دیشب که بعد از مدتها گلهای نرگس رو دست گلفروش سر چهار راه دیدم خیلی دلم هواتو کرد. گلها رو به نظم خاصی دسته کرده بود و دور سرش میچرخوند. به این امید که شاید چشم یکی به این گلها بخوره و دلش ... پسرگ گل فروش تند تند از عرض خیابان عبور میکرد و یکی یکی به شیشه ماشینها میزد تا شاید حتی یکی از شاخهها رو بفروشه. ولی انگار هیچ کس خواهان نرگس نبود. با هر چراغ سبزی با عجله به سمت پیادهرو میرفت تا مبادا آدم آهنیهای غولپیکر بدون توجه به اون رد بشن و به اون بزنن، و با هر چراغ قرمزی بدو به سمت خیابان میآمد، تا شاید این بار خریداری برای گلهاش پیدا کنه.
خیلی دلم گرفت. نرگسها بی قرار بودن و با هر باد تو دستای پسرک تکون تکون میخوردند، انگار ناراضی بودند از این که بخوان دست کسایی بیفتن که حرمت نرگس رو نمیدونن. یا شاید هم دلشون نمیخواست تو هرگلدونی با هر گلی همسایه بشن، دوست داشتن تک باشن و بالاتر از همه، و اون گلدون گل قرمز تو بوفه جاشون باشه، مثل گلدون سر تاقچه خونه مادر بزرگ.
پسرک فریاد میزد: نرگس....... نرگس.
ولی شیشههای برقی بود که یکی یکی بیتوجه بسته میشد و چشمهایی بود که خیره خیره از زیر قاب عینکها نگاهش میکردن.
پسرک دلش گرفت. آروم اومد سمت پیاده رو. همونجا کنار خیابون رو زمین چمباتمه زد. تو چشماش پر بود از مرواریدهای اشک. هیچ کس حرفش رو نمیفهمید. هیچ کس به یاد اون چیزی که باید میافتاد نیافتاده بود و هیچ کس حتی با لبخندی همراهیش نکرده بود. آروم زمزمه کرد: فکر نمی کردم تا این حد غریب باشی. امشب براشون نرگس آوردم چون فکر میکردم نرگس برای اون ها هم با تموم گلها فرق داره ،چون فکر می کردم نرگس نزد اونها هم رنگ و بوی دیگهای داره، ولی انگار...
چراغ سبز شد و پسرک با تاسف به تک تک ماشینهایی که با سرعت به دنبال دردسرهاشون میرفتن نگاه میکرد. با خودش قرار گذاشته بود که چراغ قرمز بعدی از جاش بلند نشه: ( اینها که لیاقت نرگس خریدن ندارن، پس چرا من....) یکدفعه به خودش اومد: (تو کی هستی که سر خود نظر میدی؟ از کجا اینقدر مطمئنی؟ یعنی اگه الان خودت هم پشت رل این مزدا 3 بودی باز هم همین رو میگفتی؟) آروم به خودش جواب داد: (ولی من که امشب برا پول این گلها رو نیاوردم. امشب اینها رو آورده بودم تا مردم رو بیدار کنم تا یادشون بیارم که غدیر نزدیکه و باید امسال هم یک بار دیگه غیابی با وارث اون تجدید میثاق کنن. تا شاید دلهاشون بلرزه و با دعایی از ته دل ظهورش رو بخوان. ولی حیف که...)
مردی از داخل اتومبیل صداش زد. با شتاب از جا بلند شد و به سمت ماشین رفت. با خوشحالی چند شاخه از نرگسها رو به دستش داد. مرد لبخندی زد و آروم به پسر گفت: (پسرکم،توی این شهر هیچ کس به یاد نرگسها نیست.) و من به دنبالش زمزمه کردم : ( و به یاد مولود نرگس چی؟ آیا کسی به فکر اون هست؟)
آروم آروم به سمت خونه اومدم. دست تمام پسرکهای گل فروش سر چهارراه ها گل نرگس بود. انگار همه با هم عهد و پیمانی بسته بودن تا بیدار کنن خوابزدههای این شهر رو.
و باز هم تمام گل های نرگس تو دستای مهربون اونها به انتظار نشسته بودن چون هنوز روح سرد مردم این شهر خواهان نرگس نبود.
راستی چه کسی خریدار این نرگسهاست؟
شاید یه بانوی قد خمیده!