت غیر فعال شد.در ضمن اگه تسلیت هست باید به خودمون بگیم ولی به خود شهید من تبریک میگم که به اونجایی که می خواست رسید.:gol:
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام علیرضا جان.درسته.حق با شماست.مدت اسارت 18 سال بوده.من خواستم اشتباهم رو اصلاح کنم اما متاسفانه گزینه ادیت غیر فعال شد.در ضمن اگه تسلیت هست باید به خودمون بگیم ولی به خود شهید من تبریک میگم که به اونجایی که می خواست رسید.:gol:

سلام
ببخشید نیته توهین نداشتم
فقط بحثه اطلاعات درست بود
منم منظورم از تسلیت به ملت ایران و رهبر عزیزمون بود
نه به شهید چون

ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل لله امواتا بل ...

بازم اگه سو تفاهم شد شما ببخشید
فعلا
یاعلی
 

نرگس313

عضو جدید
زندگینامه شهید دكتر مصطفی چمران

چمران از قلب بیروت سوخته و خراب تا قله های بلند كوههای جبل عامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانیهای بسیاری به یادگار گذاشته و همیشه در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته است .
به گزارش گروه دفاع مقدس خبرگزاری « مهر» : دكتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران ، خیابان پانزده خرداد متولد شد. وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ سپس در دانشكده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الكترومكانیك فارغ التحصیل شد. چمران یك سال به تدریس در دانشكده فنی پرداخت. وی در همه دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریكا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در كالیفرنیا ومعتبرترین دانشگاه آمریكا - بركلی - با ممتاز ترین درجه علمی موفق به اخذ مدرك دكترای الكترونیك و فیزیك پلاسما گردید.
فعالیتهای اجتماعی:
دكتر مصطفی چمران از 15 سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانی، در مسجد هدایت، و در درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری و بعضی از اساتید دیگر شركت می كرد و از اولین اعضای انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسی دوران مصدق از مجلس چهاردهم تا ملی شدن صنعت نفت شركت داشت . بعد از كودتای ننگین 28 مرداد و سقوط دولت دكتر مصدق در لوای یك گروه سیاسی سخت ترین مبارزه ها و مسئولیتهای او علیه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ایران، بدون خستگی و با همه قدرت خود، علیه نظام طاغوتی شاه جنگید و خطرناك ترین مأموریتها را در سخت ترین شرایط با پیروزی به انجام رسانید.
چمران در آمریكا، با همكاری بعضی از دوستانش، برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریكا را پایه ریزی كرد و از موسسین انجمن دانشجویان ایرانی در كالیفرنیا و از فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در آمریكا به شمار می رفت كه به دلیل این فعالیتها، بورس تحصیلی شاگرد ممتازی وی از سوی رژیم شاه قطع می شود. او پس از قیام خونین 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهری مبارزات مردم مسلمان به رهبری امام خمینی (ره) دست به اقدامی جسورانه و سرنوشت ساز می زند و به همراهی بعضی از دوستان مؤمن و همفكر ، رهسپار مصر می شود و مدت دو سال در زمان عبد الناصر سخت ترین دوره های چریكی و پارتیزانی را می آموزد و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته شده و فوراً مسئولیت تعلیم چریكی مبارزان ایرانی را بر عهده می گیرد .
وی به علت برخورداری از بینش عمیق مذهبی، از ملی گرایی ورای اسلام ، گریزان بود و وقتی در مصر مشاهده نمود كه جریان ناسیونالیسم عربی باعث تفرقه مسلمین می شود، به جمال عبد الناصر اعتراض كرد . ناصر ضمن پذیرش این اعتراض گفت كه جریا ن ناسیونالیسم عربی آنقدر قوی است كه نمی توان به راحتی با آن مقابله كرد . چمران نیز با تأسف تأكید می كند كه ما هنوز نمی دانیم كه بیشتر این تحریكات از ناحیه دشمن برای ایجاد تفرقه در بین مسلمانان است. از آن پس به چمران و یارانش اجازه داده می شود تا در مصر نظرات خود را بیان كنند.
حضور در لبنان:
بعد از وفات عبد الناصر، ایجاد پایگاه چریكی مستقل برای تعلیم مبارزان ایرانی، ضرورت پیدا می كند ، از این رو دكتر چمران رهسپار لبنان می شود تا چنین پایگاهی را ایجاد كند.
او به كمك امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان، حركت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پی ریزی می نماید . این سازمان درمیان توطئه ها و دشمنی های چپ و راست، با تكیه بر ایمان به خدا و با اسلحه شهادت، خط راستین اسلام انقلابی را پیاده كرده ، در معركه های مرگ و حیات به آغوش گرداب خطر فرو می رود و در طوفانهای سهمناك سرنوشت، به استقبال شهادت می تازد و پرچم خونین تشیع را در برابر جبار ترین ستمگران روزگار، صهیونیزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرایان فالانژ، به اهتزاز در می آورد.
چمران از قلب بیروت سوخته و خراب تا قله های بلند كوههای جبل عامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانیهای بسیاری به یادگار گذاشته وهمیشه در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته است . شرح این مبارزات افتخار آمیز با قلمی سرخ و به شهادت خون پاك شهدای لبنان، بر كف خیابانهای داغ و بر دامنه كوههای مرزی اسرائیل برای ابد ثبت گردیده است.
چمران و انقلاب اسلامی ایران:
دكتر چمران با پیروزی انقلاب اسلامی بعد از 21 سال هجرت، به وطن باز می گردد. همه تجربیات انقلابی و علمی خود را در خدمت انقلاب می گذارد. خاموش و آرام ولی فعالانه و قاطعانه به سازندگی می پردازد و همه تلاش خود را صرف تربیت اولین گروههای پاسداران انقلاب در سعد آباد می كند. سپس در شغل معاونت نخست وزیری ، روز و شب خود را به خطر می اندازد تا سریع تر مسأله كردستان را فیصله دهد .او در قضیه فراموش ناشدنی « پاوه » قدرت ایمان و اراده آهنین و شجاعت و فدا كاری خود را بر همگان ثابت می كند .
پس از این جرایانات ، فرمان انقلابی امام خمینی (ره) صادر شد . فرماندهی كل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهی منطقه نیز به عهده دكتر چمران واگذار شد.
رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حركت در آمدند وبا تكیه بر همه تجارب انقلابی، ایمان، فداكاری، شجاعت، قدرت رهبری و برنامه ریزی دكتر چمران به شكوهمند ترین قهرمانیها دست یافتند و در عرض 15 روز همه شهر ها و راهها و مواضع استراتژیك كردستان را به تصرف درآوردند. بدین ترتیب كردستان از خطر حتمی نجات یافت و مردم مسلمان كرد با شادی و شعف به استقبال این پیروزی شتافتند.
دكترمصطفی چمران بعد از این پیروزی بی نظیر و بازگشت به تهران از طرف بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران ، امام خمینی (ره)، به وزارت دفاع منصوب گردید. وی در پست جدید، برای تغییر و تحول ارتش ، به یك سلسله برنامه های وسیع بنیادی دست زد كه پاكسازی ارتش و پیاده كردن برنامه های اصلاحی از این قبیل است .
شهید چمران در اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلابی، بخصوص در ارتش، حداكثر سعی و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشته ارتش را تغییر دهد. وی در یكی از نیایشهای خود بعد ازانتخاب نمایندگی مردم در مجلس شورای اسلامی، اینسان خدا را شكر می گوید: « خدایا، مردم آنقدر به من محبت كرده اند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كرده اند كه به راستی خجلم و آنقدر خود را كوچك می بینم كه نمیتوانم از عهده آن به در آیم. تو به من فرصت ده، توانایی ده تا بتوانم از عهده برایم و شایسته این همه مهر و محبت باشم.»
چمران سپس به نمایندگی حضرت امام (ره) در شورای عالی دفاع منصوب شد و مأموریت یافت تا به طور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه نماید.
پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، دوران حماسه ساز و پرتلاش دیگری آغاز می شود . دكتر چمران در آن دوران نمونه كامل ایثار، شجاعت و در عین فروتنی و كار مداوم و بدون سر و صدا و فقط برای رضای خدا بود . او بعد از حمله ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهای ایران و یورش سریع آنها به شهر ها و روستا ها و مردم بی دفاع ، نتوانست آرام بگیرد و به خدمت امام امت رسید و با اجازه ایشان و به همراه مقام معظم رهبری ، آیت الله خامنه ای كه در آن زمان نماینده دیگر امام در شورای عالی دفاع و نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی بود ، به اهواز رفت. از آنجایی كه او همیشه خود را در گرداب خطر می افكند و هراسی از مرگ نداشت، از همان بدو ورود دست بكار شد و در شب اول حمله چریكی ای را علیه تانكهای دشمن كه تا چند كیلومتری شهر اهواز پیشروی كرده بودند، آغاز كرد.
مصطفی چمران گروهی از رزمندگان داوطلب را به گردخود جمع كرد وبا تربیت و سازماندهی آنان، ستاد جنگهای نامنظم را در اهواز تشكیل داد. این گروه كمكم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زیادی انجام داد. ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگهای نامنظم یكی از این برنامه ها بود، كه به كمك آن جاده های نظامی به سرعت و در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ های آب در كنار رود كارون و احداث یك كانال به طول حدود بیست كیلومتر و عرض یكصد متر در مدتی كوتاه ، آب كارون را به طرف تانكهای دشمن روانه ساخت، بطوری كه آنها مجبور شدند چند كیلومتری عقب نشینی كنند و سدی عظیم مقابل خود بسازند. این عمل فكر تسخیر اهواز را برای همیشه از سردشمنان به دور كرد .
یكی دیگر از كارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود كه در منطقه حضور داشتند. بازده این حركت و شیوه جنگ مردمی و هماهنگی كامل بین نیروهای موجود، تاكتیك تقریباً جدید جنگی بود. چیزی كه ابر قدرتها قبلاً فكر آن را نكرده بودند. متأسفانه این هماهنگی در خرمشهر به وجود نیامد و نیروهای مردمی تنها ماندند. او تصمیم داشت به خرمشهر برود ولی به علت خطر سقوط جدی اهواز، موفق نشد ولی چندین بار نیروهایی بین دویست تا یك هزار نفر را سازماندهی كرده و به خرمشهر فرستاد . آنان به كمك دیگر برادران خود توانستند در جنگی نا برابر مقابل حملات پیاپی دشمن تا مدتها مقاومت كنند.
پس از یأس دشمن از تسخیر اهواز، رژیم بعث عراق سخت به فتح سوسنگرد دل بسته بود تا رویای قادسیه را تكمیل كند و برای دومین بار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانكهای حزب بعث شهر را در محاصره گرفتند . روز سوم تعدادی از آنها توانستند به داخل شهر راه یابند. گزارش مهر همچنین می افزاید : دكتر چمران از محاصره تعدادی از یاران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت بر آشفته بود، با فشار و تلاش خود ومقام معظم رهبری ، ارتش را آماده ساخت كه برای اولین بار دست به یك حمله خطرناك وحماسه آفرین و نابرابر بزنند و خود نیز نیروهای مردمی و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازمان دهی كرد و با نظامی نو و شیوه ای جدید از جانب جاده اهواز سوسنگرد به دشمن یورش بردند.
شهید چمران پیشاپیش یارانش، به شوق كمك و دیدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوی این شهر می شتافت كه در محاصره تانكهای دشمن قرار گرفت. او سایر رزمندگان را به سوی دیگری فرستاد تا نجات یابند وخود را به حلقه محاصره دشمن انداخت؛ در این هنگام بود كه نبرد سختی در گرفت؛ نیروهای كماندوی دشمن از پشت تانكها به او حمله كردند و او نیز در مصاف با دشمن متجاوز، از نقطه ای به نقطه دیگر و از سنگری به سنگردیگر می رفت. كماندوهای دشمن او را به زیر رگبار گلوله های خود گرفته بودند، تانكها به سوی او تیر اندازی می كردند و او شجاعانه و بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شدید آنها سریع، چابك، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغییر می داد.
در این درگیری همرزم چمران به شهادت رسید و اویك تنه به نبرد خود ادامه می داد و به سوی دشمن حمله می برد. تا آنكه در حین « رقصی چنین در میانه میدان» از دوقسمت پای چپ زخمی شد. با پای زخمی بر یك كامیون عراقی حمله برد و به غنیمت گرفت . او به كمك جوان چابك دیگری كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كامیون نشست واز دایره محاصره خارج شد .
دكتر چمران با همان كامیون خود را به بیمارستانی در اهواز رسانید و بستری شد. اما بیش از یك شب در بیمارستان نماند وبعد از آن به مقر ستاد جنگهای نا منظم رفت و دوباره با پای زخمی و دردمند به كار خود پرداخت. حتی در همان شبی كه در بیمارستان بستری بود، جلسه مشورتی فرماندهان نظامی (تیمسار شهید فلاحی، فرمانده لشگر92، شهید كلاهدوز، مسئولین سپاه و سرهنگ محمد سلیمی كه رئیس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نماینده امام در سپاه پاسداران (شهید محلاتی) در كنار تخت او در بیمارستان تشكیل شد .او در همان حال و همان شب پیشنهاد حمله به ارتفاعات الله اكبر را مطرح كرد.
شهید چمران به رغم اسرار و پیشنهاد مسئولین و دوستانش ، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگهای نا منظم و حركت به تهران برای معالجه نشد . تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در كنار بسترش و در مقابلش نقشه های نظامی منطقه، مقدار پیشروی دشمن و حركت نیروهای خودی نصب شده بود و او كه قدرت و یارای به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها می نگریست و مرتب طرحهای جالب و پیشنهاد های سازنده در زمینه های مختلف نظامی، مهندسی و حتی فرهنگی ارائه می داد.
چمران پس از زخمی شدن، اولین بار برای دیدار با امام امت و بیان گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسید و حوادثی را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عملیات و پیشنهادهای خود را ارائه داد. حضرت امام (ره) نیز پدرانه و با ملاطفت خاصی رهنمودهای لازم را ارائه می داد.
دكتر چمران از سكون و عدم تحركی كه در جبهه ها وجود داشت دائماً رنج می برد و تلاش می كرد كه باارائه پیشنهادها و برنامه های ابتكاری حركتی بوجود آورد. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپه های الله اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزدیكی مرز است رسانده تا ارتباطات شمالی و جنوبی نیروهای عراقی و مرز پیوسته آنان قطع شود. به گزارش مهر بالاخره در سی و یكم اردیبهشت ماه 1360، با یك حمله هماهنگ و برق آسا ارتفاعات الله اكبر فتح شد كه پس از پیروزی سوسنگرد بزرگ ترین پیروزی تا آن زمان بود.
شهید چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمره اولین كسانی بود كه پا به ارتفاعات الله اكبر گذاشت؛ در حالی كه دشمن هنوز در نقاطی مقاومت می كرد او و فرمانده شجاعش ایرج رستمی، دو روز بعد با تعدادی از یاران خود توانستند با فدا كاری و قدرت تمام تپه های شحیطیه (شاهسوند) را به تصرف در درآورند .
پس از پیروزی ارتفاعات الله اكبر، چمران اصرار داشت نیروهای ایرانی هرچه زودتر، قبل از این كه دشمن بتواند استحكاماتی برای خود ایجاد كند، بسوی بستان سرازیر شوند كه این كار عملی نشد و خود او طرح تسخیر دهلاویه را با ایثار و گذشت و فداكاری رزمندگان جان بر كف ستاد جنگهای نا منظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت.
شهادت :
در سی ام خرداد ماه 1360 یعنی یك ماه پس از پیروزی ارتفاعات الله اكبر، چمران در جلسه فوق العاده شورای عالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت الله اشراقی شركت و از عدم تحرك و سكون نیروهاانتقاد كرد و پیشنهاد های نظامی خود را از جمله حمله به بستان را ارائه داد. این آخرین جلسه شورای عالی دفاع بود كه در آن شركت داشت و فردای آن روز، روز غم انگیز و بسیار سخت و هولناكی بود.
در سحر گاه سی و یكم خرداد 1360 ، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دكتر چمران بشدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. شهید چمران، یكی دیگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی كند . در لحظه حركت، یكی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: « همانند روز عاشورا كه یكایك یاران حسین (ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او(رستمی) هم به شهادت رسید و اینك خود او آماده حركت به جبهه است.»
بطرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیت الله اشراقی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات كرد. برای آخرین بار همدیگر را دیدند وبه حركت ادامه دادند تا اینكه به قربانگاه رسیدند .
چمران همه رزمندگان را در كانالی پشت دهلاویه جمع كرد، شهادت فرمانده شان را به آنها تبریك و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی، ولی نگاهی عمیق و پر نور و چهره ای نورانی و دلی مالا مال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگرخدا ما را هم دوست داشته باشد، می برد.»
خداوند ثابت كرد كه او را نیز دوست دارد و به سوی خود فرا خواند. چمران در آن منطقه در حین سركشی به مناطق و خطوط مقدم بر اثر اثابت تركش خمپاره های دشمن به شهادت رسید .
 

yareza2006

عضو جدید
جهادگر بسیجی شهید محمد علی شاهزیدی

سر چهارراه نورباران که رسیدم شوکه شدم. دیوار های مسجد را با پارچه های قرمز پوشانده بودند.فهمیدم خبر محمد بلاخره امد.
خیلی وقت بود که سر کوچه و خیابان حجله سرخ شهید ندیده بودم اما محمد باز هم عطر دل انگیزی را در هوا فشاند که دیگر داشتم فراموش میکردم.
ایام فاطمیه به چند تا هیئت مختلف سر زدم که همه بالاتفاق در پایان این دعا را هم داشتند که محمد به خانواده اش برگردد. ومن محمد را نمیشناختم
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]اوارگی کوه بیابانم آرزوست [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]داستان از همین جا آغاز میشود مصرعی که بر بالای فراخوان اردوی جهادی چاپ شده بود[/FONT][/FONT]
در یکی از مناطق محروم استان اصفهان و محمد هم جز همین دانش آموزان ۱۴-۱۵ساله پایگاه است که مشتاقانه به خدمت محرومین میشتابد تمام داستان چیزی مشابه انچه است که در دیگر اردو های خدمت رسانی و جهادی و بسیج سازندگی یا هر اسم دیگری که رویش بگذارند رخ میدهد همان اخلاص همان شور و شوق همان….تا روز آخر نماز و ناهار
همه در اخرین گفتگو قبل از اغاز کار بر این نیت اند که نیت ها را خالص کنند و و زیر نظر استاد بنا مسجدی را که شروع کرده اند به پایان برسانند کسی میگوید هر آجر را به نیت شهیدی وووو
و یک تیم شناسایی متشکل از ۴ دانش اموزو مسئول اردو برای شناسایی روستاهای مجاور برای اردوهای بعدی اعزام میشود.
در کنار رودخانه پای یکی از بچه میلغزد و به میان اب های خروشان رودخانه می افتد محمد صبر را جایز نمیداند برای نجات دوستش درون اب میپرد …اما دقایقی بعد دوستش خود را به شاخه های درختی آویزان میکند و محمد در میان اب های خروشان…
اوارگی کوه و بیابانم ارزوست
و این میشود که در نوزدهم تیرماه ۱۳۸۵بنر های نصب شده در اصفهان عکسی از محمد در خود دارند که زیر نوشته تاریخ شهادت۴/۴/۸۵یکی از روستاهای دور افتاده شهرستان فریدن
و پارچه های سرخی که بر دیوار مسجد نورباران و خانه محمد نصب شده است​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محمدجان شهادتت مبارک[/FONT]​
منبعhttp://sajjad.ruhollah.org/?p=156
مزار این شهید در گلستان شهدای اصفهان نزدیک قبور فرماندهان و شهید طاهرزاده است.
تصاویری از مزار این شهید:


 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
شهيد حاج احمدكاظمي:
خدايا شهادت را نصيب من كن در زماني كه از همه چيز خبري هست الا شهادت.


شادي روح شهدا صلوات
 

sadegh1987

عضو جدید



" خدایا از تو می خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم. دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند. سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ وغیبت ، قلب های ما را تیره و تار ننماید. خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم. خدایا به من آنقدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبینم."
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز

اردوگاه رمادی عراق و اسرای ایرانی
اردوگاه رمادی عراق که در 110 کیلومتری شمال غربی بغداد قرار دارد،محل نگهداری اسرای جنگی ایرانی بود.زمانیکه خبرنگاران، فیلمبرداری از اسرا را آغاز نمودند،زندانیان ضمن شعارهای الله اکبر،فریاد می زدند که از ما فیلم نگیرید.اعتراض اسرا به دلیل عدم رعایت حجاب اسلامی از طرف پنج خبرنگار زن بود.در واقع اسرای قهرمان ما،با وجود تحمل مشکلات و شکنجه های فراوان،دست از مسائل اعتقادی خود بر نداشته و در اراده آنان تزلزلی ایجاد نشد.
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام دوستان
تاپیک شهدا چند وقته کم رنگ شده ها
خدا نکنه شهدا رو از یاد ببریم

با یه یاعلی گفتن و حفظ اتحاد شروع کنیم

یاعلی
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش در دل ذره ای شور و نوا بود
احوال ما با حالت نی ها هم صدا بود
ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد
ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد
در جبهه یا زهرا(س) مرا بر باد می داد
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته زنیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت گشته بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیرجماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویتهای جنگ از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
شهید سید مجتبی علمدار
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
http://www.blogger.com/image.php?op=newsimgf2&var=MTE2MjI3MTgwNi1pbWFnZS5qcGc=
دﯾﺷب دوﺑﺎره ﺧواب دﯾدم ﮐرﺑﻼ را
ﮐرب و ﺑﻼی ﭘﺎک و ﺧوب ﺟﺑﮭﮫ ھﺎ را
دﯾﺷب دوﺑﺎره ﺟﺎن ﻣﺎ ﭘرواز ﻣﯾﮑرد
ﺑﺎ روح ﺳﺑز ﺷﮭدا ھﻣراز ﻣﯾﮑرد
دﯾﺷب ﺗﻣﺎم ﺟﺑﮭﮫ ھﺎ ﺑوی ﺟﻧون داﺷت
اﻧدر ﮐﻧﺎم ﻋﺷق ﺟﺎری ﺟوی ﺧون داﺷت
دﯾﺷب ﺳﺑو از دﺳت ﺳﺎﻗﯽ ﻣﯾﮕرﻓﺗم
ﺑﺎ ﺟﺑﮭﮫ ای ھﺎی ﺧدا ﻣﻌﻧﯽ ﮔرﻓﺗم
دﯾﺷب ﮐﻼس ﻋﺷق ﺑود و ﺗﺳت ﻣردی
ﻏﯾرت ﮐﻼم اول و ھم ﭘﺎﯾﻣردی
دﯾﺷب ﻣﯾﺎن ﺟﺑﮭﮫ ﻣﺟﻧون ﻣﯾﺷدم ﻣن
ﮐل ﺧﻼﯾق ﻟﯾﻠﯽ و ﻣﻔﺗون ﺷدم ﻣن
دﯾدم ﮐﮫ ﺟﺎن را ﺑر ﺳر ﻣﯾﺧﺎﻧﮫ دادن
اول ﮐﻼم ﻋﺷق و دل ﺑر دوﺳت دادن




 

یکی مثل شما 100

عضو جدید
شهید حاج محمد ابراهیم همت(سردار خیبر)

فرازي از وصيت نامه شهيد همت :
پدر و مادر ! من زندگي را دوست دارم ، ولي نه آنقدر که آلوده اش شوم و خويش را فراموش و گم کنم ، علي وار زيستن و علي وارشهيد شدن و حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن رادوست دارم . الگوهاي جاويد يک مؤمن از بندهاي هوي و هوس رستن است و من اين الگو را نيزدوست داشتم ، شهادت در قاموس اسلام کاري ترين ضربات را بر پيکر ظلم و شرک و الحاد مي زند و خواهد زد ، تاريخ اسلام اين را ثابت کرده است .


همت نمی‌خواست آرمانهای امام راحل در هاله‌ای از ابهام باقی بماند، لذا به درستی تشخیص داد كه كربلایی شدن، كربلا رفتن و كربلایی ماندن، نثار خون می‌خواهد. از این رو همت در این راه نه تنها خون بلكه سر خویش را تقدیم مولایش كرد.
الله كرم اظهار داشت: ماجرا از این قرار بود كه همت بعد از عدم‌ فتح، در پاسگاه طلائیه با طعنه از ما بهتران روبرو شد. از ما بهتران همت را شكستند و او را بی‌عرضه نامیدند. شب عملیات در طلائیه هرچه جلو رفتیم، موانع و میدان مین بود، وقتی بعد از جنگ به منطقه طلائیه رفتیم و سه كیلومتر میدان مین و موانع را دیدیم، فهمیدیم بر سر شهید زمانی و همت چه آمده است. رو سیاهی به آنانی بماند كه...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز

اول از همه جا داره یه تشکر ویژه از علیرضا 111داشته باشم واسه زحمتی که کشیدند راجع به کتاب خاکهای نرم کوشک.
این خاطره یه بخشی از خاطراتیه که توی کتاب خاکهای نرم..اومده.من واقعا خیلی از این قسمت حرفهای شهید برونسی خوشم اومده.
ماجرا از این قراره که شهید برونسی طی مرخصی که از جبهه به خونه مراجعت می کنه،طبق قولی که به خانومش میده،دیوار گلی حیاطشونو خراب می کنه تا جاش دیوار جدید بچینه.شهید دیوار رو خراب می کنند اما تا دست به ساختن ببرند،از سپاه دنبالش میاین تا اون بره جبهه.خانومش نگران که خونه بی در و پیکر شده و تو دید مردم هستند.شهید برونسی به ایشون دلداری میدن و میگن دفعه بعد میان و دیوار رو تکمیل می کنند و حرف قشنگی به خانومش می زنند:
شهید برونسی گفت:«نگاه کن،من از همون اول بچگی،و از همون اول جوانی که تو روستا بودم،هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم،نه از دیوار کسی بالا رفتم،نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم...الان هم می گم که اگه تو با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون،اصلا کسی طرفت نگاه نمی کنه،خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمی شه،چون من مزاحم کسی نشدم؛هیچ ناراحت نباش»
 
آخرین ویرایش:
وصیت نامه سردارشهیدحاج احمدکاظمی

وصیت نامه سردارشهیدحاج احمدکاظمی

[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]الله اكبر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهيد ان علياً ولي الله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خداوندا فقط مي‌خواهم شهيد شوم شهيد در راه تو، خدايا مرا بپذير و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزي شهادت مي‌خواهم كه از همه چيز خبري هست الا شهادت، ولي خداوندا تو صاحب همه چيز و همه كس هستي و قادر توانايي، اي خداوند كريم و رحيم و بخشنده، تو كرمي كن، لطفي بفرما، مرا شهيد راه خودت قرار ده. با تمام وجود درك كردم عشق واقعي تويي و عشق شهادت بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نمي‌دانم چه بايد كرد، فقط مي‌دانم زندگي در اين دنيا بسيار سخت مي‌باشد. واقعاً جايي براي خودم نمي‌يابم هر موقع آماده مي‌شوم چند كلمه‌اي بنويسم، آنقدر حرف دارم كه نمي‌دانم كدام را بنويسم، از درد دنيا، از دوري شهدا، از سختي زندگي دنيايي، از درد دست خالي بودن براي فرداي آن دنيا، هزاران هزار حرف ديگر، كه در يك كلام، اگر نبود اميد به حضرت حق، واقعاً چه بايد مي‌كرديم. اگر سخت است، خدا را داريم اگر در سپاه هستيم، خدا را داريم اگر درد دوري از شهداي عزيز را داريم، خدا داريم. اي خداي شهدا، اي خداي حسين، اي خداي فاطمة زهرا(س)، بندگي خود را عطا بفرما و در راه خودت شهيدم كن، اي خدا يا رب العالمين.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]راستي چه بگويم، سينه‌ام از دوري دوستان سفر كرده از درد ديگر تحمل ندارد. خداوندا تو كمك كن. چه كنم فقط و فقط به اميد و لطف حضرت تو اميدوار هستم. خداوندا خود مي‌دانم بد بودم و چه كردم كه از كاروان دوستان شهيدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را بايد تحمل كنم. اي خداي كريم، اي خداي عزيز و اي رحيم و كريم، تو كمك كن به جمع دوستان شهيدم بپيوندم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گرچه بدم ولي خدا تو رحم كن و كمك كن. بدي مرا مي‌بيني، دوست دارم بنده باشم، بندگي‌ام را ببين. اي خداي بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا مي‌كنم، از روي سركشي نيست. بلكه از روي ناداني مي‌باشد. خداوندا من بسيار در سختي هستم، چون هر چه فكر مي‌كنم، مي‌بينم چه چيز خوب و چه رحمت بزرگي از دست دادم. ولي خداي كريم، باز اميد به لطف و بزرگي تو دارم. خداوندا تو توانايي. اي حضرت حق، خودت دستم را بگير، نجاتم بده از دوري شهدا، كار خوب نكردن، بندة خوب نبود،... ديگر...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حضرت حق، اميد تو اگر نبود پس چه؟ آيا من هم در آن صف بودم. ولي چه روزهاي خوشي بود وقتي به عكس نگاه مي‌كنم. از درد سختي كه تمام وجودم را مي‌گيرد ديگر تحمل ديدن را ندارم. دوران لطف بي‌منتهاي حضرت حق، واي من بودم نفهميدم، واي من هستم كه بايد سختي دوران را طي كنم. الله اكبر خداوندا خودت كمك كن خداوندا تو را به خون شهداي عزيز و همة بندگان خوبت قسم مي‌دهم، شهادت را در همين دوران نصيب بفرماييد و توفيق‌ام بده هر چه زودتر به دوستان شهيدم برسم، انشاء الله تعالي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منزل ظهر جمعه 6/4/82[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] بــه پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقی است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
 
حاج احمدمتوسلیان

حاج احمدمتوسلیان

غضبِ مقدسِ سردار

بنام خدا
..
هنگامي كه سعادت يار شد و با او در پاوه همرزم بودم، هرگاه مي‌ديديمش ، لباسهايش بوي دود مي‌داد و اين علتي نداشت جز اينكه هر شب تا صبح بر روي قله‌هاي مرتفع و سرد «مريوان» كنار بچه‌هاي بسيجي دور آتش مي نشست و با آنها گرم مي‌گرفت تا دل سرما را بسوزاند! بيخود نبود كه بچه ها عاشق حاج احمد بودند. حاج احمد كه ما از خشم و غضبش مي‌ترسيديم و گريزان بوديم، بر قلبهاي بچه‌هاي بسيجي غلبه داشت و محبتش سايه افكنده بود.
سال 1359 در بهداري سپاه مريوان از مشغول كار بودم. چند روزي به مرخصي تهران رفته بودم. نيم ساعتي از برگشتنم نگذشته بود و همراه بچه‌ها دور سفره مشغول صرف ناهار بوديم. لحظه‌اي نگذشته بود كه شهيد «ممقاني» با عجله آمد و خيلي سريع گفت:
ـ بلند شو زود برو حاج احمد باهات كار داره…
با تعجب پرسيدم: «حاج احمد از كجا خبردار شد كه من از مرخصي برگشتم؟»
ممقاني اظهار بي‌اطلاعي كرد و گفت: «من نمي‌دونم، فقط به من گفت صدات كنم.»
سريع و با عجله بلند شدم و رفتم داخل بخش بيمارستان. حساب خشم و غضب حاجي را داشتم و مي دانستم كه حاجي بيخودي عصباني نمي‌شود. حاجي را ديدم كه غضبناك جلوي بخش منتظرم ايستاده بود. به هر جرأتي كه بود جلو رفتم و سلام كردم. اصلاً جواب سلامم را نداد. خيلي تند، مثل پدري كه دست بچه‌اي را كه خطايي از او سرزده مي‌گيرد و او را مي‌كشد به طرف محل كار خطايش، دستم را گرفت و كشان كشان برد داخل يكي از اتاقها، جوان مجروحي را نشان داد كه روي تخت خوابيده بود. با غيظ گفت:
ـ به دستهاي اين جوان مجروح نگاه كن.
دستهاي مجروح را كه آستينهايش پاره و خوني بود از نظر گذراندم، خيلي ناجور خون ريخته بود و دستهايش سرخ و سياه شده بود . حاج احمد رو به بسيجي مجروح كرد و گفت:
ـ چند روزه كه اينجا بستري هستي؟
مجروح گفت: «حدود يك هفته». حاجي پرسيد: «چرا دستهايت خوني است؟» جوان گفت: « خب تير خوردم، خوني شده.» حاجي با همان عصبانيت پرسيد: «كسي دستهايت را نشسته؟» مجروح گفت: «نه».
حاج احمد با همان غيظ به مجروح گفت: چرا خودت دستهاتو نشستي؟» او گفت: «خب نمي‌تونستم راه برم، برام سخته.» حاجي گفت: «از كسي نخواستي كه دستهايت رو بشوره؟» مجروح گفت : «چرا، چند بار به پرستارها گفتم ولي كسي به حرف و خواسته ‌ام توجهي نكرد» در نهايت حاجي از او پرسيد: «از اين بيمارستان راضي هستي؟» كه بسيجي مجروح گفت: «نه! خيلي اذيتم مي‌كنند….. با همين دستهاي خوني غذا خوردم و…»
حرفهاي مجروح، مثل پتك بر سرم فرود مي‌آمد. حاج احمد با چشماني سرخ از خشم رو به من كرد و گفت: « چرا وضع اينجا اين جوري است؟» گفتم: «آخه برادر احمد، من يك ساعت نمي‌شه كه از مرخصي اومدم.» اين حرف عصبانيت او را بيشتر كرد و غريد:
تو يك ساعته كه از مرخصي خونه‌تون اومدي و به اين بخش سر نزدي و قبل از سرزدن به مجروحها رفتي پاي غذا خوردنت؟…
در همان حال چنگالي را كه روي ميز بود برداشت و به طرفم پرت كرد و من خيلي سريع گريختم.
داد و فرياد حاجي بالا گرفت. به او گفتم اجازه بدهد كه من توضيح بدهم. يك ربعي كه از قضيه گذشت، نشست گوشه‌اي و شروع كرد به گريستن. مي‌دانستم هميشه اين گونه بود. او كه در جنگ و رويارويي با دشمن از هيچ چيز نمي‌ترسيد و باكي نداشت، در برابر ناراحتي بچه بسيجي‌ها زار زار مي‌گريست و مثل پدري دلسوز مي‌سوخت. با هق هق گريه گفت:
ـ آخه تو خجالت نمي‌كشي؟ بچه‌ها با اين عشق و علاقه اينجا بجنگند بعد مجروح بشن و بيان توي اين بيمارستان بخوابند اون وقت شما به اين راحتي كوتاهي كنيد؟
گفتم: «آخه حاجي، اينجا توي بيمارستان، سلسله مراتب داره…» هنوز حرفم تمام نشده بود كه حاجي سرم فرياد زد:
ـ اين سلسله مراتب بخوره توي سرت. سلسله مراتب كه نمي‌تونه به يه مجروح، خوب برسه به چه درد مي‌خوره؟
با همان خشم از در بيمارستان خارج شد و رفت. خيلي ناراحت شدم، نمي‌دانستم چطوري مسئله را حل كنم.
شب، حاج احمد مرا خواست. پهلويش كه رفتم با گريه مرا در آغوش كشيد و از اينكه آن طوري برخورد كرده بود عذر خواست، بدجوري حالم را گرفت. چون تقصير از ما بود. با گريه گفت:
ـ به خدا دلم براي بچه‌هاي بسيجي مي سوزه، پدر و مادرشان با يك اميد و آرزويي اينها را بزرگ كرده‌اند و به اين راحتي براي رضاي خدا از آنها دل كنده‌اند و فرستاده‌اند اينجا، اون وقت ما درباره رسيدگي به وضعشان كوتاهي مي‌كنيم.
روحیه ی خدمتگزاری

