چند وقتيه دلم گرفته...
5شنبه هفته پيش، بعد از مدتها رفتم بهشت زهرا...
منتها من هميشه صبحا ميرفتم و تا ظهر برميگشتم...
اما اينبار صبحش رفتم سره كار و تا ساعت 3 مجبور شدم وايسم!
تازه 3 راه افتادم به سمت بهشت زهرا... با مترو... حدودا 4 و ربع اونجا بودم...
اولش گفتم به تاريكي ميخورم، نرم!
ولي شهدا (سيد مرتضي) سفت و سخت دعوتم كرده بودن...
دلم قرص بود... رفتم... بايد ميرفتم...
شلوغ بود سمت مزار شهدا! فكر نميكردم اينجوري باشه...
رسيدم به قبره سيد عزيزم... سلام نكرده، اشكام ريخت... بقدري بغض داشتم كه تا چند دقيقه به اسمش نگااه كردم فقط و گريه كردم... جقدر دلم براش تنگ شده بود...
سلام سيد...
تازه يادم افتاد گلهارو بذارم براش...
آدماي زيادي اومدن و رفتن... ولي من همچنان نشسته بودم و اشك ميريختم...
سيد، دلتنگتم...
سيد، دستي بر آر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف رو ازين منجلاب بيرون كش... (1)
سيد، اي شقايق آتش گرفته، دل خونين ما شقايقي است كه داغ شهادت شما رو بر خود دارد. آيا آن روز نيز فرا خواهد رسيد كه بلبلي ديگر در وصف ما سرود شهادت بسرايد؟ (2)
سيد به همه حرفام گوش داد... ميدونم...
ميدونم برام دعا ميكنه... ميدونم... ميدونم...
در حال دردودل و گريه بودم كه شنيدم يكي داره ميگه : نماز جماعت... برادرا و خواهرا نماز جماعت برپا ميشه!
فكر كن.... عصر 5شنبه، بهشت زهرا، نماز جماعت، كناره سيد مرتضي آويني، صياد شيرازي، ستاري، ياسيني و هزار تا گله ديگه، زيره آسمونه خدا....
بخدا خيلي حس خوبي بود...
خيلي خيلي زياد...
نميدونم چرا، ولي ياده شلمچه بودم فقط.... با اينكه بيشتر شهداي اونجا، محل شهداتشون فكه بوده، ولي سر نماز بوي شلمچه ميومد... (راستي، شلمچه چه بويي ميده؟؟؟)
موقع خدافظي باهاش، به عكسش نگاه كردم... تو نگاهش خنده ديدم... اميد ديدم...
به روم لبخند ميزد...
تو راهه برگشتم تا مترو، تاريك بود... ولي ترسي نداشتم... دلم قرص بود... از حضور شهدا... از خدا...
شب خوبي بود اون شب...
دلم خيلي آروم گرفت اون شب...
راستي قبل از نماز، به يه شهيد گمنام هم سر زدم...
عكسم گرفتم از سنگ مزارش...
التماس دعا
يا حق
----------------------
(1) و (2) از گفته هاي خوده سيد مرتضي آوينيه...