آ...............ه

كربلايي حسام

اخراجی موقت
بسم الله الرحمن الرحيم
آه
يعني نفس‌‌المهموم
يعني سيدالشهدا و ما...
يعني عشق

حال اگر با مايي بسم‌الله....:cry:
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
ابوخالد خرمافروش خبر داد و گفت:
با میثم بودم در فرات، روز جمعه، که بادی بوزید- و او در کشتی زیبا و نیکویی نشسته بود.
بیرون آمد و نگریست و گفت: « کشتی را استوار بندید که بادی سخت می‌وزد!» و در این ساعت معاویه بمرد.
چون جمعه‍‌ی دیگر شد بَریدی از شام پرسید، من او را دیدار کردم، گفتم: «ای بنده‌ی خدا خبر چیست؟»
گفت:«مردم را حال نیکوست. امیرالمومنین درگذشت و مردم با یزید بیعت کردند.»
گفتم: «کدام روز درگذشت؟»
گفت: «روز جمعه».
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
چون حسن بن علی از دنیا رحلت کرد،
شیعیان در عراق به جنبش آمدند و به حسین نامه نوشتند و در خلع معاویه و بیعت با او.
.اما او امتناع کرد، که: « میان ما و معاویه عقدی است که شکستن آن روا نباشد تا مدت آن سراید، و چون معاویه بمیرد، در این کار باید نگریست.»
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت

معاویه به حمام رفت و لاغری خویش بدید. بنگریست که رفتنی شده است و مشرف بر امر ناگزیر که بر مردمان واقع شود. این ابیات خواندن گرفت:
می‌بینم که شب و روز
شتابان
می‌کاهند مرا.
پاره‌ای از تنم را گرفته‌اند از من
و پاره‌ای را برایم گذاشته‌اند.
ذره ذره‌ی تنم
ناله می‌زند
و زمینم می‌زند
بعد عمری که سرپا و سالار بودم.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت

معاويه خطبه خواند و گفت: « من چون كشتي هستم به درو رسيده. و امارتِ من بر شما دراز كشيد، چنان كه من از شما ملول شدم و شما از من و من در آرزوي جدايي از شمايم و شما در آرزوي جدايي من، و از پس من كسي بر شما امير نشود مگر آنكه من از او بهتر باشم، چنان‌كه پيشينيان من به از من بودند.»
و گفت: «هر كس لقاي خدا را دوست دارد، خدا نيز لقاي اورا دوست دارد. بار خدايا، من لقاي تو را دوست دارم، پس لقاي مرا دوست دار و آن را براي من مبارك گردان.»
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
و چون بيمار شد به آن بيماري كه درگذشت، پسر خويش- يزيد= را بخواند و گفت: « اي پسرك من، رنج بار بستن و بدين‌سوي و آن‌سوي رفتن را از تو كفايت كردم و كارها را براي تو راست نمودم و دشمنان را خوار كردم و گردن عرب را براي تو خاضع ساختم و براي تو آن چيز فراهم كردم كه هيچ‌كس نكرد.
«پس اهل حجاز را مراعات كن كه اصلِ تواند. و هر كه از حجاز نزد تو آيد، او را گرامي‌دار و هر كس غايب‌ باشد، از او بپرس. مراعات اهل عراق كن و اگر از تو خواهند كه هر روز عاملي عزل كني، بكن- كه عزل يك عامل بر تو آسان‌تر است از آن‌كه صدهزار شمشير به روي تو كشيده شود. و اخل شام را رعايت كن و آنها بايد رازدار تو باشند و اگر از دشمن بيمي داشتي، به اهل شام استعانت جوي و چون مقصود خويش حاصل كردي، آن‌ها را به بلاد شام بازگردان- چون كه اگر در غير از بلاد خويش بمانند، اخلاق آنها بگردد.
« و من نمي‌ترسم كه در اين امر خلافت با تو كسي به نزاع برخيزد، مگر چهاركس از قريش؛ حسين بن علي و عبدالله بن عمر و عبدالله زبير و عبدالرحمان ابي‌بكر.
اما ابن‌عمر: مردي است كه عبادت او را از كار بيانداخته است و اگر كسي غير او نماند، با تو بيعت كند. ام حسين بن علي: مردي سبكخيز و تندمزاج است و مردم عراق او را رها نكنند تا به خروج وادارندش، پس اگر بيرون آيد و بر او ظفر يافتي، بر او درگذر كه رَحِمِ او به ما پيوسته است و حق عظيم دارد و خويش با پيغمبر. و اما ابن‌ ابي‌بكر: هرچه اصحاب پسندند، او متابعت كند و همتي ندارد- مگر در زنان و لهو. و اما آن كس كه مانند شير بر زانو نشسته، آماده‌ي جستن بر تو باشد و مانند روباه تو را بازي دهد و اگر فرصتي يافت بر جهاد ابن‌زبير است. اگر اين كار با تو كرد و بر او ظفر يافتي، بند از بند او جدا ساز و خون كسان خود را تا بتواني حفظ كن.»
و گويند يزيد هم هنگام بيماري پدر هم مرگ‌ او، غايب بود و معاويه ضحاك ابن قيس و مسلم ابن عقبه‌ي مرْي را پيش خود خواند و اين پيغام را بدان‌ها گفت تا به يزيد برسانند.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
و معاويه را در حال مرض، گاه اختلال عقل به هم مي‌رسيد و چند بار گفت: « ميان ما و غوطه چه اندازه مسافت است؟»
دخترش فرياد زد: «واحزناه!»
معاويه به خود آمد و گفت: «اگر رميدي، حق داري كه رماننده ديدي.»
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت


ضحاك بن قيس بيرون رفت و به منبر برآمد و كفن معاويه بر دست داشت. خداي را سپاس گفت و ستايش كرد، آن‌گاه گفت:
«معاويه مهتر عرب و دلاور و باعزم بود، كه خداوند به او فتنه را بنشانيد و او را بر بندگان فرمانروايي داد و شهرها بگشود. اما او بمرد و اين‌ها كفن اوست و ما اورا در اين كفن‌ها بپيچيم و در گور كنيم و اورا با عملش واگذاريم. ان‌گاه تا روز قيامت، آشفتگي و هرج باشد. هركس خواهد بر جنازه‌ي او نماز كند، وقت نماز ظهور حاضر شود.»
و ضحاك بر او نماز گذارد.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت



و چون بيماري معاويه سخت شد، يزيد فرزندش در حُوّارين بود. نامه سوي او نوشتند كه در آمدن شتاب كند: شايد پدر را زنده دريابد.
يزيد وقتي آمد كه معاويه را به گور كرده بودند. او بر گورش نماز گذارد.

 

كربلايي حسام

اخراجی موقت


چون با يزيد بيعت كردند، نامه به وليد بن عتبه فرستاد و او را از مرگ معاويه آگاهي داد. و نامه‌اي ديگر، مختصر نوشت:
اما بعد، حسين و عبدالله بن عمر و ابن زبير را به بيعت بگير و آنها را رها مكن تا بيعت كنند.
والسلام.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت

چون خبر مرگ معاويه به وليد رسيد، سخت پريشان شد و بر او گران آمد. سوي مروان حكم فرستاد و اورا بخواند. (و مروان پيش از وليد عامل مدينه بود. هنگامي كه وليد به مدينه آمد، مروان با كراهت نزد او مي‌امد. چون وليد اين تعلل از وي بديد، در مجلس علنا اورا دشنام داد. اين خبر به مروان رسيد، به‌ يك‌بار از او ببريد تا خبر مرگ معاويه برسيد.)
و وليد آن نامه‌ي مرگ معاويه بر او قرائت كرد.
مروان گفت: «انا لله و انا اليه راجعون.» و بر معاويه رحمت فرستاد:
پس، وليد با وي در اين كار مشورت كرد.
مروان گفت: «راي من آن است كه اكنون آنها را بخواني و امر كني به بيعت. اگر پذيرفتند، دست از آنها بداري و اگر نپذيرفتند، پيش از آنكه از مرگ معاويه آگاه گردند، گردن آنها بزني- چون اگر از مرگ او آگاه گردند، هر يك به ناحيتي رود و مخالفت نمايد و مردم را به خود خواند.»
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
وليد عبدالله بن عمرو ابن عثمان را كه جواني نورس بود، سوي حسين و ابن‌زبير فرستاد و آن دو را بخواند- وقتي كه وليد براي پذيرايي خلق نمي‌نشست. و عبدالله هر دو را در مسجد يافت: نشسته بودند، و گفت: «امير را اجابت كنيد كه شمارا مي‌‌خواند.»
آنها گفتند: «تو بازگرد، ما بر اثر مي‌آييم.»
پس ابن زبير با حسين گفت: «به عقيده‌ي شما وليد در اين ساعت كه براي ملاقات مردم نمي‌نشيند، براي چه سوي ما فرستاده است؟»
حسين گفت: «گمان دارم كه امير گمراه ايشان- معاويه بمرده است و سوي ما فرستاده است تا از ما بيعت ستاند- پيش از اين‌كه اين خبر ميان مردم پراكنده شود.»
ابن زبير گفت: «من هم گمان غير اين نبرم. پس تو چه خواهي كرد؟»
گفت: «من جوانان چند از كسان خود را فراهم كردهف نزد او روم.»
پس، گروهي از موالي خود را بخواند و فرمود تا سلاح بردارند و گفت: «وليد مرا در اين وقت خواسته است و ايمن نيستم از اين‌كه مرا به كاري تكليف كند كه اجابت او نكنم، و از او ايمني نيست. پس با من باشيد و چون نزد او داخل شوم، بر در بنشينيد: اگر شنيديد آوازِ مرا بلند شده است، درآييد و شر او را از من دفع كنيد.»


ادامه دارد....
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسين سوي وليد شد. مروان حكم را انجا يافت، و وليد خبر مرگ معاويه به او داد.
حسين گفت: «انا لله و انا اليه راجعون.»
آن‌گاه نامه‌ي يزيد را بر او خواند- كه وليد را به گرفتن بيعت امر كرده بود.
حسين گفت: «چنين بينم كه به بيعت من در پنهاني قناعت نكني تا اشكارا بيعت كنم و مردم بدانند.»
وليد گفت: «آري چنين است.»
حسين گفت:«پس، صبح شود و راي خويش را در اين امر بيني.»
وليد گفت: «اگر خواهي، به نام خداي بازگرد تا با جماعت نزد ما آيي.»
مروان گفت: «به خدا سوگند كه اگر حسين اكنون از تو جدا گردد و بيعت نكند، بر مثلِ آن دست نيابي تا كشتار ميان شما بسيار گردد. او را نگاه دار از نزد تو بيرون نرود تا بيعت كند يا گردنش را بزني.»
حسين برجست و گفت: «اي پسر زرقا! آيا تو مرا مي‌كشي يا او؟ به خدا سوگند دروغ گفتي و گناه كردي.»
مروان گفت: «با اميرالمومنين بيعت كن.»

ادامه دارد...
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

حسين گفت: «واي بر تو كه بر مومنين دروغ گفتي!‌چه كسي او را بر مومنين امير كرده؟»
مروان بايستاد و شمشير بكشيد و گفت: « جلاد را بگوي پيش از اينكه از اين خانه بيرون رود، گردنش را بزند و خون او در گردنِ من!»
و بانگ برخاست. پس نوزده تن از اهل بيتِ حسين داخل شدند. خنجرها كشيده، و حسين با آنها بيرون آمد.
مروان وليد را گفت: «سخن مرا نپذيرفتي و به خدا سوگند كه ديگر او خود را در اختيار تو نگدارد.»
وليد گفت: «ويح غَيرِكَ يا مروان!‌ چيزي را براي من پسندي كه دينِ مرا تباه كند. به خدا كه دوست ندارم آن‌چه بر او آفتاب مي‌تابد و از آن غروب مي‌كند كه از ملك و مال دنيا، مرا باشد و حسين را بكشم؟ به خدا قسم عقيده‌ي من اين است كه مردي كه به خونِ‌حسين او را محاسبه كنند نزد خدا، روز قيامت سبك ميزان است.»
مروان گفت: «اگر عقيده‌ي تو اين است، در آن چه كردي بر صواب رفتي.» اين را به طنز گفت و راي او را ناپسنديده داشت.
و خبر به يزيد رسيد. وليد را معزول گردانيد و مروان را ولايت مدينه داد و بر دو پسرِ عمر و ابي‌بكر سخت نگرفت.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما ابن زبير فرستاده‌ي وليد را پاسخ گفت كه: «اكنون مي‌آيم.»
آن‌گاه به خانه رفت و بيرون نيامد. وليد باز سوي او فرستاد اما ابن زبير ياران خويش را گردِ خود فراهم كرده بود و در پناهِ‌ آنها نشسته. فرستاده‌ي وليد الحاح مي‌كرد و ابن زبير مي‌گفت: «مرا مهلت دهيد.»
پس وليد مواليان خود را فرستاد و ابن زبير را دشنام دادند و گفتند: «يابن الكاهليه! بايد نزد امر آيي وگرنه تورا البته خواهد كشت.»
او گفت: « به خدا قسم كه از بسياري‌‌ِ فرستادن‌ِ وي بيمناك شده‌ام، اين‌‌قدر شتاب نكنيد تا كسي نزد امير فرستم و راي او را براي من بياورد.»
پس برادرش، جعفر، را فرستاد و او به وليد گفت: «رحمك الله، دست از عبدالله بدار كه او را بترسانيده‌اي و دل‌ِ او از جاي بركنده‌اي. فردا، ان‌شاءالله نزد تو خواهد آمد. رسولان خود را بفرماي تا بازگردند.»
پس وليد بفرستاد و رسولان بازگشتند، و ابن زبير همان شب سوي مكه بيرون شد و راه فَرع گرفت او و بردارش، جعفر، و هيچ كس با آنها نبود.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب، حسين از سراي برون آمد و سوي قبر جد خويش رفت و گفت: «السلام عليك يا رسول الله. من حسين ابن فاطمه، جگر پاره‌ات و فرزندجگر پاره‌ات هستم- كه مرا در ميان امت گذاشتند و رها كردند و نگاهداري نكردند. اين شكايتِ من است به تو تا تو را ملاقات كنم.»
برخاست و قدم خود را ببه هم پيوست به ركوع و سجود پرداخت.
وليد، سوي خانه‌ي او فرستاد تا بداند از مدينه بيرون رفته است يا نه. چون او را در خانه نيافت، گفت: «سپاس خدا را كه بيرون رفت و من به خونِ‌ او گرفتار نشدم.»
و حسين صبح به خانه بازگشت.
چون بامداد شد، وليد يك تن از مواليان بني‌اميه با هشتاد سوار به دنبال ابن زبير فرستاد.
