سي سالگي دفاع مقدس/
نارنجكي كه مأمور بود
خبرگزاري فارس: بايد ضامن نارنجك را سر جايش قرار دهم. پس چرا سر جايش نميرود. بايد بنشينم و عجله هم نكنم. كاش عرق نكنم. قطرههاي عرق هم كه وارد چشمم شود، كار را دشوارتر خواهد كرد. خدايا! پس چرا ضامن سرجايش نميرود؟ ميروم كنار خاكريز و نارنجك را به پشت خاكريز پرتاب ميكنم.
مشغول نگهباني هستم. سكوت شب بر همه جا حاكم است. هميشه فكر كرده ام اين لحظه ها بهترين فرصت براي فكر كردن است. ابتدا غير از سكوت و تاريكي چيزي نمي بيني اما وقتي به اعماق سياهي چشم مي دوزي انگار نقبي در روشنايي زده مي شود. در آن لحظه ها مي تواني از خودت بيرون بروي و تماشا كني كسي را كه نام تو را دارد و سال ها از پشت چشم هاي او به دنيا نگاه كرده اي! يك دفعه صدايي مي شنوم.
ـ "حالا كه همه خواب هستند....، لابد كسي به دستشويي مي رود! اما اگر گشتي هاي دشمن باشد چي!؟ "
با اين فكر ضامن نارنجك را مي كشم و آماده در مشتم نگه مي دارم. چند دقيقه گوش مي خوابانم. خبري نيست. حالا بايد ضامن نارنجك را سر جايش قرار دهم. پس چرا سر جايش نمي رود. اين جوري نمي شود. بايد بنشينم و عجله هم نكنم. اينجا خوب است كنار اين ميله كه موقعيت گردان ما را نشان مي دهد. بايد از اول شروع كنم. كاش عرق نكنم. اما مي دانم كه عرق خواهم كرد. قطره هاي عرق هم كه وارد چشمم شود، كار را دشوارتر خواهد كرد خدايا! پس چرا ضامن سرجايش نمي رود؟
حالا بايد چكار كنم؟ اين جوري كه نمي شود. اگر يك ذره دستم شل شود...!
بايد كاري كنم. حتماً ضامن نوكش كج شده است. بايد بروم نزديك خاكريز. اينجا اگر پرت كنم موقعيت بچه ها لو مي رود. مي روم كنار خاكريز و نارنجك را به پشت خاكريز پرتاب مي كنم. صداي مهيب انفجار سكوت شب را مي شكند. نفس راحتي مي كشم و به سرعت سر پستم برمي گردم...
صبح شده است برادران علت انفجار ديشب را مي پرسند. اصل ماجرا را برايشان تعريف مي كنم. مسئول دسته مي گويد:
ـ "برويم ببينيم چه شده است! "
مي رويم و آن سوي خاكريز را نگاه مي كنيم. چشمانم از شدت تعجب گرد مي شود. اجساد پنج سرباز و درجه دار عراقي توي چاله اي در نزديكي خاكريز افتاده است.
دوستان از شدت شادي اشك در چشم هايشان حلقه مي زند. من هم توي دلم خداوند مهربان را شكر مي كنم و با خود مي گويم:
نارنجك ديشبي هم مامور خدا بوده است.
*منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي سايت ساجد
نارنجكي كه مأمور بود
خبرگزاري فارس: بايد ضامن نارنجك را سر جايش قرار دهم. پس چرا سر جايش نميرود. بايد بنشينم و عجله هم نكنم. كاش عرق نكنم. قطرههاي عرق هم كه وارد چشمم شود، كار را دشوارتر خواهد كرد. خدايا! پس چرا ضامن سرجايش نميرود؟ ميروم كنار خاكريز و نارنجك را به پشت خاكريز پرتاب ميكنم.
مشغول نگهباني هستم. سكوت شب بر همه جا حاكم است. هميشه فكر كرده ام اين لحظه ها بهترين فرصت براي فكر كردن است. ابتدا غير از سكوت و تاريكي چيزي نمي بيني اما وقتي به اعماق سياهي چشم مي دوزي انگار نقبي در روشنايي زده مي شود. در آن لحظه ها مي تواني از خودت بيرون بروي و تماشا كني كسي را كه نام تو را دارد و سال ها از پشت چشم هاي او به دنيا نگاه كرده اي! يك دفعه صدايي مي شنوم.
ـ "حالا كه همه خواب هستند....، لابد كسي به دستشويي مي رود! اما اگر گشتي هاي دشمن باشد چي!؟ "
با اين فكر ضامن نارنجك را مي كشم و آماده در مشتم نگه مي دارم. چند دقيقه گوش مي خوابانم. خبري نيست. حالا بايد ضامن نارنجك را سر جايش قرار دهم. پس چرا سر جايش نمي رود. اين جوري نمي شود. بايد بنشينم و عجله هم نكنم. اينجا خوب است كنار اين ميله كه موقعيت گردان ما را نشان مي دهد. بايد از اول شروع كنم. كاش عرق نكنم. اما مي دانم كه عرق خواهم كرد. قطره هاي عرق هم كه وارد چشمم شود، كار را دشوارتر خواهد كرد خدايا! پس چرا ضامن سرجايش نمي رود؟
حالا بايد چكار كنم؟ اين جوري كه نمي شود. اگر يك ذره دستم شل شود...!
بايد كاري كنم. حتماً ضامن نوكش كج شده است. بايد بروم نزديك خاكريز. اينجا اگر پرت كنم موقعيت بچه ها لو مي رود. مي روم كنار خاكريز و نارنجك را به پشت خاكريز پرتاب مي كنم. صداي مهيب انفجار سكوت شب را مي شكند. نفس راحتي مي كشم و به سرعت سر پستم برمي گردم...
صبح شده است برادران علت انفجار ديشب را مي پرسند. اصل ماجرا را برايشان تعريف مي كنم. مسئول دسته مي گويد:
ـ "برويم ببينيم چه شده است! "
مي رويم و آن سوي خاكريز را نگاه مي كنيم. چشمانم از شدت تعجب گرد مي شود. اجساد پنج سرباز و درجه دار عراقي توي چاله اي در نزديكي خاكريز افتاده است.
دوستان از شدت شادي اشك در چشم هايشان حلقه مي زند. من هم توي دلم خداوند مهربان را شكر مي كنم و با خود مي گويم:
نارنجك ديشبي هم مامور خدا بوده است.
*منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي سايت ساجد