بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=15764&stc=1&d=1260396429


زود برو بچ ارزوهاشون رو بنویسن و بندازن صندوق بابا نوئل
میگن شب یلدا دلش واسه ما سوخته میخواد بیاد ایران
اخه پسر عموش "مبارک" معلوم نیست چه بلایی سرش اومده و ارزوهای ایرانیا رو هوا مونده :biggrin:
بابانوئلم خورده به پیسی و داره اضافه کاری میکنه.
الان كه شبه يلدا نيست:surprised:
مبارك پسر عموشه؟:surprised:
بعد عمو نوروز يا همون حاجي فيروز چه نسبتي داره با اينا؟:surprised:
 

ehsan-shimi

عضو جدید
راستي بچه ها فردا عقد صاحب اين تاپيكم هست:w40:



ااووووه ه ااا

چه خبر بابا؟؟
نکنه دفتر ازدواج طلاق باز کردین؟
شاید کرسی و تبدیل کاربری دادین و تجاریش کردین؟
مبارکه ایشالا

http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=15765&stc=1&d=1260397427
 

پیوست ها

  • Recovered_JPEG Digital Camera_1178.jpg
    Recovered_JPEG Digital Camera_1178.jpg
    53.3 کیلوبایت · بازدیدها: 0

ehsan-shimi

عضو جدید
الان كه شبه يلدا نيست:surprised:
مبارك پسر عموشه؟:surprised:
بعد عمو نوروز يا همون حاجي فيروز چه نسبتي داره با اينا؟:surprised:

بابا ای ول داری....10-15 روز نمیخواد ادم بشینه سر دل استراحت فکر کنه ارزو بنویسه؟
تازه با ایت الاغایه بابانوئل معلوم نیست شب یلدا هم جواب بده یا نه..پس هرچی زودتر بهتر:biggrin:
 
  • Like
واکنش ها: pme

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
شليك كنيد! بكشيدش، همين الآن! گلويش را ببريد! او جنايتكار است! بكشيدش!»
جمعيتي عظيم، مردي را در خيابان مي‌بردند، بازوهاي مرد با ريسمان بسته شده‌بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفت و همچون پادشاهي گام برداشت. از سيماي باوقارش آشكار بود كه او مردمي را كه احاطه اش كرده‌بودند تحقير مي‌كرد و از آنان متنفر بود.



او افسري بود كه، در جريان شورش مردم، از حکومت جانبداري كرده‌بود. اكنون مردم او را گرفته‌بودند، و براي اجراي مجازات‌اش مي‌آوردند.



مرد با شگفتي با خود گفت: «اكنون چه كاري مي‌توانم بكنم؟ خب، هیچ کس برای هميشه پيروز نمي‌شود. هيچ كاري نمي‌توانم بكنم. شايد زمان مرگ من فرا رسيده‌است. شايد اين سرنوشت من است.» با وجود آنكه نااميد بود، با خونسردي شانه‌هايش را بالا انداخت و لبخندی سرد به اسيركنندگانش زد.

فريادها ادامه يافت. مرد شنيد كه فردي مي‌گويد: «خودش است! همان افسر است! همين امروز صبح بود كه او به طرف ما تيراندازي مي‌كرد.»


جمعيت با بي‌رحمي به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. وقتي آن‌ها به خياباني كه از اجساد مردگان ديروز پر شده‌بود آمدند، اجساد هنوز در پياده‌روها انباشته شده و توسط سربازان دولت حفاظت مي‌شد. جمعيت خشمگين شدند. «چرا منتظر مانده‌ايد؟ بكشيدش!»


زنداني روي در هم كشيد و سر خود را بالاتر گرفت. جمعيت او را تحقير كردند، اما او بيش‌تر از آنچه آن‌ها از او متنفر بودند از آن‌ها متنفر بود.


چند زن با هيجان شديد فرياد زدند: «بكشيدش! همه‌شان را بكشيد! جاسوس‌ها را بكشيد! روسا را! وزرا را! اراذل را! همه‌شان را بكشيد!» اما رهبر جمعيت اصرار داشت تا او را جلوتر بياورند، درست پايين ميدان شهر، جايي كه قرار بود جلوي چشمان تمام جمعيت كشته شود.


آن‌ها خيلي از ميدان شهر دور نبودند هنگامي كه، در يك سكوت بي‌سابقه، گريه‌ي گوشخراش كودكي در پشت جمعيت شنيده‌شد. «پدر! پدر!» پسر بچه‌ي شش ساله‌اي از ميان جمعيت فشار آورد تا به زنداني نزديك‌تر شود. «پدر! آن‌ها مي‌خواهند با تو چه كنند؟ صبر كن، صبر كن، مرا با خود ببر، مرا ببر.»

داد و فريادهاي مردم خشمگين در نقطه‌اي كه كودك بود متوقف شد، جمعيت از هم جدا شدند تا به او اجازه‌ي عبور بدهند، گويي كودك كنترل عجيبي بر روي مردم داشت.

زني گفت: «نگاهش كنيد! چه پسر بچه‌ي دوست‌داشتني‌يي!»

كودك فرياد زد: «پدر! من مي‌خواهم با پدرم بروم!»
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
چند سالته، بچه؟»

پسر جواب داد: «با پدرم چه مي‌كنيد؟»

يكي از مردان از داخل جمعيت گفت: «برو خونه، پسر. برو پيش مادرت.»

اما افسر صداي پسرش و آنچه را كه كه مردم به او گفتند، شنيده‌بود. چهره‌اش غمگين‌تر شد، و شانه‌هايش در ميان ريسمان‌هايي كه او را بسته بود پايين افتاد. او در جواب مردي كه چند لحظه پيش صحبت كرده‌بود فرياد زد: «او مادر ندارد!»


پسر خود را از ميان جمعيت به جلو كشيد. سرانجام به پدرش رسيد و از بازوهاي او بالا رفت. جمعيت به فرياد زدن ادامه داد: «بكشيدش! او را دار بزنيد! اين رذل را بكشيد!»


پدر پرسيد: «چرا خانه را ترك كردي؟»


پسر گفت: «آن‌ها مي‌خواهند با تو چه كنند؟»


«گوش كن، از تو مي‌خواهم كه كاري براي من بكني.»

«چه كاري؟»

«تو كاترين را مي‌شناسي؟»

«همسايه‌مان؟ البته.»

«پس گوش كن. بدو. برو پيش او بمان. من خيلي زود آنجا مي‌آيم.»

پسرك گفت: «من بدون تو نمي‌روم»، سپس شروع به گريه كرد.

«چرا؟ چرا نمي‌روي؟»

«آن‌ها مي‌خواهند تو را بكشند.»

«آه نه، اين فقط يك بازي است. آن‌ها فقط دارند بازي مي‌كنند.» زنداني با مهرباني پسرش را از خود جدا كرد و خطاب به مردي كه جمعيت را رهبري مي‌كرد گفت:

«گوش كن، هر طور و هر موقع كه مي‌خواهيد مرا بكشيد، اما اين كار را در حضور فرزند من انجام ندهيد»، و به پسر اشاره كرد. «براي دو دقيقه مرا باز كنيد و دستانم را بگيريد و به فرزندم نشان دهيد كه شما دوستان من هستيد و قصد هيچ‌گونه صدمه زدن را نداريد، بعد از اين او ما را ترك خواهدكرد. پس از آن... پس از آن مي‌توانيد دوباره مرا ببنديد، و مرا هرگونه كه مي‌خواهيد بكشيد.»

رهبر جمعيت موافق بود.

سپس زنداني با دستان خويش پسر را گرفت و گفت: «پسر خوبي باش، حالا، فرزندم. برو پيش كاترين.»

«اما تو چي؟»

«من خيلي زود در خانه‌ام، كمي بعد. برو، پسر خوبي باش.»

پسر به پدرش زل زد، سرش را به يك طرف كج كرد سپس به طرف ديگر. براي مدتي فكر كرد. «تو واقعاً به خانه مي‌آيي؟»

«برو پسرم، من مي‌آيم.»

«مي آيي؟» و پسر از پدرش اطاعت كرد.

زني او را به بيرون جمعيت راهنمايي كرد.

اكنون پسر رفته‌بود. زنداني نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: «من آماده‌ام، اكنون مي‌توانيد مرا بكشيد».

اما پس از آن چيزي رخ داد، چيزي غيرقابل توصيف و دور از انتظار. در يك آن، وجدان همه‌ي آن جمعيت بي‌رحم و نامهربان كه وجودشان مملو از تنفر بود بيدار شد. يك زن گفت: «مي‌دانيد چه شده؟ بگذاريد او برود.»

ديگري با او همراه شد: «خداوند در مورد او قضاوت خواهدكرد. بگذاريد برود».

ديگران نيز زمزمه كردند: «آري بگذاريد برود! بگذاريد برود.» و بلافاصله تمام جمعيت براي آزادي او فرياد مي‌زدند.

افسر آزادشده و سربلند ـ كه چند لحظه‌ي پيش از آن جمعيت متنفر بود ـ شروع به گريه كرد. دستانش را بر روي صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردي گناهكار، به سوي جمعيت دويد، و كسي او را متوقف نكرد.
لئو تولستوی
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت اینشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !
اقای " اینشتین " هم نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود ! ولی این یک روی سکه است . فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !


منبع: وبلاگ بوق
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به كسی می دهم كه بتواند مرا معالجه كند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه كرد، اما هیچ یك ندانست.
تنها یكی از مردان دانا گفت :
كه فكر می كند می تواند شاه را معالجه كند..
اگر یك آدم خوشبخت را پیدا كنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه كنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیك هایش را برای پیدا كردن یك آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملكت سفر كردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا كنند.
حتی یك نفر پیدا نشد كه كاملا راضی باشد.
آن كه ثروت داشت، بیمار بود.
آن كه سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت كه از آن گله و شكایت كند.
آخرهای یك شب،
پسر شاه از كنار كلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
كه شنید یك نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شكر خدا كه كارم را تمام كرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بكشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد كه پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیك ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی كلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود كه پیراهن نداشت!!!.
(۱۸۷۲)
لئو تولستوی
 

Similar threads

بالا