آ...............ه

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو روز دیگر هانی بن هانی و سعید بن عبدالله را فرستادند و نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحیم
سوی حسین بن علی از شیعه‌ی او، از مومنین و مسلمین.
اما بعد، بیا که مردم چشم به راه تو دارند و رایِ آنها در غیرِ تو نیست. بشتاب! بشتاب! بشتاب!
والسلام علیک.
و شبث بن ربعی و حجّار بن ابجر و یزید بن حارثِ شیبانی و عروه بن قیسِ احمسی و عمرو بن حجّاج زبیدی و محمد بن عمرو تیمی نوشتند:
اما بعد، اطرافِ زمین سبز شده است و میوه‌ها رسیده. اگر خواهی نزد ما آی که بر سپاهی وارد شوی آراسته و به فرمانِ تو.
والسلام.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
و رسولان نزدِ حسین به هم رسیدند. پس، نامه‌ها بخواندند و رسولان را از کارِ مردم بپرسید. در این هنگام حسین برخاست و دو رکعت نماز بین رکن و مقام بگذارد و از خدای تعالی خیر خواست.
آن‌گاه، مسلم بن عقیل را طلب کرد و او را بر این جال بیاگاهانید و با هانی بن هانی و سعید بن عبدالله که آخرینِ فرستادگان بودند ای نامه نوشت و فرستاد:
بسم الله الرحمن الرحیم.
از حسین بن علی به گروهِ مسلمین و مومنین.
اما بعد، هانی و سعید نامه‌های شما را آوردند و آنها آخرینِ فرستادگان شما بودند و دانستم همه‌ی آن‌چه را که بیان کرده بودید.
و گفتارِ همه‌ی شما این است که: «امامی نداریم، سوی ما بیا! شاید خدا به سببِ تو ما را بر هدایت و حق جمع کند.»
و من مسلم بن عقیل را، برادر و پسر عمِّ من که در خاندانِ من ثقه‌ی من است، سوی شما فرستادم و او را امر کردم که حال و رایِ شما رابرای من بنویسد. پس، اگر برای نوشت که رایِ خردمندان و اهلِ فضل و رایِ و مشورتِ شما چنان است که فرستادگان شما گفتند و در نامه‌های شما خواندم، به زودی نزدِ شما می‌آییم، ان‌شاءالله.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوگند به جانِ خودم، که امام نیست مگر آن‌که به کتابِ خدا حکم کند و عدل و داد برپا دارد و دین حق را مُنقاد باشد و خویشتن را حبس بر رضای خدا کند.
والسلام.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسین بن علی مسلم بن عقیل بن ابی‌طالب را با قیس بن مسهّر صیداوی و عماره بن عبدالله سلولی روانه کرد و او را به ترس از خدای تعالی و پوشیدنِ کارِ خود و نرمی و تَسَتُّر امر فرمود و این‌که اگر مردم را یک‌دل و استوار و محکم دید، به زودی او را خبر دهد.



ادامه دارد...
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
مسلم بن عقيل در نيمه‌ي رمضان از مكه بيرون شد. به مدينه آمد و درمسجدِ پيعمبر نماز بگذارد و با خانواده‌ي خود هر كه خواست وداع كرد و دو نفر راهنما از قبيله‌ي بني‌قيس اجير گرفت. به هدايتِ‌آنها روانه شد و گاهي بيراهه مي‌رفتند. راه را گم كردند و سخت تشنه شدند و از رفتن مانده گشتند و آن دو تن راهنما از تشنگي بمردند و پيش از مردن، راهي به مسلم نشان دادند. پس مسلم بن عقيل از محلي كه مضيق نام دارد، نامه مَصحوبِ قيسِ مسهّّر بفرستاد: اما بعد، من از مدينه با دو تن دليل روانه شدم و انها راه را گم كردند و سخت تشنه شديم. پس، چيزي نگذشت كه آن هر دو بمردند و ما رفتيم تا به آب رسيديم و جاني در برديم. و اين آب در جايي است كه آن را مضيق خوانند، در بطن‌‌ِ خَبَت. و من اين راه را به فالِ بد گرفتم. اگر رايِ تو باشد، مرا معاف داري و ديگري را فرستي. والسلام
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
حسين بن علي سوي عقيل نوشت: اما بعد، مي‌ترسم از آن كه باعثِ تو بر نوشتنِ نامه سوي من و استعفا از حانبي كه تو را بدان سوي گسيل داشتم، ترس باشد و بس. به همان جانب كه تو را فرستادم بشتاب. والسلام. مسلم بن عقيل نامه را بخواند و گفت: «بر خود از چيزي نترسم.» و روانه شد تا بر آبي گذشت، از آنِ قبيله‌ي طَيّ. و بر آن فرود آمد آن‌گاه از آن‌جا بكوچيد. مردي ديد بر شكاري تير مي‌افكند، و بدو نگريست. تير به آهو افكند،‌وقتي كه آهو سربلند كرده بود و آهو را بيانداخت. مسلم گفت: «دشمن خود را بكشتيم، ان‌شا‌ءالله.» و باز روانه شد تا به كوفه درآمد؛ پنج روز از شوال گذشته.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
و مسلام در خانه‌ي مختار بن ابي‌عبيده فرود آمد. مختار با مسلم بن عقيل بيعت كرد و نيكخواهي نمود.
و شيعيان بدو روي آوردند و نزدِ او مي‌آمدند و هنگامي كه جماعتِ شيعه نزد او فراهم بودند، نامه‌ي حسين را بر آنها بخواند و آنها بگريستند.
عابس بن ابي‌شبيبِ شاكري برخاست، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: «اما بعد، من از مردم چيزي نگويم كه نمي‌دانم در دلِ ايشان چيست و تو را به آنها فريب نمي‌دهم. به خدا قسم تو را خبر مي‌دهم به آن‌چه خويشتن را بر آن آماده كرده‌ام:
به خدا سوگند اكنون كه شما را دعوت كردنأ، من اجابت مي‌كنم و با دشمن‌ِ شما جهاد مي‌كنم و با اين شمشير بر آنها مي‌زنم پيش‌ِ شما، تا خدا را ملاقات كنم. و از اين كارها نمي‌خواهم مگر ثوابِ‌ الهي را.»
حبيب بن مظاهر برخاست و گفت: «خدا تو را رحمت كند آن‌چه را در دل داشتي، به گفتاري موجز ادا كردي.»
آن‌گاه گفت: «به آن خدايي كه هيچ معبودي جز او نيست، من بر همان عقيده هستم كه اين مرد بر آن است.» آن‌گاه، سخني مانندِ‌ هم او بگفت.
حجاج بن علي گويد:
من با محمّد بن شر گفتم: «آيا از تو هم سخني صادر شد؟»
گفت: «من دوست داشتم كه خداوند يارانِ مرا پيروز گرداند و عزت دهد، و دوست نداشتم خودم كشته شوم و خوش نداشتم دروغ بگويم.»
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
هجده هزار از اهلِ‌كوفه با مسلم بيعت كردند.
و مسلم نامه سوي حسين نوشت و او را از بيعتِ اين هجده هزار تن خبر داد و به آمدن ترغيب كرد. بيست و هفت روز پيش از كشته شدنش.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
و شيعه نزدِ مسلم بن عقيل آمد و شد مي‌كردند تا جاي او معلوم گشت و خبر به نعمان بن بشير رسيد كه واليِ كوفه بود از دستِ معاويه و يزيد او را بر آن عمل بداشته بود.
نعمان بالاي منبر رفت و خداي سبحانه را سپاس گفت و ستايش كرد. آن‌گاه گفت:
«اما بعد، اي بندگان خدا! از خداي بترسيد و به سوي فتنه و تفرقه شتاب مكنيد، كه در آن مردان هلاك شوند و خون‌ها ريخته شود و مالها به تاراج رود. من با كسي كه به مبارزه برخيزد، قتال نمي‌كنم و كسي كه بر سرِ‌من نيايد، بر سرِ او نروم. خوابِ شما را بيدار نمي‌كنم و شما را به جانِ‌ يكديگر نمي‌اندازم و به تهمت و گمانِ بدكسي را نمي‌گيرم. وليكن اگر روي شما باز شود و بيعتِ خويش را بشكنيد و با امامِ خود مخالفت كنيد، قسم به آن‌خدايي كه معبودي نيست غير او، شما را به اين شمشيرِ خودم البته خواهم ز، مادامي كه دسته‌ي او در دستِ من است، اگرچه در ميانِ‌شما ياوري نداشته باشم. و اميدوارم آن كساني كه در ميانِ‌ شما حق را مي‌شناسند، بيشتر از آنها باشند كه از پيروزي باطل هلاك شوند.»
و عبدلله بن مسلم بن ربيعه‌ي حضرمي،‌ حليفِ بني‌اميه، برخاست و گفت: «اين فتنه كه تو بيني، جز با سخت‌گيري اصلاح نپذيرد و اين روشي كه تو با دشمنان داري، راي مستضعفين است.»

نعمان با او گفت: «اگر از مستضعفين باشم در طاعتِ‌خدا دوست‌تر دارم از آن كه غالب و قوي باشم در معصيتِ‌ خدا.»
و از منبر فرود آمد.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
عبدالله بن مسلم بيرون شد و سوي يزيد نامه نوشت:
اما بعد، مسلم بن عقيل به كوفه آمده است و شيعه به نامِ حسين بن علي با او بيعت كردند. پس اگر در كوفه حاجت داري، مردي فرست نيرومند كه امرِ تو را تنفيذ كند و مانندِ تو عمل كند كه نعمانِ بن بشير مردي سست است يا خويشتن را ضعيف مي‌نمايد.
و عماره بن عقبه مانندِ همين نامه را نوشت و عمر بن سعد ابن ابي‌وقاص نيز
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت

چون اين نامه‌ها به يزيد رسيد سرجون، مولاي معاويه را بخواند و گفت:‌«راي‌ِ تو چيست كه حسين، مسلم بن عقيل را به كوفه روانه داشته و بيعت مي‌گيرد. و شنيده‌ام كه نعمان سست است و عقيده‌ي زشت دارد. پس به راي‌ِ تو كه را عمل كوفه دهم؟»

( و يزيد بر عبيدالله بن زياد خشمگين بود.)

سرجون گفت: «اگر معاويه زنده شود، رايِ او را مي‌پذيري؟»

گفت: «آري.»

سرجون فرمانِ ولايتِ عبيدالله را بر كوفه بيرون اورد و گفت:

«اين است راي‌ معاويه كه چون مي‌مرد، به نوشتنِ‌ اين نامه بفرمود و هر دو شهرِ بصره و كوفه را، باهم، به عبيدالله سپرد.»

يزيد گفت: « چون كنم. فرمانِ ابن زياد را سوي او فرست.»

آن‌گاه مسلم بن عمرو باعلي، پدرِ قتيبه را بخواند و مصحوبِ وي نامه‌اي به عبيدالله نوشت:

اما بعد، پيروانِ من از اهلِ كوفه به من نوشته‌اند و خبر داده كه فرزندِ عقيل براي شَقِّ عصاي مسلمين لشكر فراهم مي‌كند. پس وقتي كه نامه‌ي مرا مي‌خواني‌، روانه شو تا به كوفه روي و ابن عقيل را مانندِ مهره جستجو كن تا بر او دست يابي و او را بند كني يا بكشي يا نفي كني.

والسلام.

 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
و آن فرمانِ‌ ولايت بر كوفه را بدو داد.
مسلم روانه شد تا به بصره، بر عبيدالله وارد گرديد و فرمان و نامه بدو داد.
عبيدالله، همان هنگام فرمود آماده شوند و فردا سوي كوفه روانه گردد.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
حسين نامه نوشت سوي جماعتي از اشراف و سرانِ سپاِ بصره با يكي از مواليِ خود، سليمان نام، كه مكَنّا به ابي‌زرين بود. و از آنها بودند: يزيد بن مسعود مهلشي و منذر بن جارودِ عبدي و مالك بن مسمعِ بكري و احنف بن قيس و مسعود بن عمرو و قيس بن هيثم و عمر بن عبدالله بن معمر.
چند نامه، همه به يك نسخه، به دستِ همه اشراف رسيد؛
اما بعد، خداي تعالي محمد را برگزيد بر بندگانِ خود و به نبوّت گرامي داشت و به رسالت اختيار فرمود. آن‌گاه ، او را به جوارِ خويش برد، در حالتي كه بندگان را نصيحت كرده بود و آن‌چه را كه براي تبليغِ آن فرستاده شده بود، فرموده.
و ماييم خاندانِ او و ولي و وصي و وارثِ او و سزاوراترينِ مردم به مقامِ او. پس خويشانِ ما اين مقام را به خويشتن اختصاص دادند و از ماسلب كردند. ما نيز رضا داديم كه تفرقه را ناخوش و عافيت را دوست داشتيم.
و من رسولِ خود را با اين نامه سوي شما فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنت پيغمبرش مي‌خوانم؛ براي آنكه سنت را كشته و بدعت را زنده كرده‌اند. و اگر قولِ مرابشنويد و فرمانِ مرا اطاعت كنيد، شما را به راهِ رشاد كه به مقصد رساند، هدايت كنم.
والسلام عليكم و رحمه الله وبركاته.

 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
يزيد بن مسعود بني‌تميم و بني‌حنظله و بني‌سعد را جمع كرد و چون همه گرد آمدند، گفت:‌ »اي بني‌تميم، مقام و حَسَبِ مرا در ميانِ خود چگونه مي‌بينيد؟»
گفتند: «بخٍّ بخًٍُ! قسم به خدا تو مهر‌ه‌ي پشت و راسِ قخري، در بحبوحه‌ي شرف جاي داري و در فضل بر ديگران پيش گرفته‌اي.»
گفت: «من شما را در اينجا گرد آورده‌ام و مي‌خواهم در كاري با شما مشورت كنم و از شما اعانت جويم.»
گفتند: «قسم به خدا، نصيحت را دريغ نداريم از تو و آن‌چه توانيم و دانيم، از گفتن مضايقه نكنيم، بگوي تا بشنويم.»
گفت: «معاويه بمرد و از هلاك و فقدانِ او غمي نيست، چون‌كه بابِ ستم و گناه بشكست و ستون‌هاي ظلم متزلزل گشت. و بيعتي نو آورد و به گمانِ خود عقدي بست استوار و بعيد مي‌نمايد آن‌چه او خواست، تحقق پذيرد. كوشش كرد، اما به خدا قسم كه سستي نمود و از اصحابِ خود راي خواست، اما او را مخذول گذاشتند و رايِ صحيح را با او نگفتند. پسرش يزيد، شارب‌الخمر و راسِ فجور، برخاسته و دعوي خلافت بر مسلمين دارد و بي‌رضايتِ آنها فرمانروايي مي‌كند. با قصورِ عقل و كميِ دانش و از حق به قدرِ جاي پاي خود را نمي‌شناسد. پس سوگند مي‌خورم به خداي و سوگندِ من صحيح و مبرور است. كه جهاد با يزيد، در دين، افضل از جهاد با مشكرين است. و اين، حسين بن علي پسرِ دختر پيغمبرِ خداست، صاحبِ شرفِ اصيل و رايِ درست و علمي بي‌انتها، و او به اين امر اولي‌ست؛ براي سابقه و سن و تقدم و خويشي با پيغمبر. بر خُردان مهربان و بر پيران دلسوز. چه بزرگ‌راعي‌اي است رعيت را و امام است مردم را كه حجت خداي به سببِ او بر مردم تمام گرديده است و موعظه‌ي خدا، به واسطه‌ي او، تبليغ شده است. پس از نورِ حق كور نشويد و در گودالِ باطل فرونيفتيد كه صخر بن قيسف روزِ جمل شما را بدنام كرد. آن را از خود بشوييد به بيرون شدنتان به سوي پسرِ پيغمبر و ياري كردنِ او. به خدا كه هيچ كس در ياريِ او كوتاهي نكند، مگر خداوند فرزندانِ او را خوار كند و قبيله‌ي او را اندك گرداند. و اينك من زره‌ِ حرب پوشيدم! هركس كشته نشود، مي‌ميرد و هر كس فرار كند، از دستِ طالب به در نرود.
پس، پاسخ نيكو دهيد! خداوند شما را رحمت كند.»
بنوحنظله به سخن آمدند و گفتند: «اي اباخالد، ما تيرِ تركشِ تو ايم و سوارانِ قبيله‌ي تو. اگر ما را سوي دشمن افكنيف به هدف مي‌زني و اگر با ما به حرب بيرون آيي، فاتح شوي. اگر در آبِ دريا فرو روي، ما نيز فرو مي‌رويم و اگر به كارِ دشواري روبه‌رو شوي، ما نيز روبه‌رو شويم. با شمشيرِ خويش تو را ياري كنيم و با بدنِ خود نگاهداري. هر وقت خواستي، بكن آن‌چه خواهي.»
و بنوسعد بن يزيد گفتند: «اي اباخالد، دشمن‌ترينِ چيزها نزدِ ما مخالفت با تو بيرون شدن از راي‌ِتوست. و صخر بن قيس ما را به تركِ قتال فرمود. كارِ ما نيك شد كه آن را پسنديديم و عزتِ ما در بماند. پس، مهلت ده ما را تا مشورت كنيم و راي‌خويش را براي تو بگوييم.»
و بنوعامر بن تميم گفتند: «اي اباخالد، ما فرزندانِ پدر ت و هم‌سوگند توايم. اگر تو خشم كني، ما خرسندي نكنيم و اگر به راه افتي، ما در جاي نشينيم. كاربه دست‌ِ توست. ما را بخوان تا اجابتِ تو كنيم. فرمان تو راست هر وقت بخواهي.»
پس يزيد بن مسعود با بني‌سعد گفت: «والله اگر آن كار كنيد، يعني تركِ قتال با بني‌اميه، خداي‌ شمشير را از شما برندارد هرگز، و شمشيرِ شما پيوسته ميان شما باشد.»


ادامه دارد....
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
یزید بن مسلم نهشلی سوی حسین نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم.
اما بعد،
نامه‌ی تو به من رسید و دانستم آنچه را که به آن مرا ترغیب فرمودی و دعوت کردی بهره خویش را از طاعتِ تو فراگیرم و به نصیبِ خویش از یاریِ تو فائز گردم. و خداوند هرگز زمین را خالی نگذاشته است از کسی که در آن عملِ نیک کند، و راهنمایی که راهِ نجات را به مردم نماید.
و شما حجّتِ خدایید بر بندگان و امانتِ او در زمین. شاخی هستید از درختِ زیتونِ احمدی رُسته، که او ریشه و بیخِ آن است و شما شاخِ آن.
پس، نزد ما آی. مبارک باد تو را به همایون‌تر فالی! که گردنِ بنی‌تمیم را به فرمانِ تو درآوردم و در طاعتِ تو، بر یکدیگر، پیشی‌گیرنده‌ترند از شترانِ تشنه که هنگامِ سختیِ عطش، برای ورودِ آب شتاب کنند. و بنی سعد را به طاعتِ تو آوردم و چرکِ سینه‌های آنها را به باران شستم: بارانی که از ابرِ سفید ببارد، هنگامِ برق زدن.

چون حسین آن نامه بخواند، گفت: « دیگر چه خواهی؟ خداوند تو را در روزِ خوف ایمن کند و عزت دهد و روزِ تشنگیِ بزرگ تو را سیراب گرداند.»

( و چون آماده شد که سوی حسین روانه شود، به او خبر رسید که او کشته شده است و به سببِ انقطاع از او، ناشکیبایی و بی‌تابی میکرد.)
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
از اشرافِ بصره هر که نامه‌ی حسین را بخواند پنهان داشت، مگر منذر بن جارود- که ترسید دسیسه‌ای از عبیدالله باشد. (و بحریه، دخترِ او، نیز زوجه‌ی عبیدالله بود.)

پس، آن رسول را در شبی که فردای آن عبیدالله روانه می‌شد، نزدِ او آورد و نامه را بدو داد که بحوانَد.
عبیدالله رسول را به دار آویخت و بر منبرِ بصره برآمد و خدای را سپاس گفت و ستایش کرد و گفت: « امابعد، سوگند به خدا، حیوانِ سرکش با من قرین نشود و صدای مشکِ تهی مرا به جست‌و‌خیز نیاورد. (عرب را عادت بود که در مشک تهی میدمیدند و ریگ می‌افکندند و می‌جنبانیدند تا از بانگِ آن، شتران به جست و خیز آیند.) هر کس با من دشمنی کند، از او انتقام گیرم و هر کس با من بستیزد، زهرم برای او.

ای اهلِ بصره!
امیرالمومنین مرا والی کوفه گردانیده است و من، فردا، بدان سوی خواهم رفت و برادرم عثمان را به جای خود گذاشتم. زنهار از مخالفت و فتنه‌انگیزی! سوگند به خدایی که معبودی غیر او نیست، اگر از یکی از شما خلافی شنوم، او را بکشم با آن کدخدایی که وی در جمله‌ی اوست و بزرگ‌ترِ قومی که او از آن قوم است. و مواخذه میکنم نزدیک را به سببِ مخالفِ دور، تا اینکه با من راست باشید و میانِ شما مخالفت نباشد.
من پسر زیادم. در میانِ هر کس که بر ریگ قدم نهاده است، به او ماننده‌ترم و هیچ شباهت به عم و خال ندارم.»
پس، ان شب در بصره بماند.
چون روز شد برادرِ خود عثمان بن زیاد را به جای خود گذاشت و خود به جانب کوفه شتافت.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
مردمي از شيعيان بصره در خانه‌‌ي زني از طايفه‌ي عبدالقيس چند روز گرد آمده بودند- و نامِ آن زن ماريه، بنت سعد يا منقذ بود و او زني شيعيه بود و خانه‌ي او محل الفت آنان بود و در آنجا براي يكديگر حديث مي‌گفتند.
(و به پسرِ زياد خبر رسيد كه حسين به عراق مي‌آيد. براي عاملِ خود در بصره نوشت كه ديده‌بان گذارد و راه‌ها را بگيرد.)
يزيد بن نبيط آهنگِ خروج كرد و سوي حسين- و او از عبدالقيس بود و ده پسر داشت.
گفت:« كدام يك از شما با من بيرون مي‌آييد؟»
دو پسر او، عبدالله و عبيدالله آماده شدند.
پس در خانه‌ي آن زن به يارانِ خود گفت: «كه من قصدِ خروج دارم و رفتني‌ام.»
گفتند: «ما بر تو مي‌ترسيم از اصحاب‌ِ ابن زياد.»
گفت: «قسم به خداي كه اگر پاي آن دو در راه گرم شود، باكي ندارم از طلبِ طلب‌كننده.»
پس خارج شد و با شتاب مي‌راند.
و خبر به حسين رسيد كه او مي‌آيد: به طلبِ‌ او برخاست.
و آن مرد در ابطح، داخلِ اردوي او شد. به او گفتند: «به منزلِ تو- يعني آنجا كه پيش از ابطح بدان فرود آمدي- رفته است.»
او برگشت.
و حسين وقتي او را در منزلش نيافت، آنجا به انتظار او بنشست تا بيامد و حسين را در رحلِ خود نشسته يافت،‌ گفت:
« بفضل الله و برجمته فبذلك فليفرحوا». پس، بر او سلام كرد و نزدِ او بنشست و گفت براي چه كار آمده‌ و حسين او را دعاي خير كرد.
و اين مرد اب حسين آمد تا كربلا، و مقاتله كرد و با دو پسرش كشته شدند.

ادامه دارد....
 
بالا