نامه ها و عاشقانه های بزرگان به همسرانشان

امین فتحی

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پس پرده هر جهره قدرتمند یک چهره عاشق هست عاشق خانواده یا همسر حال این فرد یک نویسنده باشد یا رهبر یا دیکتاتور
در این تایپیک من به گرداوری این نامه ها و عاشقانه های بزرگان خواهم پرداخت
 

امین فتحی

عضو جدید
کاربر ممتاز
ر آشنایی تازه، اندوهی تازه است... مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی است . نادر ابراهیمی




سخن عاشقانه گفتن دليل عشق نيست...عاشق كم است سخن عاشقانه فراوان... عشق عادت نيست، عادت همه چيز را ويران مي كند از جمله عظمت دوست داشتن را...از شباهت به تكرار مي رسيم، از تكرار به عادت، از عادت به بيهودگي از بيهودگي به خستگي و نفرت نادر ابراهیمی



به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می‌دارد، یک مرد هر چه را که می‌تواند به قربان‌گاهِ عشق می‌آورد، آن‌چه فدا کردنی‌ست فدا می‌کند، آن چه شکستنی‌ست می‌شکند و آن‌چه را تحمل‌سوز است تحمل می‌کند، اما هرگز به منزل‌گاهِ دوست داشتن به گدایی نمی‌رود. نادر ابراهیمی



بانوی بزرگوار من!
به راستی که چه در مانده اند آنها که چشم تنگشان را به پنجره های روشن و آفتابگیر کلبه های کوچک دیگران دوخته اند...

و چقدر خوب است که ما (تو و من) هرگز خوشبختی را در خانه همسایه جستجو نکره ایم. نادر ابراهیمی



عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست. نادر ابراهیمی



من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم، باورکن
من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم-کودکانه و ساده و روستایی
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم ،مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک نادر ابراهیمی



هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست بل دلیل توقف است. نادر ابراهیمی



دو نفر که عاشق اند و عشق آن ها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافیست. نادر ابراهیمی



همسرم ! در این راه طولانی - که ما بی خبریم و چون باد می گذرد، بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد. نادر ابراهیمی



می توان به سوی رهایی گریخت؛ اما بازگشت ما به اسارت نابخشودنی است. نادر ابراهیمی
 

امین فتحی

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزيز من! (همسرم)
خوشبختي، نامه يي نيست كه يكروز، نامه رساني، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهاي منتظر تو بسپارد. خوشبختي ، ساختن عروسك كوچكي ست از يك تكه خمير نرم شكل پذير... به همين سادگي، به خدا به همين سادگي؛ اما يادت باشد كه جنس آن خمير بايد از عشق و ايمان باشد نه از هيچ چيز ديگر...
خوشبختي را در چنان هاله يي از رمز و راز، لوازم و شرايط، اصول و قوانين پيچيده ي ادراك ناپذير فرو نبريم كه خود نيز در شناختنش شويم...
خوشبختي، همين عطر محو و مختصر تفاهم است كه در سراي تو پيچيده است... نادر ابراهیمی



چرا قضاوت های دیگران در باب رفتار، کردار و گفتار ما ، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند....... نادر ابراهیمی



کودکان دوامِ محدود‌ِ شادی‌هایشان را باور نمی‌کنند. آن‌ها به لحظه‌های سنگین ندامت نمی‌اندیشند. برای کودکان مرگ سوغاتی‌ست که تنها به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها می‌رسد. نادر ابراهیمی



دلم مي خواست سياستمدار بشوم ، يك سياستمدار واقعي ؛ سياستمداري كه به مردم راست بگويد و به خاطر آزادي همانقدر بجنگد كه به خاطر رفاه ، به خاطر وطن همانقدر كه به خاطر اعتقاد . افسوس اما كه ديگر گذشته است و تابوتم را بر سر دست مي برند . نادر ابراهیمی
 

