شب، حسين از سراي برون آمد و سوي قبر جد خويش رفت و گفت: «السلام عليك يا رسول الله. من حسين ابن فاطمه، جگر پارهات و فرزندجگر پارهات هستم- كه مرا در ميان امت گذاشتند و رها كردند و نگاهداري نكردند. اين شكايتِ من است به تو تا تو را ملاقات كنم.»
برخاست و قدم خود را ببه هم پيوست به ركوع و سجود پرداخت.
وليد، سوي خانهي او فرستاد تا بداند از مدينه بيرون رفته است يا نه. چون او را در خانه نيافت، گفت: «سپاس خدا را كه بيرون رفت و من به خونِ او گرفتار نشدم.»
و حسين صبح به خانه بازگشت.
چون بامداد شد، وليد يك تن از مواليان بنياميه با هشتاد سوار به دنبال ابن زبير فرستاد.
او را نيافتند و بازگشتند.