بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
من برم
شبه همگی خوش خوب بخوابین
مسواک
 

**sama

عضو جدید
به به سلام به
با حوصله ها
بی حوصله ها
گلا
گلابا
ابجیا
داداشا
خانوما
اقایون
همسایه ها
همشهریا
دیگه نبود:whistle:

اااااااااااااا
خوب سلامه دیگه

حالا دوست جونیا همهگی خوبین؟
من که اومدم اتیش بسوزونم کی امادست؟;)
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شرمنده!
نقل قولها باز کار نمی کنن
شرمنده یاسمن جان
دارم واسه کنفرانسم تو نت می گردم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واییییییییییییییییییییییییییییییییی
سماااااااااااااا
تو کجا بودی دختره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام سما جون. انگار امشب کسی نیست. برو چند تا رو پیدا کن بگو بیان.
 

**sama

عضو جدید
واییییییییییییییییییییییییییییییییی
سماااااااااااااا
تو کجا بودی دختره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قربونت نگار جونم الان که پیش توم گلم:gol:
زیر اسمون خدا
تو خوبی عزیزم؟چرا بی حوصلهای؟




سلام معصومه جونم هستن میان ایشالا
تو خوبی گلم؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قربونت نگار جونم الان که پیش توم گلم:gol:
زیر اسمون خدا
تو خوبی عزیزم؟چرا بی حوصلهای؟




سلام معصومه جونم هستن میان ایشالا
تو خوبی گلم؟
مرسی عزیزم
دلم خیلی تنگیده بود برات
حوصلم اومد سر جاش دیدمت:heart::heart::heart:
 

**sama

عضو جدید

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
سلام بچه هاي خوب ادبيات ديشب كه نشد اماگفتم الان بيام قصه مو تعريف كنم برم
اينجا هميشه اينطور سوت و كوره
يادمه مادر بزرگ مادرم كه خدا رحمتش كنه هر موقع ميومد خونه مادر بزرگم ما بچه ها رو جمع ميكرد دور وبر خودش زير لحاف تا برامون قصه بگه اين قصه رو از اون به يادگار دارم كه براتون ميگم


بنام خدا... يكي بود يكي نبود... غير خدا ... هيشكي نبود
اون روزگاراي قديم روزگاري كه نه ماشين بو د و نه دود دم نه بوق بود و نه اينهمه ادم تو يه روستا دوتا برادر داشتن به خير و خوشي باهم زندگي ميكردن و تو خونه پدري باهم سر ميكردن ... القصه اين دوتا داداش باهم يه تيكه زمين داشتن زمينه هم كوچيك ترين زمين روستا بالاي يه زمين تختي وسط كوه بود داداش بزرگه زن داشت و دوتا بچه اما داش كوچيكه ميخواست بعد فصل درو موقعي كه گندما رو برداشت كردن بره خواستگاري يه دختر كه تو روستا بغلي بود دلم واستون بگه داداشا دست به دست هم رو زمين كار ميكردن و گندما رو به ثمر رسوندن و رسيد فصل درو داداشا يه روز صبح داس ورداشتن و رفتن براي دروي زمينشون اون روز تمام محصول رو برداشت كردن و رو هم تو مزرعه گرد جمع كردن و بقول ما گندم كپا درست كردن تا گندمايي كه برداشت كردن يه چند وقت بمونه تا بتونن اونو خرمن كنن ..... دو سه روز بعد باهم از يكي از روستاييا يه الاغ قرض كردن تا برن گندماشون رو خرمن كنن كارشون اونروز تا غروب طول كشيد فردا صبح باز با همون الاغه رفتن تا محصول بيارن دوتا داداش محصولشون رو از وسط تقسيم كردن و دوتا كپه دو طرف خودشون درست كردن داداش كوچيكه به داش بزرگه گفت بيا اول تو گندماتو ببر اون به كوچيكه گفت نه تو ببر خلاصه تصميم گرفتن يكي بزرگه ببره يكي كوچيكه ..... دادش بزرگه يه بار از گندم خودشو رو الاغ گذاشت و رفت اونا پشت خونشون دوتا انبار كوچيك داشتن كه گندماشون رو اونجا انبار ميكردن براد بزرگه كه رفت برادر كوچيكه پيش خودش گفت داداشم زن وبچه داره و خرج زندگيش زياده برا همين هم ورداشت و يه كمي از گندماي خودشو ريخت رو گندماي برادرش .... موقعي هم كه داداش بزرگه اومدو كوچيكه رفت داداش بزرگه گفت اين برادر كوچيكم ميخواد امسال زن بگيره و تشكيل خانواده بده خرجش امسال زياده برا همينم يه كمي از گندماي خودشو ريخت رو گندم داداش كوچيه .......... القصه داداشا هر موقعي كه اونيكي ميرفت اين كارشون رو تكرار ميكردن اما اين دو تا كپه كوچيك انگار هيچ تكوني نميخورد اونقدر داداشا گندم برده بودن كه پشت خونشون دو تا تپه بزرگ كندم درست شده بود مردم محل هم اسم اون دوتا تپه رو گذاشتن گندم كول يعني تپه گندم هنوزم كه هنوزه اين دوتا تپه مونده اما ديگه اثري از اون ابادي و مردمش نيست




روحش شاد كه با ياد اوري قصه هاش يه فاتحه براش ميخونم :gol:
 
  • Like
واکنش ها: pme

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
كي دوست داره امشب شيريني بخوره؟
دستش بالا:d
 

Similar threads

بالا