سلام
پس سفرنامه شماره 3 کو؟!!!!!!!!!!
سلامعلیکم
ساعت 2 و نیم صبح بود که از خواب بیدار شدم و به سمت حرم مولا حرکت کردم. بیست دقیقهای راه بود. در این 20 دقیقه باز هم دلم و فکرم پرواز را شروع کرد و سفر نمود.
با خود میگفتم ای کاش همیشه در این خواب زیبا بودم و هیچگاه بیدار نمیگشتم. احلا من عسل بود این سفر و این شهر و این راه برایم. مسافت را درک نمیکردم. مبدا دل بود و مقصد حریم مولای مظلوم.
میان دل و مولا مسافتی نیست که بخواهی چیزی درک کنی. چرا مسافت هست... اما گاهی این مسافت کم میشود و فقط جلوهی مولا روبرویت میماند.
نماز صبح با نسیم ملایمی همراه بود که مستانهوار بر پرچم حرم امیرالمومنین شلاق میکوبید. اما نه ضربهای از روی ناراحتی و زجر، بلکه از عشق و شور و شعف. چه نمازی بود. نمازی که حتی همین نماز تورا به قدیم میبرد. وقتی در حرم برای مکبر بلندگویی نباشد و مکبر مانند قدیمیها فریاد بزند اللهاکبر..... جز زیبایی و بیآلایشی چیزی درک نمی شود.
بعد از نماز دوباره به زیارت آقا رفتم. باز همانطور دلم را به دست دلم دادم. و دست و پایم را نیز. همه چیز تحت امر ولی بدن یعنی قلب شده بود. دل مانند انسانی که میتواند چشم را ببندد و فقط به سبب بویی مسیر را تشخیص دهد شروع به رفتن نمود. باز هم عادت خویش را ترک نکرده بود و زودتر از من به حریم حرم رسیده بود. باز هم مثل بار اول همان در ورودی مرا به زمین کوفت. این بار هم چون قبل حیران و سرگشته. این بار هم چون قبل منتظر.... این بارهم همانطور مستاصل.
منتظر بودم طواف دل تمام شود و بیاید و دستم را بگیرد تا جسم نیست به زیارت بپردازد. خوب که سیراب شد برگشت و دستم را گرفت و برد چسباند به ضریح آقا. انگار کسی را نمی دیدم و کسی هم مرا نمیدید.
دوباره دست را حلقه ضریح کردم و حلقه گوش بر ضریح. دوباره دعا باری فرج و یاد غریبی مولا... و دوباره یاد دوستان و تمام حرفهایی که هنگام آمدن گفته بودند.
اما اینبار دلگرفتهتر به مولا گفتم اقا جان خود میدانی که اسمت میآمد اشکم سرازیر میگشت..... حال چه شده که اینجا و در کنارت و در حریمت چشمهی چشم خسیس گشته و رود جاری نمیگردد.
باز هم دل...باز هم دل دلداریم داد. گفت شاید مولا اینطور میخواهد.... گفت هرکس راهی دارد و هرکس گونهای خاص. شاید تو باید دلسوخته شوی و بسوزی....
دوباره دل طاقت دلکندن نداشت و همانطور منتظر ماند تا اذن رفتن بگیرد.
همانطور که موقع ورود باید دل میرفت و اذن میگرفت. همانطور که گفتک اتاذل لی یا امیرالمومنین؟ بلخره دل اجذازه گرفت و با تمام احساسش آرام خیره به ضریح عقب عقب رفت و ضریح تمام.... دیگر خارج شده بود.
از حرم بیرون آمدم و دوباره قدم زنان برگشتم و در راه به هزار چیز فر کردم. اینکه چرا من؟ چرا کس دیگر نه؟ اینکه اگر فلانی جای من بود قطعا بهتر استفاده میکرد و باز دلشکستگی از اینکه چقدر کوچک است دل... رسیدم و با همین افکار خوابم برد..
بیدار شدم.... قرار بود به زیارت میثم تمار برویم.
