دفتر خاطرات گم شده من.... بیا تو نترس گم نمیشی

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزيز :gol:
واقعا خوشحالم که بگم تو اين سه ماهي که حضوري تقريبا مستمر داشتم تو اين باشگاه با افراد وعقايد متفاوتي اشنا شدم خيلي چيزارو ياد گرفتموخيلي چيزارو سعي کردم ياد بگيرم
ولي پندي کهن ميگه : همه چبز را همگان دانند وهمگان ازمادر نزاده اند
چندروز پيش که داشتم از سرکارم به اين يکي ولايت -اززابلقا به جابلقا- برميگشتم (اينا مکانهاي اختراعي استاد طنز ابوالفضل زورويي نصراباده) نميدونم چي شد به باد اولين معلمم افتادم معلمي که مارو باالفباي زندگي اشنا ميکرد اقاي مرتضايي بود بنده خدا اسمش-اميدوارم اگه زنده هست تو تمام مراحل زندگيش موفق باشه واگه فوت کرده روحش قرين ارامش باشه- ياد زحمتاش ياد حرفاي عميقش که مثل يک اهنگ رسا تو گوشمه هنوز يادکتک هايي که خورديم-اخه مامال نسل سوخته اي هستيم که طعم همه رقم تنبيه رو چشيديم- وياد سادگي وبي پيرايگي اون
زمون جنگ بود اونروزا
ياد پناهگاه رفتن موقع صداي اژير قرمز ياد فاصله ها ياد کلاسهاي شلوغ و60-70 نفري ياد حياط مدرسه اي که اونروزا بالاجباربين دخترا وماپسرا مشترک بود وچه شلوغ کاريها که نميکرديم ماها
اقاي مرتضايي من معلمان واستاداي خيلي بزرگتر باسوادتر ومتشخصتري رو تو اين 18-19 سال درس خوندنم ديدم ولي تو خورشيد اونايي تو اسموني که ستاره بارونه
همين جا ميخوام بگم دستانت را درطول زمان ميبوسم وهميشه غلام معرفت وصداقتت خواهم بود
يه چيز جالب ديگه اين پست 2000 منه :surprised:
اين شماره برا من وبرخي از دوستان ياداور پست خداحافظي لرد هست
ياد رفتني که به زحمت راه برگشتشو جور کرديم شايد برخي از دوستان يادشون باشه
ولي من خداحافظي نميکنم :D
من با دنياي کثيف سياست دنيايي که به رذالت ودروغ وعوامفريبي اغشته گشته خداحافظي ميکنم ومن بعد هيچ پست سياسي نخواهم داشت

من به اين دنياي به ظاهر قشنگ يه گودباي خوب بدهکارم :mad:
از دوستاني که دراين مدت موجب تکدر خاطرشون شدم صميمانه عذر ميخوام ولي خواهشي از همه دوستان دارم
هميشه انصاف را در نظر داشته باشيم واينو بدونيم که طرفداري کورکورانه از هرکسي نتيجه اي جز سرافکندگي پيش وجدانمان نخواهد داشت :smile:
سعي کنيم ملعبه شعارهاي زيبا وهيجانات زودگذرمان نباشيم واميدوار باشيم به اجراي عدل گم شده الهي عدالتي که قرنهاست اجرا نشده
وخواهشا اينجا پست با گرايش سياسي نزنيد اينجا دفتر خاطرات گم شده من وتو در بطن زمان هست ;)
درپايان از همه دوستان چه انهايي که درليست دوستان هستند وچه غير با هر اعتقاد وگرايشي که دارند صميمانه سپاسگزاري ميکنم وبراي همه شما ارزوي موفقيت روز افزون دارم ;)
از bmd &Lord HellisH عزيز که چون برادر برايم عزيزند نيز کمال تشکر رادارم چه انکه اگر نبودند وحمايتشان نبود مدتها بود که چراغ من سبز نميشد :gol:
شاد وپيروز وکامياب باشيد :heart::gol:

 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش
در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟

حاجی خوشحالم که اونطوری که فکر میکنم 2000 به در نکردی!

میمونیم و پست 20000امت رو جشن میگیریم.
حضور من و تو کاملا به هم وابسته است.



 
  • Like
واکنش ها: spow

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حاجي:heart: حاجي:heart: حاجي:gol:
اينكه سر ظهر با وجود كاري كه داشتي بشيني و اين پست رو بنويسي نشون ميده دلت از دست اين زمونه ظالم و مردم جفا كاراش بدجور پره ..حاجي تلخي و شيريني 2000 پست با هم بودن رو بد جور زنده كردي ... بابا عجب دوره اي گذشت.
الان كسايي دارنداين نوشتت رو ميخونند كه ممكنه تا 1900 پست اخيرت باهات اينجوري بودن ولي حالا چيز شدن.
يا دوستايي كه سر 1980مين نوشتت تو را شناختن .. دنياي عجيبيه حاجي . همينه كه هست بايد موند و خودت رو به نهايت رسوند و تو لحظه اش با كسي هم راه بود..
اينكه الان 2000 رونوشتي ...يعني اينكه هستي و ميخاي نفس بكشي و نفس باشي برامون. اسپاو جون! باقي مسايل هيچي خودت و دلت و نامه تو... صداقتت رو عشق است.


