سلام به همگی دوستان
با اضافه کردن یک جمله به انتهای داستان نفر قبلی یه داستان بلند مینویسیم تا به یه نتیجه اخلاقی برسیم
فانونش اینه که همه جملات قبلی رو باید کپی کنید
واما داستان
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...
به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که...
آورییییییییینک یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید
لطفا با بینندگان بای بای کنید
بابا میذاشتی یه رمان از توش در بیاریم..جایزه بی ربط ترین نوشته جهانو میگرفتیم
خب بیاین از اول شروع کنیمبابا میذاشتی یه رمان از توش در بیاریم..جایزه بی ربط ترین نوشته جهانو میگرفتیم
وجدانا بد شروعش کرده بودن
ادامه ی داستان (لطفا اسپم نکنید)
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...
به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که...
یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ...
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...
به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید
آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...
به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......
"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........
آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...
به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......
یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و
ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!
قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنهیه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...
به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید
آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...
به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......
"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........
1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!
نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............
گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....
.
شما با این ذوقتون کل داستانو کن فیکون کردی کقصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه
حالا خانومه.....خانوممممممممممممم....اییییییییییی خانوممممم
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...
به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید
آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...
به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......
"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........
1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!
نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............
گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....
قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه
یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.
گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.
گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..
بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...
خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
P | یک جمله برای او که دوستش داشتید/دارید: | زنگ تفريح | 705 | |
یه جمله از خودتون برای نفر قبلی بنویسید(حتما از خودتون باشه) | زنگ تفريح | 119 | ||
یه جمله واسه کسی که ازش دلگیری بنویس | زنگ تفريح | 49 | ||
اخرین جمله زندگیت چیه؟ | زنگ تفريح | 34 | ||
&یه جمله به کسی که از زندگی بریده& | زنگ تفريح | 136 |