قصه ماهي كوچولو

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
قصه ماهي كوچولو
يه روز يه ماهي كوچولو بود كه تو يه حوضچه كوچيك زندگي مي كرد. با اينكه دورش پر از ماهي هاي قرمز و سفيد بود باز احساس تنهايي مي كرد.
خسته بود . از اينكه تلالو آفتاب رو تو چشاي شيشه ايش مي ديد اما نمي تونست اونو براي كسي تعريف كنه! آخه تو دنياي ماهي ها تعريفي از اين چيزا نبود!
يه روز صبح كه ماهي كوچولو دلتنگ بود رفت روي آب تا با آفتاب حرف بزنه . بهش بگه چقدر تنهاست! اما يه دفه آفتاب پشت ابرا پنهان شد! ماهي كوچولو دلش گرفت . با خودش گفت : حتي آفتابم دوسم نداره! يكم كه گذشت ابرا شروع به باريدن كردند . بارون تندي باريدن گرفت . دست طبيعت حوضچه كوچيك رو به يه رودخونه وصل كرد . ماهي كوچولو همينطور كه در انتظار دوباره ديدن خورشيد بود يه صدايي شنيد! انگار صدا از سمت رودخونه بود! ماهي كوچولو خوشحال شد و در آبراهه اي كه به سمت رودخونه درست شده بود به راه افتاد . وقتي به رودخونه رسيد ... فهميد اين صداي امواج رودخونه بوده . يكي از جنس طبيعت كه مي تونه با صداي امواجش حرف بزنه .با خودش گفت شايد رودخونه بتونه برام يه هم صحبت خوب بشه! وارد رودخونه شد، ديد رودخونه داره مي ره، كجا؟!نمي دونست . ازش اجازه گرفت تا باهاش همراه بشه ، رودخونه مهربون هم اونو با آغوش باز پذيرفت. اولش ماهي كوچولو خيلي نگران بود ، آخه تلاطم امواج اونو بالا و پايين مي برد ، فكر مي كرد هر لحظه قراره پرت بشه بيرون . اما يكم كه گذشت رودخونه اونو تو اعماق دلش جا داد . گرچه سطح رودخونه هنوز متلاطم بود اما توي دل رودخونه همش آرامش آسماني بود .
ماهي كوچولو آروم گرفت . گرچه براي اينكه خودشو با رودخونه همراه كنه گهگاهي بالكاشو تكون مي داد ، اما مطمئن بود كه اگه بالكاش خسته بشن و اون از حركت بايسته بازم رودخونه مهربون اونو پيش مي بره!!!
الان چند روزي از همراهي ماهي و رودخونه ميگذره . ماهي نمي دونه كجا مي ره ، اما اينو خوب مي دونه كه انتهاي هر رودخونه اي درياست . يه دريا با تموم قشنگياش. يه دريا كه ديگه تلاطم توش معني نداره. يه دريا كه ديگه ماهي كوچولو احساس تنهايي نمي كنه !!!
ماهي دلش آرومه ! آرومه آرومه آروم!!!!!!
دست نوشته اي از پرنده نقره اي (خودم)
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا