داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

makan_k

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرعون و ابلیس

فرعون و ابلیس

فرعون و ابلیس

مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليكه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد.

ابليس به او گفت: آیا هيچكس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل كرد.
فرعون تعجب كرد و گفت: آفرين بر تو كه استاد و ماهري.
ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نكردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي كني؟
 

makan_k

عضو جدید
کاربر ممتاز
گنجشک و خدا

گنجشک و خدا

گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند
:و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت
مي آيد، من تنها گوشي هستم
كه غصه هايش را مي شنود
و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد
و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند
گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از انچه سنگيني سينه توست."
گنجشك گفت "
لانه كوچكي داشتم ،
ارامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام .
تو همان را هم از من گرفتي .
اين توفان بي موقع چه بود ؟
چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟
و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداز شد .
فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت " ماري در راه لانه ات بود .
خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند.
انگاه تو از كمين مار پر گشودي .
گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم
از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي.
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود .
ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت.
هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.
 

makan_k

عضو جدید
کاربر ممتاز
كوله ‌پشتي‌

كوله ‌پشتي‌

كوله ‌پشتي‌

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود. مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند؟ پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست ‌وجو را نخواهد يافت و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد!
مسافر رفت و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود...
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست...

مسافر بازگشت. رنجور و نا اميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده بود! به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد، جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند! تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت وحالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست...
 

makan_k

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا چرا من؟

خدایا چرا من؟

خدایا چرا من؟

"آرتور اشي" قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري ای انتخاب كرد؟
او در جواب گفت:
در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امروز که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟

 

gordafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
فداكاري زن جوان

فداكاري زن جوان

اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمه دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم،دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.
من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بودف با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. هن لباس لکم و انتم لباس لهن» چون زن دید من خیلی جا خوردم و نارحت شدم، خواست مرا دلداری دهدف گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم ص شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که دا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود.

برگرفته از کتاب ازدواج و پند های زندگی -مجید احمدی
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
دو نفر فروشنده کفش از طرف یه شرکتی اعزام میشن به یه جزیره برای بازاریابی ... وقتی وارد میشن میبینن تمام ساکنین اون جزیره پابرهنه اند و بدون کفش زندگی میکنن ....
اولی سریع یه تلگراف میزنه که آقا من دارم برمیگردم اینجا هیچ کسی کفش نمیپوشه ...
...
ولی دومی که حسابی هم ذوق زده شده بوده یه تلگراف میزنه ... آهای سریع برای من ده هزار جفت کفش بفرستین ... اینجا همه مردم کفش لازم دارند !
.
..
...

به این میگن تفاوت نگرش !
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
یه مدتیه افتادم توخط خوندن یه سری کتابهای مدیریتی و روانکاوی ... بیشتر تو مایه های نگرش و کنترل ذهن و قدرت فکر و راهبری ...
هر چی بیشتر میخونم عطشم بیشتر میشه ....
آدم دلش میخواد یه عمر وقت اضافه داشته باشه و هی بخونه و بخونه و بخونه !
و صد البته وقتی از راهکاراش توی زندگی استفاده میکه و جواب میگیره !
...
خیلی توشون مطلب هست .. خیلی ...
کاش بتونم همت کنم و یه گلچینی از همهشون جمع و جور کنم ...


.
..
...
اکثر آدمها آرزوشونه که برن بهشت ... ولی هیچکدومشون نمیخوان که بمیرن !
جالبه ! نه !
 
آخرین ویرایش:

مرد تنهای شب

عضو جدید
پارسال ما یه استادی داشتیم حرفهای جالبی میزد ...
یه روز برگشت گفت :
" کسی که توی زندگیش گذشت میکنه هنوز ضعف داره ... هنوز آدم کاملی نشده .... چون انسان وقتی به کمال برسه دیگه هیچوقت گذشت نمیکنه ! "
...
... انسان کامل اونقدر دلش بزرگه که اصلاً هیچ وقت دیگه چیزی رو به دل نمیگیره که حالا بخواد یه روز هم گذشت بکنه . "
.
..
خیلی حرف باحالی بود به نظر من ... و اونقدر روی من تاثیر گذاشته که اصلاً امسال رو سال تمرین برای بزرگ کردن دلم نامگذاری کردم ...و چقدر آدم راحت تر زندگی میکنه ؛
هر چقدر دلش بزرگتر باشه .
 
آخرین ویرایش:

makan_k

عضو جدید
کاربر ممتاز
آفرینش زن

آفرینش زن

آفرینش زن

آنگاه که خداوند جهان را، خورشيد را و ماه و ستارگان را، تپه ها را و کوهها را، جنگل ها را و سر انجام مرد را آفريد به آفرينش زن پرداخت. پروردگار گرامي ما، پيچش پيچکها، لرزش و جنبش علفها، سستي ني ها، نازکي و لطافت گلها، سبکي برگها، تندي نگاه آهوان، روشني پرتو خورشيد، اشک ابر هاي تيره، ناپايداري باد، ترس و رمندگي خرگوش، غرور طاووس، نرمي کرک، سختي الماس، شيريني عسل، درندگي ببر، گرماي آتش، سرماي برف، پر گويي زاغ وصداي کبوتر را يکجا در آميخت و از آن زن را آفريد و او را به مرد داد.
روزگار مرد سرشار از خوشبختي شد. زيرا اينک وي کسي را داشت که انباز خوشي ها و شادي هايش باشد با اين همه پس از چندي مرد روي به در گاه خداي آورد و گفت: خداوندا اين موجودي که به من ارزاني داشتي زندگي مرا تيره و تار ساخته، يکسره پرچانگي مي کند و جان مرا به لب رسانده است. هرگز مرا تنها نمي گذارد و توجه دايمي مي خواهد، بيهوده فرياد مي کشد و هميشه تنبل است، من آمده ام او را پس بدهم! چرا که نمي توانم با او زندگي کنم. خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به در گاه خدا آمد و گفت: خداوندا! از روزي که زن رفته زندگي من پوچ و تهي شده است. به ياد مي آورم که چگونه با من مي رقصيد و مي خنديد و زندگي را سرشار از لذت مي ساخت. به ياد مي آورم که چگونه بر من مي آويخت و آنگاه که خورشيد پنهان مي شد و تاريکي پيرامون مرا فرا مي گرفت زندگي من چه آسوده و شيرين مي گذشت. خداوند زن را پس داد. يک ماه گذشت... دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت: پروردگارا من نمي توانم او را بشناسم و رفتارش را دريابم اما مي دانم که او پيش از آنکه مايه خوشبختي من باشد مايه رنج و آزار من است. خداوند پاسخ داد به راه خود برو و آنچه نيک است به جاي آر.
مرد شکوه کنان گفت: اما من نمي توانم با او زندگي کنم.
خداوند گفت: بي او هم نمي تواني زندگي کني.

