مدت ها بود چشمام نخندیده بود. وقتی به خودم تو آینه نگاه می کردم حتی وقتی که خنده ی زورکی می کردم تا چهره ی یک سال پیشم یادم بیاد، چشمام نمی خندید!
مدت ها بود که چند مشکل که بعضیا می گفتن یک دونش، آدم رو از پا درمیاره، رو دوش هام سنگینی می کرد.
آدمی که به خنده هاش معروف بود، مدت ها بود که دیگه نمی خندید. اگر هم می خندید گذرا می خندید. لحظه ای می خندید! و اکثر این خنده هاش هم از دست رفقای همین باشگاه بود!
آره مدتی این چندین مشکل بزرگ، داشت پدرم رو در میاورد. اما یکش چند روز پیش و یکی دیگش امروز به حالت نمیه حل در اومده!
اگرچه هنوز حل نشده اما من خیلی خوشحالم. قربون خدای مهربونم برم که تنهام نمی زاره.
فدای اون قدرتش بشم که همه چیز در ید اوست.
بگذریم از اوصاف خداییش که اگر بگم تاپیک منحرف می شه. اما من امروز یه مشکل شیرین دارم!
من می خوام خدا رو شکر کنم و شکر نعمت به جا بیارم. اون قدر اون مشکلات پیچیدم رو داره به حالت معمولی، ساده و پیش پا افتاده ای حل می کنه که کم مونده خودم هم یادم نیاد که چه قدر برای حلش خودم رو به در و دیوار زدم!
اون قدر ساده داره حلش می کنه که کم مونده بگم حل کردنش که کاری نداشت. نیازی به قدرت ایزدی نداشت! اصلا اسمش مشکل نبود! اصلا موضوعیت نداشت که حالا بخواییم واسش اسمی بزاریم. و این افکار باعث می شه که نتونم شکرش کنم.
اما منطقم می گه که باید شکر نعمت به جا بیارم اما چه جوری؟ یه دو بار بگم خدا یا شکرت و بعدش برم؟ همین؟!!
چه کنم؟
مدت ها بود که چند مشکل که بعضیا می گفتن یک دونش، آدم رو از پا درمیاره، رو دوش هام سنگینی می کرد.
آدمی که به خنده هاش معروف بود، مدت ها بود که دیگه نمی خندید. اگر هم می خندید گذرا می خندید. لحظه ای می خندید! و اکثر این خنده هاش هم از دست رفقای همین باشگاه بود!
آره مدتی این چندین مشکل بزرگ، داشت پدرم رو در میاورد. اما یکش چند روز پیش و یکی دیگش امروز به حالت نمیه حل در اومده!
اگرچه هنوز حل نشده اما من خیلی خوشحالم. قربون خدای مهربونم برم که تنهام نمی زاره.
فدای اون قدرتش بشم که همه چیز در ید اوست.
بگذریم از اوصاف خداییش که اگر بگم تاپیک منحرف می شه. اما من امروز یه مشکل شیرین دارم!
من می خوام خدا رو شکر کنم و شکر نعمت به جا بیارم. اون قدر اون مشکلات پیچیدم رو داره به حالت معمولی، ساده و پیش پا افتاده ای حل می کنه که کم مونده خودم هم یادم نیاد که چه قدر برای حلش خودم رو به در و دیوار زدم!
اون قدر ساده داره حلش می کنه که کم مونده بگم حل کردنش که کاری نداشت. نیازی به قدرت ایزدی نداشت! اصلا اسمش مشکل نبود! اصلا موضوعیت نداشت که حالا بخواییم واسش اسمی بزاریم. و این افکار باعث می شه که نتونم شکرش کنم.
اما منطقم می گه که باید شکر نعمت به جا بیارم اما چه جوری؟ یه دو بار بگم خدا یا شکرت و بعدش برم؟ همین؟!!
چه کنم؟