جزواتم را بر میدارم بروم سالن مطالعه
در راهرو میبینمش
خودش را به شیشیه می کوبد
محکم...با همه وجود...بدون توجه به خودش ...ودر تمام این لحظات من بیشتر درد می کشم..گمانم اوهم مردن را بر اسارت ترجیح میدهد
....عجله دارم ....میخواهم بی توجه رهایش کنم..نمیشود...میدانم حتما بعد از من شخص دیگری و...نه خودم را فریب میدهم ..بروم قطعا بر خواهم گشت....
آخر افتاد..خسته...زخمی....نفس نفس زنان
در چشمانش خیره شدم...در چشم بهم زدنی گرفتمش
حال دردستان من بود...دودستی نگهش داشتم تا از اضطرابش بکاهم
آرام شد..شایدهم خودش را به دست تقدیر سپرد..تقدیری که دستانتم می خواست برایش رقم زند...اما حداقل تمام تلاشش را کرده بود
همدرد بودیم...حداقل من او را خوب میفهمیدم.....هرکدام در اسارت زندانی...او قفسش را نمیدید من هم...او تلاش میکرد من هم ..او فقط به آزادی فکر میکرد من هم......آمدم لب پنجره... باز کردم...پراندمش..به اعماق اسمان
و در همه این لحاظ با تمام وجود آرزو میکردم...کاش دستان گرمی هم برای پراندن من باشد...تفکراتم میگوید هست...شاید منهم باید خسته شوم ....شاید منهم باید خودم را به بسپارم به دستانش...شاید!!!
در راهرو میبینمش
خودش را به شیشیه می کوبد
محکم...با همه وجود...بدون توجه به خودش ...ودر تمام این لحظات من بیشتر درد می کشم..گمانم اوهم مردن را بر اسارت ترجیح میدهد
....عجله دارم ....میخواهم بی توجه رهایش کنم..نمیشود...میدانم حتما بعد از من شخص دیگری و...نه خودم را فریب میدهم ..بروم قطعا بر خواهم گشت....
آخر افتاد..خسته...زخمی....نفس نفس زنان
در چشمانش خیره شدم...در چشم بهم زدنی گرفتمش
حال دردستان من بود...دودستی نگهش داشتم تا از اضطرابش بکاهم
آرام شد..شایدهم خودش را به دست تقدیر سپرد..تقدیری که دستانتم می خواست برایش رقم زند...اما حداقل تمام تلاشش را کرده بود
همدرد بودیم...حداقل من او را خوب میفهمیدم.....هرکدام در اسارت زندانی...او قفسش را نمیدید من هم...او تلاش میکرد من هم ..او فقط به آزادی فکر میکرد من هم......آمدم لب پنجره... باز کردم...پراندمش..به اعماق اسمان
و در همه این لحاظ با تمام وجود آرزو میکردم...کاش دستان گرمی هم برای پراندن من باشد...تفکراتم میگوید هست...شاید منهم باید خسته شوم ....شاید منهم باید خودم را به بسپارم به دستانش...شاید!!!
آخرین ویرایش: