زیارت قبول

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
پس سفرنامه شماره 3 کو؟!!!!!!!!!!

 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
مسجد کوفه کجاست؟ مسجد کوفه را تو می‌شناسی؟‌ شنیده‌ای اسمش را؟
آری من هم شنیده بودم... اسمش را.... اما مگر می‌شود درکش کرد؟
مسجد کوفه جایی است که آدم(ع) در آن‌جا توبه کرد... جایی است که نوح(ع) و تمامی پیغمبران به آن راه یافتند...
اما برای من مسجد کوفه این‌ها نیست.... مسجد کوفه علی(ع) است.... مسجد کوفه یادگار خطبه‌های علی(ع) است. یادگار خطبه‌های مظلومانه‌اش...همام و شقشقیه... مسجد کوفه مرا به تاریخ فرو می‌برد.کوفه علی(ع) است و نه چیز دیگری. جایی رفتم که در آن بزرگترین و مظلوم‌ترین مرد، اسدالله و حیدر کرار، شیر یم حق، حضرت امیرالمومنین علی(ع) به رستگاری رسید.
باز دلم.... دلم...دلم بی‌قرار بود. باورش نمی‌شد جایی می‌رود که 1400 سال قبل محبوب دلش و مولایش در آن بوده...جایی که...چگونه بگویم؟ بند دلم پاره شد.... دلم نمی‌توانست تصور کند اینجا بوده. همینجا بوده که ماه‌غریبستان فرقش دوتا شد. سرش شکافته شد و به رستگاری رسید. اینجا بوده که بهترین نمازها به درگه کبریایی پرواز می‌کرده.
از پشت مسجد کوفه دل می‌خواست پرواز کند و خود به طواف عشق برود. طلایی گنبد حرم مسلم را دید. مسلم بن عقیل که مظلوم بود و مظلوم کشته شد. مسلمی که نامه بنوشت از خیانت کوفیان... و گفت پسرعمو کوفه‌ میا این گرگ‌های بی‌مروت دندان برای یوسف من تیز کردند....
شیعیان را شیوه‌های گونه‌گون رقصیدن است
یا چو مسلم از بلندا سرنگون رقصیدن است.
بیشتر بگویم؟؟؟ اگر دلت را به دل من گره بزنی خود تمام چیزها را می‌بینی... بلندای مسجد کوفه را و ..... و دلم طاقت ندارد بیش از این رنج مسلم را به یاد آورد.
دوباره دل بی قرار عشق شد... مگر می شود عاشق بود و دل‌ نداد؟ دل پرواز کرد و از لا به لای جمعیت می‌دیدمش که می‌رفت داخل.
و دوباره بیش از این نتوانستم ببینم... مجبور شدم راه بروم شاید بتوانم بنگرم و ببینم از در مسجد که داخل شدم دیدم دلم به استقبالم امده. گفت دستت را به من بده تا به پرواز در‌ایی. این‌جا مسجد کوفه است... جای که باید نماز میخواند دل... شروع کرد به نماز خواندن.... نماز حضرت نوح(ع)، امام صادق(ع) و..... و امام زمان(عج).
آری اینجا به امام زمان(عج) هم ربط دارد. اینجا محل حکومت مولا است. دوباره دل دیوانه شد. وقتی نام مولایش را می‌شنود همه‌جا می‌گردد تا پیدایش کند ولی اورا نمی‌بیند. دلی که در این سفر بیشتر و بیستر به جستجو پرداخت. تا شاید در حرم امیر مولا را ببیند و یا همین‌جا. محل حکومت معشوقش...شاید اینجا باشد. اینجا جایی بود که مولای دل پس از ظهور حکومت می‌کند... جایی است که هزاران در به مسجد کوفه باز خواهد شد... و وووو مسجد کوفه علی(ع) است.
نماز دل که تمام شد... آمدم بروم که دوباره دل پند داد. گفت مگر قرار نبود خودخواه نباشی؟ گفت چرا. گفت پس برای دیگران هم نماز بخوان. دلم راست می‌گفت. دوست داشتند بیایند همه. چرا من؟ نمی‌دامن. پس به سبب همین رزق هم که شده باید زکات می‌پرداختم. و پرداختم اگر خدایم قبول کند...
کم‌کم دل بخواست و رفت ولی این‌بار تنها نرفت. این‌بار مرا هم برد. اولین بار بود که باهم می‌رفتیم. شاید چون بیشتر باهم خو گرفته بودیم و مرا هوایی خود کرده بود. دستش رسید به ضریحی که متبرک بود. متبرک به... چه بگویم؟
فکر می‌کنی می‌توانم؟
بگویم ضریح در جایی بود که فرق مولایم را شکافتند؟
اری همین‌جا بود. ولی دلم طاقت نداشت.... گره خورد...گرهی محکم و آنقدر محکم که برای جدا شدنش زحمت کشیدم. زحمتی به بزرگی سوختن.... سوختم.
بعد نوبت به مسلم رسید و ارتزاق از ضریح او. و بعد هم مختار منتقم و هانی که خدایش رحمت کند. هانی شهید را. هنگام نماز شد...نماز مغرب بود. چه نماز باصفایی... دوباره همان نسیم.... انگار هنگام نماز نسیم هم به نماز گره‌خورده بود و نمازی لطیف خوانده شد در مسجدکوفه.
مسجد کوفه علی(ع) است. نماز عشاء شد. نماز عشایی که اختیار داشتی کامل بخوانی یا شکسته. اما دل مگر می‌توانست شکسته بخواند نمازی را که کاملش می‌چسبد. آری انصافا دل خوب می فهمد. دورکعت نماز عشق در مکانی عاشقی هوای معشوق و عاشق را بهم وصل می‌کند.
بعد از نماز باید از مسجد کوفه می‌رفتیم و خداحافظی با تمام زیبایی‌هایش... با مدینه...
آری با مدینه‌العلی. دل می‌گفت این‌جا مدینه است. دروغ نمی‌گفت. مدینه‌ی علی بود. اما دل چیز دیگری را هم می‌دید. شباهت مسجد کوفه از لحاظ معماری به مدینه و مسجد‌النبی.... آری اینجا مسجد کوفه بود. مدینه بود.
مسجد کوفه علی(ع) است.
و خداحافظ مسجد کوفه(ع)، خداحافظ مدینه..... خداحافظ علی(ع)....
دل مست را چگونه می‌توانی ببریك آن‌قدر مست مسجد شده که دل‌ نمی‌تواند بکند...ولی چه کند که زمان و مکان بر سر جنگ است.. و باید برود
و رفت
و گم شد.
در راه سری هم به خانه‌ی علی زد. خانه‌ای که سندیت تاریخی نداشت. ولی دل باز هم منطق سرش نمی‌شد و باید می‌رفت و می‌دید آن خانه‌ را. آن بیت را....
بیت رهبری را.... رهبری که علی ماند.
و دل.........دل رفت.... اری دل رفت و به مسجد کوفه پیوست... همان‌طور که به حرم امیر(ع) پیوست و دیگر برنگشت. و این‌ شد که هنوز دلی که آوردم دنباله‌ی دلی است که مانده است.
و تو نیز اگر می‌خواهی دلت به آن دل که جاماند برسد چشمانت را ببند و بار سفر بربند.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
شب است و سکوت است و ماه است و من...
شب است، ساعت دو شده. روانه‌ی حرم امیرالمؤمنین شدم.
سکوت است و فقط صدای پایم را می‌شنوم و البته صدای پای دل را و البته‌تر صدای پای عاشقانی دیگر.
ماه نیز هست.... میان ماه من تا ماه گردون.... ماه من اکنون کجاست؟‌ هنوز هم عکسش را در آسمان می‌بینم و تفاوت از زمین تا آسمان را... ماه هست اما ماه من ....دوباره دلم روانه‌ی او شد و غم از هجرش بر دل نشست.
