دو خط موازی

reza_1364

مدیر بازنشسته
دو خط موازي زاييده شدند، پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد.
آن هنگام دو خط موازي چشمشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند.
خط اولي گفت:‌ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم و خط دومي از هيجان به خود لرزيد.
خط اولي گفت: و خانه اي داشته باشيم در يك صفحه ي دنج
من روزها كار مي كنم مي توانم برم خط كنار يك جاده ي دور افتاده و متروك شوم يا خط كنار يك نردبام
خط دومي گفت: من هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهارگوش گل سرخ شوم يا خط كنار يك نيمكت خالي
خط اولي گفت: چه شغل شاعرانه اي حتما زندگي خوشي خواهيم داشت

در همين لحظه معلم فرياد زد:
دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند
و بچه ها تكرار كردند:
دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند
دو خط موازي لرزيدند، به همديگر نگاه كرند و خط دومي به گريه افتاد
خط اولي گفت: نه اين امكان ندارد حتما يك راهي پيدا مي شود
خط دومي گفت: شنيدي كه چه گفتند هيچ راهي وجود ندارد و ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره گريست.
خط اولي گفت: نبايد نااميد شد ما از صفحه خارج مي شويم و دنيا را زير پا مي گذاريم بالاخره كسي پيدا مي شود كه مشكل ما را حل كند.
خط دومي آرام گرفت و آن دو اندهناك از صفحه ي كاغذ خزيدند و از زير كلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند
و از آن لحظه به بعد سفرهاي آنها شروع شد...
سالها گذشت و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند...
رياضي دان به آنها گفت: هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند... شما همه چيز را خراب مي كنيد!
فيزيك دان گفت:بگذاريد همين الان نااميدتان كنم اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ديگر دانشي به نام فيزيك وجود نداشت...
ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد! رسيدن شما به هم برابر است با نابودي جهان
دنيا كن فيكون مي شود سيارات از مدار خارج مي شوند كرات با هم تصادف مي كنند. نظام دنيا از هم مي پاشد چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرديد.
متاسفم... جمع نقضين محال است
و بالاخره به كودكي رسيدند. كودك به آنها سه جمله گفت:
شما به هم مي رسيد. نه در دنياي واقعيت. آن را در جاي ديگر جست و جو كنيد
روزي درميان نااميدي به دشتي رسيدند. نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي مي كرد.
خط اولي گفت: بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از آوارگي نجات پيدا كنيم.
خط دومي گفت: شايد ما هيچ وقت نبايد از آن صفحه ي كاغذ بيرون مي آمديدم.
خط اولي گفت: در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد قلمش...
نقاش فكر كرد و قلمش را حركت داد...
و آنها دو ريل قطار شدند كه از دشتي مي گذشت
و آنجا كه خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت
سر دو خط موازي عاشقانه به هم مي رسيدند...



__________________
 

spow

اخراجی موقت
نتیجه اخلاقیش این میشه که ریمان ولوبوچوفسکی بد عاشق بودن خیلی بد!!
دستت درد نکنه اقا رضا
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند مگر یکی از آنها بشکند.



مرسی جالب بود.
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا