خاطراتی از سردار شهید علیرضا اختراعی از کرمان
خاطراتی از سردار شهید علیرضا اختراعی از کرمان
شوکت مشرف زاده ،مادر شهید:
- علیرضا برایم تعریف کرد: در جبهه من در یک محل ایستاده بودم و یکی دیگر از دوستانم که قد بلندی داشت، پشت سر من ایستاده بود. ناگهان تیری از کلاه من رد شد و به او خورد و باعث شهادتش شد. اما من که پشتم به دوستم بود نفهمیدم. فقط خون بدن او که پاشیده به من فکر کردم که تیر به بدن خودم خورده و الان شهید می شوم. شهادتین خودم را نیز گفتم اما هر چه صبر کردم اتفاقی نمی افتاد. وقتی که برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم و دوستم را روی زمین دیدم تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده.
- با بچه ها رابطه بسیار خوبی داشت و با آنها بازی می کرد و همیشه می گفت: حضرت محمد(ص) خم می شدند و بچه ها را روی شانه های خود سوار می کردند، باعث شادی آنها می شدند. من در برابر ایشان کسی نیستم که نخواهم با بچه ها بازی کنم و باعث شادی آنها شوم. همیشه برای بچه ها در جیب هایش خواراکی داشت که به آنها بدهد.
- بسیار تمیز بود، در خدمت هم آنقدر ماشین خود را تمیز نگه می داشت که نام ماشین او را عروس بیابان گذاشته بودند.
- مدتی بود که شیشه اتاقمان شکسته بود و وقت نمی کردیم شیشه اش را عوض کنیم. یک روز دیدم پسرم علی با یک شیشه بزرگ وارد خانه شد. شاد شدم و گفتم: خدا خیرت بدهد که به فکر بودی. رو به من گفت: مادر من این شیشه برای را برای خودمان نخریده ام، این مال همسایه مان است شیشه اتاق ما اگر شکسته اما پایین نریخته، اما شیشه اتاق همسایه پایین ریخته، در ضمن برای خانه خودمان پدر می تواند شیشه تهیه کند، اما آنها بضاعت مالی برای این کار را ندارند و کسی را نیز ندارند تا بتواند این کار را برایشان بکند.
- شهید اختراعی به هر کسی که می توانست کمک می کرد. شوهر خاله علی باید برای معالجه به تهران می رفت ولی کسی نبود تا او را همراهی کند. شهید اختراعی با وی همراه شد و چند روزی را مرخصی گرفت و به خاله اش گفت: شما نگران نباشید خودم همراهشان می روم. وقتی که برگشتند شوهر خاله اش می گفت: نمی دانید علیرضا چقدر برایم زحمت کشید. او نگذاشت کوچکترین ناراحتی داشته باشم و تمام نیازهایم را رفع می کرد. در همه جا با من بود خلاصه سنگ تمام گذاشت.
- هر وقت به جبهه می رفت تا زمانی که برمی گشت من کلی اذیت می شدم. نگرانی خودم از یک طرف و حرف مردم از سوی دیگر باعث شده بود از لحاظ روحی در وضعیت بدی قرار بگیرم در عین حال سعی می کردم در ظاهر روحیه ام را حفظ کنم تا همسر و فرزندانم را اذیت نکنم. یکی از همان روزها بود که علیرضا به خانه آمد. وقتی او را دیدم گریه کردم و گفتم: مادرجان، 5 سال است که به جبهه می روی، دیگر کافی است. نمی گویم از سپاه خارج شو، برو ولی دیگر نمی گذارم دیگر وارد جبهه شوی. من دیگر طاقت ندارم. علیرضا دست انداخت دور گردنم و مرا بوسید و گفت: مادرجان شما ایمان دارید. در خانه مردن کار مرد نیست. خودتان مگر نگفتید شهادت بهترین مرگ است. اگر من در خانه در بستر بیماری بمیرم بهتر است یا در جبهه شهید شوم. مرگ و زندگی دست خداست. پس چه بهتر در جبهه در راه خدا کشته شوم، اینها را گفت و باز مرا راضی کرد و به جبهه برگشت تا اینکه خبر فتح خرمشهر رسید. ما از یک طرف خوشحال بودیم که خرمشهر آزاد شد و از طرف دیگر چون علیرضا هم در آنجا بود بسیار نگران شدیم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد تا اینکه با ما تماس تلفنی گرفت و خبر سلامتی اش را به ما داد. آن روز آنقدر خوشحال بودم که شربت و شیرینی بین مردم پخش می کردم.
- یک روز از نماز جمعه که برگشتیم خوشحال نزد من آمد و گفت: مادر، سپاه به نیرو نیاز دارد و من هم می خواهم وارد سپاه شوم. گفتم: من راضی هستم اگر خودت می خواهی برو ولی بدان که هر راهی خطراتی نیز دارد. او در جواب گفت: من تمام خطراتش را به جان می خرم. با کسب اجازه از پدرش بود که در سال 1359 وارد سپاه شد.
- روزی خواهرشوهرم از علیرضا پرسید: عمه چرا اینقدر که تلویزیون جبهه را نشان می دهد، در طول این چند سال، حتی یک بار هم تو را از طریق تلویزیون ندیدیم. علیرضا جواب داد: چون من تنها برای رضای خدا به جبهه می روم، نه چیز دیگری برای همین هرگاه از رادیو یا تلویزیون به آنجا می آیند، من خودم را از آن محل دور می کنم.
- یک روز چند نفر از دوستان قدیمی اش که با انقلاب مخالف بودند جلوی علیرضا را گرفتند و گفتند: تو هم قاطی انقلابی ها شدی؟ علیرضا گفته بود: من افتخار می کنم که این راه را انتخاب کردم. آنها به علیرضا گفتند: ولی ما زیاد هستیم و شما کم. وی در جواب گفته بود: مسجد هم یکی است اما توالت های آن زیاد است. و به این صورت جواب آنها را داده بود.
- وقتی بچه بود بسیار شیطان و بازیگوش بود. روزی دختر خاله اش لباس نو پوشیده بود و لباسش را به رخ علیرضا میکشید. علیرضا هم در وسط حیاط گودالی را کند و آن را پر از آب کرد. بعد روی آن را با برگ پوشاند و دخترخاله اش را صدا زد و گفت: که برو از آن طرف حیاط فلان چیز را بیاور. دخترخاله اش هم تا خواست به سمت دیگر حیاط برود، درون گودال آب افتاد و لباسش گلی شد.
- یک سری که از جبهه برمی گشت دیدم در یک پاکت تعداد زیادی سیگار نیمه کشیده شده با خود به خانه آورد و به من گفت: مادر اینها را می بینی، من مقداری نقل خریدم و بین بچه ها در جبهه تقسیم کردم و در عوض سیگارهایشان را گرفتم.