عجب روزگاري شده بابا:w25:
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت
سلامی دوباره
اینم پست 2001
نه بابا دیگه رفتنی نیستیم ما !!!
البته گردش روزگار مشخص نمیکنه کارهارو ولی فعلا خدمت دوستان عزیز هستیم
ضمنا منتظر خاطرات گمشده شما عزیزان نیز هستیم
موفق باشید
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی جالب بود داداش عزیز منم از رف خودم اگه باعث ناراحتی شدم خیل عذرخواهی میکنم حلالم کنید مخصوصا شما برادر گل منم نظرم درمورد دنیای سیاست همینه نمیشه فهمید توش چه خبره ویل همیشه از سیاست با رذالت و پستی و حقه بازی یاد شده
 
  • Like
واکنش ها: spow

tirmah

عضو جدید
سلام و خسته نباشید تاپیک زیبایست حتما اگر لایق باشم خاطرات گمشده یی را که در زندگیم هست یاداشت میکنم:w27:
 
  • Like
واکنش ها: spow

AminNePo

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسپاو جان تبریک میگم ایشالا پست 200000000000000 رو ببینیم
باشگاه بدون تو حداقل برا من یکی معنی نداره
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
فکر کردم میخوای خدافظی کنی.....آخیش خیالم راحت شد! :smile: :whistle:
خدافظی خیلی تلخه.....حتی مجازیش! :(
هر وقت کسی خدافظی میکنه، من دلم میگیره، حتی اگه نشناسمش....
اگرم کسی بی خداحافظی بره که دیگه بدتر....دیگه تلخ تر....
درسته محیط، مجازیه، ولی دوستی، دوستیه!
به قول حافظ:
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه..........انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت..........لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا..........فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
خیلی خوشحالم که موندی...به قول لرد ایشالا پُست بیست هزارمت! :gol:

حالا از اینا که بگذریم...
متنت منو یاد یه چیزایی و یه روزایی انداخت که خیلی وقت بود بهش فکر نکرده بودم، شاید بهتر باشه بگم به کل یادم رفته بود....منم که نوستالژیک! :crying2:
اسم بامسمایی گذاشتی...واقعا خاطرات گم شده ست...!!
مثلا یکیش زمان جنگ...چه روزایی بود! یادش نه به خیر! بمباران...آژیر قرمز...بعدش سفید...
من با اسباب بازیام و هرچی که دم دستم بود(طناب و صندلی و...) یه خونه ساخته بودم(آخه من از بچگی به معماری علاقه داشتم!! :D) هر وقت که صدای آژیر میومد، میرفتم اونجا، دیگه مگه کسی میتونست منو بیاره بیرون؟!! خیال میکردم اون تو دیگه آخر امنیته!! خلاصه تا بیان منو دربیارن و ببرن زیرزمینی، زیرپله ای،... وضعیت سفید میشد...
شاید آرزوی محالی باشه(هنوزم کار دنیا قیل و قاله---هنوزم صلح آدمها محاله)، ولی خدا جنگ رو نصیب هیچ ملتی نکنه!

دیگه اینکه، این حسی که به معلمت داری رو من به معلم کلاس چهارمم دارم....چند وقت پیش روز معلم تو تاپیکی که پیرجو زحمتشو کشیده بود یه خاطره ازش نوشتم...
وقتی میگی:
دستانت را درطول زمان ميبوسم وهميشه غلام معرفت وصداقتت خواهم بود
دقیقا درک میکنم یعنی چی!

خاطرات زیادی برام زنده شد! دستت درد نکنه! :gol::gol::gol:
نه بابا دیگه رفتنی نیستیم ما !!!
:gol::victory::w42:
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هرگز نمی نالم، قرنها نالیدن بس است. من میخواهم فریاد بزنم، اگر نتوانستم سکوت میکنم، خاموش بودن بهتر از نالیدن است، نالیدن فرزندان ماکیاولیسم را مغرور میکند.......
 
آخرین ویرایش:

Atena-t67

عضو جدید
منم به نوبه ی خودم پست 2000 تو بهت تبریک میگم اسپاو جان.هرچند من به اندازه ی بچه های دیگه پیشکسوت نیستم اینجا و هنوز راه نیوفتادم ولی یه وقتایی اگه جوابی دادم به بعضی تاپیکاتون ببخشید قصدم شوخی بود.خیلی باحالی داش اسپاو.
 
  • Like
واکنش ها: bmd

mohammadreza_سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی دوباره
اینم پست 2001
نه بابا دیگه رفتنی نیستیم ما !!!
البته گردش روزگار مشخص نمیکنه کارهارو ولی فعلا خدمت دوستان عزیز هستیم
ضمنا منتظر خاطرات گمشده شما عزیزان نیز هستیم
موفق باشید
خوشحالم که نمیری....
از این تایپیکای قشنگت بازم بزار:D
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حاجي؟ راستي اين تايپيك واسه چي درست شده؟ ميدوني ديروز سرم:hypocrite: درد ميگرفت واسه همين يادم رفت بپرسم..
قراره چيكار كنيم؟


گفتم که حاجی میخواسته 2000 به در کنه، کرد ... ممکن بود این پست تو تاپیک خداحافظی اعضا میبود ...
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

گفتم که حاجی میخواسته 2000 به در کنه، کرد ... ممکن بود این پست تو تاپیک خداحافظی اعضا میبود ...
پس من برم تايپيك " به بالايي لعنت بفرست به پاييني فحش بده"
آخه 70 تا مونده كه2 هزاره ام تموم بشه

بعدش ميام اينجا متن "فرياد زير آب"م رو ميزنم شايد يكي كه منظور نظرمه, بشنوه
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس من برم تايپيك " به بالايي لعنت بفرست به پاييني فحش بده"
آخه 70 تا مونده كه2 هزاره ام تموم بشه

بعدش ميام اينجا متن "فرياد زير آب"م رو ميزنم شايد يكي كه منظور نظرمه, بشنوه


حاجی برو ببینم چیکار میکنی، میشنوه حتما
 
  • Like
واکنش ها: spow

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حاجي مرد بزرگيه......
حيف كه ناخواسته اسير خواسته هاي كوچيك شده...
پست دندون شكني خواهد بود
:w25:


آدم وقتی میره زیر پرس سینه میفهمه چه سنگینی رو سینه حاجی مونده

اگه اگه اگه


زنده باد
 

spow

اخراجی موقت

حاجی برو ببینم چیکار میکنی، میشنوه حتما

من هم میشنوم هم حستون میکنم :biggrin::biggrin:

حاجي مرد بزرگيه......
حيف كه ناخواسته اسير خواسته هاي كوچيك شده...
پست دندون شكني خواهد بود
:w25:

دندونای من همش ریختن نمیشکنن :D


آدم وقتی میره زیر پرس سینه میفهمه چه سنگینی رو سینه حاجی مونده

اگه اگه اگه


زنده باد

باشه دارم برا جفتتون :mad:
 

spow

اخراجی موقت
نقل قولی از یک وبلاگ :
معلم کلاس اول دبستان من يک روز گفت که درخت ها براي انسان ها فوايد زيادي دارند.درختاني که ميوه مي دهند از ميوه ي آنها استفاده مي کنيم و درختاني که ميوه نمي دهند از سايه شان. پرسيدم آقا اجازه ! پس وقتي که ابر هست يا هوا تاريک مي شود و شب مي آيد ديگر درخت هاي بدون سايه و ميوه به چه درد مي خورند؟ کلاس خنديد.معلمم که خداي آنروزهاي من بود گوشم را گرفت و گفت کره خر ! برو بيرون تا هم ادب ياد بگيري و هم بفهمي درخت هاي بدون سايه به چه درد مي خورند؟ حالا هر وقت که آفتاب زير ابر مي رود ويا شب نزديک مي شود و سايه هاي درخت ها مي روند احساس عجيبي پيدا مي کنم .
 

spow

اخراجی موقت
نشسته بود روي زمين و داشت يه تيكه هايي رو از روي زمين جمع
مي كرد. بهش گفتم: كمك نمي خواي؟
گفت نه
گفتم: خسته مي شي بذارخوب كمكت كنم ديگه
گفت: نه خودم جمع مي كنم
گفتم:حالا تيكه ها چي هست؟
بد جوري شكسته معلوم نيست چيه؟
نگاه معني داري كرد و گفت
قلبم.
اين تيكه هاي قلب منه كه شكسته. خودم بايد جمعش كنم.
بعدش گفت : مي دوني چيه رفيق؟
آدماي اين دوره زمونه دل داري بلد نيستن.
وقتي مي خواي يه دل پاك و بي ريا رو به دستشون بسپري
هنوز تو دستشون نگرفته مي ندازنش زمين و مي شكوننش
مي خوام تيكه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصليش اون
دل داري خوب بلده
مي خوام بدم بهش بلكه اين قلب شكسته خوب شه.
آخه مي دوني اون خودش گفته كه قلب هاي شكسته رو
خيلي دوست داره
تيكه هاي شكسته ي قلبش رو جمع كرد و يواش يواش ازم دور شد.
و من توي اين فكر كه چرا ما آدما دل داري بلد نيستيم موندم
دلم مي خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو
مي سپردي دست هر كسي؟
انگاري فهميد تو دلم چي گفتم.
بر گشت و گفت:
دلم رو به دست هر كسي نسپردم اون براي من هر كسي نبود.
گفت و اين بار رفت سمت دريا
سهمش از تنهايي هاش دريايي بود كه
رازدارش بود
 

spow

اخراجی موقت
توي مملكتي كه همه از سبز تا سياه گرفته مثل ريگ دروغ ميگن و ظلم مي كنند، ديگه خسته شدم از بس راست و دروغ شنيدم و ميخوام يه مدتي گوش هام را ببندم و ديگه نشنوم. يه مسكن قوي ميخوام: يه چيزي مثل فيلم خوب. خدا را شكر توي كيف سي دي هايم فيلم هاي قابل قبول زيادي پيدا ميشن كه هنوز نديده ام.

به نقل از وبلاگ لحظه
 

spow

اخراجی موقت

خاطرات نظامیان انگلیسی(طنز)



سوم فروردین
ما امروز به خاك ایران تجاوز كردیم همه اش هم تقصیر فیلیكس بود چون هرچه من به او گفتم كه ما وارد آبهای نیلگون خلیج فارس شدیم اون گفت نه نشدیم جی پی اس نشون میده كه نشدیم. راست هم می گفت ولی باز هم تقصیر اون بود چون من صد دفعه گفتم از این جی پی اس های ارزان ژاپنی نخریم بریم جی پی اس صاایران بخریم كه الان صنعت الكترونیك دنیا رو قبضه كرده و یك اینچ هم خطا نداره ولی به گوشش نرفت كه نرفت.

چهارم فروردین
این ایرانی ها واقعا مهمان نوازند. دیروز وقتی ما خواستیم از قایق تندرو پیاده شیم هرچی من خواستم كرایه ی قایق را بدم آن آقا ریشوئه كه پشت تیربار بود گفت نه، حساب شده. وقتی هم كه ما پیاده شدیم فرش قرمز انداخته بودند و دو تا دختر سیاه سوخته آمدند دسته گل به ما دادند و گروه سرود هم آهنگ ورزشكاران پیروز بادا رخشان چون گل هر روز بادا را اجرا كردند و خلاصه كلی تحویلمون گرفتند.

پنجم فروردین
اینجا عید است انگار. ایرانی ها هم بابانوئل دارند منتها یك مقدار ریش اش را بد اصلاح كرده و كلا جوادتر از بابانوئل است. ایرانی ها در عید نوروز به دیدن هم می روند و هی تخمه می خورند و هی همدیگر را می بوسند البته مردها مردها را و زنها زنها را.اینجا به ما یك آپارتمان داده اند كه چهارده نفره تویش زندگی كنیم، یك آپارتمان را هم تكی داده اند به فی. هرچه هم كه ما می گوییم خب این چه كاریه كه ما توی این آپارتمان پای یكی مان توی دهن آن یكی باشد و مثل ساردین بخوابیم و فی تنهایی توی آن آپارتمان باشد به خرجشان نمی رود و می گویند اختلاط زن و مرد نباید باشد. فیلیكس به آنها گفت بابا ما توی ناوچه كه بودیم همه یك جا می خوابیدیم هیچ مساله ای هم نبود. ولی اینها با وجود اینكه خیلی مهربان هستند به خرجشان نمی رود.جان گفت:ولی این كار شما مصداق انفرادیست.ولی آقا ریشوئه گفت:تقصیر ما نیست اگر شما دو تا زن در پرسنل تان داشتید الان آن خواهر در انفرادی نمی افتاد.یك روسری هم سر فی كرده اند كه شده عینهو كلفت های داستان های دیكنز.

ششم فروردین
امروز تورلیدرمان آمد و ما را برد دیدن كاخ های شاه. توی راه گفت كه شاه و درباریان چقدر پول ملت را حیف و میل می كرده اند و كاخ هایشان را پر از اجناس آنتیك كرده بوده اند. ما كه هرچه اتاق های كاخ را دیدیم خالی بود. یك جا فقط یك میزناهارخوری بود كه می گفتند خیلی گران است و شاه پشت آن بیت المال را میل می كرده. یك جا هم یك میز تحریر بود كه من از تور لیدر پرسیدم این چرا باقی مانده؟ كه تور لیدر تكانش داد و دیدیم لق می زند و قابل استفاده نبوده.در كل اصلا از آن زرق و برق كاخ های مشرق زمین خبری نبود و من فهمیدم رسانه های ما چقدر به ما دروغ می گفته اند. بعد ما را بردند موزه جواهرات سلطنتی كه خیلی زیبا بود و ما پرسیدیم اگر شاه اینقدر بد بوده برای چی اینها را بار نكرده ببرد؟ گفتند چون ملعون فكر می كرد بر می گردد مثل بیست و هشت مرداد.آقاهه این را با یك اخمی گفت كه ما مجاب شدیم.

هفتم فروردین
امروز تور لیدرمان ما را صبح زود بیدار كرد و گفت می خواهیم برویم شمال و نمك آبرود. ما كه خوابمان می آمد گفتیم مگر مریضیم این وقت صبح سپیده نزده برویم، ما را در دوره ی آموزشی هم این ساعت بیدار نمی كردند. گفت اگر نرویم جاده بسته می شود. گفتیم یعنی چی بسته می شود؟ گفت چیز مهمی نیست ولی یك سنگی، بهمنی، صخره ای، كوهی می افتد روی سرمان.مساله ای نیست. هرسال همین است. گفتیم نمی شود با هواپیما برویم؟ گفت آنكه خطرش بیشتر است، هر شش ماه یك هواپیما یا می افتد یا به كوه می خورد یا آتش می گیرد یا می افتد داخل رودخانه اگر هیچكدام از اینها هم نشود شما امپریالیستها با موشك می زنیدش. گفتیم با قطار؟ گفت آنكه هر دو سال یك بار یا منفجر می شود یا از خط خارج می شود یا اگر هیچی هیچی نشود آنقدر سریع است كه سیزده به در می رسیم مرزن آباد. گفتیم حالا چرا اصرار دارید ما از تهران برویم. گفت چون ما فكر می كردیم تهران عید خلوت می شود ولی نشد و همانجور شلوغ و آلوده ماند و در این تهران ماندن مصداق بارز شكنجه است و شما كه نمی خواهید فردا ما را برای این مورد هم ببرند شورای امنیت. دیدیم طفلك راست می گوید. این شد كه راه افتادیم.

هشتم فروردین
واقعا این ایرانی ها جماعت از جان گذشته ای هستند و بدا به حال كشوری كه بخواهد با آنها سرشاخ شود.دیروز قبل از اینكه وارد جاده شویم پلیس راه را بسته بود و می گفت كوه ریزش كرده و جاده بسته است. اما ایرانی ها با اصرار از پلیس می خواستند كه به آنها اجازه ی عبور بدهند. حتا چند ماشین رفتند توی خاكی و دررفتند. ما برگشتیم. لوییز گفت اینها كه برای متل قو حاضرند اینجور به استقبال مرگ بروند برای چیزهای مهمتر چه می كنند؟ به هرحال هرچه بود به خیر گذشت. وقتی به آپارتمان برگشتیم برایمان تلویزیون آوردند و مجبور شدیم چند سریال بامزه را ببینیم كه واقعا مصداق بارز شكنجه بود و لوییز كه حسابی عصبانی شده بود به تورلیدرمان گفت حتما این مساله را به صلیب سرخ اطلاع خواهد داد كه تورلیدرمان ترسید و رفت دی وی دی فیلم سیصد را آورد كه نشستیم و دیدیم و دهانمان باز ماند كه فیلمی كه هنوز توی دنیا روی پرده است چطور دی وی دی اش اینجا پیدا می شود كه تورلیدرمان گفت تازه آن را از كنار خیابان خریده نیم پوند كه ما واقعا سورپریز شدیم و تری گفت دنیا چطور می خواهد اینها را تحریم كند؟

نهم فروردین
با اینكه ایرانی ها خیلی مهمان نوازند ولی امروز در كل روز كسل كننده ای بود و اینجا هم عین لندن هوا بارانی بود و انگار نه انگار ما آمده ایم تعطیلات آفتاب بگیریم. كه تورلیدرمان توضیح داد برای اینكه ما احساس غربت نكنیم متخصصان جوان ایرانی با باروری مصنوعی ابرها خواسته اند محیطی شبیه لندن را برایمان ایجاد كنند.بعد جو از تورلیدرمان خواست كه یك تیغ ویلكینسون در اختیارش بگذارد كه تورلیدرمان گفت فقط ژیلت داریم و متاسفانه در تقسیم بندی بازار ایران فقط چای و مایع ظرفشویی به انگلیس رسیده و تیغ در انحصار آلمانهاست و اتومبیل در اختیار فرانسوی ها و كلا هر چیز بنجل دیگر در اختیار چینی ها. آخر سر هم یك تیغ سوسمار نشان به جو داد كه ما فهمیدیم بیخود نیست اجناس ایران بازار دنیا را قبضه كرده است. دكتر به جو گفته كه اصلا رد بخیه ها روی صورتش نمی ماند. خدا كند!

دهم فروردین
امروز ما را برای تماشای یك مسابقه ی فوتبال به بزرگترین استادیوم ایران بردند كه یك داربی حساس از سری مسابقات لیگ برتر ایران بود. واقعا بازی زیبایی بود و آدم را یاد بازیهای زمین خاكی های چهارصد دستگاه لندن می انداخت. اما تماشاچیان بازی از ایرانی های فیلم سیصد وحشی تر به نظر می رسیدند و به نظر من صدهزارتا از اینها یك شبه اروپا را می توانند بگیرند.

یازدهم فروردین
این ایرانی ها واقعا مهمان نوازند. آنقدر مهمان نوازند كه اشك آدم را درمی آورند. امروز فیلیكس به مهماندارمان گفت آخر این چه مهمان نوازی ایست كه شما دارید؟ ما چقدر شنیتسل مرغ بخوریم؟ حالمان به هم خورد حتما باید بروم شورای امنیت. برایمان خاویار بیاورید. مهماندارمان با لحنی كه دل سنگ را آب می كرد گفت در ایران خاویار پیدا نمی شود ما همه اش را می فرستیم برای سایر مردم دنیا. فیلیكس گفت: پس پسته بیاورید. مهماندارمان گفت پسته خیلی گران شده چون ما همه اش را صادر می كنیم به كشورهای شما. الان مردم ما فقط تخمه ژاپنی می خورند. بعد در حالی كه اشك می ریخت گفت اصلا این فرشی كه شما رویش نشسته اید و شطرنج بازی می كنید ماشینی است چون ما ایرانی ها راضی نمی شویم خودمان روی فرش دستباف بنشینیم وقتی دنیا روی زیلو می نشیند برای همین دست بافهایش را می دهیم به مردم دنیا و خودمان از بلژیك و چین و هند و تركیه و مراكش فرش ماشینی وارد می كنیم. به اینجا كه رسید تقریبا تمام بچه ها از خود بیخود شده بودند و جان رفت وسط یاران چه غریبانه را خواند و یك نیم ساعتی همه سینه زدیم و صفایی كردیم.

دوازدهم فروردین
امروز یك روز ملی برای ایرانیان مهمان نواز است. امروز ما را بردند میدان انقلاب كه چهار ساعت جشن ملی در آنجا برگزار می شد و واقعا خوش گذشت و ما فهمیدیم ایرانی ها خیلی خوشحالند و همه اش جشن و عید و تعطیلی و از این چیزهاست و دیگر وقتی برای جنگ یا انجام عملیات تروریستی ندارند و رسانه های ما همه اش دروغ می گفته اند.كارمن وسط جشن یكهو اختیارش را از دست داد و با مشت گره كرده فریاد زد: مرگ بر انگلیس! و فیلیكس هم گفت كاش ما آنروز با آن وانت سنگ می رفتیم دم سفارت انگلیس و یك درسی به این اینگیلیسیا می دادیم.

سیزدهم فروردین
امروز روز طبیعت است و ایرانی ها به كوه و در و دشت رفته و از درخت می روند بالا. ما را بردند تپه های عباس آباد كه چون تورلیدرمان یك وجب جا هم برای نشستن ما پیدا نكرد مجبور شدیم برگردیم.
امروز یك خبر بد هم به ما داده شد.اینكه تا دو روز دیگر باید به انگلیس برگردیم. تری گفت اعتصاب غذا خواهد كرد و نمی خواهد از ایران برود. جان هم پا به زمین می كوبید و می گفت:نمی خوام، نمی خوام.ولی عصر ما را برای پرو لباس بردند هاكوپیان و برای همه ی مان كت و شلوار های قشنگی خریدند كه رنگ آبهای نیلگون خلیج فارس بود. بعد این آقای مسابقه ی محله آمد و به اشلی گفت ده بار بگو خلیج همیشگی فارس مال ماس و اشلی هم گفت و برنده شد و ما دست زدیم. بعد هم فیلیكس از آن آقا ریشوئه پرسید چرا تا امروز ما را نگه داشتید؟ آن آقا گفت خب چون رفتن شما یك سری كار اداری داشت و تا سیزدهم هم كه همه جا تعطیله. فیلیكس گفت: پس چرا چهاردهم ما را نمی فرستید؟ كه آن آقا گفت:ای بابا! بعد از سیزده روز تعطیلی چهاردهم كی حال كار كردن داره. ولی شب كه برگشتیم با اینكه علف هم گره زده بودیم حال همه بد بود كه یك دفعه جان بلند شد و شروع كرد به خواندن چنگ دل آهنگ دلكش می زند...ناله ی عشق است و آتش می زند كه كلی گریه كردیم تا صبح شد
 

spow

اخراجی موقت
خاطرات مدرسه.. آقا مدير

هيچ وقت نشده بود هيچ معلمى به من توهينى كند يا خداى نكرده از طرف اولياء مدرسه اسائه ى ادبى چيزى به من بشود، چون طاقتش را نداشتم كه نازك تر از گل بشنوم يا كسى به خودش اجازه بد هد به من بگويد بالا چشمم ابروست، يعنى هميشه طورى رفتار می كردم كه همه رعايتم را مى كردند و احترامم را نگه مى داشتند. نمره هایم هم هميشه هیجده نوزده بيست بود، همين خودش بهترين دليل بود براى اين كه نور چشمى آقا ناظم و عزيز دردانه خانم معلم ها باشم .



آن روز قرار بود آقا مدير با آن شكم گنده و عينك ته استكانی اش كه از پشت آن چشم هايش دو دو مى زد و نگاهش آدم را مثل مار می گزيد، با آن خط كش آهنى درازش كه هميشه دستش بود و عشقش اين بود كه آن را با تمام قدرت بكوبد كف دست بچه هاى بى تربيت و رو دار و دستشان را آش و لاش كند، بيايد سر كلاس مان براى سركشى به وضع تحصیلی و اخلاقى ما بچه وروجك ها- اين تكيه كلام همیشگی آقا مدير براى صدا كردن همه ى بچه مدرسه اى ها بود، تکیه کلامی که هیچ وقت از دهانش نمی افتاد و ورد زبانش بود- هميشه هم وقتى می آمد سر كلاس، می رفت می نشست پشت ميز خانم معلم، دفتر كلاس را باز می كرد، ده دوازده نفر را الا بختكى صدا می كرد، می برد پاى تخته، رديف می ايستاند، بعد شروع می كرد به سین جیم کردن و پرسيدن سوال هاى سخت سخت. از همان نفر اول يك سوال سخت می پرسيد، اگر بلد بود که هیچی، اگر بلد نبود جواب بدهد، وامصیبتا، اول نگاهی چپ چپ و سرزنش بار به خانم معلم می انداخت، بعد خطاب به آن بچه ى بخت برگشته می گفت:

- كف دستت را بگير جلوت، بچه وروجك!

و بعد با تمام زورى كه توی مچ دستش داشت محكم می كوبيد كف دست آن زبان بسته ی بخت برگشته و می گفت :

- برو بتمرگ فلان فلان شده.

و بعد بلند می پرسيد:

- حالا کدوم وروجکی جواب اين سوال را می داند؟

و آن هايى كه می دانستند- كه يا من بودم يا يكى دو نفر ديگر- دست بلند می كردند. و او از يكى مان، بسته به بخت و اقبالش می پرسيد، اگر غلط جواب داده بود، می گفت:

- خفه! بيا اينجا دستت را بگير جلوت. آن وقت به جاى يكى دو تا می زد كف دست آن فلك زده ى بخت برگشته، می گفت:

- یکیش براى اينكه بی خود دست بلند كردی ، یکیش هم به خاطر آن كه جواب درست را بلد نبودی.