امین فتحی

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهلمین نامه - نادر ابراهیمی

چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم چهلمین نامه بانوی من! یک روز عاقبت قبلت را خواهم شکست – یک روز عاقبت. نه با سفری یک روزه نه با سفری بلند بل با آخرین سفر یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست – یک روز عاقبت. نه با کلامی کم‌توشه از مهربانی نه با سخنی سخت‌ توبیخ‌کننده بل با آخرین کلام. یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست – یک روز عاقبت. تو باید بدانی عزیز من باید بدانی که دیر یا زود – اما، دیگر نه چندان دیر- قلبت را خواهم شکست؛ و کاری جز این هم نمی‌توان کرد. اما اینک، علیرغم این شکستن محتوم ِ قریب الوقوع – که می‌دانم همچون درهم شکستن ِ چلچراغی بسیار ظریف و عظیم، فرو ریخته از سقفی بسیار رفیع خواهد بود – آنچه از تو می‌خواهم – و بسیاری از یاران، از یارانشان خواسته‌اند – این است که دل بر مُرده‌ام نسوزانی، اشک بر گورم نریزی، و خود را یکسره به اندوهی گران و ویرانگر وانسپاری... این است تمام آنچه که آمرانه، همسرانه، رفیقانه و ملتمسانه از تو می‌خواهم؛ تو که در سفری چنین پر مخاطره خالق جمیع خاطره‌هایم بوده‌ای. می‌دانی که من و تو همانقدر که با این خواهش بزرگ آشنا هستیم، پاسخ‌هایی را که به این خواسته داده می‌شود نیز می‌شناسیم. و من علیرغم منطقی بودن همه‌ی پاسخ‌ها، علیرغم جمیع مشاهدات و تجربه‌ها، بر سر این خواسته همچنان پای می‌فشارم، و می‌خواهم به من اطمینان بدهی که در یک لحظه‌ی عظیم و بانیامدنی، فراسوی همه‌ی منطق‌های مستعمل قرار خواهی گرفت – با تجربه‌یی نو؛ و تابع پرشور چیزی خواهی شد که حتی می‌تواند قوی‌ترین منطق‌ها را به آسانی خُرد کند و درهم بکوبد. عزیز من! بگذار آسوده‌خاطر و بی‌دغدغه بمیرم. بگذار تجسمی از آن روز داشته باشم که دلم را به تابستان بیاورد. بگذار شادمانه بمیرم. و شادمانه مُردن ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو می‌دانی که بر این مُرده حتی قطره‌یی نباید گریست. در این یادداشت‌هایی که برایت گذاشته‌ام و می‌توانی آن‌ها را چیزی همچون یک وصیت‌نامه‌ی بازیگوشانه تلقی کنی، به کرات گفته‌ام که از نظر شخصی و فردی، هر روز که بروم،‌ بی‌آرزو رفته‌ام؛ چرا که سال‌هاست به همه‌ی خرده‌آرزوهای شخصی و فردی‌ام دست یافته‌ام. مطلقاً بی‌توقع‌ام، ابداً تشنه نیستم، و چشم‌هایم به دنبال هیچ‌، هیچ، هیچ‌چیز نیست؛ اما از نظر سیاسی، اجتماعی و ملی، طبیعی‌ست که در آرزوی ژرف روزگار بسیار بهتری برای ملتم و ملت‌های سراسر جهان باشم، و این نیز آرزو یا آرمانی نیست که در جایی به انتهایی برسد. یک ملت همیشه می‌تواند خوشبخت‌تر از آنچه هست باشد؛ اما برای فرد، خوشبختی، حد و حسابی دارد، بدیهی است که دلیل مسأله این است که انسان، در تفردش، در واحد محدود و کوچکی از زمان زیست می‌کند و آرزوهای فردی‌اش در محدوده‌ی همین زمان شکل می‌گیرد، حال آنکه ملت‌ها در بی‌نهای زمان جاری هستند، و جهان نوشونده هر دم می‌تواند خالق آرزوها و آرمان‌های نو باشد. محبوب من! چگونه از تو بخواهم که برایم گریه نکنی؟ چگونه از تو بخواهم؟ می‌دانم که به هرحال، یک روز، قلبت را خواهم شکست- یک روز، به هرحال. اما چگونه به تو بگویم که به حال بسیاری از ظاهر زندگان می‌توانی زار زار گریه کنی، اما نه به حال ِ مرده‌یی چون من، به حال ِ ماندگان، نه به حال رفته‌یی چون من. مگر انسان از یک مهمانی ِ دو روزه چه می‌خواهد؟ مگر انسان در عبور از کنار کوهستان‌های جنگلی رفیع، و دشت‌های سبز ِ وسیع، چه توقعی دارد؟ مگر انسان از یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان چیزی بیشتر از چارفصل‌ ِ دلنشین ِ پُر خاطره‌ی خوش‌خاطره آرزو دارد؟ مگر انسان از قدم‌زدنی کوتاه در زیر آسمانی اردیبهشتی، چه انتظاری دارد؟ بانوی بالا منزلت من! در این دادگاه به صراحت گواهی بده تا مطمئن شوم که می‌دانی گرسنه از سر این سفره برنخاسته‌ام و آرزو بر دل بار نبسته‌ام... مگر من سرزمینی را که عاشق ِ عاشق ِ عاشقش بودم، وجب به وجب نگشتم و با مردمی که دیوانه‌وش دوستشان می‌داشتم، ساعت‌ها به گپ زدن ننشستم؟ مگر در این روستا از رودخانه ماهی نگرفتم؟ و در آن، زیر سایه‌ی یک درخت پیر ننشستم و از قمقمه‌ام آب خنک ننوشیدم؟ مگر بر فراز بلند‌ترین قله‌‌های میهنم، با تنی کوفته از خستگی و دلی سرشار از نشاط نایستادم، نخندیدم، و فریاد ِ شادی برنکشیدم؟ ( عزیز من! به عکس‌ها نگاه کن! این عکس، مرا بر قله‌ی دماوند نشان می‌دهد. مربوط به دومین صعود است. چه تفاخری! یادت هست که در پنجاه سالگی برای سومین بار به قله‌ی دماند دست یافتم – بعد از آن حمله‌ی قلبی «بسیار خطرناک»، و بعد از آنکه پزشکانِ خوب، خیلی محکم و جدی گفتند: «پس از این، هیچ صعودی ممکن نیست»؟ در همان روزگار نوشته‌ام: دیگر هیچ آرزویی ندارم. در شصت‌سالگی، اگر بتوانم باز هم چند قله را در منطقه‌ی آذربایجان صعود کنم، البته خیلی خوب است؛ و اگر نشد و نبودیم هم مسأله‌یی نیست. در جوانی این کار را کرده‌ییم....) مگر روزهای پیاپی، در کلبه‌های کویری، گیوه از پای در نیاوردم و بر سر سفره‌ی سرشار از سخاوت کویریان ننشستم؟ مگر شب‌های بسیار، تا سحر، کنار دریای مازندران، زیر سیلاب خوش‌صدای باران، زانوانم را بغل نکردم و به حباب‌های فسفری نگاه نکردم و لبریز از حسی غریب نگشتم؟ مگر هرگاه که می‌خواستم، تن به دریای شمال نسپردم و ساعت‌ها در آن غوطه نخوردم؟ مگر بر آب‌های سنگین و رنگارنگ دریاچه‌ی ارومیه قایق نراندم و در جزایر متروکش به دنبال صید تصویری جانوران، در یک قدمی لَمِشگاه آن‌ها، در گوشه‌یی خِف نکردم؟ مگر جنگل‌های شمال را، روزها و روزها، با کوله‌باری سبک نپیمودم و به صدای جادویی جنگل‌های سرزمینم گوش نسپردم؟ مگر سراسر خطه‌ی شمال را پای پیاده نگشتم و با آوازهای دوردست گیلکی، روح را تغذیه نکردم؟ مگر تمامی ِ ساحل مقدس جنوب سرزمینم را، در کنار یک دوست، ماجراجویانه و دیوانه‌وار طی نکردم؟ مگر در سنگرهای خوب‌ترین فرزندان وطنم چای نخوردم و عظمت بی‌کرانه‌ی ارواح عطرآگین آن دلاوران را احساس نکردم؟ مگر گل‌های وحشی ایران را به تصویر نکشیدم؟ از صد‌ها پروانه عکس نگرفتم؟ و به دنبال بهترین زاویه برای ضبط تصویری از یک امام‌زاده‌ی پرت‌افتاده نگشتم؟ مگر در پناه تو، سالیان ِ سال، قلم در خون ایمان خویش فرو نبردم و هزاران برگ کاغذ را آنگونه که خود می‌خواستم و باور داشتم، سیاه نکردم؟ من در این پنجاه سال، به همت تو، بیش از هزار سال زندگی کرده‌ام... آیا باز هم حق است که کسی بر مُرده‌ام بگرید؟ و تو... به خصوص تو، که این‌همه امکانات را به من بخشیدی حق است که با یاد من، اشک به چشمان خویش بیاوری؟ انصاف باید داشت. انصاف باید داشت. من، به مراتب بیش از شایستگی‌ام، شیره‌ی زندگی را مکیده‌ام، و اینک، هرچه فکر می‌کنم می‌بینم که جز شادی و آسودگی خاطرات، چیزی نمانده است که بخواهم و این نامه‌، صرفاً به همین دلیل نوشته شده است. بگذار یک لحظه‌ پیرانه سخن بگویم: بچه‌هایمان خیلی خوب هستند؛ به خصوص که در حد ممکن آزادانه رشد کرده‌اند – و درست. من هرگز آرزویی جز این نداشته‌ام که آن‌ها با هنر آشنا باشند؛ یعنی با عصاره‌ی اندوه و عصاره‌ی شادی. غم، با چگالی بسیار بالا، شادی با غلظتی غریب: هنر هین است: موسیقی، نقاشی، ادبیات... و بچه‌های ما، در سایه‌ی تو، با همه‌ی اینها آنقدر که باید آشنا شده‌اند. کسی که سهراب را دوست داشته باشد، شاملو را احساس کند، فروغ را بستاید، و هر شعر خوب را آیه‌یی زمینی بپندارد، چنین کسی، به درستی زندگی خواهد کرد... کسی که به کیارستمی شگفت‌زده نگاه کند، به زرین کلک با نهایت احترام، به صادقی با محبت، و آثار مخلباف را دوست داشته باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد... کسی که در برابر باخ، بتهوون و موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار ِ جلیل شهناز، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه‌ی «اندک اندک» شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد... کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند، خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند و تک بیت‌های صائب را دوست بدارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد... کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته، اندوه مناجاب سحری در ماه رمضان، عظمت ِ خوف‌انگیز کاشیکاری اصفهان و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارَک احساس کرده باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد... شاید سخت شاید دردمندانه، شاید در فشار؛ اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد... عزیز من! می‌بینی که از بابت بچه‌ها هم تقریباً هیچ نگرانی و رؤیای خاص ندارم. رایکا، این گل کوچک، حتی اگر یتیم بشود، یتیم خوبی خواهد شد. پس، باز می‌گردیم به تنها خواهش، آن خواهش بزرگ: با جهان، شادمانه وداع می‌کنم، با من عزادارانه وداع مکن! و هرگز نیم‌نگاهی هم به جانب آن‌ها که بر مزار من زار می‌زنند و شیون می‌کنند، نینداز. آن‌ها مرا نمی‌شناسند و هرگز نمی‌شناخته‌اند. در حقیقت، جز تو هیچ‌کس مرا چنان که باید نشناخته است و نخواهد شناخت: سراپا عیب بودنم را کم و کوچک بودنم را و همچون شبنمی از خوبی بر بوته‌ی بزرگ ِ گزنه بودنم را. انصاف باید داشت عزیز من، انصاف باید داشت. در زمانه‌ی ما و در شرایط ما، از این بهتر زیستن برای کسی چون من، ممکن نبوده است. برای آنکه همیشه بر سر اندیشه‌یی پای می‌فشرد، البته در طول عمر دردهایی هست، و غم‌هایی و اشک‌هایی و بیکار ماندن‌هایی و زخم خوردن‌هایی و گریه‌هایی از اعماق، و نگو که چگونه می‌توانم اینگونه زیستن را خوب و شاید خوب‌ترین نوع زیستن بنامم. تو خوب می‌دانی... سنگین‌ترین دردها، چون از صافی زمان بگذرند، به چیزی توصیف‌ناپذیر اما مطبوع تبدیل می‌شوند، و جملگی تلخی‌ها به چیزی که طعمی بسیار خاص اما به هر حال شیرین دارند... بسیار خوب! همه‌ی اینها را گفتم، بانوی بالا منزلت من، فقط به خاطر آنکه از رفتنم متأسف نباشی، و گمان نبری که چیزی را فراموش کرده‌ام با خود ببرم و حسرتی بر دلم مانده است و خواسته‌یی داشته‌ام که برآورده نشده. نه... به خدا نه... آنقدره آسوده خاطرم که باور نمی‌کنی، و راضی، و سبک‌بار و بیخیال... قسم می‌خورم؛ به هر آنچه مقدس است نزد من، و نزد من و تو، به خاک وطن قسم – آیا کافی است؟ - که اگر فرصتی باشد، در آستانه‌ی آخرین سفر، چنان خواهم خندید که پژواک آن شیشه‌های بسیار ضخیم و تیره‌ی دلمردگی و ناامیدی را یکباره فرو بریزد... ای‌کاش به آنجا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گوره، شاخه گلی بگذارند و از کنارم همچنان که زیر لب به شادی آواز می‌خوانند بگذرد؛ و این نیز آرزویی شخصی نیست. این «ای کاش» را برای همه‌ی مسافران این سفر‌ ِ محترم می‌‌خواهم... حالیا! بانوی من! به آغاز سخن باز می‌گردم: یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست – یک روز عاقبت. با آخرین کلام. با آخرین سفر. اما آمرانه ملتمسانه از تو می‌خواهم که در آن روز، همه‌ی آنچه را که در این عریضه به حضورت معروض داشته‌ام به خاطر بیاوری – کلمه به کلمه، جمله به جمله- و نه به ظاهر بَل در باطن نیز بر افسردگی خویش صادقانه غلبه کنی. به یاد داشته باش که از تو بغض کردن و خود خوردن و غم فرو دادن و در خلوت گریستن و در جمع لبخند زدن نمی‌خواهم. این سفر را باور داشتن و برای راهی شاد و راضی ِ این سفر، دستی به شادمانه تکان دادن می‌خواهم. بگو: آیا این درست است که ما به خاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامه‌ی عزا بپوشیم، ماتم بگیریم و به ختم بنشینیم که از ما جز خنده بر رفته‌ی خویش را توقع نداشته است؟
اینک احساس و اقرار می‌کنم که آرزویی مانده است – آرزویی برآورده نشده؛ و آن این است که تو را از پی مرگم اشک‌ریزان و نالان و فریاد زنان و نفرین‌کنان نبینم، همچنان که فرزندانم را، دوستانم را، یاران و هم‌اندیشانم را...
 

Similar threads

بالا