و من
من که در این دنیا هیچ بودم و هیچ نبودم نمی‌دانم هنوز چرا من؟ چرا من باید قدم بر بهشت زمینی بگذارم و آلودگیم را به محضر پاک مولایم ببرم. و دوباره غمی مضاعف از بار گناهان....
در این افکار بودم که دیدم نور گنبد طلایی چشم سر و چشم دل را جلا می‌دهد. اما دل که همیشه زودتر خبردار می‌شود دوان دوان خود را به گنبد طلا رسید و تربت پاکش را بویید و بوسید و برگشت.
آری. اذن دخول دل همین است که غرق عشق بوسه بر تربت خاک مولایش زند. آن هم چه مولایی....علی(ع).
معصومین همه معشوق اند و ما عاشق. اما بارگاه امیرمومنان چیز دیگری است. اری بارگاه او نیز اسدالله‌ی خود،‌ حیدر کراری خود، مظلومی خود و مهربانی خویش را همچون علی(ع) صاحب کرامت و منزلتش حفظ کرده. در بین همه‌ی بارگه‌ آسمانیان، نجف و منزلگه علی(ع) برایم چیز دیگری بود. گویی در خانه‌ی خود بودم و احساس غریبی نمی‌کردم.
باز هم‌چون روزهای پیش، آری دیگر عادتم شده بود... عادتی که گویی هزاران سال همراهم شده. دیگر نمی‌توانستم با دیدن ایوان طلایش به راحتی بگذرم. دل بود دیگر.
سرزنشم نکن. خود می‌دانی اگر جای من بودی دل تو نیز همین‌گونه بود و تو نیز مهار وعنانت را به دست دلت داده بودی تا او فرمانده این رویای زیبا باشد. دل به آرامی روبروی ایوان طلا آرام گرفت و جسم نیز طبعا روی زمین. چشم بر ایوان طلا. فکر می‌کردی چشمی دارد این ایوان. چشمی که بر تو خیره می‌شود و باید به آن چشم بدوزی و وقتی چشم می‌دوزی نمی‌توانی چشم از آن برداری.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
شنیده بودم که می‌گویند: ایوان نجف عجب صفایی دارد. اما مگر می‌شد شنیدن را با دیدن مقایسه کنی. سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم در این نسیم خنک علوی. مشام خود را باید متبرک می‌کردم. حیف بود استفاده نکرد. هرچه بر ایوان طلا خیره می‌شدی سیر نمی‌گشتی. آخر هم دل بلندت می‌کرد. دل هم خسته نمی‌شد... چیز دیگری را می‌دید. ضریح را و علی(ع) را. دوباره ارام بلند شد،‌ آرام راه رفت و کم‌کم قدم‌هایش تندتر شد تا اینکه رسید به ورودی ضریح. اذن دخول را باز هم دل خواند. و باز وقتی رسید بر آنجا که می گفت اتاذن لی امیرالمونین؟ دل کم آورد و دوباره لرزید. نمی‌دانم چه سری بود تا به اینجایش می‌رسید دلم می‌لرزید. باز هم ضریح و باز هم خضوعی که قبلش دل داشت. مگر جرات می‌کرد قبل از اینکه بشیند به سمت ضریح برود؟
اندکی نشست... خیره شد...عاشق شد.... و دل بلند شد و رفت کنار ضریح. ضریحی که دیگر شده بود تمام زندگیش. دوباره مولای غریبش...دوباره دعا برای مولایش...رهبرش....پدرمادر و دوستان.... و آخر از همه دل برای من دعا می‌کرد. دل اگر نبود از سفر هیچ نمی‌فهمیدم. با این معرفت کم مگر می‌شد فهمید و درک کرد؟
هم‌چون دخیل‌های پارچه‌ای به ضریح گره‌خورد.... دل که گره خورد، سیم دل که وصل شد، عسل جاری شد و عشق و زیبایی و ...... انگار در این دنیا نبود...انگار هیچ چیز ذهنش را مشغول نکرده بود و با تمام دل دل می‌داد.
آرام از ضریح جدا شدم و روبروی ضریح نشستم. یک نفر دیگر هم بود که او هم دلش دل بود و هم خودش عاشق....صفای عجیبی داشت. کنار نشستم و شروع کرد به شعر خواندن. روضه نیاز نبود... شعر می‌خواند و دل میدادیم... او گریه می‌کرد و من می‌خندیدم... او ضجه می‌زد و من باز هم نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم.
مددد ز غیر تو ننگ است یاعلی مددی
این را می‌خواند و گریه می‌کرد و من می‌خندیدم. فهمید دلم با اوست ولی نمی دانست چرا می‌خندد دلم. ارام گفت چرا می‌خندی؟ دلم به حرف آمد و بر زبان جاری شد. گفت: من هم چون تو هر وقت نام مولایم می‌آمد دلم می‌لرزید و اشکم جاری می‌گشت اما این‌جا که آمده‌ام نیل چشمان خشک شده است. اما خندیدنم دست خودم نیست. دلم می‌خندد.
دلم می‌خندید...به خود می‌گفت ببین کجا آمدی؟! بر حریم مولایم علی(ع) آمده بودم. همان‌‌که ان‌قدر والا بود که ذکر علی عباده. همان‌که لافتی الا علی بود. همان‌که علی خیرالبشر بود. به او گفتم: این همون علیه که ولایت علی بن ابی‌طالب حصنی و من دخل حصنی امن عن عذابی. همونی که نان و خرما را شبانه می‌برد. همانی که 25سال خانه‌نشیت بود. علی خیبرشکن.... به‌خاطر این خنده‌ام می‌گیرد. من آمدم این‌جا در کنار حرم مولایم. اما او بزرگترین و من کم‌ترین از این خنده‌ام می‌گیرد.
تو هم می‌خوای سرزنش کنی و بگویی دلت دل نبود وگرنه گریه می‌کرد؟؟؟ آره؟؟؟ باور کن دوست داشتم اشکم خشک نشود اما این‌ چیزها دست من نیست دست اوست...می‌گویند اگر خود را برای گریه کردن ببری هرجایی گریه‌ات نمی‌گیرد و اشکت خشک می‌شود... تازه این بر دل نمی‌نشیند... گفتم بگذار دلم فرمان دهد.
آری حالا به نظرت دلم درست گفت یا اشتباه؟‌ دیدی حق را به من دادی... البته می‌دانم هنوز می‌شود دل شد. حالا نوبت من بود برای او شعر بخوانم و او گریه کند و من در دل گریه و بر لب خنده...
از ذکر علی مدد گرفتیم
آن چیز که می‌شود گرفتیم
از بوته‌ی آزمایش عشق
از نمره‌ی بیست صد گرفتیم
محکوم به حبس عشق گشتیم
حکم ازلی ابد گرفتیم
دیدیم که رایت علی سبز
معجون هدایت علی سبز
در چنبر آسمان علی
خورشید ولایت علی سبز
از باده‌ی حق سیاه‌مستیم
اما ز حمایت علی سبز
شیرین شکایت علی زرد
فرهاد حکایت علی سبز
در نامه‌ی ما سیاه‌رویان
امضای عنایت‌ علی سبز
-
علی ای همای رحمت خواندم و چند شعر دیگر....
این هم کار دل بود....
وقت نماز بودوووودل که عاشق نماز صبح و نسیم خنک صحن ایوان طلا کم‌کم بلند شد و دوباره ضریح و بعد هم وداع با ضریج تا بیرون برود. از ضریح که بیرون آمد صدای موذن آمد و....
و همان عشقی که گفتم و صدبار هم بگویم خسته نمی‌شوم. نماز صبح در آن نسیم خنک و دورکعت با عشق که هرچه به پایان نماز می‌رسیدم دلم بیشتر گریه‌اش می‌گرفت.
نماز که تمام شد و دعا خواندم...آرام آرام از آقا اجازه گرفتم و رفتم با دلی که مملو عشق شده بود.
 

اقیانوس

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام‌علیکم

ساعت 2 و نیم صبح بود که از خواب بیدار شدم و به سمت حرم مولا حرکت کردم. بیست دقیقه‌ای راه بود. در این 20 دقیقه‌ باز هم دلم و فکرم پرواز را شروع کرد و سفر نمود.
با خود می‌گفتم ای کاش همیشه در این خواب زیبا بودم و هیچ‌گاه بیدار نمی‌گشتم. احلا من عسل بود این سفر و این شهر و این راه برایم. مسافت را درک نمی‌کردم. مبدا دل بود و مقصد حریم مولای مظلوم.
میان دل و مولا مسافتی نیست که بخواهی چیزی درک کنی. چرا مسافت هست... اما گاهی این مسافت کم می‌شود و فقط جلوه‌ی مولا روبرویت می‌ماند.
نماز صبح با نسیم ملایمی همراه بود که مستانه‌وار بر پرچم حرم امیرالمومنین شلاق می‌کوبید. اما نه ضربه‌ای از روی ناراحتی و زجر، بلکه از عشق و شور و شعف. چه نمازی بود. نمازی که حتی همین نماز تورا به قدیم می‌برد. وقتی در حرم برای مکبر بلندگویی نباشد و مکبر مانند قدیمی‌ها فریاد بزند الله‌اکبر..... جز زیبایی و بی‌آلایشی چیزی درک نمی شود.
بعد از نماز دوباره به زیارت آقا رفتم. باز همان‌طور دلم را به دست دلم دادم. و دست و پایم را نیز. همه چیز تحت امر ولی بدن یعنی قلب شده بود. دل مانند انسانی که می‌تواند چشم را ببندد و فقط به سبب بویی مسیر را تشخیص دهد شروع به رفتن نمود. باز هم عادت خویش را ترک نکرده بود و زودتر از من به حریم حرم رسیده بود. باز هم مثل بار اول همان در ورودی مرا به زمین کوفت. این بار هم چون قبل حیران و سرگشته. این بار هم چون قبل منتظر.... این بارهم همان‌طور مستاصل.
منتظر بودم طواف دل تمام شود و بیاید و دستم را بگیرد تا جسم نیست به زیارت بپردازد. خوب که سیراب شد برگشت و دستم را گرفت و برد چسباند به ضریح آقا. انگار کسی را نمی دیدم و کسی هم مرا نمی‌دید.
دوباره دست را حلقه ضریح کردم و حلقه‌ گوش بر ضریح. دوباره دعا باری فرج و یاد غریبی مولا... و دوباره یاد دوستان و تمام حرف‌هایی که هنگام آمدن گفته بودند.
اما این‌بار دل‌گرفته‌تر به مولا گفتم اقا جان خود می‌دانی که اسمت می‌آمد اشکم سرازیر می‌گشت..... حال چه شده که اینجا و در کنارت و در حریمت چشمه‌ی چشم خسیس گشته و رود جاری نمی‌گردد.
باز هم دل...باز هم دل دلداریم داد. گفت شاید مولا این‌طور می‌خواهد.... گفت هرکس راهی دارد و هرکس گونه‌ای خاص. شاید تو باید دل‌سوخته شوی و بسوزی....
دوباره دل طاقت دل‌کندن نداشت و همان‌طور منتظر ماند تا اذن رفتن بگیرد.
همان‌طور که موقع ورود باید دل می‌رفت و اذن می‌گرفت. همان‌طور که گفتک اتاذل لی یا امیرالمومنین؟ بلخره دل اجذازه گرفت و با تمام احساسش آرام خیره به ضریح عقب عقب رفت و ضریح تمام.... دیگر خارج شده بود.
از حرم بیرون آمدم و دوباره قدم زنان برگشتم و در راه به هزار چیز فر کردم. این‌که چرا من؟ چرا کس دیگر نه؟ اینکه اگر فلانی جای من بود قطعا بهتر استفاده می‌کرد و باز دل‌شکستگی از این‌که چقدر کوچک است دل... رسیدم و با همین افکار خوابم برد..
بیدار شدم.... قرار بود به زیارت میثم تمار برویم.
میثم تمار...... میشوم میثم تمار به دارم بزنید.... امام علی(ع)....... میثم.....ولایت......عشق.....دار.....فتنه....رهبر..... خویش‌تن.....دار.... و وووو
خیلی چیزها با اسم میثم برایم تداعی شد. اما همه را کنار زدم و به میثم فکر کردم. میثمی که به دار رفت و زبان سرخش سر سبز را بر باد داد.... البته بر باد نه.... بر شهادت....بر عشق ....فدا کرد.
شیعه را شیوه‌های گونه‌گون رقصیدن است
رقص میثم می‌نوازد ریسمان دار را
رفتیمن و همان‌طور مست ولای میثم زیارتش کردیم. اما زیارت ظاهر چه فایده.... چه فایده که دل گاهی ورود نمی‌یابد و فقط پاها و دست‌هاست که می‌رود.
وقتی بالی حرم نوشته را دیدم درون دلم گفت میثم تمار.... صدا که درونم پیچید دل بیدار شد... دوان دوان حرکت کرد و دیگر ندیدمش...مثل این‌که به ضریح رسیده بود و دوباره عشق بازی اش شروع شده بود. دوباره برگشت و مرا هم بات خود برد و زیارتی از روی عشق مراهم همراه کرد.
و بازگشت....
و دیگر ندید میثم‌ را...
نماز ظهر دوباره در حرم مولا... با همان وصف...با همان حال.... با همان عشق و با همان دل‌شکسته‌گی...
ساعت 4 بعد از ظهر بود. باید از نجف خارج می‌شدیم... مقصد کوفه بود.... مسجد کوفه...
آری مسجد کوفه را نمی‌شود این‌طور وصف کرد. باید با دل وصف کرد.

مسجد کوفه اش بماند تا دل خود بنو‌یسد. گویی قلم دل کار نمی‌کند.


آه! واه! وای! آی! ه! ه! ه! سسسسسسسسس! ساکت باش و گوش بده اقیانوس!

...
 

اقیانوس

عضو جدید
کاربر ممتاز
شنیده بودم که می‌گویند: ایوان نجف عجب صفایی دارد. اما مگر می‌شد شنیدن را با دیدن مقایسه کنی. سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم در این نسیم خنک علوی. مشام خود را باید متبرک می‌کردم. حیف بود استفاده نکرد. هرچه بر ایوان طلا خیره می‌شدی سیر نمی‌گشتی. آخر هم دل بلندت می‌کرد. دل هم خسته نمی‌شد... چیز دیگری را می‌دید. ضریح را و علی(ع) را. دوباره ارام بلند شد،‌ آرام راه رفت و کم‌کم قدم‌هایش تندتر شد تا اینکه رسید به ورودی ضریح. اذن دخول را باز هم دل خواند. و باز وقتی رسید بر آنجا که می گفت اتاذن لی امیرالمونین؟ دل کم آورد و دوباره لرزید. نمی‌دانم چه سری بود تا به اینجایش می‌رسید دلم می‌لرزید. باز هم ضریح و باز هم خضوعی که قبلش دل داشت. مگر جرات می‌کرد قبل از اینکه بشیند به سمت ضریح برود؟

اندکی نشست... خیره شد...عاشق شد.... و دل بلند شد و رفت کنار ضریح. ضریحی که دیگر شده بود تمام زندگیش. دوباره مولای غریبش...دوباره دعا برای مولایش...رهبرش....پدرمادر و دوستان.... و آخر از همه دل برای من دعا می‌کرد. دل اگر نبود از سفر هیچ نمی‌فهمیدم. با این معرفت کم مگر می‌شد فهمید و درک کرد؟
هم‌چون دخیل‌های پارچه‌ای به ضریح گره‌خورد.... دل که گره خورد، سیم دل که وصل شد، عسل جاری شد و عشق و زیبایی و ...... انگار در این دنیا نبود...انگار هیچ چیز ذهنش را مشغول نکرده بود و با تمام دل دل می‌داد.
آرام از ضریح جدا شدم و روبروی ضریح نشستم. یک نفر دیگر هم بود که او هم دلش دل بود و هم خودش عاشق....صفای عجیبی داشت. کنار نشستم و شروع کرد به شعر خواندن. روضه نیاز نبود... شعر می‌خواند و دل میدادیم... او گریه می‌کرد و من می‌خندیدم... او ضجه می‌زد و من باز هم نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم.
مددد ز غیر تو ننگ است یاعلی مددی
این را می‌خواند و گریه می‌کرد و من می‌خندیدم. فهمید دلم با اوست ولی نمی دانست چرا می‌خندد دلم. ارام گفت چرا می‌خندی؟ دلم به حرف آمد و بر زبان جاری شد. گفت: من هم چون تو هر وقت نام مولایم می‌آمد دلم می‌لرزید و اشکم جاری می‌گشت اما این‌جا که آمده‌ام نیل چشمان خشک شده است. اما خندیدنم دست خودم نیست. دلم می‌خندد.
دلم می‌خندید...به خود می‌گفت ببین کجا آمدی؟! بر حریم مولایم علی(ع) آمده بودم. همان‌‌که ان‌قدر والا بود که ذکر علی عباده. همان‌که لافتی الا علی بود. همان‌که علی خیرالبشر بود. به او گفتم: این همون علیه که ولایت علی بن ابی‌طالب حصنی و من دخل حصنی امن عن عذابی. همونی که نان و خرما را شبانه می‌برد. همانی که 25سال خانه‌نشیت بود. علی خیبرشکن.... به‌خاطر این خنده‌ام می‌گیرد. من آمدم این‌جا در کنار حرم مولایم. اما او بزرگترین و من کم‌ترین از این خنده‌ام می‌گیرد.
تو هم می‌خوای سرزنش کنی و بگویی دلت دل نبود وگرنه گریه می‌کرد؟؟؟ آره؟؟؟ باور کن دوست داشتم اشکم خشک نشود اما این‌ چیزها دست من نیست دست اوست...می‌گویند اگر خود را برای گریه کردن ببری هرجایی گریه‌ات نمی‌گیرد و اشکت خشک می‌شود... تازه این بر دل نمی‌نشیند... گفتم بگذار دلم فرمان دهد.
آری حالا به نظرت دلم درست گفت یا اشتباه؟‌ دیدی حق را به من دادی... البته می‌دانم هنوز می‌شود دل شد. حالا نوبت من بود برای او شعر بخوانم و او گریه کند و من در دل گریه و بر لب خنده...
از ذکر علی مدد گرفتیم
آن چیز که می‌شود گرفتیم
از بوته‌ی آزمایش عشق
از نمره‌ی بیست صد گرفتیم
محکوم به حبس عشق گشتیم
حکم ازلی ابد گرفتیم
دیدیم که رایت علی سبز
معجون هدایت علی سبز
در چنبر آسمان علی
خورشید ولایت علی سبز
از باده‌ی حق سیاه‌مستیم
اما ز حمایت علی سبز
شیرین شکایت علی زرد
فرهاد حکایت علی سبز
در نامه‌ی ما سیاه‌رویان
امضای عنایت‌ علی سبز
-
علی ای همای رحمت خواندم و چند شعر دیگر....
این هم کار دل بود....
وقت نماز بودوووودل که عاشق نماز صبح و نسیم خنک صحن ایوان طلا کم‌کم بلند شد و دوباره ضریح و بعد هم وداع با ضریج تا بیرون برود. از ضریح که بیرون آمد صدای موذن آمد و....
و همان عشقی که گفتم و صدبار هم بگویم خسته نمی‌شوم. نماز صبح در آن نسیم خنک و دورکعت با عشق که هرچه به پایان نماز می‌رسیدم دلم بیشتر گریه‌اش می‌گرفت.

نماز که تمام شد و دعا خواندم...آرام آرام از آقا اجازه گرفتم و رفتم با دلی که مملو عشق شده بود.

من مست و تو دیوانه،
ما را که برد خانه؟
صد بار به تو گفتم،
کم خور دو سه پیمانه،
کم خور دو سه پیمانه

...
 

اقیانوس

عضو جدید
کاربر ممتاز
معلومه دلت پر کشیده

همه چیز دل هست
دلت که رفت تماموم


به قول استاد شجریان: ها هی ها هی هوی هوی هوی هی هی هی ها ها ها هاییییییی...


دست رو دلم نزار دیگه اشک ما رو در آوردی رفت :crying2:

دل؟ پر؟ آره . راستی منم که به یه زیارت گاه می رم اشکم خشک می شه. دعام هم نمیاد. می شینم زل میزنم به مردم! از بی کاری واسه ی اونا دعا می کنم :surprised:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسام مرسی
نمیدونم چه حکمتی توش بود که این لحظه این ساعت من بیام نت واین صفحه رو بخونم که اشکم سرازیر شه ، دلم بره حرم مولا ...
مولای من تورو به دل پاک همه بچه های اینجا قسمت میدم یه نیم نگاهی هم به من بنداز ، دوباره منو بطلب
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
به قول استاد شجریان: ها هی ها هی هوی هوی هوی هی هی هی ها ها ها هاییییییی...


دست رو دلم نزار دیگه اشک ما رو در آوردی رفت :crying2:

دل؟ پر؟ آره . راستی منم که به یه زیارت گاه می رم اشکم خشک می شه. دعام هم نمیاد. می شینم زل میزنم به مردم! از بی کاری واسه ی اونا دعا می کنم :surprised:


ایوالله
محرم همه دوست دارن گریه کنن
ولی بعضیا هستن حتما دیدینشون که میخوان زور بزنن تا گریه کنن
مثلا میگه من برم امشب بشینم گریه کنما
اون هرچی زور بزنه گریه‌اش نمیاد

اما بعضی وقتا کی واقعا گریه‌اش نمیاد این دوتا فرق داره

همینکه دل ادم ناراحت باشه کاففیه

شما کار درستی میکنی
حضرت زهرا به امام حسن(ع):
پسرم اول همسایه بعد خودت
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
روز سوم
روز آخر.
صبح که نماز را خوانده‌ بودم و برگشته بودم. مدتی استراحت کردم و از خواب غفلت بیدار شدم. ای کاش می‌شد در این چند روز نخوابید. ای کاش خوابی نبود تا همه‌اش به زیارت مولا بروم. اما دیدم کل سفر خواب است. رویای شیرینی که هنوز هم باورم نمی‌شود که واقعی بوده است. آری رؤیای بیداری بود.
باید می‌رفتیم. باید می‌رفتیم و مسجد سهله را... خانه‌ی امام زمان(عج) را.... و محل قرار و بی‌قراری همه‌ی خوبان دنیا و اوصیا و انبیا و ائمه را می‌دیدیم.
جایی که چون مسجد کوفه انبیاء مانند حضرت نوح و آدم و هود و.... و ائمه‌ای چون امام صادق(ع) آن‌جا آمده بودند. و باز مانند مسجد کوفه نمازهای مخصوص خودش را داشت.
اما سهله و کوفه فرق بزرگی باهم داشتند. مسجد کوفه مانند مدینه و مکه‌ بسیار زیبا و چشم‌نواز ساخته شده بود اما سهله‌ی غریب همان‌طور خاکی و خاکی....همان‌طور غبارآلود و قدیمی....
نمازها را شروع کردیم. نماز انبیاء و اوصیاء الهی را باید یکی یکی می‌خواندیم. اما باز هم دل باید می‌خواند نه من. چون او آمده بود. او که به نیت دیدن مولایش به سهله آمده بود و هر لحظه بی‌قرارتر می‌گشت.
اندکی ایستادم تا دل شروع به کار کند. بلند شد و نمازهایش را خواند. آرام و متین نمازش را خواند و سعی کرد در خانه‌ی مولایش با توجه نماز بخواند.
دل بی‌قرار بی‌قرار شده بود. باور میکنی یا نه؟ اما فکر میکرد و فکر می‌کردم که ولایم در همین مسجد است. دوست داشتم به این طرف و آن طرف بدوم و پیدایش کنم. بگویم مولای من آقای غریب دوستت دارمو بگویم از عشقم. اما
اما
یادم آمد آن‌قدر گناه‌آلودم که نمی‌توانم اورا ببینم. آن‌قدر بنده‌ی بدی بودم که آقا دوست ندارد مرا ببیند. و اگر او را ببینم چه به او بگویم؟ بگویم تو را دوست دارم؟ پس گناهم چه؟
همه‌ی این افکار دوباره مرا غمگین کرد و دلم را دوباره سخت آزرد. دوباره این دل هوای گریه کرد و گریه...
چقدر بد است که آدم به خانه‌ی مولا بیاید اما اورا نبیند. چه مولای غریبی. حتی در خانه‌اش هم غریب است.
و دوباره از خدا خجالت کشیدم و آن‌جا هم توبه کردم از گناهان. و دل اندکی آرام شد.
دل بی‌قرارم آن‌جا هم مولایش را ندید. و زخم خورده‌تر و دل‌شکسته‌تر برگشت....
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
روز سوم
روز آخر.
صبح که نماز را خوانده‌ بودم و برگشته بودم. مدتی استراحت کردم و از خواب غفلت بیدار شدم. ای کاش می‌شد در این چند روز نخوابید. ای کاش خوابی نبود تا همه‌اش به زیارت مولا بروم. اما دیدم کل سفر خواب است. رویای شیرینی که هنوز هم باورم نمی‌شود که واقعی بوده است. آری رؤیای بیداری بود.
باید می‌رفتیم. باید می‌رفتیم و مسجد سهله را... خانه‌ی امام زمان(عج) را.... و محل قرار و بی‌قراری همه‌ی خوبان دنیا و اوصیا و انبیا و ائمه را می‌دیدیم.
جایی که چون مسجد کوفه انبیاء مانند حضرت نوح و آدم و هود و.... و ائمه‌ای چون امام صادق(ع) آن‌جا آمده بودند. و باز مانند مسجد کوفه نمازهای مخصوص خودش را داشت.
اما سهله و کوفه فرق بزرگی باهم داشتند. مسجد کوفه مانند مدینه و مکه‌ بسیار زیبا و چشم‌نواز ساخته شده بود اما سهله‌ی غریب همان‌طور خاکی و خاکی....همان‌طور غبارآلود و قدیمی....
نمازها را شروع کردیم. نماز انبیاء و اوصیاء الهی را باید یکی یکی می‌خواندیم. اما باز هم دل باید می‌خواند نه من. چون او آمده بود. او که به نیت دیدن مولایش به سهله آمده بود و هر لحظه بی‌قرارتر می‌گشت.
اندکی ایستادم تا دل شروع به کار کند. بلند شد و نمازهایش را خواند. آرام و متین نمازش را خواند و سعی کرد در خانه‌ی مولایش با توجه نماز بخواند.
دل بی‌قرار بی‌قرار شده بود. باور میکنی یا نه؟ اما فکر میکرد و فکر می‌کردم که ولایم در همین مسجد است. دوست داشتم به این طرف و آن طرف بدوم و پیدایش کنم. بگویم مولای من آقای غریب دوستت دارمو بگویم از عشقم. اما
اما
یادم آمد آن‌قدر گناه‌آلودم که نمی‌توانم اورا ببینم. آن‌قدر بنده‌ی بدی بودم که آقا دوست ندارد مرا ببیند. و اگر او را ببینم چه به او بگویم؟ بگویم تو را دوست دارم؟ پس گناهم چه؟
همه‌ی این افکار دوباره مرا غمگین کرد و دلم را دوباره سخت آزرد. دوباره این دل هوای گریه کرد و گریه...
چقدر بد است که آدم به خانه‌ی مولا بیاید اما اورا نبیند. چه مولای غریبی. حتی در خانه‌اش هم غریب است.
و دوباره از خدا خجالت کشیدم و آن‌جا هم توبه کردم از گناهان. و دل اندکی آرام شد.
دل بی‌قرارم آن‌جا هم مولایش را ندید. و زخم خورده‌تر و دل‌شکسته‌تر برگشت....
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
بعد از نماز نیز به قولی که به دونفر داده بودم باید عمل می‌کردم..... یک حدیث کساء‌ و یک زیارت عاشورا... دل‌دادگی‌ام آن‌جایی گل کرد که حدیث کساء را حرف‌های حضرت زهرا(س) را کنار شوهرش می‌خواندم...
دعا که تمام شد دیدم قلبم از سینه دارد بیرون می‌زند. دوباره دلم بی‌قرار شده بود. دوباره دیوانگی و جنون. دیگر عادت کرده بودم. اما این بار فرق داشت...دیگر مثل قبل نبود. شب اخر بود و از غصه و بغض دلم داشت می‌مرد. دیگر نمی‌توانست آرام راه برود....دیگر می‌دوید....شروع به دویدن کرد و دست مرا هم گرفت. تا رسید به ضریح. اما این‌بار تا به در ورودی رسید گویی پایش، پای دل گیر کرد و زمین خورد. دلم چقدر درد می‌کرد...دلم چه تیر می‌کشید.... دلم کمرش شکسته بود.... و افتاد.....
دیدم صورتم خیس شده تازه فهمیدم چه شده است...دلم شکسته بود...بغضش ترکیده بود و کمرش شکسته بود. بعد ازاین‌:ه سه روز بغضش جمع شده بود آن‌چنان گریه می‌کرد که باورم نمی‌شد دل من باشد....
دلم بی‌قرار بود دیگر....اگر توهم در کنار مولای مظلومت باشی و گریه نکنی روز سوم‌آن‌قدر گریه می‌کنی که خودت هم باورت نشد....
همه چیز را به یادآورد. 10سالگی‌اش را و ایمان آوردنش را.... جنگ خندق و ضربه‌ی اسلامش را.... روزهای خوش با پیامبر(ص) و کنار او بودن را.... و بعد پیامبر به بعد را که یاد می‌کرد دل ضجه ‌می‌زد
اما در این گرماگرم گریه و زاری دل چیزی از ذهنم عبور کرد که یک لحظه قلبم و دلم ایستاد.... گویی تمام کرده بود...یادم آمد وقتی پیامبر(ص) از دنیا رفت و مولا به سر قبر او رفت چه گفت....گفت من از امتت خسته شدم .... وای بر این امت که بر مولایش چه‌ها که نکرد.... چه سختی‌هایی که براو نیاورد...
یاد زهرا(س) که در دلم آمد می‌دیدم که دلم دیگر طاقت ندارد...آن‌قدر گریه کرد تا مراهم به گریه انداخت. و من هم آرام آرام شروع کردم به گریه کردن و هم‌نوا با او شدن... چه شبی شده بود شب آخر....
دلم بی‌قرارتر که شد خود برخواست و مرا به سمت ضریح برد و آخرین نجواها....
و دوباره یاد تمام چیزهایی که یادم بود و یادم می‌امد....از ضهور مولای غریب تا.........تا همه‌ی حرف‌های نگفته.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
دیگر طاقت دل کندن از ضریح را نداشتم و دل نیز نداشت. آن‌قدر ایستاد تا این‌که اورا بیرون کردند. وقتی در‌های ضریح بسته می‌شد گویی در‌های عمر دل بود که بسته می‌شود و ضجه‌های آخر را می‌زد و با این بغض در گلو خداحافظی کرد.
در خانه‌ی مولا که هیچ وقت به روی کسی بسته نمی‌شود پس اینان چه کاره‌اند. دلم دیوانه شده بود. بیرون حرم روی زمین نشست و شروع به گریه کرد..... یک ساعت دیگر باید از نجف بیرون می‌رفت و تو هم اگر بودی چنین ‌می‌کردی....
و اندکی که نشست و آرام‌تر که شد کم‌کم آماده‌ی رفتن شد.
این ارام‌تر شدنش به خاطر این بود که به یادآورد قرار است به زیارت سیدشهیدان و سرور شهدای عالم و عملدار کربلا و ساقی دشت کربلا برود......
این آرام‌ترش می‌کرد.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
چقدر دلم برای حال و هوای اینجا تنگ شده...
کربلایی چرا دیگر برایمان نمی نویسی...!!!؟؟؟
این دل کوچکم هنوز برنگشته ...






 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
دو طفلان مسلم را که ستاره‌های راه کربلا هستند. دو طفلی که هم‌چون جدشان علی(ع)، همچو شیری از کربلا و از کرب‌و‌بلای حسین(ع)‌، دایی‌شان پاسداری می‌کردند.
آرامگاهشان مانند خودشان زیبا و دل‌آرا بود. آن‌قدر زیبا که حتی تابش آفتاب و هرم داغ زمین هم نمی‌توانست از دل و از عشقش جلو‌گیری کند، و دل که مشتاق به سوی‌شان دوید...
محمد و ابراهیم...
مظلومان و غریبانی که کربلایی شدند و بعد از حسین(ع) هم کربلایی شهید شدند.
وقتی آدم به ضریحشان و به آرام‌گاهشان پا می‌گذارد خنکی زمین یک چیز را در دلت زنده می‌کند. آن‌ هم این‌که بال فرشتگان و ملائک روی این مکان سایه افکنده و بوی زیبایی که به مشام می‌رسد از وجود مبارک دو طفل است.
هم وقت کم بود و هم دل عاشق.
باز هم دلم هم‌چون همیشه زودتر رفت و بعد مرا به سمت ضریح برد. اول ضریح محمد و بعد ضریح ابراهیم. به هر کدام که می‌رسیدم اول خدای را شکر می‌کردم به‌خاطر این لطفش و بعد هم دعا و دعا و دعا.
دل کندن از آن‌جا خیلی سخت بود. واقعا زیبایی و لطافت خاصی در آن حرم بود. حرم دو طفل بزرگ.
و بعد از دو طفلان مسلم ....
کربلا
کربلا شهری عادی در دنیا نیست. کربلا شهری است که گوشه‌ای از بهشت است و گویی خدا خواسته چشمه‌ای از بهشتش و شاید هم بهترین قسم بهشتش را در روی زمین بنا کند.
آری کربلا بهشت اولاد علی(ع) است.
یاد شهدا هم به خیر.
یاد شهدا همیشه همراه من هست اما این‌بار حالی دیگر داشت.
عمویم همراهم بود و او که جنگیده بود و جنگ را دیده بود و شهید و شهادت رو از نزدیک دیده بود هم صفای عجیبی همراهش بود. عمویی که همیشه هم‌چون پدرم دوستش داشتم ...
زمزمه‌اش اشک مرا درآورد. اسم کربلا که آمد یاد آن سال‌ها کرد و شروع کرد به زمزمه:
با نوای کاروان باربندید همرهان
این قافله عزم کرب و بلا دارد...
این قافله عزم کرب و بلا دارد...
دیگر در حال خودم نبودم. وارد کربلای حسین(ع) شده بودیم و قلبم تندتر از همیشه می‌زد نوای شهدا و کربلا هم که دیگر شده بود ضرباهنگ ضربان قلبم.
نزدیک اذان ظهر بود شاید یک ساعت فاصله داشت که رسیدیم.
انتهای خیابان سدره‌المنتهی هتل‌مان بود. و از دور صحن ورودی سدره‌المنتهی دیده می‌شد.
معمول زیارات این است که غسل کنی و تمیز و پاکیزه به زیارت بروی. بعد از انجام این کار، باید به سوی حرم می‌رفتیم. منظورم من و دلم هست.
اما چه غوغایی در دلم برپا بود. یک بار می‌گفت اول به حرم عموی طفلان ساقی کربلا عباس(ع) برو و یک بار دیگر می‌گفت به سوی حرم اباعبدالله الحسین(ع). باز هم گذاشتم دلم تصمیم بگیرد.
دلم دوباره کار خود را کرد و مرا از این آشفتگی بیرون کرد. راست می‌گفت اول باید به زیارت امام می‌رفت. امام بود که عباس(ع) برادرش خود را فدایش کرد و بزرگیش هم اجازه نمی‌داد که اول نری پیش او.
وای خدایا.... این‌جا دیگر کجاست؟‌باورم نمی‌شود که پای در جایی گذاشته‌ام که روزی حسین(ع)، و یارانش و زینب کبری(س)، و همه و همه در مقابل صفوف لشکر عمر سعد صف‌آرایی کرده‌اند. و اینجا
اینجا بوده که ملعونان سر از تن جدا کردند و خیمه‌ها آتش زدند.
اگر تا امروز می‌شنیدم که می‌گویند گودی قتلگاه،‌ امروز به چشم گودی قتلگاه را دارم می‌بینم. حرم مولا را که از سطح زمین پایین‌تر است. دلم دیگر طاقت نداشت. دیوانه شده بود.
دلم پله‌های حرم را پایین رفته بود و حتی، حتی به ضریح هم رسیده بود. اما من
من هنوز وارد نشده بودم. وارد حرم. دیدم دلم برگشت و اشک‌ریزان.... دستم را گرفت و از پله‌ها پایین برد و وارد صحن شد. صحنی که بال ملائک بر آن سایه انداخته بودند.
حرمی که تا عرش الهی نورش در آسمان بود و پرتو نورش دنیا را نورانی.
عشق این‌جاست و دل این‌جاست و خدا این‌جاست و عی(ع) اینجاست و محمد(ص) این‌جاست.
دلم می‌خواست قفس تن را بشکافد و بیرون زند. اولین چیزی که دید ضریح هفتاد و دوتن بود که همه را در یک‌جا....
آه
همین یک‌جا بودنشان خودش روضه است برای دل.
هفتاد و دو نفر قبرشان یک‌جاست...
روضه از این مظلومانه‌تر؟!
و ضریح بعدی پاسدار کربلا و فرمانده سمت راست ابی‌عبدالله الحسین(ع)، همو که گویند دوبار برای امام جان داده است. همو که پیرترین جوان کربلای حسین(ع) بود. آری این‌جا حبیب بود. حبیب حسین(ع)، این‌جا هم پاسدار ضریح مولایش بود. دقیقا همانند 1400 سال پیش که در نماز پاسدار بود و شهید شد.
و بعد چشم را که چرخاندم چشمم نوری دیگر پیدا کرد، دلم صفایی دیگر پیدا کرد و جانم روحی تازه. گویی هنوز ضریح را از نزدیک ندیده مولا از این تن و از این روح چیز دیگری ساخته بود.
واقعا حرم امام حسین(ع) با دیگر حرم‌ها فرق دارد. این‌جا ملائکه بوسه می‌زنند بر ضریح و طواف می‌کنند.
آری، عالم همه در طواف عشق هستند و دایره‌دار این طواف حسین(ع) هست.
کربلا و ضریح امام حسین(ع) دنیا نیست، این‌جا عشق را می‌بینی که معشوقان همه در طواف او هستند. و دل که هم‌واره می‌گوید حسین غریب مادر.
آری پایم را نمی‌توانستم یک قدم جلو بگذارم. آن‌قدر عظمت داشت که مات و مبهوت شده بودم. این‌جا دیگر عقل کار نمی‌کرد. یعنی عقل را یارای فکر کردن نبود. چون این‌جا بازار دل بود.
برونند زین حلقه هشیارها همین‌جاست.
به خود که آمدم دیدم دلم نیست و رفته است. این‌بار هرچه اطراف ضریح را گشتم دلم را ندیدم. آری او رفته بود. سفر کرده بود. به مدینه، به نجف، به مکه، به کاظمین و به سامرا تا سلام برساند و بگوید که کجا رسیده است و اکنون در طواف کدام بارگاه قرار دارد.
وقتی برگشت دیدم غبار دل را که از کربلا گذشته بود و گردوخاک میدان، و صدای چکاچک شمشیرها رویش تاثیر گذاشته بود. آمد و مرا به ضریح رساند.
ضریح شش گوشه‌ی اباعبدالله الحسین(ع) سید و سالار شهیدان. ضریحی که می‌توان قسم خورد انوارش با تمامی ضریح‌ها فرق داشت و زیبایی‌اش وصف‌ناشدنی بود.
ضریحی که یک پدر و دوپسر را در خود داشت. ضریح حسین(ع) و علی‌اکبر(ع) و علی‌اصغر(ع)....
باز دوباره می‌خواستم به آن‌ها بیندیشم و بدانم کجا هستم اما گویی باید هرچه می‌دانستم را بر زمین می‌گذاشتم و این‌جا از آموزگار انسانیست و معلم عالمیان یاد می‌گرفتم درس حسین(ع) آموزی را.
دیگر هیچ به یادم نمی‌آمد و انگار امام را دوباره باید می‌شناختم. هرچه سعی کردم او را به یادآوردم دیدم فقط حسین(ع) است و نامش و بزرگی‌اش و اینجا که دارد تازه مرا با حسین(ع) آشنا می‌کند.
دعایم را
دعایم را کردم. اول باز هم برای غریبی و مظلومی آخرین فرزندش صاحب‌الزمان(عج) و برای ظهور نزدیکش و به ترتیب برای پدر و مادر و فامیل و بعد هم دوستانم... و در آخر خودم.
هذا مقام الشهید الکربلا، هذا مقام الغریب الزهرا(س)، هذا مقام القتیل العبراه اباعبدالله الحسین(ع)....
طواف ضریح که تمام شد کم‌کم از ضریحی که دیگر دلم را با خود برده بود جدا شدم و برای نماز در حریم حرم مولا اباعبدالله‌الحسین(ع) روانه شدم.
نماز را با نسیمی که می‌وزید، نسیمی که در نجف مولا علی(ع) هم می‌وزید خواندم. نماز در کربلا
خدایا این نماز را پشت سر امام حسین(ع) خوانده‌ام یا پشت سر یزید؟
این سوال خیلی ذهنم را درگیر کرده بود. تا اینکه به هتل برسم هم در این فکر بودم که اگر 1400 سال پیش زنده بودم و در کربلا....
کجا بودم؟
 

Similar threads

بالا