اگر هم درست جواب داده بوديم، صدايمان می كرد پاى تخته، يك دانه يواش و از سر ملاطفت و محبت با همان خط كش آهنی اش می زد به باسن مان و می گفت:

- آفرين به تو بچه وروجك با هوش، فقط بپا نشى خرگوش!

و اين ضربه براى ما بچه ها شيرين تر از صدها ناز و نوازش بود و كشته مرده آن بوديم. چون اگر ده تا از اين ضربه ها

می خورديم، آن وقت آقا مدير اسممان را يادداشت می كرد ، فردا صبح اول وقت ما را سر صف صدا می كرد و می گفت همه بچه ها برايمان سه بار بى بيب هورا بكشند و تشويقمان كنند.

بعد سوال بعدى را از نفر بعدى می پرسيد و همين طور می رفت جلو تا بالاخره همه ى بچه وروجك هاى كلاس را يكى يك ضربه

خط كش مهمان می كرد، حالا يا از سر خشم و غضب يا از سر رافت و ملاطفت.



شب قبلش من تا صبح بيدار مانده بودم و تمام كتاب هاى درسی مان را يك دور از اول تا آخر دوره كرده بودم كه هر سوالى آقا مدير پرسيد و كسى بلد نبود من دست بلند كنم ، جواب درست بدهم. کلی زحمت كشيدم و زور زدم تا خودم را بيدار نگه داشتم و نه فقط

سياهى ها بلكه حتی سفيدى هاى كتاب های درسی را هم آنقدر خواندم كه فوت آب شدم. یکی زدم توى سر خودم یکی توى سر كتاب تا بالاخره با هر خاك توسرى بود مطالب را فرو كردم توى كله ى از زور خستگى گيج و منگم. صبح هم زودتر از همه ى بچه هاى ديگر، حتى قبل از اين كه فراش مدرسه در را باز كند، پشت در مدرسه بودم.آنقدر شوق و ذوق داشتم كه نگو و نپرس.آنقدر هيجان زده بودم كه بيا و ببين.

بالاخره در حالى كه دلم مثل سير و سركه می جوشيد ساعت مقرر رسيد و آقا مدير آمد سر كلاسمان و طبق معمول اولين سرى از

بچه ها را برد پاى تخته و شروع كرد به درس پرسيدن.آنقدر سوال های سخت سخت مى پرسيد كه هيچ كدام از بچه ها بلد نبودند جواب بدهند و هى خط كش پشت خط كش بود كه نوش جان مى كردند.خوشبختانه من جواب همه ی سوال ها را بلد بودم، اما از بخت بد هر چى دست بلند می كردم، آقا مدير انگار تعمد داشت كه مرا نبيند و صداى انكر الاصوات مرا كه هى جز می زدم '' آقا ما بگيم'' نشنود و از من نپرسد.از آن هایی هم كه دست بلند كرده بودند و می پرسيد، هيچ كدام جواب درست نمی دادند و جز پرت وپلا چیزی نمی گفتند و آنها هم خط كش پشت خط كش بود كه گواراى وجود می كردند. من از يك طرف دلم خنك می شد كه آنهایی كه الكى بدون آن كه جواب درست را بلد باشند دست بلند می کنند و حق مرا می خورند، نقره داغ می شوند، از طرف دیگر آه از نهادم بلند می شد كه چرا سوال های را كه من به اين خوبى جوابشان را بلدم و شب تا صبح بابت حفظ كردنشان نخوابيده ام و زحمت كشيده ام، آقا مدير از من نمی پرسد و به جای من از اين بچه بی سواد هاى فضل فروشی می پرسد كه هيچ چيز بارشان نيست و جز پهن توى كله شان چيزی پیدا نمی شود.

بالاخره نوبت خودم شد و گذر پوست به دباغخانه افتاد و آقا مدير اسم مرا هم قاطى يكى از گروه ها صدا كرد:

- برجعلی زهر مار زاده...

اشتباهش را تصحيح كردم:

- زهرمار زاده نه آقا مدير. برجعلى زهوارزاده.

آقا مدير سخت عصبانى از اين فضولى من، با غيظ گفت:

- حالا هر كوفت و زهرمارى كه می خواهد باشد... خر همان خر است فقط پالانش عوض شده... گيرم پدر تو بود فاضل ... از فضل پدر تو را چه حاصل؟ فضول را بردند جهنم، گفت هيزمش تر است.

من كه حسابى از كت و كلفت هایی كه آقا مدير بارم كرده بود كنفت و خيط شده بودم با حالتى دمغ و بور رفتم جلو و اول صف ايستادم . نوبت من كه شد آقا مدير گفت:

- صد دفعه بگو روى رون لر مو داره .

فكر كردم اشتباه شنيده ام. با تعجب پرسيدم :

- چى بگويم آقا مدير!؟

آقا مدير با عصبانيت گفت:

- سوال را از بچه ی آدم يك بار می پرسند. اگر بچه آدمی جواب بده، اگر هم كره خرى كه اشتباه اومدى اينجا، بايد برى طويله.

