كوي دوست

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي‌نويسم از تو اي زيباي من
مي‌سرايم از تو اي روياي من
اي نگاهت سبزتر از سبزه زار
مي‌نويسم بي قرارم بي‌قرار

پشت ديوار بهار
مي‌نويسم مانده‌ام در انتظار
اي که چشمت خواب را از من گرفت
مي‌نويسم خسته‌ام از انتظار
مي‌نويسم مي‌نويسم يادگار

من نمي‌دانم چه داده‌اي به من؟
که چنين دل را سپردم دست تو
يا چه بود در آن نگاه آتشين
يا چه کرد بامن دو چشم مست تو
من نمي‌دانم نمي‌دانم چرا؟
اين چنين آشفته‌ام
آشفته‌ام
با خيالت روز و شب در آتشم
شعرهايي نيمه شب‌ها گفته‌ام

من نمي‌دانم... ولي اينک بهار
با دو صد گل مي‌رسد
باغ تا گل مي‌دهد
گل به بلبل مي‌رسد
باز مي‌آيد بهار
باز مي‌آيد بهار

من نمي‌دانم چرا؟
کس نمي‌آرد مرا پيغام يار
اي ستمگر روزگار
بي‌قرارم بي‌قرار
باز مي‌بارم
چو باران بهار
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز

پرنده مردني است


دلم گرفته است
دلم گرفته است


به ايوان ميروم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ي شب مي کشم
چراغ هاي رابطه تاريکند
چراغ هاي رابطه تاريکند


کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخاهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مداد را برداشتی

طرح مرا نه آنگونه که هستم

همان که می خواستی کشیدی !

تمام بهانه ی رفتنت

این است که عوض شده ام !

مداد را بر میدارم

طرح ترا همان گونه که هستی میکشم ...

میتوانی بروی ...!

 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيش از اينها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد كنار ابرها​
مثل قصر پادشاه قصه ها​
خشتي از الماس و خشتي از طلا​
پايه ها ي برجش از عاج و بلور​
برسر تختي نشسته با غرور​
ماه، برق كوچكي از تاج او​
هر ستاره، پولكي از تاج او​
اطلس پيراهن او، آسمان​
نقش روي دامن او، كهكشان​
رعد و برق شب، طنين خنده اش​
سيل و توفان، نعره توفنده اش​
دكمه پيراهن او، آفتاب​
برق تيغ و خنجر او، ماهتاب​

پيش از اينها خاطرم دلگير بود​
از خدا، در ذهنم اين تصوير بود​
آن خدا بي رحم بود و خشمگين​
خانه اش در آسمان، دور از زمين​
بود، اما در ميان ما نبود​
مهربان و ساده و زيبا نبود​
در دل او دوستي جايي نداشت​
مهرباني هيج معنايي نداشت​
هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا​
از زمين، از آسمان، از ابرها​
زود مي گفتند: اين كار خداست​
پرس و جو از كار او كاري خطاست​
هر چه مي پرسي، جوابش آتش است​
آب اگر خوردي، عذابش آتش است​
تا ببندي چشم، كورت مي كند​
تا شدي نزديك، دورت مي كند​
كج گشودي دست، سنگت مي كند​
كج نهادي پاي، لنگت مي كند​
با همين قصه، دلم مشغول بود​
خوابهايم، خواب ديو و غول بود​
خواب مي ديدم كه غرق آتشم​
در دهان شعله هاي سركشم​
در دهان اژدهايي خشمگين​
برسرم باران گُرزِ آتشين​
محو مي شد نعره هايم، بي صدا​
در طنين خنده خشم خدا...​
نيت من، در نماز و در دعا​
ترس بود و وحشت از خشم خدا​
هر چه مي كردم، همه از ترس بود​
مثل از بركردن يك درس بود​
مثل تمرين حساب و هندسه​
مثل تنبيه مدير مدرسه​
تلخ، مثل خنده اي بي حوصله​
سخت، مثل حلّ صدها مسئله​
مثل تكليف رياضي سخت بود​
مثل صرف فعل ماضي سخت بود​
تا كه يك شب دست در دست پدر​
راه افتادم به قصد يك سفر​
در ميان راه، در يك روستا​
خانه اي ديديم، خوب و آشنا​
زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟​
گفت: اينجا خانة خوب خداست !​
گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند​
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند​
باوضويي، دست و رويي تازه كرد​
با دل خود، گفتگويي تازه كرد​
گفتمش: پس آن خداي خشمگين​
خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟​
گفت: آري، خانه او بي رياست​
فرشهايش از گليم و بورياست​
مهربان و ساده و بي كينه است​
مثل نوري در دل آيينه است​
عادت او نيست خشم و دشمني​
نام او نور و نشانش روشني​
قهر او از آشتي، شيرين تر است​
مثل قهر مهربانِِ مادر است​
دوستي را دوست، معني مي دهد​
قهر هم با دوست، معني مي دهد​
هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست​
قهري او هم نشان دوستي است ...​
تازه فهميدم خدايم، اين خداست​
اين خداي مهربان و آشناست​
دوستي، از من به من نزديكتر​
از رگ گردن به من نزديكتر​

آن خداي پيش از اين را باد برد​
نام او را هم دلم از ياد برد​
آن خدا مثل خيال و خواب بود​
چون حبابي، نقش روي آب بود​
مي توانم بعد از اين، با اين خدا​
دوست باشم، دوست ، پاك و بي ريا​
مي توان با اين خدا پرواز كرد​
سفره دل را برايش باز كرد​
مي توان در باره گل حرف زد​
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد​
چكه چكه مثل باران راز گفت​
با دو قطره، صدهزاران راز گفت​
مي توان با او صميمي حرف زد​
مثل ياران قديمي حرف زد​
مي توان تصنيفي از پرواز خواند​
با الفباي سكوت آواز خواند​
مي توان مثل علف ها حرف زد​
بازباني بي الفبا حرف زد​
مي توان در باره هر چيز گفت​
مي توان شعري خيال انگيز گفت​
مثل اين شعر روان و آشنا​

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟
 

pink83

عضو جدید
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پنا هی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد رابا گلم سرشته است
پس چگونه من سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ وبوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس دراین میانه من از چه حرف می زنم؟
درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا زنم
 

pink83

عضو جدید
این شفق است یا فلق؟مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام؟ جان دقایقم بگو
آینه در جواب من- باز سکوت می کند
بازمرا چه می شود؟ای تو حقایقم بگو
جان همه شوق گشته ام- طعنه ی ناشنیده را
در همه حال خوب من ,با تو موافقم بگو
پاک کن از حافظه ات- شور غزل های مرا
شاعر مرده ام بخوان- کور علایقم بگو
با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را- با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتم - اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی,اگر که لایقم بگو
یا به زوال می روم,یا به کمال می رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاسقم بگو
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت را امروز جوردیگری حس کردم ...

سکوتی به بلندای فریاد !

حرفی برای گفتن نمانده... همه چیزبه پایان رسیده ...

سکوت رازمزمه می کنم سکوتی به بلندای فریاد ...

سکوتی به بلندی شب ...

به روانی اشک ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
رود زندگانيم همچنان جاريست
گاه مرا از كنار بيشه اي سبز عبور مي دهد
و گاه از ارتفاع صخره اي به زير مي كشاند
اينك اما تنها
در كويري خشك
ذره ذره در حال تبخيرم
اما نا اميد نيستم
مي دانم روزي ديگر در جايي ديگر
خواهم باريد !
آري من باران خواهم شد ...
 

pink83

عضو جدید
با همه ی بی سروسامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه توفانی ام
دلخوشگرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته زدریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی ست که بارانی ام
حرف بزن –حرف بزن –سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در ميكده‌ام: چون من بسي اينجا هست
مي حاضر و من نبرده ام سويش دست
بايد امشب ببوسم اين ساقي را
اكنون گويم كه نيستم بيخود و مست
در ميكده ام دگر كسي اينجا نيست
واندر جامم دگر نمي صهبا نيست
مجروحم و مستم و عسس مي بردم
مردي، مددي، اهل دلي، آيا نيست ؟
 

azadeh_arch _eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا تو بي سببي نيستي

به راستي صلت كدام قصيده اي اي غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامي
به افتاب
از دريچه ي تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل ميبندد
خوشا نظر بازيا كه تو اغاز ميكني
پس پشت مردمكانت
فرياد كدام زندانيست
كه ازادي را
به لبان براماسيده
گل سرخي پرتاب ميكند؟
ورنه
اين ستاره بازي
حاشا
چيزي بدهكار افتاب نيست
نكاه از صداي تو ايمن ميشود
چه مومنانه نام مرا اواز ميكني
ودلت
كبوتر اشتيست
در خون تپيده
به بام تلخ
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز ميكني
احمد شاملو
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرم دریای پر غوغاست
یاد تو چون سکه یی سیمین رها بر آب ِ این دریاست
خاطر دریا پریشان است
سینه ی در
خاطرم دریای پر غوغاست
یاد تو چون سکه یی سیمین رها بر آب ِ این دریاست
خاطر دریا پریشان است
سینه ی دریا پر از تشویش توفان است
دست من در موج و چشمم سوی ساحل هاست
قلب من منزلگه دلهاست
نه بر این دریا سکونی
نه به ساحل ها چراغ رهنمونی
کی بر آید از افق شمع بلند آفتابم
تا درنگ آرم دمی
تا بیاسایم کمی
تا در این امواج یادی ، یادگاری را بیابم

ای دریغا
سر به سر موج است و گرداب است یا غرقاب
سکه ی سیمین فروتر میرود در آب

 

pink83

عضو جدید
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شاید
ده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود،وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم
" اگر غرور نبود
چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم "
اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد
اگر ساعتها نبودند
آزاد تر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم
اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم
هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود،زیبایی نبود
و خوبی هم، شاید
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی
و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی
به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم
اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بیگمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم
و تو نیز
هرگز ندیدن من را
آنگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟؟؟!!

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش من هم جسارت داشتم ...

هم اندازه ی تو ...

یا کسی آن دورها در انتظار من نبود ...

یا من چیزی برای از دست دادن نداشتم ...

آن وقت

می آمدم ...

می آمدم تا آنجا

تا انتها ...

تا همان جایی

که می شود فریاد شد ...

بی صدا همه صدا شد ...

می آمدم ...!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درختی پیر
شکسته خشک تنها گم
نشسته در سکوت وهمناک دشت
نگاهش دور
فسرده در غروب مرده دلگیر
و هنگامی که بر می گشت
کلاغی خسته سوی آشیان خویش
غم آور بر سر آن شاخه های خشک
فروغ واپسین خنده خورشید
شد خاموش
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از وقتی که رفتی

بی خودت ...

بی خود همه ی آینه ها را میشکنم !

بیچاره دلم

فکر می کند با تو

یک آینه فاصله دارد ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که حیران کوچه ها را گز می کنی ...

وقتی که نی نی هر نگاهت شعری ناسروده است ...

وقتی که مسحور یک نگاه می شوی و با آن تا ته دنیا سفر می کنی !

آن لحظه است که عاشقت می خوانند ...!

و تو سکوت می کنی ...

سر به زیر می اندازی ...

و در لحظات گم می شوی !

و می فهمی که در نگاهی رمز آلود جامانده ای !!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو مرغي زير باران راه گم كرده
گذشته از بيابان شبي چون خيمه ي دشمن

شبي را در بياباني - غريب اما - به سر برده
فتاده اينك آنجا روي لاشه ي جهد بي حاصل
همه چيز وهمه جا خسته و خيس است
چو دود روشني كز شعله ي شادي پيام آرد

سحر برخاست
غبار تيرگي مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمي كه جاويد است و گاه آيد
برآمد عنكبوت زرد
و خيس خسته را پر چشم حسرت كرد
وزيد آنگاه و آب نور را با نور آب آميخت

نسيمي آنچنان آرام
كه مخمل را هم از خواب حريرينش نمي انگيخت
و روح صبح آنگه پيش چشم من برهنه شد به طنازي
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در آيينه ي زلال جاودانه شست و شويي كرد
بزرگ و پاك شد و ان توري زربفت را پوشيد

و آنگه طرف دامن تا كران بيكران گسترد
و آنگه طرف دامن تا كران بيكران گسترد
در اين صبح بزرگ شسته و پاك اهورايي
ز تو مي پرسم اي مزدااهورا ، اي اهورامزد
نگهدار سپهر پير در بالا
بكرداري كه سوي شيب اين پايين نمي افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبه اي بيرون نمي ريزد
نگدار زمين
چونين در اين پايين
بكرداري كه پايين تر نمي ليزد
ز بس با صد هزاران كوهميخش كرده اي ستوار
نه مي افتد نه مي خيزد

ز تو مي پرسم اي مزدااهورا ، اي اهورامزد
كه را اين صبح
خوش ست و خوب و فرخنده ؟
كه را چون من سرآغاز تهي بيهوده اي ديگر ؟
بگو با من ، بگو ... با ... من
كه را گريه ؟
كه را خنده ؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی تو نیستی گم میشه آفتاب
خاکستر میشه حریر مهتاب
از رفتنت من پر میشم از شب
شب دلهره شب اضطراب

وقتی تو نیستی دنیا شب میشه
شب از دل من شب تا همیشه
بی تو هر نفس تکرار ترسه
لحظه لحظه نیست نبض تشویشه

بي تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

هیچکی عاشقت اینجور که منم
نبود و نشد لاف نمیزنم
من از تویی که بد کردی با من
گله میکنم دل نمیکنم

هیچکی عاشقت اینجور که منم
نبود و نشد لاف نمیزنم
من از تویی که بد کردی با من
گله میکنم دل نمیکنم

بي تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز
 

Data_art

مدیر بازنشسته
زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن
دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن
کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وان در آن اسباب دولت را فراهم داشتن
جامه ی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن
قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن
نیمه شب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن
با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن
تا برآید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
سال هاست آسمان

اشک های مرا

ادامه می دهد ...

پروانه هم

زیبایی تو را ...

به گل ها

که خوب نگاه می کنم

امتداد لبخند تو اند

و شب

قطره ای از

چشم های تو ...

دیدنت

نگاه عارفانه نمی خواهد

طبیعتت کافی است ...!


مهیار خاوری نژاد
 

R-ALI

عضو جدید
او سر سپرده می خواست من دل سپرده بودم
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها به جرم این که
او سر سپرده می خواست، من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا