شهید مورد علاقه تو کیه؟+عکس

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9168&stc=1&d=1239226315
شهید
لحظه اول کاملا به هوش بود.یکی گفت:«حاجی چیزی نیست»
سید گفت «مگر من می ترسم که شما می خواهید مرا دلداری بدهید.»
وقتی روی برانکارد گذاشتیمش،گفت مرا به عقب نبرید.بگذارید همین جا شهید شوم.
ذکر می گفت.تا حدود45دقیقه به هوش بود تا اواخر میدان مین و دیگر از هوش رفت.
 

پیوست ها

  • eff6284bb05d4950cb01b3d54355b801.jpg
    eff6284bb05d4950cb01b3d54355b801.jpg
    64.6 کیلوبایت · بازدیدها: 0

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
امروز سالروز شهادت سيد شهيدان اهل قلم سيد مرتضي آويني و فردا نيز سالروز شهادت سيدالشهداي ارتش امير سپهبد علي صياد شيرازي است.*اميدوارم ما رهروي اين شهدا باشيم.*
 

مهدي از تهران

عضو جدید
شهادت پايان نيست
آغاز است
تولدي ديگر است

در جهاني فراتر از آنکه عقل زميني به ساحت قدس آن راه يابد.
تولد ستاره‌اي است که پرتو نورش عرصه زمان را در مي‌نوردد
و
زمين را به نور رب‌الارباب اشراق مي‌بخشد


در مورد شهيد آويني اكثرا اطلاع دارن
فقط اينكه
چه مي شه كرد ديگه
بچه محل
ما بود
:smoke:
 
آخرین ویرایش:

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9176&stc=1&d=1239284689
حجله
هیچ وقت نمی گذاشت ازش عکس یادگاری بگیریم، شوخی می کرد و همیشه از عکس و دوربین فراری بود.این سفر آخری خیلی اصرار کردم،بالاخره راضی شد و گفت:«بگیر،اما به شرطی که عکس حجله ای باشد»آنوقت راحت ایستاد و من هم عکس گرفتم.
 

پیوست ها

  • avini1.jpg
    avini1.jpg
    7.1 کیلوبایت · بازدیدها: 0

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادگاری از ما به شما

http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9181&stc=1&d=1239302940
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9182&stc=1&d=1239303028
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9183&stc=1&d=1239303119
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9184&stc=1&d=1239303208
 

پیوست ها

  • AVINI___23.jpg
    AVINI___23.jpg
    40.4 کیلوبایت · بازدیدها: 0
  • AVINI___27.jpg
    AVINI___27.jpg
    42.6 کیلوبایت · بازدیدها: 0

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
راستش من زیاد نسبت به شهید آوینی شناخت ندارم ولی مطمئنا ایشون انسان شریفی بودن که همه به نیکی ازشون یاد میکنن..............
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
21فروردین سالروز شهادت صیاد شیرازی گرامی

http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9185&stc=1&d=1239303612
 

پیوست ها

  • ص.jpg
    ص.jpg
    83.6 کیلوبایت · بازدیدها: 0

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوست خوبم ....
ممنون از اینکه ما رو بیشتر با شهدا آشنا میکنید ...:gol:

امیدوارم هیچ وقت تو دنیای پرزرق و برق امروز ایثار و از خودگذشتگی آنها رو فراموش نکنیم ....
و حرمت بداریم چیزی را که آنها به خاطرش جنگیدن و ارزشمندترین چیز که جان هرکس است را دادن ..
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9186&stc=1&d=1239304469
شهید صیاد شیرازی و نگفتن بسم الله
اوائل جنگ در جلسه ای بنی صدر،بدون بسم الله شروع به سخن رانی می کند،نوبت به صیاد که می رسد،به نشانه اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرمانده کل قوا بود می گوید:«من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد،حرف بزند،هیچ سخنی نمی گویم.»شهید صیاد شیرازی در همان زمان که هنوز خیانت بنی صدر معلوم نشده بود،بنی صدر را علیرغم پست هایی که داشت،اصلا تحویل نمی گرفت و خیلی با دیده ظن و تردید به بنی صدر بخصوص در وادی استدلالهای چرند نظامی اش نگاه می کرد.
 

پیوست ها

  • ص2.jpg
    ص2.jpg
    35.2 کیلوبایت · بازدیدها: 0

zadshafagh

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9193&d=1239318908



یک شب خواب دیده بود که امام به او می‌گوید:«شما کارتان درست می‌شود، نگران نباشید.» 21 فروردین 1378 بود، کارش درست شد.









خدایا شهادتی چون صیاد به ما عطا کن.








 

پیوست ها

  • sayad.jpg
    sayad.jpg
    36.4 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:

zadshafagh

عضو جدید
کاربر ممتاز

http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9192&d=1239317892

فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، می‌روند سرخاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. می‌گفت:
«دلم برای صیادم تنگ شده!»





گرامی باد 21 فروردین سالروز شهادت امیر سرافراز ارتش اسلام سپهبد شهید علی صیاد شیرازی
 

پیوست ها

  • sayad 2.jpg
    sayad 2.jpg
    65 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:

shahab60

عضو جدید
به نظرمن شهیدان همگی مورد احترام هستند چون باارزشترین دارایی دنیایی خودشونو
فدا کردند فدای وطن ناموس وما . خیلی دوست داشتم شهید میشدم شاید فکر کنید
خالی میبندم ولی دوست داشتم از شر گناهان خلاص میشدم به بهشت میرسیدم
یه تیر و دو نشان....... عالیه نه.
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
لازم مي دانم از همه دوستاني كه در اين تاپيك حضور پيدا مي كنند و با مطالب قشنگشون فرهنگ ايثار و شهادت را گسترش مي دهند تشكر كنم.به خصوص از خانم يا آقاي FZ.H عزيز. به هر حال همانطور كه قبلا"نيز گفته بودم يگانه عامل سعادت اين كشور بازگشت به روحيات دوران دفاع مقدس است.
براي همه شما دوستان عزيز آرزوي سلامتي و موفقيت دارم.
 

majidhosseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه زمانی فکر میکردم چطور تو یه کشور یه سری میرن تو کارایی که نامعلومه تکلیفشون مثله سیاست....با اینکه میدونن روزی حذف میشن
تو ادامه افکارم رسیدم به جایی که شد ما بهش میگیم دفاع مقدس!
من مثله همه نوشته هام با اصولی موافقم و رو اصولی نقد میکنم....حتی تو دفاع مقدس
اما یه چیزی هست که نمیشه....هیچ راهی نداره فهمیدنش..درک اون هم تازمانی که توش نباشی سخته
دفاع از کشوریه امره طبیعیه...از چیزی که با دستای خودت ساختیش....اما مقدس تر فنا شدن در این راه!و گذشتن از جونته...با اینکه میدونی!
فکر میکنم شهادت از این نگاه باارزشه چون عاشقی! چون فهمیدی عشقه حقیقی چیه....چون واقعا...نمیشه گفت...همیشه کلمات...قادر نیستن بگن
امیر سپهبد سرلشکر صیاد شیرازی
جالبه...دیگه ما همچین مقامی تو ارتش نداریم!رسیدن به این مقام عینه دکترا گرفتنه
شاید بگین این کارا سخت نیست...اما رسیدن به این مقام حتی از دکترا هم سخت تره!
و روزی که یه سری ادم...اونم از کشوره خودمون...چطور ممکنه..یه سری میرن جونشونو فدا میکنن...یه سری با اینکه هموطن اینا هستن.........:que:
نمی دونم رسیدن به مقام همچین آدمی چطوره
اما فقط میدونم مقامی که اون داره آرزوی دست نیافتینه شخصیه خودمه
 

yareza2006

عضو جدید
«آويني» به روايت «آويني»

آن چه مي خوانيد زندگي نامه «شهيد سيد مرتضي آويني» به زبان خود ايشان است كه در سال 1371 بيان شده است:

*من بچه «شاه عبدالعظيم» هستم و در خانه‌اي به دنيا آمده و بزرگ شده‌ام كه در هر سوراخش كه سر مي‌كردي به يك خانواده ديگر نيز برمي‌خوردي.
اينجانب- اكنون 46 سال تمام دارم. درست 34 سال پيش، يعني در 1336 شمسي، مطابق 1956 ميلادي در كلاس ششم ابتدايي نظام قديم، مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگليس و فرانسه به كمك اسرائيل شتافته و به مصر حمله كردند و بنده هم به عنوان يك پسربچه 12-13 ساله تحت تاثير تبليغات آن روز كشورهاي عربي، يك روزي روي تخت سياه نوشتم: «خليج عقبه از آن ملت عرب است»، وقتي زنگ كلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سرجايمان نشستيم،‌اتفاقا آقاي مديرمان آمد تا سري هم به كلاس ما بزند. وقتي اين جمله را روي تخته سياه ديد، پرسيد:«اين را كي نوشته؟» صدا از كسي درنيامد، من هم ساكت اما باحالتي پريشان سرجايم نشسته بودم. ناگهان يكي از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه، آقا بگيم؟ اين جمله را فلاني نوشته» و اسم مرا به آقاي مدير گفت. آقاي مدير هم كلي سر و صدا كرد و خلاصه اينكه چرا وارد معقولات شده‌اي.
بعدها هم كه در عالم نوجواني و جواني، گهگاه حرفهاي گنده گنده و سوالات قلمبه سلمبه مي‌كرديم معمولا به زبان‌هاي مختلف حاليمان مي‌كردند كه وارد معقولات نبايد بشويم. مثلا يادم است كه در حدود سال‌هاي 45-50 با يكي از دوستان به منزل يك نقاش كه همه‌اش از انار نقاشي مي‌كشيد، رفتيم. مي‌گفتند از مريدهاي «عنقا» است و درويش است. وقتي در باره «عنقا» و نقش انار سوال مي‌كرديم با يك حالت خاصي به ما مي‌فهماندند كه به اين زودي و راحتي، نمي‌شود وارد معقولات شد.
تصور نكنيد كه من با زندگي به سبك و سياق متظاهران به روشنفكري نا آشنا هستيم، خير . من از يك راه طي شده، با شما حرف مي‌زنم. من هم سالهاي سال در يكي از دانشكده‌هاي هنري درس خوانده‌ام. به شب هاي شعر و گالري‌هاي نقاشي رفته‌ام .موسيقي كلاسيك گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بيهوده و در باره چيزيهايي كه نمي‌دانسته‌ام گذرانده‌ام. من هم سالها با جلوه فروشي و تظاهر به دانايي بسيار زيسته‌ام. ريش پرفسوري و سبيل نيچه‌اي گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساحتي»، [نوشته]«هربرت ماكوزه» را بي‌آنكه آن زمان خوانده باشم‌اش، طوري دست گرفته‌ام كه ديگران جلد آن را ببينند و پيش خودشان بگويند عجب، فلاني چه كتاب‌هايي مي‌خواند، معلوم است كه خيلي مي‌فهمد.اما بعد خوشبختانه زندگي مرا به راهي كشانده است كه ناچار شده‌ام رودربايستي را نخست با خودم و سپس با ديگران كنار بگذارم و عميقا بپذيرم كه تظاهر به دانايي هرگز جايگزين دانايي نمي‌شود و حتي از اين بالاتر، دانايي نيز با تحصيل فلسفه حاصل نمي‌آيد. بايد درجست وجوي حقيقت بود و اين متاعي است كه هر كس براستي طالبش باشد آن را خواهد يافت و در نزد خويش نيز خواهد يافت.
وحالا از يك راه طي شده با شما حرف مي‌زنم. داراي فوق‌ليسانس معماري از «دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران» هستم اما كاري را كه اكنون انجام مي‌دهم نبايد با تحصيلاتم مربوط دانست. حقير هر چه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با يقين كامل مي‌گويم كه «تخصص حقيقي» در سايه «تعهد اسلامي» به دست مي‌آيد و لاغير. قبل از انقلاب بنده فيلم نمي‌ساخته‌ام اگر چه با سينما آشنايي داشتم. اشتغال اساسي حقير قبل از انقلاب در ادبيات بوده است. اگرچه چيزي- اعم از كتاب يامقاله به چاپ نرسانده‌ام_ با شروع انقلاب حقير تمام نوشته‌هاي خويش را اعم از تراوشات فلسفي، داستان‌هاي كوتاه، اشعار و ... در چند گوني ريختم و سوزاندم و تصميم گرفتم كه ديگر چيزي كه «حديث نفس»، باشد ننويسم وديگر از خودم سخني به ميان نياورم. هنر امروز متاسفانه «حديث نفس» است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند به فرموده «خواجه شمس‌الدين محمد حافظ شيراز» رحمه‌الله عليه، تو «خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز».
سعي كردم كه خودم رااز ميان بردارم تا هر چه هست خدا باشد و خدا را شكر بر اين تصميم وفادار مانده‌ام. البته آنچه كه انسان مي‌نويسد هميشه تراوشات دروني خود است. همه هنرها اينچنين‌اند. كسي هم كه فيلم مي‌سازد اثرش تراوشات دروني خود اوست. اما اگر انسان خود را در خدا فاني كند آنگه اين خداست كه در آثار ما جلوه‌گر مي‌شود. حقير اينچنين ادعايي ندارم اما سعي‌ام بر اين بوده است.
با شروع كار «جهاد سازندگي» در سال 58 به روستاها رفتيم كه براي خدا بيل بزنيم. بعدها ضرورت‌هاي موجود رفته رفته ما را به فيلمسازي براي «جهاد سازندگي» كشاند. در سال 59 به عنوان نمايندگي «جهاد سازندگي» به تلويزيون آمديم و در «گروه جهاد سازندگي» كه پيش از ما بوسيله خود كاركنان تلويزيون تاسيس شده بود مشغول به كار شديم. يكي از دوستان ما در آن زمان «حسين هاشمي» بود كه فوق ليسانس سينما داشت و همان روزها از كانادا آمده بود. او نيز به همراه ما روستاها آمده بود تا بيل بزند. تقدير اين بود كه بيل را كنار بگذاريم و دوربين برداريم . بعدها «حسين هاشمي» با آغاز تجاوزات مرزي رژيم بعث به جبهه رفت و روز اول جنگ در «قصر شيرين» اسير شد- به همراه يكي از برادران جهاد به نام «محمدرضا صراطي»- ما با چند نفر از برادران ديگر، كار را تا امروز ادامه داديم. حقير هيچ كاري را مستقلا انجام نداده‌ام كه بتوانم نام ببرم.
در همه فيلم‌هايي كه در «گروه جهاد سازندگي» ساخته شده است سهم كوچكي نيز -اگر خدا قبول كند- به اين حقير مي‌رسد و اگر خدا قبول نكند كه هيچ.
به هر تقدير، من فعاليت تجاري نداشته‌آم. «آرشيتكت» هستم! از سال 58 و 59 تاكنون بيش از يكصد فيلم مستند براي تلويزيون ساخته‌ام كه بعضي از عناوين آنها را ذكر مي‌كنم : مجموعه «خان‌گزيده‌ها»، مجموعه «شش‌روز در تركمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه «حقيقت» (گمگشتگان ديار فراموشي ،بشاگرد)، مجموعه «روايت فتح»، نزديك به هفتاد قسمت، و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نيز مشاور هنري و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. يك ترم نيز در «دانشكده سينما» تدريس كرده‌ام كه چون مفاد مورد نظر من براي تدريس با طرح درس‌هاي دانشگاه همخوني نداشت از ادامه تدريس در دانشگاه صرف‌نظر كردم. مجموعه مباحث را كه براي تدريس فراهم كرده بودم با بسط و شرح وتفسير بيشتر در كتابي به نام «آينه جادو»، بالخصوص در مقاله‌اي با عنوان «تاملاتي در باره سينما» كه نخستين بار در «فصلنامه سينمايي فارابي» به چاپ رسيد- در «انتشارات برگ» به چاپ رسانده‌ام.
 

شاهد

عضو جدید
اینها معنای کامل عشق اند
شیران روز و مردانی که عشق تمام وجوشان را لبریز کرده
علی اقا ماهانی سردار کرمانی مردی که پدر قالبافش او را برای درمان زخم ترکش راهی تهران می کند اما او در انروز سرد زمستانی وقتی معتادی را می بیند که در جوی خیابان افتاده بلندش می کند کتش را بر تن او می پوشاند پولش را به او می دهد و باز می گردد خانه.
فردین انگشت کوچیکه علی اقا می شه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

شاهد

عضو جدید
علی اقا ماهانی عارف واصل-حاج احمد امینی فاتح فاو

علی اقا ماهانی عارف واصل-حاج احمد امینی فاتح فاو

شهید بی ریا
خاطره دوستی در مورد علی آقا:
خانم سبحانی اهل تهران دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمان یک روز گفت :دیشب خواب عجیبی دیدم بعد رو کرد به من گفت عباس اقا شما شهید علی ماهانی رو میشناسید من گفتم نه زیاد ولی اسمشو شنیدم
گفت دیشب خواب دیدم که یکی به من گفت میخواهی بهشتو ببینی منم گفتم اره کجاست
جایی رو نشونم داد من رفتم و رفتم تا رسیدم به یک سر دروقتی وارد شدم دیدم یک نفر
پشت میز نشسته است گفتم تو کی هستی گفت من منشی امیر المومنینم اینجا باید اسمتو
بنویسی
تا من برم از حضرت علی اجازه بگیرم گفتم تو مگر کی هستی که منشی امیر المومنین شدی
گفت من شهید علی ماهانی هستم از شهدای کرمان

بعد از چند روز خانم سبحانی رفتند قبر شهید را در مزار شهدا پیدا کردند و از ان روز خانم سبحانی ارادت عجیبی به این شهید پیدا کرده است و هر وقت که گذرش به کرمان بیفتد یک راست سر قبر این شهید میرود حتی منزل پدر شهید هم رفته است و با مادر شهید حسابی دوست شده است . همین باعث شد که من هم به این شهید ارادت
داشته باشم




سردار شهید « حاج احمد امینی فاتح فاو


گردان غواص لشکر 41 ثارالله کرمان از جمله گردانهای خط شکن بود که با موفقیتهای خود پیروزی عملیاتها را رقم می زد. اولین فرمانده این گردان سردار شهید « حاج احمد امینی » بود که برای آموزش گردان زحمات فراوانی را به جان خرید.
در خصوص نحوه شکل گیری گردان غواص لشکر 41ثارالله کرمان و به بهانه و یادی از سردار شهید حاج احمد امینی خاطراتی از برادر این شهید بزرگوار سردار حاج محمود امینی را از نظر شما می گذرانیم .

تولد گردان غواص
بعد از عملیات خیبر که طرح فوندانسیون عملیات والفجر 8 ریخته شد حاج احمد بعنوان فرمانده گردان غواص کار آموزش غواصی بچه ها را در بندرعباس و در کنار دریای پر امواج و پر جزر و مد آب سرشار از نمک شروع کرد و از برادران نیروی دریایی ارتش برای آموزش کمک گرفت . از آنجا که ما فرصت چندانی برای آموزش نداشتیم و برادران ارتشی فرصت زیادی را برای آموزش مشخص کرده بودند لذا حاج احمد تصمیم گرفت خارج از آموزشهای کلاسیک کار را دنبال کند. لذا بچه ها را به دو گروه تقسیم و کار را شبانه روز دنبال کردیم و در کنار آموزش مسائل معنوی هم دنبال می شد. آب شور دریا بدنها را اذیت می کرد و بدن بچه ها تاول می زد , اما توکل و اخلاصشان بیشتر می شد وقتی از تمرین غواصی برمی گشتند با آن حال به نافله شب می پرداختند تا اینکه بالاخره با تمرینات مدام بچه ها آموزش دیده و عزم بازگشت به منطقه را نمودند.

فرمانده بی ادعا
یکی از افراد مسن گردان 410غواص آقای باقری اهل کشکوئیه رفسنجان بود . او تعریف می کرد یک بار ساعت 2 نیمه شب برای انجام نافله شب بلند شدم , دیدم در دستشویی بسته است ولی از داخل صدای شیر آب و شستشو می آید. هر چه در زدم کسی باز نکرد بالاخره فریاد زدم تا در را باز کند. در باز شد و دیدم حاج احمد پاچه های شلوار را تا زانو بالا زده و در حال تمیز کردن دستشویی های پادگان است . من شرمنده این حرکت ارزشمند فرمانده گردان شدم قبل از اینکه من باب سخن را باز کنم حاج احمد گفت : مبادا تا من زنده ام جایی این مطلب را عنوان کنی که من در روز قیامت دامن تو را می گیرم .
در آن فضای جنگ مبارزه با نفس و بالابردن اخلاص این حداقل کاری بود که رزمندگان انجام می دادند.
خط شکنان پراشتیاق
کار غواصی و کار در آب نسبت به کار خشکی بسیار مشکل تر بود. رزمنده باید جسم و جانش توان مبارزه با جزر و مد آب رودخانه را داشته باشد. به همین جهت حاج احمد تلاش می کرد در آموزشها سخت گیری کند و نیروها را زبده تربیت نماید. سپس از آنها امتحان می گرفت و هرکس آمادگی لازم را نداشت باید به گردانهای دیگر می رفت . روز آزمایش برای نوجوانها , مسن ترها و همه , روز التماس و گریه زاری بود. همه می خواستند بمانند و اولین گردانی باشند که وارد خاکریز دشمن می شوند , ولی حاج احمد بسیار سختگیر بود. با این وجود همیشه بین بچه های گردان از پیر و جوان تا نوجوان مجادله و بحث بود و همه می خواستند نوک پیکان گردان خط شکن باشند.
وصال با سیم خاردار
شب عملیات کربلای 5 وقتی وارد آب شدیم ماه کاملا بالا بود . به سمت خاکریز عراقیها حرکت کردیم . حاج قاسم (سردار سلیمانی ) با دوربین دید در شب بچه ها را نگاه می کرد می گفت : « دلهره عجیبی پیدا کردم , چون آسمان مهتابی بود و من از شروع کار تا نزدیک دشمن شما را می دیدم و مرتب متوسل به حضرت زهرا (س ) می شدم که عملیات لو نرود. »
ما وسطهای آب بودیم که دشمن دو تا خمپاره ایذایی شلیک کرد. بچه ها مشغول ذکر و پیشروی بودند . به پشت موانع که رسیدیم با 100متر سیم خاردار فرشی مواجه شدیم . به تخریب چی گفتم سیم ها را بچین , با اولین چیدن , منور هشدار دهنده را شلیک کردند. وقت بسیار تنگ بود در این میان شهید « حسین عالی » نوجوان شجاع زابلی بر روی سیم خاردارها خوابید و بچه ها از روی او عبور کردند و خط دشمن را شکستند. حسین عالی در همانجا به شهادت رسید.
علمدار لشکر
وقتی حاج احمد از سفر حج بازگشت گفت در مکه با خدا عهد کرده ام در عملیات بعدی شهادت را نصیبم کند. و این اتفاق افتاد. ما سه برادر بودیم که با هم در جبهه حضور داشتیم و هر از گاهی یکی از ما مجروح می شد , لذا مادرمان آمادگی پذیرش شهادت را داشت .
حاج حسین اخوی بزرگمان در والفجر یک در سال 61 , به شهادت رسید و حاج احمد در سال 64 در والفجر 8به شهادت رسید .
حاج قاسم (سردار سلیمانی ) او را علمدار لشکر خطاب می کرد. مادر ما نه تنها بعد از شهادت حاج احمد بی تابی نکرد , بلکه به سراغ دیگر خانواده شهدا می رفت و به آنها دلداری می داد. او باغبان خوبی برای باغی بود که دو لاله شهید تقدیم انقلاب نمود.
گلچین
حاج احمد بچه های گردان 410 غواص را از بین بسیجی های قدیمی که در گردانهای مختلف بودند تشکیل داد.

امتیاز گردانهای خط شکن این بود که فرماندهان آنها خودشان نیرو برای خود جدا می کردند و از طرفی همه علاقمند بودند وارد گردانها خط شکن شوند ولی ظرفیت محدود بود . اکثر بچه هایی که در والفجر 8 به حاج احمد ملحق شدند , شهید شدند. اصلا آنها برای همین آمده بودند , فقط زمان برایشان متغیر بود.
شب پر خاطره
هنگامی که بچه ها در زمستان در بهمن شیر تمرین غواصی می کردند , شرایط بسیار سخت بود. آب سرد بود و کلیه بچه ها عفونت می کرد. سر را زیر آب می کردی سردی آب به پیشانی فشار می آورد. وقتی بچه ها سرشب به آب می زدند بچه های تدارکات کنار رودخانه منتظر می نشستند و آتش روشن می کردند تا غواصها هنگام خروج از آب خود را گرم کنند. به قدری سخت بود که وقتی بچه ها از آب خارج می شدند انگشتهایشان قادر به باز کردن زیپ لباس غواصی نبود و بچه های تدارکات این کار را برایشان انجام می دادند.
بالاخره ایام عملیات فرا رسید. دو روز قبل از عملیات بچه ها شب وداع برگزار کردند , حاج احمد بلندگو را برداشت و روضه حضرت زهرا (س ) خواند , بچه ها یکدیگر را در آغوش گرفته حلالیت می طلبیدند. آن شب یکی از پرخاطره ترین شبهای وداع در طول تاریخ لشکر 41 ثارالله بود .
نور شهادت
معمولا یک شب قبل از عملیات , فرمانده گردان و مسئول محور شناسایی , محور عملیات را چک می کردند. آن شب نیز حاج احمد و مسئول محور برای آخرین چک رفتند. من نگران بودم .تلاطم عجیبی وجودم را ناآرام می کرد و به سنگر رفته و سعی کردم بخوابم . خوابم نمی برد. منتظر بازگشت حاج احمد بودم . تا اینکه ساعت 5/3 نیمه شب او آمد . سنگر تاریک بود , با ورود او فضای سنگر روشن شد. خود را به خواب زدم . حاج احمد لباسهای غواصی را بیرون آورد و بادگیر پوشید و پتویی دور خود پیچید و شروع به خواندن نماز کرد. آرام آرام گریه می کرد. نوری که بواسطه حضور حاج احمد سنگر را روشن کرده بود به دلم گواهی داد که حاج احمد شهید می شود و چنین شد
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
27 فروردین
شهادت رضا چراغی فرمانده لشگر27 محمد رسول الله در سال 1362
***
شهید رضا چراغی و قسمتی از نامه همسرش به او(17/11/61)
نامه به یک پاسدار دلیر
سلام علیکم به تو ای دلاور با رشادت،به تو که هفت سین سپاس و ستایشی،سرخی سبزی و سنتهای اسلام را نگهبان.به تو که با تربتی گلگون گشته از خاک وطن ما،نماز می گزاری.من نامه ام را به امواج کارون می سپارم تا هنگامیکه تو از آب زلال آن وضوی نماز می گیری،به دستت برسد و با خواندن آن غنچه لبانت بشکفد.ای لاله ای در صحرا،ای اشکی در دریا،ای حسینی در میقات،دیگر چه بگویم که وصف تو در توان من نیست.آری تو همان کسی هستی که امامت،خمینی عزیز،آرزوی چون تو بودن را دارد...

http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=9344&stc=1&d=1239826422
 

پیوست ها

  • قبر چراغی.jpg
    قبر چراغی.jpg
    48.7 کیلوبایت · بازدیدها: 0

شاهد

عضو جدید
خاطراتی از سردار شهید علیرضا اختراعی از کرمان

خاطراتی از سردار شهید علیرضا اختراعی از کرمان

شوکت مشرف زاده ،مادر شهید:
- علیرضا برایم تعریف کرد: در جبهه من در یک محل ایستاده بودم و یکی دیگر از دوستانم که قد بلندی داشت، پشت سر من ایستاده بود. ناگهان تیری از کلاه من رد شد و به او خورد و باعث شهادتش شد. اما من که پشتم به دوستم بود نفهمیدم. فقط خون بدن او که پاشیده به من فکر کردم که تیر به بدن خودم خورده و الان شهید می شوم. شهادتین خودم را نیز گفتم اما هر چه صبر کردم اتفاقی نمی افتاد. وقتی که برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم و دوستم را روی زمین دیدم تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده.

- با بچه ها رابطه بسیار خوبی داشت و با آنها بازی می کرد و همیشه می گفت: حضرت محمد(ص) خم می شدند و بچه ها را روی شانه های خود سوار می کردند، باعث شادی آنها می شدند. من در برابر ایشان کسی نیستم که نخواهم با بچه ها بازی کنم و باعث شادی آنها شوم. همیشه برای بچه ها در جیب هایش خواراکی داشت که به آنها بدهد.
- بسیار تمیز بود، در خدمت هم آنقدر ماشین خود را تمیز نگه می داشت که نام ماشین او را عروس بیابان گذاشته بودند.

- مدتی بود که شیشه اتاقمان شکسته بود و وقت نمی کردیم شیشه اش را عوض کنیم. یک روز دیدم پسرم علی با یک شیشه بزرگ وارد خانه شد. شاد شدم و گفتم: خدا خیرت بدهد که به فکر بودی. رو به من گفت: مادر من این شیشه برای را برای خودمان نخریده ام، این مال همسایه مان است شیشه اتاق ما اگر شکسته اما پایین نریخته، اما شیشه اتاق همسایه پایین ریخته، در ضمن برای خانه خودمان پدر می تواند شیشه تهیه کند، اما آنها بضاعت مالی برای این کار را ندارند و کسی را نیز ندارند تا بتواند این کار را برایشان بکند.
- شهید اختراعی به هر کسی که می توانست کمک می کرد. شوهر خاله علی باید برای معالجه به تهران می رفت ولی کسی نبود تا او را همراهی کند. شهید اختراعی با وی همراه شد و چند روزی را مرخصی گرفت و به خاله اش گفت: شما نگران نباشید خودم همراهشان می روم. وقتی که برگشتند شوهر خاله اش می گفت: نمی دانید علیرضا چقدر برایم زحمت کشید. او نگذاشت کوچکترین ناراحتی داشته باشم و تمام نیازهایم را رفع می کرد. در همه جا با من بود خلاصه سنگ تمام گذاشت.
- هر وقت به جبهه می رفت تا زمانی که برمی گشت من کلی اذیت می شدم. نگرانی خودم از یک طرف و حرف مردم از سوی دیگر باعث شده بود از لحاظ روحی در وضعیت بدی قرار بگیرم در عین حال سعی می کردم در ظاهر روحیه ام را حفظ کنم تا همسر و فرزندانم را اذیت نکنم. یکی از همان روزها بود که علیرضا به خانه آمد. وقتی او را دیدم گریه کردم و گفتم: مادرجان، 5 سال است که به جبهه می روی، دیگر کافی است. نمی گویم از سپاه خارج شو، برو ولی دیگر نمی گذارم دیگر وارد جبهه شوی. من دیگر طاقت ندارم. علیرضا دست انداخت دور گردنم و مرا بوسید و گفت: مادرجان شما ایمان دارید. در خانه مردن کار مرد نیست. خودتان مگر نگفتید شهادت بهترین مرگ است. اگر من در خانه در بستر بیماری بمیرم بهتر است یا در جبهه شهید شوم. مرگ و زندگی دست خداست. پس چه بهتر در جبهه در راه خدا کشته شوم، اینها را گفت و باز مرا راضی کرد و به جبهه برگشت تا اینکه خبر فتح خرمشهر رسید. ما از یک طرف خوشحال بودیم که خرمشهر آزاد شد و از طرف دیگر چون علیرضا هم در آنجا بود بسیار نگران شدیم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد تا اینکه با ما تماس تلفنی گرفت و خبر سلامتی اش را به ما داد. آن روز آنقدر خوشحال بودم که شربت و شیرینی بین مردم پخش می کردم.
- یک روز از نماز جمعه که برگشتیم خوشحال نزد من آمد و گفت: مادر، سپاه به نیرو نیاز دارد و من هم می خواهم وارد سپاه شوم. گفتم: من راضی هستم اگر خودت می خواهی برو ولی بدان که هر راهی خطراتی نیز دارد. او در جواب گفت: من تمام خطراتش را به جان می خرم. با کسب اجازه از پدرش بود که در سال 1359 وارد سپاه شد.
- روزی خواهرشوهرم از علیرضا پرسید: عمه چرا اینقدر که تلویزیون جبهه را نشان می دهد، در طول این چند سال، حتی یک بار هم تو را از طریق تلویزیون ندیدیم. علیرضا جواب داد: چون من تنها برای رضای خدا به جبهه می روم، نه چیز دیگری برای همین هرگاه از رادیو یا تلویزیون به آنجا می آیند، من خودم را از آن محل دور می کنم.
- یک روز چند نفر از دوستان قدیمی اش که با انقلاب مخالف بودند جلوی علیرضا را گرفتند و گفتند: تو هم قاطی انقلابی ها شدی؟ علیرضا گفته بود: من افتخار می کنم که این راه را انتخاب کردم. آنها به علیرضا گفتند: ولی ما زیاد هستیم و شما کم. وی در جواب گفته بود: مسجد هم یکی است اما توالت های آن زیاد است. و به این صورت جواب آنها را داده بود.