 

makan_k

عضو جدید
کاربر ممتاز
كلاغ

كلاغ

كلاغ

مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروي پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
پدر به خاطرات گذشته مي انديشيد و پسر در فکر تسخير فردا. پدر به پنجره نگاه مي کرد و پسر کتاب فلسفي و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه مي کرد.
ناگهان کلاغي آمد و بر روي لبه پنجره نشست، پدر با نگاهي عميق از پسر خود پرسيد اين چيه؟ پسر نگاهي تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تاييد کرد.
دقيقه اي نگذشته بود که پدر از پسر پرسيد: اين چيه روي پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بيشتري گفت: پدر گفتم که اون يه کلاغه
باز و به تکرار پدر اين سئوال را کرد که اين چيه؟ و پسر براي سومين بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ
پدر براي بار چهارم پرسيد: پسرم! اين چيه روي لبه پنجره نشسته؟
پسر اين بار عصباني شد و فرياد از اگر نمي خواهي بزاري که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون يه کلاغ هست و ديگه هم از من نپرس
پدر نگاه خودش رو به نگاه پسز قفل کرد و گفت دقيقاً 60 سال پيش که تو در دوران کودکي خود بودي، من و تو اينجا نشسته بوديم و يک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو اين سئوال رو بيش از 120 بار پرسيدي ومن هر بار با يک شوق تازه به تو مي گفتم که او يک کلاغ است.

 

مرد تنهای شب

عضو جدید
یعنی من هم باید بروم، آنجا کنار کومه خیس شده از آب باران روی لبه سنگ خزه بسته بنشینم و بی صدا و مبهوت حتی چپق هم نکشم؟ چشم هایش ازحدقه بیرون زده بود. نشسته ای رو لبه سنگ... تو ای جنگل بان مغرور و قدرتمند. راستی چگونه می توانی در زمستان سرد و خیس روی زمین گِلی آتش بیافروزی؟... قنداق تفنگ روی دوشت. در جنگل های سرد زمستانی شمال از جنگل مراقبت می کنم. اما چه کسی از من مراقبت کند؟...
و ناگاه با اندیشه های چوپانی اش سرگرم، جنگل سرد زمستانی همچون گردابه ای در جویبار مقابل دیدگانش پیچید و پیچید و پیچید... شده یک نقاشی محو و درهم پیچیده... من چوپانی ساده هستم... در جنگل های سرد شمال...
و ناگاه از اندیشه های چوپانی اش سرشار، طاقباز در کنار آتش افروخته به خواب رفت...

***

می گویند اسکندر به غاری تاریک و سرد وارد شد. گشت و گشت تا ((آب حیات)) را یافت. مایعی که به هر انسان زندگی جاوید می بخشد. از غار بیرون آمد و همراه نوکران و کنیزانش به راه افتاد. اسکندر پیشاپیش کاروان و همه به دنبال او. ناگاه سنگی در جلوی پای او ظاهر شد. اسکندر سکندری خورد و بر زمین افتاد. کیسه آب حیات به زمین افتاد و بر خاک فرو رفت. یکی از کنیزان جلو دوید و مقداری از آب را که هنوز باقی بود سر کشید. اسکندر که خشمگین شده بود شمشیر کشید اما از بخت بد فقط توانست بینی کنیز را قطع کند. کنیز که زندگانی جاوید یافته بود فرار کرد و از گِل برای خود بینی ساخت. از آن پس آن کنیز هرگاه کسی را طاقباز در حال خواب ببیند روی سینه او می نشیند و گلویش را می فشارد... کنیز اسکندر ((بختک)) نام داشت...
می گویند اگر کسی در خواب زمانی که بختک گلویش را می فشارد بینی او را بگیرد بختک برای سالم ماندن بینی اش راه دستیابی به گنج های پنهان اسکندر را رشوه خواهد داد...

***

جنگلبان چشم ها را گشود. حرکت اما نمی توانست بکند. حس کرد شخصی پشت سرش راه می رود.
چکمه هایش آغشته به گِل. صدای کشدار جغدی روی درختی دوردست... آن سوی جنگل زمستانی...
خواست داد بزند: های کیست؟!
اما حتی نمی توانم سرم را برگردانم.
کسی کبریت کشید. چیزی تند و تند می سوخت. از میان تمام اجزای بدنم فقط مردمک چشم هایم، فقط مردمک چشم هایم تکان می خورد.
آن سو تر کومه در آتش می سوزد. آتش... آتش... آتش...
جیغی دیگر. جغد انگار نزدیک می شود.
ضعیف و حقیر، حتی دستش را نمی توانست تکان دهد. فوجی از آدم ها انگار کنارش می دویدند.
حس کردم نفسم تنگ می شود. خواستم بگویم: آی آدم ها که روی جنگل مرطوب در حال گشت و گذارید...
دست مرا بگیرید. بلندم کنید. پیرمردم. خسته و فرسوده... زبانم در دهان نمی چرخید...
آدم ها رفتند. مردمک چشمم آنقدر جابه جا می شد که سوختن کومه را ببیند.
روی درختی کمی آن طرف تر داروگی ((غور غور)) کرد. دیری نگذشت که باران گرفت.
روی صورت شکاربان، باران، انگار که توی صورت و چشم هایش چنگ بزند می بارید. ناخن هایش تیز بود. به بدبختی افتاده ام. همچون کودکان شیون می کنم. مرا که می بینی دلت ریش ریش نمی شود؟ پس چرا با ناخن هایت صورتم را می خراشی؟... آی...
چشم هایش را که باز کرد بختک را دید... زنی با چشم های موحش، موهای سفید، ناخن های بلند و یک بینی ساخته شده از گِل رس...
به حالت خفقان افتاده ام... می خواهم نفس بکشم... هر قدر دست دراز می کنم دستم به او نمی رسد تا از خودم دورش کنم...
چشمم سیاهی رفت. تو ... ولم نمی کنی بختک...؟
چشمم سیاهی رفت... چشمم سیاهی رفت... سیاهی...

***


غرق در عرق از خواب بیدار شد. گردنش را جنباند. آن سو تر از دودکش کومه دود هیزم بیرون می آمد. شب پره ای بال هایش را با نور خفیفی می جنباند. آتشی که برای گرم کردن خودش افروخته بود خاموش شده است.
جنگلبان دست ها را ستون کرد و بلند شد. نفسی که از سینه اش بیرون زد درجا تبدیل به بخار شد. چپقش را روشن کرد و با تبرش مشغول خرد کردن هیزم شد...
 

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستانهاي كوتاه اما آموزنده !!!

داستانهاي كوتاه اما آموزنده !!!

مشغله


روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟

نویسنده : بهلولی
 

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
 

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

زندگی خروسی


کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
 

maryam_65

عضو جدید
اميد به خدا

اميد به خدا

تنهابازمانده‌ي يككشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه ايافتاد.
او بادلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني ازنظر مي گذراند كسي نمي آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را ازعوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگهدارد.
اماروزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود' به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حالسوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود.
متاَسفانه بدترين اتفاق مممكن افتاده و همه چيز از دست رفتهبود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشكشزد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضيشدي با من چنين كاري بكني؟"
صبحروز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خوابپريد.
كشتياي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ' از نجات دهندگانشپرسيد:
"شماها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"
آنهاجواب دادند:
" مامتوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."
وقتياوضاع خراب مي شود' نا اميد شدن آسان است.
ولي مانبايد دلمان را ببازيم ' چون حتي در ميان درد و رنج ' دست خدا در كار زندگي ماناست.
پس بهياد داشته باش : دفعه ي ديگر اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد ' ممكن است دود هايبرخاسته از آن علايمي باشد كه عظمت و بزرگي خدا را به كمك ميخواند.
 

maryam_65

عضو جدید
اميد به خدا

اميد به خدا

تنهابازمانده‌ي يككشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه ايافتاد.
او بادلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني ازنظر مي گذراند كسي نمي آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را ازعوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگهدارد.
اماروزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود' به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حالسوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود.
متاَسفانه بدترين اتفاق مممكن افتاده و همه چيز از دست رفتهبود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشكشزد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضيشدي با من چنين كاري بكني؟"
صبحروز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خوابپريد.
كشتياي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ' از نجات دهندگانشپرسيد:
"شماها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"
آنهاجواب دادند:
" مامتوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."
وقتياوضاع خراب مي شود' نا اميد شدن آسان است.
ولي مانبايد دلمان را ببازيم ' چون حتي در ميان درد و رنج ' دست خدا در كار زندگي ماناست.
پس بهياد داشته باش : دفعه ي ديگر اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد ' ممكن است دود هايبرخاسته از آن علايمي باشد كه عظمت و بزرگي خدا را به كمك ميخواند.
 

ar ebrahimzadeh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بسیار زیبا بود . مشکل ما آدما تو زندگی اینه که هیچ وقت به مصلحت خداوندی اعتقاد راسخ پیا نمی کنیم . خدا هیچ وقت بد بنده هاش رو نمی خواد.
 

maryam_65

عضو جدید
اميد به خدا

اميد به خدا

من خودم يه زماني اعتقادي پر از يقين به خداوند داشتم ولي اتفاقي افتاد كه همه ي يقينم به شك تبديل شد
 

leanthinker

عضو جدید
کاربر ممتاز
مریم خانوم حرفی که میخوام به شما بزنم رو در غالب داستان دیگری بگم در همین راستا بازگو میکنم...
روزی فردی دید که یک پروانه درون پیله اش گیر کرده و تقلا برای بیرون آمدن می کنه.. برای اینکه کار خوبی کرده باشه با قیچی راهی براش باز کرد... اما پروانه نتونست پرواز کنه! چرا؟
خداوند برای این اون رو مبحوس کرده که با تقلا و فشاری که به خودش میاره مایعی از بدنش خارج بشه که مربوط به دوران کرمینگی پروانه بوده و پس از اون تنها قادر به پرواز هست..
گاهی مشکلات یا بلاهایی که سرمون میاد شاید بتونه مارو قویتر کنه و ظرفیتمون رو بالاببره و شایدم بلعکس بشه.
مهم اینه که خدا می خواد به هیچ چیز این دنیا دلبستگی نداشته باشیم ..
حتی سلامتی خودمون یا عزیزانمون... وبرای همین گفته صابران ایمان حقیقی دارند..
شاید درکش سخت باشه اما او ما بندگان رو تنها برای خودش آفرید...
ای بنی آدم تمام عالم را برای تو ساختم و تورا برای خودم...
آخرش به کجا میشه فرار کرد؟
مثل کودکی که حتی وقتی مادرش از روی دلسوزی اون رو دعوا می کنه گریه می کنه و باز به آغوش مادرش میره..
جای دیگه ای برامون نیست...
هر جا فرار کنیم ملک اوست...
روش فکر کن..
 

maryam_65

عضو جدید
لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!» داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»
- سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!»
برگرفته از كتاب «شيطان و دوشيزه پريم»، پائولو كوئيلو
 

maryam_65

عضو جدید
هميشه همه مي گن خدا به اندازه ي ظرفيت هر كسي به اون غصه مي ده اما در مورد من..........
خدا خودش مي دونست كه من ظرفيت اتفاقي كه كاملا ناگهاني افتاد رو نداشتم.
همه ي ما تو زندگي وقتي دلمون از كسي ميشكنه شكايتشو پيش خدا مي بريم.
اما نمي دونم حالا كه دل من از خدا شكسته شكايت خدارو پيش كي ببرم.
 

ar ebrahimzadeh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
همانطور که ذات بشر تمایل به تکامل دارد مشیت خداوند نیز بر این اساس شکل می گیرد یعنی خداوند بعضی اوقات برای تقویت ظرفیت شما امتحاناتی را سر راه شما قرار می دهد و اگر قبول شدید مطمئن باشید پاداش بسیار بزرگتری نیز نصیبتان خواهد شد . فکر نکنید من و بقیه فقط شعار می دهیم مشیت و یا به قول شما بلا و امتحان برای همه پیش آمده است.
 

eshagh_kh

عضو جدید
بازم از این داستانها داری لطفا بزار !
فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
 

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش (اثر منتشر نشده ای از جلال آل احمد)





فصل اول

ما بچه نداریم . من و سیمین . بسیارخوب . این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم می شود ؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می کند . یک وقت چیزی هست . بسیار خوب هست .اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد . بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته اند. از حقیقت و واقعیت . دست کم این را نشان می دهند که چرا کمیت واقعیت لنگ است . عین کمیت ما . چهارده سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده ایم . و به نگاه . و گاهی با به روی خود نیاوردن . نشسته ای به کاری ; و روزی است خوش ;و دور برداشته ای که هنوز کله ات کار می کند; و یک مرتبه احساس می کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفتهء آن زن می افتی – دختر خاله ء مادرم – که نمی دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که :
- تو شهر ، بچه ها توی خانه های فسقلی نمی توانند بلولندو شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته اید…
و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است . اما چه فرق می کند ؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است ،خالی است دیگر . واقعیت یعنی همین ! و آنوقت بچه های همسایه توی خاک و خل می لولند و مهمترین بازیهاشان گشت و گذاری روزانه سر خاکروبه دانی محل که یک قاشق پیدا کنند یا یا کاپوت ترکیده .
یا صبح است با نم نم بارانی و تو داری هوا می خوری . درد سکر آور ساقه های جوان را به هدایت قیچی باغبانی لمس می کنی که اگر این شاخه را بزنم …یا نزنم …که ناگهان سوز و بریز بچهء همسایه از پشت دیوار بلند میشود و بعد درق …صدایی. و بله . باز پدره رفت سرکار و دوقران روزانهء بچه را نداد .وخدا عالم است مادر کی فرصت کند و بیاید به نوازش بچه . و آنوقت شاخه که فراموش می شود هیچ – اصلا قیچی باغبانی که تا هم الان هادی احساس کشاله رفتن ساقه ها بود ، به پاره آجری بدل می شود دردستت که نمی دانی که را می خواستی با آن بزنی .
یا توی کوچه ، دخترک دو سه ساله ای ، آویخته بدست مادرش و پابه پای او ، بزحمت می رود و بی اعتنابه تو و به همهء دنیا ، هی می گوید ، مامان ، خسته مه …و مادر که چشمش به جعبه آینهء مغازه ها است یک مرتبه متوجه نگاه تو می شود .بچه اش را بغل می زند ،همچون حفاظت بره ای در مقابل گرگی ، و تند می کند. و باز تو می مانی و زنت با همان سوال. بغض بیخ خرت را گرفته و حتم داری که زنت هم حالی بهتر از تو ندارد. و همین باعث می شود که از رفتن به هرجا که قصدداشته اید منصرف بشوید، یا فلان دلخوری را بهانه کنید و باز حرف و سخن . و باز دعوا. و باز کلافگی . و آخر یک روز باید تکلیف این قضیه را روشن کرد.