بنام خدا
..
« مجتبي عسگري » از همرزمان حاج احمد متوسليان ، درباره روحيه خدمتگزاري او مي گويد :
در طي يكي دوسالي كه با حاج احمد بودم ، از ايشان نديدم ه خواسته باشد از پست و مقام خود به نفع شخصي خودش استفاده كند . به هر حال فرمانده سپاه شهر مريوان بود و اين مسئوليت هم از نظر مراتب نظامي و دنيوي كم نبود .


در مريوان يا پاوه كه بوديم ، كارهاي روزمره از جمله نظافت سنگر و اتاقها و يا شستن ظروف غذا را بر طبق فهرستي كه نوشته بوديم انجام مي داديم . يعني از اول ماه تا آخر آن ، هر روز نوبت يكي از بچه ها بود كه به اين كارها رسيدگي كرده و انجام دهد .
يكي از روزها نوبت حاج احمد بود . عليرغم آنكه ما دلمان نمي خواست او اين كارها را بكند ، اما او به شدت مقيد بود كه روزي كه نوبتش مي رسد ، حتي اگر جلسه هم داشت ، اين امورات را انجام دهد . اتاقها را جارو مي كرد و ظرفها را سر وقت مي شست . منظم ترين فرد در آن گروه كه همه كارها را به خوبي و دقت و نظم انجام مي داد ، حاجي بود .
خيلي وقتها پيش مي آمد كه ما به دليل تنبلي يا هر علتي اين كارها را انجام نمي داديم . ولي اگر از دوستان حاج احمد سوال كنيد ، يك مورد نمي توانيد پيدا كنيد كه او موقعي كه نوبتش بود و بايستي كارها را انجام دهد ، از زير كار در برود . به اين شدت منظم بود .
قمقمه


یعنی چی قمقمه نداریم ؟ مگه بیست لیتری بهتون نداده اند ؟ مگه بند و بست حمل کوله ای نداره ؟
این می شه قمقمه جمعی . قمقمه از تجهیزات انفرادی تونن حذف می شه .
انفرادی رو هم رفتیم تامین کنیم . جایی نیست که داشته باشند و بگیریم .
گفتند : مگه امام حسین ع توی صحرای کربلا قمقمه داشت که جنگید ؟
حالا ما رفتیم این بیست لیتری ها رو تهیه کردیم . بسازید تا ببینیم چی می شه .
ه...ی حاج احمد .
به اميد روزی که او می آيد و همه آسمانهای ابری با تجلی رخش آفتابی شوند.
امروز خاطره ای به نقل از يکی از همرزمان جاويد الاثر حاج احمد متوسليان
را می خواهم بنويسم؛
((در اولین روزهای آمدنم به سپاه مريوان بود که همراه برادر حاج احمد و
چند نفر از بچه ها به گرمابه عمومی رفتيم
توی رختکن همه لباسهايمان را در آورديم؛به جز برادر احمد که داشت
با مسئول حمام صحبت می کرد.هر چه اصرار کرديم او هم لباسش را در
بياورد و بيايد،طفره می رفت......
ما که از حمام خارج شديم ،ديديم لباس هايش را به سرعت می پوشد
و سرش را خشک می کند.اصلا نفهميدم کی وارد حمام شده بود
و کی بيرون رفته بود.اين موضوع شده بود برای ما معما؟.......
تا اينکه يک بار که بنا شد به حمام برويم،من يکمی پشت در پا سست کردم.
بچه ها همه داخل حمام رفتند و بعد از چند لحظه از لای رختکن ديدم
حاج احمد به سرعت مشغول در آوردن لباسهايش شده.......
يا امام زمان!!!!!!!
هيچ وقت آنچه را که ديدم فراموش نمی کنم.تمام بدنش پر از آثار شکنجه و
شکستگی و جراحت و سوختگی و...بود.........
تا متوجه حضور من شد با لحن گله مندی گفت:برادر شما اينجا چه کار می کنيد ..
کار خوبی نکرديد.آنچه ديدی بين خودمان بماند.باشد!؟
اشکهايم جاری شد نمی دانستم چه بگويم......
اما به اصرار او قول دادم ديده ها را ناديده بگيرم.....
تا اينکه بعد از مفقود شدنش طاقت نياوردم و انرا بر زبان آوردم تا همه بدانند
او چه بزرگ مردی بود.))
آری حاج احمد که بود و چه کرد ؟؟؟.
اين سردار بزرگ که سالهای سال را در زندان های ساواک به سر برد
و حتی گوشه ای از شکنجه هايش را هم به زبان نياورد و دلاوری که در
جبهه ها حتی شده با عصا در صحنه حاضر می شد و عملياتها را اداره می کرد
و سرانجام نيز نتوانست مظلوميت مردم لبنان را زير چنگال صهيونيسم تحمل کند
و به ياری سپاه مسلمين در آنجا شتافت و در نهايت اين کبوتر آزاده به دست
ديوصفتان اسرائيلی دستگير شد و از سرنوشت او خبری بازگو نشد.
بزرگ مردان هميشه جاويدند.
 