- وقتی بچه بود بسیار شیطان و بازیگوش بود. روزی دختر خاله اش لباس نو پوشیده بود و لباسش را به رخ علیرضا میکشید. علیرضا هم در وسط حیاط گودالی را کند و آن را پر از آب کرد. بعد روی آن را با برگ پوشاند و دخترخاله اش را صدا زد و گفت: که برو از آن طرف حیاط فلان چیز را بیاور. دخترخاله اش هم تا خواست به سمت دیگر حیاط برود، درون گودال آب افتاد و لباسش گلی شد.


- یک سری که از جبهه برمی گشت دیدم در یک پاکت تعداد زیادی سیگار نیمه کشیده شده با خود به خانه آورد و به من گفت: مادر اینها را می بینی، من مقداری نقل خریدم و بین بچه ها در جبهه تقسیم کردم و در عوض سیگارهایشان را گرفتم.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستاي گلم.ممنون شاهد جان كه با شهداي كرمان ما رو آشنا كردي.بچه ها كسي از ايلام كرمانشاه كردستان زاهدان گيلان رو تو تاپيك مي شناسيد؟اگه آره به من اطلاع بديد.يه كم شهداي اين مناطق مظلوم واقع شدند.مي خوام ازشون كمك بگيرم.
همتون هميشه سبز و جاري باشيد.
 

zadshafagh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستاي گلم.ممنون شاهد جان كه با شهداي كرمان ما رو آشنا كردي.بچه ها كسي از ايلام كرمانشاه كردستان زاهدان گيلان رو تو تاپيك مي شناسيد؟اگه آره به من اطلاع بديد.يه كم شهداي اين مناطق مظلوم واقع شدند.مي خوام ازشون كمك بگيرم.
همتون هميشه سبز و جاري باشيد.

سلام دوست گرامی از تاپیک پر محتواتم تشکر میکنم.مطلبی رو که بیان کردی واقعا راسته ،شهدای گیلان واقعامظلوم واقع شدن چند وقت پیش یکی از دوستان مطلبی را در همین باره گفت که واقعا مایه ناراحتیه:تو تهران تو یه قسمت از یه نهاد هایی که مستقیما با شهدا کار داره سردار پرآوازه گیلانی شهید حسین املاکی رو نمی شناختن.(شهیدی که حتی مقام معظم رهبری در بارش سخن گفته)
من سعی میکنم تو این تاپیک به طور هر چند مختصر شهدایی همچون
شهید مهدی خوش سیرت
شهید حسین املاکی
شهید محمود قلی پور و....که مایه سربلندی استان عزیزمون هستند رو معرفی کنم.
(البته برای آشنایی بیشتر با شهدای استان گیلان میتونید به سایت کنگره سردارن و8000 شهید استان گیلان به آدرس:www.sabzavaran.org مراجعه کنید.
 

Similar threads

بالا