او را نيافتند و بازگشتند.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسين از خانه بيرون امد تا اخبار مردم بشنود. مروان او را ديد و با او گفت: «اي اباعبدالله، من خير تو را خواننم. سخن مرا بپذير كه راهِ‌ صواب اين است.»
حسين گفت: «آن چيست؟ بگو تا بشنوم.»
مروان گفت: «من مي‌گويم با يزيد بيعت كن- كه هم براي دينِ‌‌ِ تو بهتر است، هم براي دنياي تو.»
حسين گفت: «انا لله و انا اليه راجعون. اسلام را وداع بايد گفت اگر امت گرفتارِ‌ اميري چون يزيد گردند. و من از جد خود، رسولِ‌ خدا شنيدم مي‌‌گفت: «خلافت بر آلِ‌ ابوسفيان حرام است.» و سخن ميان آنها دراز كشيد تا مروان خشمگين بازگشت.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد ابن حنفيه نزد برادر خويش، حسين آمد. چون دانست كه او از مدينه خارج خواهد شد و ندانست كه به كدام سوي روي‌آورد، گفت: «اي برادر، تو محبوب‌ترين مردم هستي نزد من و گرامي‌ترين آنها بر من. نصيحت از هيچ‌كس دريغ ندارم، چه رسد كه هيچ‌كس از تو سزاوارتر نيست. تو آميخته با من و جان و روح من هستي و كسي هستي كه طاعت تو بر من لازم است و خداي تعالي، تو را بر من شرف داده و از ساداتِ اهلِ بهشت قرار داده، تا بتواني از يزيد بن معاويه و از شهرها دور شو و بيعت مكن و رسولان خود را سوي مردم بفرست و آنها را به خود بخوان. اگر مردم پيروِ تو شدند و باتو بيعت كردند، خداي را سپاس‌گزار و اگر مردم بر غيرِ تو گرد آمدند، دين و عقل تو كاسته نگردد و مورت و فضل تو از ميان نرود. و من مي‌ترسم در شهري از شهرها داخل شوي و مردم اختلاف كنند؛ گروهي باتو شوند و گروهي بر تو، پس تورا بيشتر از همه به دم نيزه دهند. آن وقت، كسي كه خود و پدر و مادرش بهترين همه امـت هستند، خونش ضايع‌تر و اهلش ذليل‌تر گردند.»
حسين گفت: «كجا بروم اي برادر؟»
گفت: « در مكه منزل گزين. اگر در منزل آرام توانستي گرفت، همان است كه ميخواهي و اگر تو را موافق نيفتاد، به يمن رو. آنها ياران جد و پدر تو بودند و مهربان‌ترين و رقيق‌القلب‌ترين مردمند، و بلاد آنها گشاده‌تر است. اگردر آنحا ارام گرفتن تواني، قبها و الا به ريگستان‌ها و كوه‌ها پناه بر و از جايي به جاي رو تا بنگري كار مردم به كجا مي‌انجامد و خداوند ميان ما و اين گروهِ‌ فاسق حكم فرمايد.»
حسين گفت: «اي برادر، سوگند به خداي كه اگر در دنيا هيچ منزل و پناهي هم نباشد، با يزيد بن معاويه بيعت نمي‌كنم.»
پس محمد بن حنفيه كلام خيوش ببريد و بگريست، و حسين با او ساعتي بگريست. آن‌گاه گفت: «اي برادر، خدا تو را جزاي خير دهد كه نصيحت كردي و راه صواب نمودي.من آهنگِ‌ خروج به مكه دارم و آماده‌ايم من و برادران و برادرزادگان و يعيان منف و امر آنها امرِ من و راي‌ِ آنها راي من است. اماتو اي برادر، باكي بر تو نيست كه در مدينه بماني و جاسوسِ‌من باشي بر ايشان و از كارهاي آنان چيزي از من پنهان نداري.»
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبدالله بن مطیع عدوی وی را ملاقات کرد و گفت: «فدای تو شوم، خواهان کجایی؟»
گفت: «اما اکنون، مکه. و بعد از آن خیرِ خود را از خدا خواهم.»
گفت: «خداوند خیر نصیب تو کند و من را فدای تو گرداند. پس اگر به مکه رفتی، زنهار نزدیکِ کوفه نشوی! که آن شهر نامبارک است. پدرت بدانجا کشته شد و برادرت بی‌یاور ماند و او را به خنجر زدند که نزدیک بود جان در سرِ ان نهد. ملازمِ حرم باش- که تو بزرگِ عربی و اهلِ حجاز هیچ‌کس را بر تو نگزینند و مردم از هر طرف یکدیگر را سوی تو خوانند. از حرم جدا مشو، عم و خال من فدای تو! به خدا سوگند که اگر هلاک شوی، ما را به بندگی گیرند.»
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون روز به پایان رسید، ولید مردانی چند نزد حسین فرستاد تا حاضر شود و بیعت کند.
حسین گفت: « صبح شود، ببینید و ببینیم.» پس، آن شب دست بازداشتند و اصرار نکردند.


چون شب دوم شد، نزدیک قبر آمد و چند رکعت نماز بگذارد و چون از نماز فارغ شد، گفت: «خدایا! من معروف را دوست دارم و منکر را دشمن. یاذوالجلال و الاکرام! از تو مسئلت می‌کنم بع خق این قبر و آن کس که در آن است، برای من اختیار کن آن‌چه رضای تو و رضای رسولِ تو در آن است.»
آن‌گاه نزد قبر بگریست تا نزدیکِ صبح سر بر قبر نهاد و خوابی سبک او را بگرفت.
پیغمبر را دید: می‌آید،- با گروهی از فرشتگان از چپ . راست و پیش روی او- تا حسین را به سینه چسبانید و میانِ دو چشم او را بوسید و گفت: «حبیبی یاحسین! گویا تو را بینم در این نزدیکی به خون آغشته و کشته، در زمین کرب‌و‌بلا، به دست گروهی از امت من، و تو تشنه هستی و آبت ندهند و آرزوی شفاعتِ من دارند. خداوند آنها را روزِ قیامت به شفاغتِ من نائل نگرداند.
حبیبی یاحسین! پدرت و مادرت و برادرت نزدِ من آمده‌اند و آنها آرزومندِ تواند و تو را در بهشت درجاتی است که تا شهید نشوی، به آن درجات نائل نگردی.»
حسین نگاه به جد خویش کرد و گفت: «یا جدّاه، مرا حاجت نیست که به دنیا برگردم. مرا با خود بگیر و ببر با خود.»
پیغمبر گفت: «ناچار، باید به دتیا بازگردی تا تو را شهادت روزی گردد و آن‌چه را خداوند برای تو نوشته است ثوابِ عظیم، بدان نائل شوی تا تو و پدرت و برادرت و عمّت و عمّ پدرت روزِ قیامت در یک زمره محشور شوید و دربهشت درآیید.»
حسین ترسان از خواب برخواست و خوابِ خود را برای اهل بیتِ خویش و فرزندان عبدالمطلب بگفت.
آن روز، در مشرق و مغرب، گروهی غمگین‌تر و گریان‌تر از اهل‌بیتِ پیغمبر نبود.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسین آماده‌ی آن شد که از مدینه بیرون رود. سوی قبرِ مادرش رفت و او را وداع کرد. آنگاه سوی قبرِ برادرش حسن رفت. پس دوات و کاغذ خواست و این وصیت نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحیم.
این آن چیزی است که وصیت کرد حسین بن علی به برادرش، محمد، معروف به ابن حنفیه، که حسین گواهی می‌دهد هیچ معبودی نیست جز خدای یگانه- که او را انباز و شریکی نیست- و آن که محمد بنده و فرستاده‌ی اوست؛ دین حق را آورده است از نزدِ حق، و این که بهشت و دوزخ حق است و قیامت آمدنی است- شکّی در آن نیست- و خداوند بر‌می‌انگیزاند کسانی را که در قبورند.
و من بیرون نیامدم برای تفریح و اظهار کبر، و نه برای فساد و ظلم. خارج شدم برای اصلاحِ امتِّ جدّم و امر به معروف و نهی از منکر خواهم و به سیرت جد و پدرم، علی بن ابی طالب، رفتار کنم.
پس هرکس مرا قبول کند، خداوند سزارارتر است به حق و هر کس ردم کند، صبر می‌کنم تا خدا میانِ من و این قوم به حق حکم کند- و او به بهترین حکم کنندگان است.
این وصیت من است به تو ای برادر.
پس این نامه بپیچید و به خاتمِ خویش مهر کرد و آن را به براردش محمد داد و با او وداع کرد.
امّ‌سلمه نزد او آمد و گفت: « ای فرزند، مرا اندوهگین مساز به رفتن سوی عراق. از جدّ تو شنیدم می‌گفت: «فرزندِ من، حسین در زمینِ عراق کشته می‌شود، موضعی که آن را کربلا گویند.»
حسین با او گفت: « ای مادر، به خدا سوگند که من هم آن را می‌دانم و من- لامحاله- کشته میشوم و گریزی از آن نیست. و سوگند به خدا، آن روزی را که کشته می‌شوم و گریزی از آن نیست. و سوگند به خدا، آن روزی را که کشته می‌شوم و می‌دانم و آن‌کس که مرا می‌کشد، می‌شناسم و آن زمینی که در آن دفن می‌شوم. و هر کس از اهلِ بیت و خویشان و شیعیان من که کشته شود همه را می‌شناسم و اگر خواهی، ای مادر، قبر و مَضجَعِ خود را به تو بنمایم.»
حسین سوی کربلا اشاره کرد: پس زمین پست شد تا مدفن و جای سپاه و جای ایستادن و شهادتِ خویش را به او نمود. در این هنگام، ام‌سلمه سخت بگریست و کار را به خدا گذاشت.
و حسین با ام‌سلمه گفت: «ای مادر، خدای-عزوجل- خواسته است که حرم و کسان و زنانِ آواره بیند و کودکانِ مرا سربریده و مظلوم و در قید و زنجیر بسته بیند، که آنها استعانه کنند و یار و یاوری نیابند.»
امّ‌ِ‌سلمه گفت: «نزد من تربتی است که جد تو به من داده است و آن در شیشه‌ای است.»