شهیدآقامهدی باکری

شهیدآقامهدی باکری

سخنرانی شب عملیات بدر


بسم الله الرحمن الرحیم
عملیات، عملیات سختی خواهد بود. باید بدانیم اگر این عملیات موفق نشد،‌عملیات بعدی ما سخت‌تر خواهد بود؛ چون خداوند بندگان مؤمن خود را هر چه می گذرد با آزمایشی دیگر می آزماید.
همه برادران بایستی تصمیم قطعی بگیرند. تمام علایقی كه در ده، در شهر و … دارید ،‌كنار بگذارید.
مصمّم ، قاطع و با توكّل به خداوند ،‌تمام برادران تصمیم بگیرند و گرنه خدای ناكرده مردّد و متزلزل می‌شویم و تردید و ابهام حتی به اندازة‌نوك سوزن مانع امداد الهی است. هر برادری شب عملیات می‌خواهد جلو برود باید تصمیم خود را گرفته باشد. خدای نكرده اگر برادر ضعیفی است، نباید جلو بیاید. هر كس نمی تواند تصمیم بگیرد ،‌همراه ما نیاید و گرنه خدای نكرده به ما صدمه خواهد زد.
همه برادران تصمیم خود را گرفته اند، ‌ولی من بخاطر سختی عملیات تأكید می كنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم باشید كه رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلح بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید كرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده كنیم.
هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما می گرداند. اگر از یك دسته بیست و دو نفری، ‌یك نفر بماند، باید آن یك نفر باید مقاومت كند؛ حتی اگر فرمانده شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم كه این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما ،‌خدا و امام زمان است، ‌اصل ،‌آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وقتی شما شهید شدید ،‌خودتان فرمانده‌اید؛ وظیفة‌ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است.
تا موقعی كه دستور حمله داده نشده كسی تیراندازی نكند، ‌حتی اگر مجروح شد خودداری نماید. دستمال در دهانش بگذارد، دندانها را به هم بفشارد و فریاد نكند، فریاد نشانه ضعف شماست.
با هر رگبار سبحان الله بگویید. در عملیات خسته نشوید، بعد از هر درگیری و عملیات شهدا و مجروحین تخلیه و بقیه سازماندهی شده و كار ادامه یابد.
با عرض معذرت مسأله‌ای كه امیدوارم به برادران جسارت نشود و ان شاء الله كه از قلبهای پاك شما به دور است، ‌ولی شیطان دست بردار نیست. شیطان بعضی وقتها آرامتر و با وجهه شرعی جلو می‌آید، ‌بنابراین در پیروزی مغرور نشوید.
حداكثر استفاده از وسایل را بكنید. اگر این پارو بشكند به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد ،‌با همین قایقها باید عملیات بكنیم ،‌لباسهای غواصی را خوب نگهداری كنید ،‌یك سال است دنبال این امكانات هستیم.
در شب عملیات آقا مهدی وضو می گیرد و همة‌گردانها را یك یك از زیر قرآن عبور می دهد. مدام توصیه می كند؛ برادران، خدا را از یاد نبرید! نام امام زمان (عج) را زمزمه كنید! و دعا كنید كه كار ما برای خدا باشد و از پشت بی سیم نیز همه را به ذكر «لاحول و لا قوه الا بالله» تحریض و تشویق می كند.
قرار بر این است كه شب عملیات ،‌برادران كاملی، میراب ،‌موسوی و مقیمی همراه آقا مهدی باشند. عملیات در آن سوی دجله غوغا می كند و مهدی در اضطراب آن سوی دجله، نگران بسیجیان است.
لشگر عاشورا در اولین شب، موفق به شكستن خط دشمن می شود و روز اول به كوشش در تثبیت مواضع ساحل رود می گذرد و در مرحله دوم عملیات، از سوی لشگر عاشورا حمله ای نفس گیر به واحدهایی از دشمن ـ كه عامل فشار برای جناح چپ بودندـ آغاز می شود كه قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع كامل دست دشمن از تعرض به نیروها در جناح چپ، ثمره آن است.
دو روز از عملیات می گذرد. برادر كاملی فراق مهدی را طاقت نمی آورد و او هم چونان دیگران به آن سوی دجله می رود. با «رستم خانی» برخورد می كند و همان جا می ماند.
نزدیك شب آقا مهدی به آنجا می آید و خطاب به برادر كاملی می گوید: «چرا آمدی؟» و او سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید، و آقا مهدی دستور می دهد كه برای خودشان سنگر بكنند.
برادر«امین شریعتی» هم همان جاست و همه تا صبح در كنار آقا مهدی می مانند.
شب برای همه شبی عجیب است،‌تا صبح چندین بار چای می آورند و شهید مهدی نمی خورد. حدود ساعت سه برادر كاملی را صدا می زند و از او می خواهد كه برایش چای بیاورد. برادر كاملی از مقر اورژانسی كه نزدیكشان است چای می آورد.
صبح زود بر می خیزد و به سوی اتوبان می رود و منتظر می ماند تا نیروی تخریب برسد كه متأسفانه نمی رسد. بعد با برادر مقیمی آماده می شوند به جلو بروند و از برادر كاملی هم می خواهد كه بی سیم را بردارد و با آنان بیاید.
از یك نفربر می گذرند، به تنگه ای می رسند به نام «گلوگاه» یا «نخلستان». و پیاده می روند تا به یك گردان می رسند. آقا مهدی آنان را توجیه می كند و راه می اندازد و بعد با فرمانده نجف اشرف صحبت می كند و به حركت خود ادامه می دهد. نزدیك ظهر به نیروها می رسند. منطقه در تصرف نیروهای خودی است . ولی هنوز پل تصرف نشده است،‌خبر می دهند، برادران عسگر قصاب و علی تجلاّیی به شهادت رسیده اند.
برادر جمشید فرمانده گردان «سید الشهدا» را در آنجا می بینند. آقا مهدی با دوربین به پل نگاه می كند، پل تنها دو سه محافظ دارد. از سویی خبر می رسد كه عراق پاتك كرده است. جلوتر می روند. چند نفربر در حال پیش روی به سوی آنهاست. و نیروهای عراقی پشت سر آنها حركت می كنند. آقا مهدی خمپاره شصت را برپا می كند و چند گلوله خمپاره به طرف عراقی ها شلیك می كند. عراقی ها می گریزند و دو، سه نفربرشان هم منفجر می شود. نزدیك ظهر، دوباره عراق پاتك می كند و آقا مهدی و همراهانش ،‌از روستایی كه در آن نزدیكی است در حال خروج هستند، كه در محاصره قرار می گیرند. با عراقی ها حدود سی متر فاصله دارند. عراقی ها تلاش می كنند كه به جلو بیایند. برادر كاملی نارنجكی به سوی عراقی‌ها پرتاب می كند و آقا مهدی دوتا نارنجك می گیرد و به طرف عراقیها می رود و بقیه هم تیراندازی می‌كنند.
آقا مهدی پشت موضع عراقی ها می خوابد و نارنجكها را میان آنها می اندازد و در پناه آتش تهیه شده به سرعت به مواضع خودی بر می گردد. ساعت چهار و نیم، احساسی شگفت، ناگاه به او دست می دهد؛ به خلوتی نیازمند است. به برادر كاملی می گوید: به نیروها بگو بالای تپه بروند.
دوربین را به دست شهید اوحانی می دهد و به او می گوید كه به ده نزدیك آنجا نگاه كند و ببیند وضع چطور است؟ می خواهد ببیند كه گردان سید الشهدا در چه وضعی است. شهید اوحانی نگاه می كند: گردان سید الشهدا، ‌در سمت چپ آنها قرار دارند. برادر كاملی از پشت بی سیم در حال هدایت نیروها به بالای تپه است.
شهید اوحانی بر می گردد تا وضع را تشریح كند و كاملی بر می گردد تا نتیجه را گزارش دهد كه می‌بینند آقا مهدی با تواضعی عجیب، با كسی صحبت می كند و چشمانش خورشید وار می درخشند، انگار دریایی از نور است كه به یك سمت سرازیر شده است و لبهایش با تبسمی نمكین با كسی راز می‌گویند، صحبت در حریم است و همه بی خبرند و باید بی خبر بمانند. پیك وصال آمده است و پیغام وصل دارد.
نگاه شهید اوحانی و برادر كاملی در یكدیگر تلاقی می كند و آن گاه شهید اوحانی با صدایی لرزان ـ با توجه به برادر كاملی ـ می گوید: خداوندا … ! … امام زمان ! آقا مهدی دارد با مولایش سخن می‌گوید.
برادر كاملی و شهید اوحانی می گویند كه یكمرتبه آقا مهدی كمر راست می كند و بر می خیزد راست قامت و استوار؛ طرفی گرانبها بسته است، همین طرفه العین می ارزید به آن همه بی خوابی و خستگی.
شهید اوحانی حس می كند كه بعد از این معراج باید با مهدی سخنی بگوید، اما دیگر قدرت تكلم از او گریخته است،‌نمی داند چه بگوید و چگونه؟ و بریده بریده جمله ای را سر هم می كند: « آقا مهدی … خلاصه … ان شاء الله … ما را حلال كنید!»
بیش از این نیز نمی توانست گفت. و آقا مهدی با آرامشی خاص و نگاهی آگاهانه و لبخندی پرمعنا پاسخ می دهد: « آقای اوحانی شما در سیاست دخالت نكنید؛ اگر شهید شوم خدا می داند و اگر هم نشوم باز خدا می داند.»
آن گاه با شور و شعفی وصف ناپذیر ،‌آرپی‌جی را بر می دارد و به طرف پاسگاهی در جلو حركت می كند. و در پی نبردی دلیرانه به لقاء معشوق می پیوندد.
پنجره دیدگانش به ملكوت آسمان و زمین باز می شوند، هنگام وصال دوستان است. در عرش و عالم قدس جشنی است، قدسیان، همه، در حال دست افشانی و غزلخوانی ‌اند.
او مال من است، وقت آن است اینك تا سوی من آوریدش ؛ اینكه من عاشق اویم و او محبوب من است ـ «یحِبُّهُمْ و یحِبُّونَهُ» آسمان چراغانی است و فضا، فضای سماع و شور و نشاط است. رایحه دل انگیز انسان كامل رگ رگ زمان و مكان را مشحون ساخته است و نسیم عطرآگین از كوی دوست مشام جان سالك الی الله را نوازش می دهد.
ای همه انوار الهی یكجا بتابید! ای همه فرشتگان صف به صف آیید و بر آدم سجده كنید و بالهای پروازتان را نیرو دهید و خود را تبرك كنید! بیایید تا عروج را بفهمید! بر پیشانی مهدی بوسه زنید تا عشق را لمس كنید و طعم عباد را بچشید! به زیارت مهدی بیایید تا حقیقت را دریابید! ای قدسیان به قداست مهدی تقرب جوئید تا تقدس یابید! ای عرشیان بیایید معراج مهدی را ببینید تا بال پروازتان توان عروج بیابد و تا منزلگه معشوقتان به پرواز درآورد، تا بدانید كه خداوند می داند آنچه را شما نمی دانید.
سپس پیكر مطهرش را از آب «هورالعظیم» می گذرانند ـ پیش از این در جریان شهادت حمید وقتی كه شهید مرتضی یاغچیان از مهدی خواسته بود اجازه دهد تا حمید را برگردانند، اجازه نداده بود و گفته بود: اگر می توانید همة‌بسیجیها را برگردانید كه برگردانید و گرنه بگذارید حمید هم با بقیه بسیجیها بماند و حال آیا مهدی راضی است كه بی حمید به خانه برگردد.
قایق حركت می كند با پیكر مطهر مهدی كه مورد هدف قرار می گیرد و برای همیشه قطره به دریا می‌رسد و ذره به خورشید می پیوندد. مهدی چگونه می تواند بدون حمید به خانه برگردد.
… ما شهادت را بزرگترین سعادت می دانیم؛ سعادتی از سوی خداوند، مخصوص بندگان خاص او.
و هیچ گونه واهمه و خوفی در رابطه با شهادت نداریم و طلب شهادت و عشق به شهادت است كه باعث شتابان بودن ما، در پیشروی به سوی دشمن شده است.
 

Similar threads

بالا