میثم تمار...... میشوم میثم تمار به دارم بزنید.... امام علی(ع)....... میثم.....ولایت......عشق.....دار.....فتنه....رهبر..... خویشتن.....دار.... و وووو
خیلی چیزها با اسم میثم برایم تداعی شد. اما همه را کنار زدم و به میثم فکر کردم. میثمی که به دار رفت و زبان سرخش سر سبز را بر باد داد.... البته بر باد نه.... بر شهادت....بر عشق ....فدا کرد.
شیعه را شیوههای گونهگون رقصیدن است
رقص میثم مینوازد ریسمان دار را
رفتیمن و همانطور مست ولای میثم زیارتش کردیم. اما زیارت ظاهر چه فایده.... چه فایده که دل گاهی ورود نمییابد و فقط پاها و دستهاست که میرود.
وقتی بالی حرم نوشته را دیدم درون دلم گفت میثم تمار.... صدا که درونم پیچید دل بیدار شد... دوان دوان حرکت کرد و دیگر ندیدمش...مثل اینکه به ضریح رسیده بود و دوباره عشق بازی اش شروع شده بود. دوباره برگشت و مرا هم بات خود برد و زیارتی از روی عشق مراهم همراه کرد.
و بازگشت....
و دیگر ندید میثم را...
نماز ظهر دوباره در حرم مولا... با همان وصف...با همان حال.... با همان عشق و با همان دلشکستهگی...
ساعت 4 بعد از ظهر بود. باید از نجف خارج میشدیم... مقصد کوفه بود.... مسجد کوفه...
آری مسجد کوفه را نمیشود اینطور وصف کرد. باید با دل وصف کرد.
مسجد کوفه اش بماند تا دل خود بنویسد. گویی قلم دل کار نمیکند.
شنیده بودم که میگویند: ایوان نجف عجب صفایی دارد. اما مگر میشد شنیدن را با دیدن مقایسه کنی. سعی میکردم نفس عمیق بکشم در این نسیم خنک علوی. مشام خود را باید متبرک میکردم. حیف بود استفاده نکرد. هرچه بر ایوان طلا خیره میشدی سیر نمیگشتی. آخر هم دل بلندت میکرد. دل هم خسته نمیشد... چیز دیگری را میدید. ضریح را و علی(ع) را. دوباره ارام بلند شد، آرام راه رفت و کمکم قدمهایش تندتر شد تا اینکه رسید به ورودی ضریح. اذن دخول را باز هم دل خواند. و باز وقتی رسید بر آنجا که می گفت اتاذن لی امیرالمونین؟ دل کم آورد و دوباره لرزید. نمیدانم چه سری بود تا به اینجایش میرسید دلم میلرزید. باز هم ضریح و باز هم خضوعی که قبلش دل داشت. مگر جرات میکرد قبل از اینکه بشیند به سمت ضریح برود؟
اندکی نشست... خیره شد...عاشق شد.... و دل بلند شد و رفت کنار ضریح. ضریحی که دیگر شده بود تمام زندگیش. دوباره مولای غریبش...دوباره دعا برای مولایش...رهبرش....پدرمادر و دوستان.... و آخر از همه دل برای من دعا میکرد. دل اگر نبود از سفر هیچ نمیفهمیدم. با این معرفت کم مگر میشد فهمید و درک کرد؟
همچون دخیلهای پارچهای به ضریح گرهخورد.... دل که گره خورد، سیم دل که وصل شد، عسل جاری شد و عشق و زیبایی و ...... انگار در این دنیا نبود...انگار هیچ چیز ذهنش را مشغول نکرده بود و با تمام دل دل میداد.
آرام از ضریح جدا شدم و روبروی ضریح نشستم. یک نفر دیگر هم بود که او هم دلش دل بود و هم خودش عاشق....صفای عجیبی داشت. کنار نشستم و شروع کرد به شعر خواندن. روضه نیاز نبود... شعر میخواند و دل میدادیم... او گریه میکرد و من میخندیدم... او ضجه میزد و من باز هم نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
مددد ز غیر تو ننگ است یاعلی مددی
این را میخواند و گریه میکرد و من میخندیدم. فهمید دلم با اوست ولی نمی دانست چرا میخندد دلم. ارام گفت چرا میخندی؟ دلم به حرف آمد و بر زبان جاری شد. گفت: من هم چون تو هر وقت نام مولایم میآمد دلم میلرزید و اشکم جاری میگشت اما اینجا که آمدهام نیل چشمان خشک شده است. اما خندیدنم دست خودم نیست. دلم میخندد.
دلم میخندید...به خود میگفت ببین کجا آمدی؟! بر حریم مولایم علی(ع) آمده بودم. همانکه انقدر والا بود که ذکر علی عباده. همانکه لافتی الا علی بود. همانکه علی خیرالبشر بود. به او گفتم: این همون علیه که ولایت علی بن ابیطالب حصنی و من دخل حصنی امن عن عذابی. همونی که نان و خرما را شبانه میبرد. همانی که 25سال خانهنشیت بود. علی خیبرشکن.... بهخاطر این خندهام میگیرد. من آمدم اینجا در کنار حرم مولایم. اما او بزرگترین و من کمترین از این خندهام میگیرد.
تو هم میخوای سرزنش کنی و بگویی دلت دل نبود وگرنه گریه میکرد؟؟؟ آره؟؟؟ باور کن دوست داشتم اشکم خشک نشود اما این چیزها دست من نیست دست اوست...میگویند اگر خود را برای گریه کردن ببری هرجایی گریهات نمیگیرد و اشکت خشک میشود... تازه این بر دل نمینشیند... گفتم بگذار دلم فرمان دهد.
آری حالا به نظرت دلم درست گفت یا اشتباه؟ دیدی حق را به من دادی... البته میدانم هنوز میشود دل شد. حالا نوبت من بود برای او شعر بخوانم و او گریه کند و من در دل گریه و بر لب خنده...
از ذکر علی مدد گرفتیم
آن چیز که میشود گرفتیم
از بوتهی آزمایش عشق
از نمرهی بیست صد گرفتیم
محکوم به حبس عشق گشتیم
حکم ازلی ابد گرفتیم
دیدیم که رایت علی سبز
معجون هدایت علی سبز
در چنبر آسمان علی
خورشید ولایت علی سبز
از بادهی حق سیاهمستیم
اما ز حمایت علی سبز
شیرین شکایت علی زرد
فرهاد حکایت علی سبز
در نامهی ما سیاهرویان
امضای عنایت علی سبز
-
علی ای همای رحمت خواندم و چند شعر دیگر....
این هم کار دل بود....
وقت نماز بودوووودل که عاشق نماز صبح و نسیم خنک صحن ایوان طلا کمکم بلند شد و دوباره ضریح و بعد هم وداع با ضریج تا بیرون برود. از ضریح که بیرون آمد صدای موذن آمد و....
و همان عشقی که گفتم و صدبار هم بگویم خسته نمیشوم. نماز صبح در آن نسیم خنک و دورکعت با عشق که هرچه به پایان نماز میرسیدم دلم بیشتر گریهاش میگرفت.
نماز که تمام شد و دعا خواندم...آرام آرام از آقا اجازه گرفتم و رفتم با دلی که مملو عشق شده بود.
من مست و تو دیوانه،
ما را که برد خانه؟
صد بار به تو گفتم،
کم خور دو سه پیمانه،
کم خور دو سه پیمانه
...
معلومه دلت پر کشیده
همه چیز دل هست
دلت که رفت تماموم
به قول استاد شجریان: ها هی ها هی هوی هوی هوی هی هی هی ها ها ها هاییییییی...
دست رو دلم نزار دیگه اشک ما رو در آوردی رفت
دل؟ پر؟ آره . راستی منم که به یه زیارت گاه می رم اشکم خشک می شه. دعام هم نمیاد. می شینم زل میزنم به مردم! از بی کاری واسه ی اونا دعا می کنم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
40 پاداش باورنکردنی برای یک زیارت | تالار اسلام و قرآن | 0 | ||
قرائت همگانی زیارت اربعین.... | تالار اسلام و قرآن | 55 | ||
خواندن زیارت جامعه کبیره در 21 دسامبر | تالار اسلام و قرآن | 12 | ||
زیارت حضرت علی اكبر عليه السلام | تالار اسلام و قرآن | 1 | ||
راز زیارت خانه خدا | تالار اسلام و قرآن | 0 |