حسین گفت: « به خدا قسم که من کشته شوم. هرچند به عراق نروم، مرا می‌کشند.» آنگاه تربتی برگرفت و در شیشه نهاد و به امِّ‌سلمه داد و گفت: « آن را با شیشه‌ی جدم در یک جای نه. وقتی خون شدند، بدان که کشته شده‌ام.»
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
جابر بن عبدالله گفت:

نزدِ حسین بن علی آمدم و گفتم: « تو فرزندِ رسولِ خدایی و یکی از دو سبطِ وی. رایِ من آن است که با یزید صلح کنی- چنان که برادرت صلح کرد و او بر راهِ صواب بود.»

گفت: «ای جابر، آن‌چه برادرم کرد به فرمانِ خدای- تعالی- و پیغمبرش بود و آن‌چه می‌کنم، هم به فرمانِ خدای و رسول است. آیا می‌خواهی که رسولِ خدا و علی و برادرم حسن را، هم اکنون، بر این مطلب شاهد آورم؟»

آن‌گاه به سوی آسمان نگریست: دیدیم ناپهان درِ آسمان بگشود و رسولِ خدا و علی و حسن و حمزه و جعفر از آسمان فرود آمدند تا بر زمین آرام گرفتند. پس من، ترسان و هراسان، برجستم و رسولِ خدا به من گفت: « ای جابر! ایا پیش از این به تو نگفتم درباره‌ی حسن که تو مومن نیستی، مگر آن‌که امر امامانِ خود را گردن نهی و بر آنها اعتراض نکنی؟ آیا می‌خواهی جای معاویه و جای حسین و جای یزید، قاتلِ او را ببینی؟»

گفتم: «بله، یارسول‌الله.»

پس، پای بر زمین زد؛ شکافته شد. دریایی پدید آمد. آن نیز شکافته شد؛ زمینی پدید گردید و آن شکافته شد؛ دریایی و همچنین هفت زمین و هفت دریا شکافته شد و زیرِ همه‌ی اینها آتش بود. ولید بن مغیره و ابوجهل و معاویه و یزید به یک زنجیر بسته بودند و شیاطین یا آنبها، باهم، بسته بودند و اینان از همه‌ی اهلِ دوزه عذابشان سخت‌تر بود.

آن‌گاه رسول فرمود: «سر بردار!»

سر بلند کردم؛ درهای آسمان را دیدم گشوده، و بهشت بالای آنها بود. رسول بالا رفت و کسانی که با او بودند هم، و چون در فضا بود. حسین را صدا زد که: «ای پسرکِ من، به من ملحق شو!»

حسین به او ملحق شد و بالا رفتند تا دیدم ایشان در بهشت درآمدند از بالای آن.

آن‌گاه، پیغمبر از آنجا سوی من نگریست و دستِ حسین را بگرفت و گفت: «ای جابر! این فرزندِ من است با من. امرِ او را گردن نِه و شک مکن تا مومن باشی.»

جابر گفت:

چشمِ من کور باد اگر آن‌چه از رسولِ خدا نقل کردم، ندیده باشم.

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسین کاغذی خواست و در آن نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم.
از حسین بن علی بن ابی‌طالب به سوی بنی‌هاشم.
اما بعد،
هرکس به من ملحق شود، شهید گردد و هر کس تخلّف کند، به رستگاری نرسد.
والسّلام.
و همان شب در تاریکی بیرون رفت سوی مکّه، و آن شبِ یکشنبه دو روز مانده از رجب بود و فرزندان و برادران و برادرزادگان و بیشترِ خاندانِ وی با او بودند، مگر محمد بن حنفیه.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون حسین از مدینه بیرون رفت، فوجها از فرشتگان مُسَوَّمه او را ملاقات کردند- و بر دستِ آنها حَربها بود و بر شترانی از شترانِ بهشتی- و بر او سلام کردند و گفتند:
«ای حجت خدا بر بندگان بعد از جد و پدر و برادرش، خدای سبحانه تعالی چند موطن به ما مدد کرد و خدای تعالی تو را به ما مدد کرده است.»
حسین به آنها گفت: «وعده‌گاهِ شما محلِ قبرِ من. و آن زمینی باشد که در آن به شهادت می‌رسم و آن کربلاست. وقتی بدانجا وارد شوم، نزدِ من آیید.»
گفتند: «یا حجه‌الله، بفرمای تا فرمان بریم و اطاعت کنیم و اگر از دشمن ترسی که به آن دچار شوی، باتو باشیم.
گفت: «آنها راهی بر من ندارند و زیانی به من نرسانند تا وقتی بدان زمین رسم.»
و گروه‌ها از مسلمانان جن آمدند و گفتند:
«ای سید ما، ما شیعه و یاران توایم. بفرمای ما را به هرچی خواهی، که اگر امر کنی هر دشمنی را بکشیم و تو در جای خود باشی که شرِّ آنها را کفایت کنیم.»
حسین گفت: «خدای جزای خیر دهد شما را، آیا کتاب خدا که بر جدِّ من نازل شده است را نخواندید که:
«هرکجا باشید مرگ شما را دریابد- هرچند اگر در کوشکهای بلندِ محکم و بیرون می‌شدند به قتلگاه‌شان، انان که بر ایشان مرگ نوشته بود؟
و اگر من در جای خود بمانم، این خلقِ ننگین به چه آزمایش شود و چه کس در قبرِ من در کربلا ساکن شود- با این که خداوند در روزِ دحوالارض، آن را که برای من برگزیده است- با این که خداوند در روزِ دحوالارض، آن را برای من برگزیده است و پناهِ شیعیان قرارداده تا مامن آنها باشد در دنیا و آخرت؟ و روزِ عاشورا حاضر شوید. در آخرِ آن روز کشته می‌شوم و پس از من، هیچ یک از اهل و خویشان و برادران و خاندانِ من که مطلوبِ دشمنان باشد باقی نماند و سرِ مرا برای یزید بردند.»
جن گفتند: «والله، یاحبیب الله و ابن حبیبه! اگر امر تو واجب‌الاطاعه نبود و مخالفتِ فرمانِ تو جایز بود، همه‌ی دشمنانِ تو را می‌کشتیم، پیش از آنکه به تو رسند.»
گفت: «قسم به خدا ما قادرتریم بر آنها از شما ولیکن، تا هر کس هلاک می‌شود و گمراه می‌گردد از روی دلیل و برهان باشد و هر کس زنده می‌گردد و هدایت می‌یابد هم از برهان و دلیل باشد، به قتلِ آنان راضی نمی‌شوم.»
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسین سوی مکه شد و این آیه می‌خواند:
«فخرج منها خائفا یترقب، قال رب نجنی من القوم الظالمین. از آن شهر بیرون آمده ترسان، چشم می‌داشت که از پس وی بیایند. گفت: «ای خداوند من، مرا از این قومِ ستمکار برهان.»
و طریق اعظم را ملازم گشت. اهل بیتِ او گفتتد: «ای کاش از این راه منحرف شوی، چنان که ابن زبیر منحرف شد- تا طلب‌کنندگان تو را در نیابند.»
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسین به مکه آمد.
دخولِ وی در مکه، شب جمعه سه روز گذشته از شعبان بود و این آیه می‌خواند:
«و لما توجه تلقاء مدین، قال عسی ربّی ان یهدینی سواء السبیل. چون روی کرد سوی مدین گفت: مگر که خداوندِ من مرا به راهِ راست راه نماید.»
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسین در مکه منزل گزید و مردمِ مکه و عمره گزاران و مردمِ بلادِ دیگر که در مکّه بودند، پیوسته نزدِ او می‎‌‌آمدند.
و ابن زبیر هم به مکه بود و ملازمِ کعبه ایستاده، نماز می‌گذارد و اطواف می‌کرد و در میانِ سایرِ مردم او هم نزدِ حسین می‌رفت.
گاه دو روز متوالی و گاه دو روز یکبار. (و بر ابن زبیر وجودِ حسین سخت گران بود، چون می‌دانست که تا حسین در مکّه است، مردمِ حجاز با او بیعت نکنند و او را مطیع‌ترند و در نظرِ آنها بزرگ‌تر است.)
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
اهلِ کوفه چون خبر وفاتِ معاویه به آنها رسید، سخن بسیار درباره‌ی یزید می‌گفتند و دانستند که حسین از بیعت با یزید امتناع کرد و خبرِ ابن زبیر و این‌که هر دو به مکّه رفته‌اند، شنیدند.
پس، در خانه‌ی سلیمان بن صردِ خزاعی فراهم شدند و هلاکِ معاویه را یاد کردند و خدای را سپاس گفتند و ستایش کردند.
سلیمان گفت: «معاویه هلاک شد و حسین از بیعت سر باز زد و به مکّه رفت. شما شیعه‌ی او و شیعه‌ی پدر او هستید. اگر می‌دانید که او را یاری می‌کنید و با دشمن او جهاد می‌کنید، سوی او بنویسید و او را بیاگاهانید. و اگر بیمِ آن هست که سستی کنید، پس او را فریب ندهید.»
همه گفتند: «ما او را یاری کنیم و نزدِ او جهاد کنیم و به کشتن تن درهیم پیشِ او.»
گفت: «پس بنویسید.»
نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحیم.
سوی حسین بن علی از سلیمان بن صرد، مسیّبِ نجبه و رفاعه ابن شدّاد و حبیب بن مظاهر و شیعیانِ وی، از مومنین و مسلمینِ اهلِ کوفه.
سلام علیک. ما سپاس‌گذاریم سوی تو، خدایی را که معبودی جز او نیست.
اما بعد، الحمدلله که دشمن ستمگر و عنید تو را بکشت و نابود ساخت. آنکه بر گردنِ این امت جست و کار را از دستِ آنها ربود. فیء آنها را غضب کرد و بدونِ رضای آنها امیرِ آنها گشت. نیکانِ آنها را بکشت و اشرار را باقی گذاشت و مالِ خدا را میانِ ظالمان و دولتمندان دست به دست گردانید. پس دور باد او، مانند قومِ ثمود!
و بر ما امامی نیست، روی به ما آور. شاید خدای ما را بر حق جمع کند.
و نعمان بن بشیر در قصرِ امارت است. با او در جمعه حاضر نشویم و در عید بیرون نرویم و اگر به ما خبر رسید که تو سوی ما روی آورده‌ای، او را بیرون می‌کنیم که به شام رود، ان‌شاءالله.
آنگاه، این نامه را با عبدالله بن مسمعِ همدانی و عبدالله بن والِ تیمی فرستادند و امر کردند آن دو را به شتاب کردن.
آنها شتابان رفتند و در مکّه بر حسین وارد شدند؛ دو روز گذشته از ماهِ رمضان.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو روز گذشت.
قیس بن مسهّرِ صیداوی و عبدالرحمان ابن عبدالله ابن شدّادِ ارحبی و عمارة بن عبدالله سلولی را فرستادند و با آنها نزدیکِ صد و پنجاه نامه بود؛ از یک تن و دو تن و سه تن و چهار تن.


ادامه دارد.....
 
بالا