در حالى كه بغض گلويم را گرفته بود و كارد می زدند خونم در نمى آمد، سعى كردم جمله ای را كه آقا مدير گفته بود، به ياد بياورم و تكرار كنم:

- لوی رون لل مو دا ره .... لوى لون رر مو داره ... روى لون رل مو داره ....

صدای خنده بچه ها مثل بمب در كلاس تركيد و همه از خنده منفجر شدند. من هم بيشتر از اين نتوانستم ادامه بدهم و صمن بكم ايستادم زل زدم توی چشم آقا مدير.

آقا مدير گفت:

- خوب اين یکی را كه بلد نبودى جواب بدهى. اما چون دلم به حالت مى سوزد يك فرصت ديگر بهت مى دهم. حالا به اين سوال جواب بده ببينم چى بار كله ات هست، پهن يا پاره آجر؟... خب بگو ببینم، مخترع آب كى بوده؟

داشتم از تعجب شاخ در مى آوردم. تا حالا نشنيده بودم كه آب مخترع داشته باشد. مگر آب هم ساخته ى دست بشر است كه مخترع داشته باشد.خواستم بگويم نعوذ بالله '' ذات حق تعالی'' ولی ترسيدم خوشش نيايد و عصبانى شود، بنابراين، فقط به گفتن اين اكتفا كردم كه:

- آقا مدير ببخشيد ها! ولى آب كه مخترع نداشته!

آقا مدير با غيظ به من تشر زد:

- تو دارى به من ياد می دهى كه آب مخترع داشته يا نداشته، پسره ى جلنبر!؟ اگر مخترع نداشته، پس مثل تو از زير بته سبز شده!؟

بعد باز ارفاق ديگری به من كرد و گفت:

- اين هم آخرين فرصت... بنال ببينم مكتشف راديو کی بوده؟

ناله ام به هوا رفت:

- راديو كه مكتشف نداشته آقا مدير. شايد منظورتان راديوم است، كه آن را ماری كوری و عیالش پی ير كوری با هم كشف كردند.

- كور خودتی پسره ی جعلق! من منظور خودم را بهتر می دانم يا تو!؟ پسره ی مزلف! بيا جلو ببينم. تو بودی كه هر سوالى من

می كردم هی دستت را مثل علم يزيد می بردی بالا!؟ تو ريقوی مردنی بودی كه فكر می كردی علامه دهری؟ حالا بهت ثابت شد كه هيچ پخی نیستی؟ ثابت شد كه توی كله ات به جای مخ ، پهن الاغ است؟ هان ؟ ثابت شد؟

بعد رو كرد به طرف بچه ها و گفت:

- وروجک ها بهش ثابت شد؟

همه ی بچه ها دسته جمعی و يك صدا گفتند:

- بععععله !

بعد آقا مريد رو كرد به من و گفت:

- حالا بیا جلو بز مجه!

من ترسان و لرزان در حالی كه از وحشت به خودم می لرزيدم و كم مانده بود كه خودم را خراب كنم، رفتم جلو. آقا مدير نعره كشيد:

- زودتر ...تن لش!!

بعد داد زد:

- دستت را بگير جلوت. یاالله پسره ی حيف نون.

جای چون و چرا نبود و سنبه ی آقا مدير خيلی پر زور بود.در حالی که تند و تند، توی دلم آيه الكرسی می خواندم و به خودم فوت

می كردم با ترس و لرز دستم را گرفتم جلويم و آن وقت چشمتان روز بد نبيند كه آقا مدير با خط کش کذایی اش افتاد به جانم، حالا نزن کی بزن. همينطور می زد و می گفت:

- اين مال سوال اول كه الکی دست بلند كردی، اين مال سوال دوم... اين مال سوال سوم....

همين طور می شمرد و می رفت جلو. دستم آش و لاش شده بود. جيغ می زدم و زوزه می كشيدم و شیون می کردم. وآقا مدير بابت اين ها هم می زد.

- اين مال زبون درازيت... اين مال بی ادبيت كه به من جسارت كردی گفتی كوری ... اين هم مال كولی بازی و ننه من غريبم بازی كه در آوردی ، زار زار مثل دختر ها گريه كردی ... اينم مال اين كه مرد و مردانه كتكت را نوش جان نكردی. مگر نشنيده ای كه جور استاد به ز مهر پدر؟

خلاصه آنقدر زد كه خط كش كج شد و از شكل افتاد. بعد هم انگار خسته شده باشد، در حالی كه نفس نفس می زد و سروصورتش مثل لبو قرمز و خيس عرق شده بود، گفت:

- برو بتمرگ سر جات، از جلو چشمم گم شو. برای امروزت بس است. بقيه اش طلبت تا يك وقت ديگر. تا تو باشی وقتی چيزی را

نمی دانی بی خود دست بلند نکنی.

من، در حالی كه از درد مثل مار به خودم می پيچيدم و دنيا به چشمم تيره و تار شده بود رفتم سر جايم تمرگيدم.و به اين ترتيب معنی تنبيه و تنبه را برای اولين بار به طور خیلی کامل و دقیق فهميدم، و طعم تلخ تر از زهر مار مورد توهين و بی احترامی قرار گرفتن را براى نخستين بار با تمام وجودم چشيدم.

به نقل از یه جای خوب
 

Similar threads

بالا