گرچه تکلیف مدتها است که روشن است. توجیه علمی قضیه را که بخواهی ، دیگر جای چون و چرا نمی ماند. خیلی ساده ، تعداد اسپرم کمتر از حدی است که بتواند یک قورباغهء خوش زند و زا را بارور کند . دو سه تا در هر میدان میکروسکوپی . بجای دست کم هشتادهزارتا در هر میدان . میدان ؟ بله . واقعیت همین است دیگر . فضایی به اندازهء یک سر سوزن ، حتی کمتر، خیلی کمتر از اینها و آنوقت یک میدان ! و تازه همین میدان دیوار هم هست ، و درست روبروی سرتو.می بینید که توجیه علمی قضیه بسیار ساده است . و با چنین مایه دستی مایه دستی که نمی توان ید بیضاداشت یاکرد. حتی برای اینکه توپ فوتبال را از دروازهء به آن بزرگی بگذرانی یازده حریف قلچماق لازم است. و آنوقت این اسپرم های مردنی و عجول که من دیده ام …(یعنی مال دیگران جور دیگر است؟…) و من این را می دانم که توجیه علمی قضیه را همان سال دوم یا سوم ازدواجمان فهمیدیم . ولی چه فایده ؟
چون پس از آن هم من بارها به امید فرج بعد از شدتی سراغ آزمایشگاهها رفته ام و در یک گوشهء کثیف خلای تنگ و تاریکشان ، سرپا ، و بضرب یک تکه صابون خشکیدهء عمدا فراموش شدهء رختشویی ، با هزار تمنا همین حضرات معدود اسپرم را دعوت به نزول اجلال کرده ام و بعد با هزار ترس و لرز و عجله ، که مبادا قلیای صابون نفس حیوانک ها را ببرد ، با پاهایی که نای حرکت نداشته است ، تا کنار میز میکروسکوپ دویده ام و شناگاه موقتی حضرات را همچون سرخولی هدیه به مختار، به دکتر سپرده ام . و بعد روی یک صندلی چوبی وارفته ام و جوری که دکتر نفهمد پاهایم را مدتی مالش داده ام تا پس از نیم ساعت مکاشفه در تهء آسمان بسیار تنگ و پست اما بسیار عمیق همان میدان یارو سر بردارد و خبر فتح را بدهد. فتح ؟ بله . که سه تا در هر دو میدان! و بفرمایید خودتان هم ببینید! و میروم جلو . و هرچه نگاه می کنم چیزی نیست . و یارو تعجب می کند. حتی اینقدر نمی فهمدکه چشم من ورای چشم اوست و باید دستگاه را پس و پیش کرد و یک پیچ را به اندازهء یک هزارم میلیمتر گردانید تا میدان میدان بشود. با تمام بازیکنان معدودش .با کله های بزرگ و دم های دراز و جنبان و چنان بسرعت دوان(و معلوم نیست به کجا؟) که خرگوشی از دم تیر صیادی . و همانطور کج و کوله . وچشم که به هم بگذاری میدان را پیموده اند و از گوشه ای گریخته یا تو ردشان را گم کرده ای . بله . در میدان واقعیت !

دیگر از یادم رفته است که چندبار با این آزمایش ها خودم را درحد یک خرگوش آزمایشگاه گذاشته ام و چه پول ها داده ام تا قد و قامت فسقلی این حضرات را تماشا کنم . اما انصاف باید داد که اگر این قضیه نبود من هرگز نمی دانستم میکروسکوپ چه جور چیزی است و چه جور کار می کند . و این خودش آنقدر مهم بوده است که همهء آن از نارفتن ها و بیزاریها و پادردها را فراموش می کرده ام و تا دو سه روز همه اش در این فکر بوده ام که پدر سوخته های ریقو ! عجب می دویدند! و درست مثل خودت . پس بی خود نیست که تو آنقدر عجولی ! و آنقدر تند می روی ! عین این بی نهایت کوچک های خودت .و درست همانطور معلوم نیست بکجا؟… و همین مشغله ی فکری چه بدادم می رسیده است که گاهی اصلا فراموش می کرده ام که شده ام مشتری پروپاقرص آزمایشگاهها . هر ماه یک بار ، و هربار پس از یک دوره تستوویرون و ویتامین آ و عصاره ی جگر و پانگا دوئین …تا شاید در هر میدان یکی به تعداد حریفان بیفزایی .
اینها همه درست . توجیه علمی قضیه و دیدار واقعیت . اما اگر این همه کافی بود که پس از چهارده سال هنوز در متن نگاههای ما و در حاشیه ء سکوت هامان و در زمینهء هرجر و منجری این بی تکلیفی خوانده نمی شد. و اصلا بدیش این بود که از همان اول بهمان نه نگفتند . و خیالمان را راحت نکردند. و هر کدام از اطبا یک طومار را زدند زیر بغلمان و از در آزمایشگاهها و مطب بیرونمان فرستادند. آخر نمی شد انکار کرد که من خودم به چشم خودم دیده بودمشان که چه تند می دوند . یعنی شنا می کنند. و چه فرق می کند؟ چه یکی چه صدتا. بله ؟ لابد عیب اساسی ندارید. پس می شود امیدوار بود که زیاد شوند…
و همین جوری بود که اطبای وطنی نان یک همکار اطریشی خودشان را هم توی روغن انداختند.آخر هرچه بود می توانستم بنشینم و باد به غبغب بیندازیم و قیافهء بز مرده بگیریم که :
- بله . فرنگ هم رفتیم . و فایده نداشت . و چقدر خرج! دیگر خیال کرده اید که ما سر گنج نشسته ایم …
و حال آنکه هیچکس خیال نکرده بود که ما سر گنج نشسته ایم . و اصلا همین جوری بود که می دیدم یا شهیدنمایی است یا خودنمایی یا توجیه یا عذر. و برای که ؟ و برای چه ؟ و و برای اینکه آدمیزاد بهر صورت خودش را از تک و تا نمی اندازد !و تازه مگر قضیهء فرنگ از چه قرار بود ؟ از این قرار که وقتی همهء لنگ و لگدهامان را در رم و پاریس زدیم، در وین من تنها رفتم سراغ یک طبیب اطریشی که استاد سیار دانشکده های مونیخ و زوریخ و یک ایخ دیگر بود. یعنی یک شهر دیگر با پسوند ایخ . درست همینطور. و یک روز صبح از 5و7 تا 5و8 . و بعد از همهء آن حرفها که از همکارهای تهرانی اش شنیده بودم در آمد که :
- بله . اگر خیلی علاقمندی باید یک سال زیر نظر باشی …و اسم و رسم بیمارستان را هم داد . و چه جور زیر نظر ؟
- مدام توی رختخواب. روزی چقدرگوشت و چقدرشیر و هیچ سیگار و ابدا الکل و آنقدر تستوویرون و ویتامین آ…و لابد عصارهء جگر و پانگادوئین…بله باقیش را خودم حفظ بودم .
- یا اینکه برو خودت را بسپار به سرنوشت .
و البته که ما این کار دوم را کردیم . چون علاوه بر اینکه اروپا فرموده بود -راه اول روزی صدتومان خرج داشت و یکسال مرخصی اداری می خواست. و بی خودنمایی و شهیدنمایی حتما آن یارو خیال کرده بود که من سر گنج نشسته ام یا پسر اوتورخان اعظمم . احمق ! اگرچه تقصیر او نبود . چرا، بود. اسمش بود اولدوفردی بهمین کج و کولگی . اینجوری :oldofredi. اصلا ایتالیایی . و استاد سیار طب در سه شهر ختم شده به ایخ . هنوز کارت اسمش را دارم و آدرس بیمارستانش را . با یک باسمهء رنگی پشتش . یک عمارت کلاه فرنگی ، وسط جنگلی از کاج و آنورش یک دریاچه . و قایقی با بادبان سفید رویش . عینا. خر رنگ کن رجال بواسیری مملکت . که تا وزیر شدند خودشان را برسانند ! احمق ! سه سال بعد سر قضیهء یک سقط جنین توی همان پسکوچه های کهنه ی وین گیرش آورده بودن و ده بزن . درب و داغانش کرده بودند . بی خود نیست که فحشش نمی دهم . کسی که واسطهء مراجعهء من باو شد بعدها برایم گفت . دکتر اشتراس را می گویم . می گفت : یکی از همین شوهرهای علاقمند به تخم و ترکه ، مثل من ، سر قضیهء سقط جنین مخفیانهء زنش ، که لابد یکی از این قرتی قشمشم های منتظر الهولیود بوده و نمی خواسته تن و بدنش از شکل بیفتد . حضرت را گیر آورده بود و با جماعتی از دوستان چنان مشت و مالش داده بوده اند که شش ماه تمام کمرش توی همیان گچی بوده . هنوز هم با چوب زیر بغل راه می رود . بله ، تا آخر عمر .

این جوری شد که ما تن به قضا دادیم . اما من هرچه فکرش را می کنم نمی توانم بفهمم . یعنی می توانم . قضا و قدر و سرنوشت و همهء اینها را با همان توجیه علمی ، همه را می فهمم . اما تحملش ساده نیست . عین درسی که نفهمیده ای و ناچار ذهنی نشده است .رفیقی دارم نقاش . شما هم می شناسیدش . پزشگ نیا . که برادرش تازگی ها در یک تصادف ماشین له شد . جوانی برومند با قلمی خوش ، و آینده ای . جوانمرگ بتمام معنی . شاید ناکام هم . و آنوقت برادرش ، خیال می کنید می توانست تحمل کند ؟ دو بعد از نصف شب ، ماشینی تمام عرض خیابان را با صد وبیست کیلومتر در ساعت طی کند و از روی سکوی وسط خیابان بپرد و یکراست بیاید بطرف جایی که آن جوان به انتظار آینده اش ایستاده بود و داشته با دوستانش قرار و مدار می گذاشته . و آنوقت از میان همهء جمع فقط او را بزند! و چه زدنی ، که له کردن . اینجاها است که دیگر تصادف و سرنوشت هم مفری نیست . و واقعیت هم بی معنی می شود. و می دانید حالا این حضرت نقاش چه خیال می کند؟ خیال می کند که برادرش را بعمد زده اند.چون جوانتر که بود سردو تا از همسن و سال های خودش را از راه بدر برده بود و بعد خودش رفته بوده فرنگ به درس خواندن. و آن دو نفر دنبال ماجراهای سیاسی بزندان افتاده بوده اند و آینده شان خراب شده بود و پدرهاشان که پولدار بوده اند کسی را اجیر کرده بوده اند که آن وقت شب و الخ …
اینها را من نمی بافم . تصورات دوست نقاش من است که واقعیت چنین بلایی سرش آورده . حق هم دارد.مرگ نابهنگام یک برادر را نمی شود به تصادف واگذار کرد . یا این بی تخم و ترکه ماندن را . روزی که رفتیم سرسلامتیش و او داشت داستان مکاشفاتش را می گفت من در فکر قضیه خودم بودم. و عین او نمی توانستم قضیه را به سرنوشت احاله کنم . آخر چرا سرنوشت همین ما دو نفر را انتخاب کرده باشد؟او را برای مردن بالفعل و مرا برای مردن بالقوه.می دیدم که آن نقاش و من هر دو جلوی نیستی ایستاده ایم با این فرق که او در سرحد عدم به داستان و تخیل پناه برده و من نمی توانم. آخر او که آنوقت شب حاضر و ناظر نبوده . ولی من همه جا حاضر و ناظر بوده ام .و هیچ جایی برای تخیل باقی نگذاشته ام . عین همه ، بچه که بوده ام با خودم ور رفته ام و بعد که توانسته ام روی ته جیبم راه بروم ددر رفته ام و بعد هم گلویم جایی گیرکرده و زن برده ام.نه مرضی داشته ام و نه کوفت و ماشرایی به ارث برده ام . پدرم سه برادر داشته و دو خواهر و مادرم در همین حدودها . و آنوقت خود ما خواهربرادرها . مادرم سیزده شکم زائیده که هشت تاشان مانده اند که ما باشیم . از این هشت تا یکی شان را سرطان بلعید- خواهرم را ،که او هم بچه نداشت. و یکی دیگر را سکته برد – برادر بزرگم را ، که گرچه از زن اولش یک بچه داشت دو تا زن دیگر هم گرفت و طلاق داد ولی به هر صورت وقتی مرد همان یک بچه را داشت.اما دیگران هرکدام با بچه ها و نوه ها. و مادرم فقط ندیده اش را ندیده . و آنوقت عموزاده ها و خاله زاده ها و نوه ها و نتیجه ها و زادرود…یک ایل به تمام معنی .و در چنین جنگل مولایی از تخم و ترکه ، سرنوشت آمده فقط یخهء مرا گرفته که چون کم خونی و چون خدا عالم است چه نقصی در کجای بدنت هست و اسپرم هایت تک و توکند و ریقو ، حالا تو باید با آنچه پشت سرداری نفر آخر این صف بایستی و گذر دیگران را به حسرت تماشا کنی . و واقعیت این است که هیچکس پس از من نیست . جاده ای تا لبهء پرتگاهی ، و بعد بریده . ابتر بتمام معنی . آخر هیچ می شود فکرش را کرد که صفی از اعماق بدویت تا جنگل تنک تمدن ته کوچهء فردوسی – تجریش این امانت را دست به دست – یعنی نسل به نسل – بتو برساند و تو کسی را در عقب نداشته باشی که بار را تحویل بدهی ؟ توجیه علمی و تسلیم و واقعیت همه بجای خود . ولی این بار را چه باید کرد؟ و این راه بریده را ؟و مگر من نقطه ختام خلقتم ؟ یا آخر جاده ام ؟ با همین فکرها بود که یک بار جاپا را سرهم کردم و بار دیگر میرزا بنویسی در نون والقلم ابتر ماند . و داریوش که نسخه خطی اش را می خواند گفت که بله …اما اجباری نیست که خودت را در تن دیگری بگذاری…این جوری است که حتی حق نداری در قصه ای بنالی.
 

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
- فصل دوم

و حالا دیگر بحث از این ها گذشته . از اینکه ما سنگها را با خودمان واکنده ایم و تن به قضا داده ایم و سرمان را بکارمان گرم کرده ایم که بجای اولادنا…اوراقنا اکبادنا . و از این اباطیل . حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همهء روابط و رفت و آمدها و مسئولیت های خودشان چطور می توانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و موسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامده اند و ناچار تو خودت را بیشتر مسئول می بینی .آخر ما با همین درآمد فعلی می توانسته ایم تا سه چهار تا بچه را بپروریم . و بر فرض هم که این امکان در ما نبود قابلیت پدری و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکاره مانده ؟ عین عضوی که اگر بیکاره ماند فلج می شود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است ؟ خیلی قدرتهای دیگر هم هست . اینکه محبت بورزی ، نظارت در تربیتی بکنی ، به دردی بلرزی ، خودت را بخاطر کسی فراموش کنی ،و خودخواهی ات را و دردسرهایت را…آن خواهرم که مرد اگر بچه می داشت وسواسی نمی شد و اگر وسواسی نشده بود زیاد بخودش ورنرفته بود سرطان نگرفته بود. فکرش را که می کنم می بینم آخر باید یک چیزی – نه – یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم.همهء چیزها را آزمودیم و همه ایده آلها را. اما کدام ایده آل است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی – به پایش پیر کنی -. و تو که به هر صورت باید پیر بشوی و زنت – چه دلیلی برای پیر شدن دارید؟ و اصلا چه موجبی برای بودن – برای قدرت پیری را ذخیره کردن …نه اینکه صبح تا شام زن و شوهر جلوی روی هم بنشینیم ، درست همچو دو آینه، و شاهد فضایی پراز خالی باشیم یا پر از عیب و نقص. آخر یک چیزی در این وسط، میان دو آینه ، باید بدود تا بی نهایت تصویر داشته باشیم . و حال آنکه اگر راستش را بخواهید ما دو دیواریم که هیچ کوچه ای میانمان نیست . چون وقتی از کوچه ای هیچکس نگذرد…؟
همین جوریها بود که دو سالی به این فکربودیم که بچه ای را به فرزندی قبول کنیم . این درو و آن در ، و مشورت ، و بچه های مختلف . از تخم آمریکایی گرفته تا نژاد بومی . و از مشهد گرفته تا شیراز. و این همان زمانی بود که مهری ملکی رفته بود و از پرورشگاه مشهد بچه ای را به فرزندی برداشته بود پنج شش ماهه . و با شیر خشک و کهنه شویی شروع کرده بود. عین یک مادر . و چه دردسرها بخاطر سرخکش و مخملکش. تا بچه را بزرگ کرد و به هفت سالگی رساند. بچه رفت مدرسه و آنوقت خودش؟…اصلا مسخره است. ساعت هشت صبح بود که رفت زیر ماشین و ساعت 9 زیر خاک. بهمین سادگی. کار او حتی به پیری هم نرسید. و چه زنی! نفس شخصیت . یادم است پیش از بچه داری حوصله اش از بیکاری سر رفته بود . زیر پایش نشستیم که خیاطی باز کند، کرد. اما خیاطی نگرفت . سرمایه بیشتر می خواست و کلک بیشتر . وادارش کردیم کاموا بافی درست کند ، کرد .و گرفت . و نمایش لباس کودک و فرستادن سفارش در خانه ها و برو بیا و چه مشغله ای ! تا سه ماه پس از مرگش بازماندگان درمانده بودند که جواب سفارشهای قبلی را چه جوری بدهند! و پسرک ؟ الان کلاس سوم مدرسه است و گمان می کند که مادر رفته سفر، سفر بسیار دور و دراز و بی برگشت . دور و درازش را می فهمد. اما بی برگشت را نه. و چه بهتر…چه می گفتم ؟

بله . اینرا می گفتم که مهری زیر پوستمان رفت و ماهم راه افتادیم . تا یک روز سر ناهار زنم درآمد که قدسی تلفن کرده که مبادا به جلال بگویی اما یک بچهء بسیارخوب سراغ دارد که هم پدر دارد و هم مادر. پایش هم به شیرخوارگاه نرسیده و بیماریهای پرورشگاهی هم ندارد و سالم سالم . و مادرش گذشته از سند و مدرک رسمی خیلی چیزهای دیگر هم می دهد . و قرار برای فلان روز و فلان جا. گفتم بهتر است خودش دنبال کند و انگار نه انگار که به من هم گفته است. و رفت . زنم را می گویم. قدم به قدم دنبال قدسی. اما یک هفته بعد با لک و لوچهء آویزان آمد. یعنی دوباره سر مطلب را باز کرد: دختری است وبا یکی از بزرگان سروسری داشته و داستانها که بله می گیرمت و الخ…تا شکم می آید بالا و طرف می زند به چاک. سه ماه و چهارماه و انگار نه انگار که بزرگانی هم درکاربوده. ناچار خبردارشدن خانواده و اخراج از مدرسه ، و چه کنیم و چه نکنیم؟…که دخترک را می سپارند به دست قابله ای تا کورتاژ کند . ولی مگر بچه چهاماهه را می شود انداخت؟ و تازه مگر می شود به این راحتی از خیر تخم و ترکهء یک فرد از بزرگان گذشت که روزی همهء دخترهای شهر داوطلب و صالش بوده اند؟…همین جوریها بوده که همه رضایت می دهند به نگهداشت بچه به هر صورت دم گاوی که بوده . و موقتا فلانقدر قرار می گذارند که خود قابله ذر خانه اش اطاقی به دخترک بدهد و پنج ماه و شش ماه و درست سر نه ماه و فلان…بچه می آید. و دست بر قضا یک پسر کاکل زری.عین خود آن حضرت. و عین قصهء امیر ارسلان . آنوقت از نو راه می افتند. همه خانواده به کمک قابله. ولی حضرت که با زن فرنگی اش از سفر بر می گردد حتی رو نشان نمی دهد. نه ماه دیگر هم از این دم گاو پذیرایی می کنند و پرستار و شیر مخصوص…تا حالا دیگر دم گاو بیخ ریش همه شان مانده.برای دخترک یک شوهر حسابی پیدا شده و دم گاو بدل شده است به دم خروس…و حالا چه می گویی؟ اینرا زنم از من می پرسد. من در تمام مدت یک کلمه هم نگفتم . جز این که آنروز سرناهار درست مثل اینکه کارد فرو می دادم.و لام تا کام تا عاقبت زنم خودش جا زد و درآمد که :
-حالا دیگر باید تخم و ترکهء اشرافیت تازه به دوران رسیده را سر سفره بنشانیم.
تازه این مفتضح ترین قسمت قضیه نبود.حاضربودند بیست هزار تومان هم پول بدهند.بله اینجوری بود که اقمان نشست. صحبت از مشروع یا نامشروع نیست.اما وارث مفتضح ترین روابط اجتماعی شدن و دم گاو یا دم خروس ددر رفتن پسری را با دختری بیخ ریش بستن، که چه؟که بله ما هم بچه داریم؟ مرده شور!و بار اول نفرت این جوری آمد. نه از آن یکی تنها. مگر او چه گناهی داشت؟ یا چه عیبی؟ بی اینکه دختر باشد و ما به خواستگاری رفته باشیم جهازیه هم که داشت! نفرت از این فریب را می گویم . از اینکه نفس حسرت بچه داشتن را باید با دلسوزیها و محبتی که نه درجای خودصرف شده است، روز به روز بصورت انساج و عضلات در تن بچه ای بکاری و بزرگش کنی و بزرگتر و بزرگترو ده سال و بیست سال و سی سال بگذرد اما تو عاقبت جز تجسم حسرت های خودت را در تن او نبینی . و حال آنکه آن کودک دیگر مردی شده است یا زنی ؛ و زیباست و برومند؛و لابد شوهری می خواهد یا زنی؛و لابد بچه ای خواهد داشت و …این جوری بود که فریادم از درون برخاست که مگر دوام خلقت بر زمینهء لق حسرت های تواست احمق؟ خیال کرده ای! و اصلا ببینم – مگر کدام یک از بچه های سر راهی و یتیم خانه ای و پرورشگاهی به دم روح القدس در مشیمهء مادرشان قرار گرفته اند؟ و مگر چه فرقی هست میان یک پسر کاکل زری فلان شازده با بچهء فلان میراب که چون برای بخور و نمیر خودش درمانده بوده فرزندش را سر راه گذاشته ؟ مگر این دو چه فرقی با هم دارند؟ هر کدام ثمرهء یک فضاحت دیگر جنسی یا وارث فقر و بیماری و کم خونی پدری یا مادری. بحث از اخلاق نیست یا از ادای اشرافیت را در آوردن. چون فقط در حوزهء اخلاق و اشرافیت بچه ای را به فرزندی قبول کردن عمل خیر است و توصیه هم شده است . آخر دیده ایم که سرپرستی این پرورشگاهها با آن دسته از اشرافیت است که پس از قماری کلان دسته ای گل بر دارند و یک جعبه شیرینی و به سرکشی پرورشگاه بروند و به عنوان تصدیق یا دفع بلا یا عوام فریبی یا کفاره گناهان به چنین بضاعت مسخره ای بدرد همنوع برسند؟ این کارها لایق شان همان بنگاههای خیریه(!) که من از اعمال خیر بیزارم. و تازه در همان حوزهء اخلاق یک عمل خیر روی دیگر سکهء شر است . شری باید باشد تا خیر من در کفهء مقابلش جابگیرد . و من حتی به این صورت تحمل شر را نداشته ام و به رسمیت نشناخته ام. واقعیت می گوید بچه ای را که با قنداق سر گذر می گذارند یا پشت در کلانتری ،یا به پرورشگاه می دهند بچه ای بوده است که دوام رابطهء پدر فرزندی یا مادرفرزندی را ناممکن می کرده. یا والدین فقیر بوده اند یا کودک مزاحم راه آیندهء یکی از آن دو بوده یا نقص مادرزاد داشته . و به هر صورت وضعش جوری بوده که حتی در دامن مادر خودش زیادی می کرده . آنوقت چنین کودکی در زندگی من چه حکمی خواهد داشت؟ درست همچون مرده ای که گور هم او را نپذیرد. یا جوانه ای که از شکم دانهء خویش هم بیرون نیامده باشد. و این جوری بود که مدت ها در فکر مشروع بودن ونبودن بچه های سر راهی بودم.این داغ باطله که در رحم بر پیشانی یکی میزنیم. که می زند معلوم نیست. اما زده می شود. فاعل مجهول است . یعنی اخلاق است و مذهب است و حفظ سنت است و این حرفهای قلمبه. و آنوقت بود که حتی به عمل جنسی نفرت ورزیدم.به اینصورت که آخر چرا این عمل وظایف الاعضایی ساده فقط در حوزهء معین ، یعنی پس از ازدواج ، رسمی است و در دیگر حوزه ها رسمی نیست؟ ازدواجی که خود با ادای چند کلمهء عربی یا فارسی رسمی شده است یا پس از ثبت در دفتری؟ واقعیت می گوید که در هر صورت مردی و زنی گرفتار هم بوده اند- گرچه موقتی- که پای عمل جنسی به میان آمده است. چه ثبت شده و چه نشده. چه طبق سنت و چه مخالف آن . ببینم شاید ارث و خون و دیگر روابط اجتماعی نباید به هم بخورد؟درست . اینرا می فهمم . واقعیت می گوید برای اینکه اجتماعی بگردد و زیر دستی باشد و بالا دستی و قانونی و سرنیزه ای و برای اینکه به جنگل باز نگردیم همهء اینها لازم است. ولی عاقبت؟ عاقبت اینکه تکلیف خصوصی ترین روابط یک زن و مرد را ، که هرکدامشان فقط یک بار زندگی می کنند ، همین مقررات از قرنها پیش معین کرده . و نه تنها معین کرده بلکه چون و چند آنرا دم به دم بر سر بازار می کوبد. رجوع کنید به دستمال شب زفاف و به بوق و کرنای دهات روی بام حجله.و اینها یعنی اینکه من حتی در خصوصی ترین روابط با زنم بندهء همان مقرراتی هستم که قرنها پیش از من وضع شده. و بی دخالت من . عین همان داغ باطله. و تازه اسم همهء اینها تمدن است و مذهب است و قانون است و عرف و اخلاق است. اینجاهاست که آدم دلش می خواهد یک مرتبه بزند زیر همه چیز. ولی مگر می شود از همهء اینها سر پیچاند؟ خوب. حالا که نمی توانی سر بپیچی پس چرا تعاون اجتماعی را مسخره می کنی ؟ و پرورشگاهها را و تصدق اشرافیت را؟ می بینید که همین یک مسالهء تخم و ترکه اساس همه چیز را در ذهن من لق کرده است. می خواهم مثل همه باشم. در بچه دار بودن. و نمی توانم و نمی خواهم مثل همه باشم در تبعیت از مقررات. و باید. با این تضاد چه بایدکرد؟ و این جوری بود که ظاهرا دیدم چه آسوده ایم ماکه هیچ یک از مقررات شرع و عرف ناظر بر روابط جنسی مان نیست واین اولین و آخرین رجحان بی تخم و ترکه بودن.اما از طرف دیگر فکرش را که می کنم می بینم حرمت مقررات شرعی و عرفی را که از دوش روابط جنسی برداشتی اصلا انگار ازآن سلب اعتبار کرده ای .معنی اش را گرفته ای .و بدلش کرده ای به عملی حیوانی . نمی خواهم بگویم عین جفت گیری گاوی با ماده اش. اما دست کم عین کبوتر قاصدی که لانه اش بر سر برج فرستندهء رادیو باشد.این رابطهء جنسی که نه وظیفه ای بدوش گردشش محول است و نه هیچیک از مقررات شرع و عرف بر آن نظارتی نمی کند چه معنایی دارد؟ اگر در یک عمل غریزی حیوانی ، دست کم یک عمل ماشینی. غذا که به آن رسید غده ها راه می افتد و بزاق کار می کند و سایش آسیاب دندانها و عصیر معده و الخ…و با زن که نشستی سایش عضوهای دیگر و کار افتادن غده های دیگر .در صورت اول مکانیسمی است برای هضم غذا و دوام این تن . اما در صورت دوم ؟ و بخصوص اگر دوام تن دیگری در کار نباشد؟ و من که نمی توانم تخم و ترکه داشته باشم چرا این مکانیسم را تحمل کنم؟ فقط برای اینکه ماشین زنگ نزند؟ می بینید که حتی دارم صورت منحصر به فرد بشری را عین اراذل علما به معیار ماشین می سنجم . به هر صورت دنبال همهء این فکرها و قیاس ها بود که به کله ام زد خودم را اخته کنم . باید عالمی داشته باشد فارغ از پایین تنه و یک پله به سوی ملکوت . آنوقت یک روز زنم درآمده که بله تو دیگر مثل آنوقت ها نیستی . و اصلا از من سیر شده ای و الخ…
که کفرم در آمد و همان روز صاف گذاشتم توی دستش که : خیالش را از سر بدر کن . یا برو تلقیح مصنوعی. با سرنگ هم بچه دار می شوی . بهتر از بچه های لابراتوری که هست . که چشمهایش از وحشت گرد شد . و من دیدم در زمینهء عصمت قرون وسطایی او جز با خشونت قرن بیستمی نمی شود چیزی را کاشت . این بود که حرف آخر را زدم :

- می دانی زن ؟ در عهد بوق که نیستیم . بچه می خواهی ؟ بسیارخوب . چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاری ؟ طبیعی ترین راه این که بروی و یک مرد خوش تخم پیدا کنی و خلاص .من از سربند آن دکتر امراض زنانه مزهء قرمساقی را چشیده ام . هیچ حرفی هم ندارم . فقط من ندانم کیست . شرعا و عرفا مجازی.
که اول کمی پلک هایش را به هم زد و بعد یک مرتبه زد زیر گریه . و زندگی مان به زهر این صراحت ، یک هفته تلخ بود…ولی راستی کدام دکتر؟ من که هنوز از قضیهء لولهء تخمدان چیزی نگفته ام . بله . مثل اینکه دارم همه چیز را با هم قاطی می کنم. چطور است مرتب باشم . بله . بترتیب تاریخی.
 

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
البته اين داستان فقط 2 فصل از كل هست

اگه دوستان تمايل داشتند مي تونند بگويند و من همه داستان را بذارم
 

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نامه ای به پدر!




پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
 

eshagh_kh

عضو جدید
خوبه همش رو بزاری ولی اینا فقط مال همین داستان بود دیگه !!! نه سی... نه ال... نه خا... این که نمیشه زندگی (رضا کیانیان در خانه ای روی آب " بهمن فرمان آرا " )
البته اين داستان فقط 2 فصل از كل هست

اگه دوستان تمايل داشتند مي تونند بگويند و من همه داستان را بذارم
 

مهندسی گاز

عضو جدید
داستان اتش سوزی

داستان اتش سوزی

قنادی شبانه آتش گرفته بود. در تاریکی سحرکه مؤمنان برای ادای نماز به مسجد شعبان میرفتند، از بوی سوخته و جرقه هایی که رو به خاموشی میرفت، از آتش گرفتن مغازه خبردار شدند و با تآسف به همدیگر نگاه کردند. خادم مسجد میگفت نیمه شب به هیاهوو سرو صدایی که ازخیابان شنیده شد، بیرون رفتم، با دیدن شعله های آتش ازآن طرف خیابان دویدم پاسبان را خبر کردم. گفت تلفن کن آتـش نشانی بیاد! گفتم سرکار خودت زحمت بکش! فحشی به من داد و رفت طرف کلانتری . دربرگشتن صدای ماشین های آتش نشانی را شنیدم. خیلی زود رسیدند و دست به کار شدند و آتش را خاموش کردند. پاسبان درمحل حاضرشده بود. رئیس کلانتری هم بعدا آمد. یک عده از شب زنده داران مست که از کافه ها بیرون آمده بودند با دیدن شلوغی به آن جمع پیوستند. آواز میخواندند و عربده میکشیدند. بادیدن ماشین پلیس یکی گفت بچه ها آرام باشین جناب رئیس تشریف دارن! یکی گفت پس صلوات برفستین! عده ای با صدای آرام صلوات گفتند. پاسبان رفت طرف مست ها. با مردی قد بلند که شاپوی سیاهی سرش بود و سبیل های پرپشتی داشت صحبت کرد. مرد سینه پشمالویش را خاراند و راه افتاد جماعت مست دنبال او رفتند و در پیچ خیابان از نظرها غایب شدند. ولی صدای آوازخوانی شان تا دقایقی چند در خیابان های خلوت شهر پیچیده بود که با ریتم جاهلی میخواندند...!

اینکه دیدی دکونش آتیـش گرفته، دکون قنادی بود/ صاحبش یک حاجی بود�


شیرنی سالم میفروخت. بی تقلب میفروخت


آق جمال! آی آتقی! میدونی چرا آتیش گرفت ؟


� نه، ... نه داشی ما چه مدونیم؟ �


� باج نمیداد. به آجان خانه، رئیس و رؤسا باج نمیداد �


آوازخوانی مستها، در میان آژیرها و سرو صدای ماشین های آتش نشانی خاموش شد


صبح، صاحب مغازه بی خبر از همه جا، به دردکانش رسیده بود از دیدن جماعتی که در اطراف جمع بودند بهت زده با منظره سوخته ویران شده دکانش هاج واج میماند. همسایه ها و مغازه داران با دیدن حاجی اظهار همدردی کرده و هریک نظری میداده و چیزی میگفت. پاسبان محل ماجرا را که درنیمه های شب اتفاق افتاده بود برای حاجی تعریف کرد وگفت حین گشت بوی سوختگی به دماغش خورده تا اینکه یک ساعت بعد متوجه آتـش سوزی شده وشخصا آتش نشانی را خبرکرده است. بعد پرسید که دکانش بیمه بوده یانه؟ حاجی طبق معمول گفت که دار و ندارش نزد امام حسین بیمه است


پاسبان خندید و گفت


�از آن حضرت چیزی به ما نمیماسه�


آتش سوزی قنادی، بازار شایعه را داغ کرد. هرکسی چیزی گفت. یکی گفت بدهی بالا آورده خواسته پول مردم را بالا بکشد. یکی گفت عاشق زنی بوده قول ازدواج داده به قولش وفا نکرده. یکی گفت روغن خر تو شیرینی میزد. عده ای گفتند توده ای بوده ساواک آتش زده. و ازاین قبیل خزعبلات. بیچاره حاجی اصلا هرا از بر تشخیص نمیداد تا چه برسد به کمونیست بودنش. سن و سالی ازش رفته بود زن و بچه داشت کاسبکار ساده و آبروداری بود با خانواده و چند بچه. نه مال مردم خور بود و نه متقلب و زنباره و نه توده ای و چند روز طول کشید تا دکان سوخته را تر و تمیز کند. تنها پاتیل های مسی و ابزار و قالب های شیرینی پزی که فلزی بودند از آتش سوزی جان سالم بدر برده بودند. یک ماهی بیشتر میشد که هر روز صبج میآمد در جلودکانش می نشست روی چارپایه ای وعابران را تماشا میکرد. ظهر میرفت مسجد شعبان وضو میگرفت و نماز میخواند دوباره برمیگشت مینشست روی چارپایه با نان و پنیری ناهارش را سر میکرد تا رسیدن غروب و تاریک شدن هوا راه میافتاد طرف خانه اش. درآن چند روز هم مشتریهای سابق و هم دوستانش او را به همان حالت میدیدند و میگذشتند.


حاجی روزبه روزضعیف تر و رنگ پریده تر میشد و ناامید. وضع ظاهری اش نشان میداد که فلاکت و بدبختی مچاله اش کرده است. کاسبکار آبرومندی که پست سرش هم کلی تهمت و شایعه راه افتاده بود. در اوج یآس و نا امیدی، نزدیک ظهر روزی، زنی با چادر سیاه به او نزدیک شده سلام میکند. زن صورتش را کیپ گرفته بود و چیزی از وجناتش پیدا نبود. دیده نمیشد. به سرعت دستمالی کف دستش گذاشته و دور میشود. حاجی دستپاچه شده دستمال به دست دنبال زن راه میافتد تا ببیند کیست و این دستمال چیست؟ وقتی زن را میشناسد، خیس عرق شده با افکار بهمریخته میرود مسجد شعبان برای نماز.


در گوشه ای ازمسجد، دستمال را بازمیکند. ازدیدن اسکناس های درشت حیرت میکند. نامه کوتاه ضمیمه را میخواند. بیشتر وبدتر پریشان میشود


با سلام:‌این مبلغی ست به صورت وام که میتوانید کارتان را رو به راه کنید و مغازه را راه بیندازید. قدسی ‌رنجی


قدسی، زن زیبا و لوند شهر، از دختران تلفنی شهر بود، با ده ها عاشق سینه چاک.







اگه نظر خاصی در مورد این متن داشتید


مشتاق شنیدن هستم...


به من میل بزنید...


:warn::w00:
 

sarsaz

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادامه داستان


فصل 3

سال اول ازدواجمان به این گذشت که چطور جلوگیری کنیم؛ و حیف است که به این زودی دست و بالمان بندشود خیال سفر در دنبالش و از این حرفها…و بعد هم زندگی اجاره نشینی و دیگر معاذیر . از سال سوم بود که قضیه جدی شد. من هنوز ککم هم نمی گزید و پیش از بچه خیلی چیزهای دیگر در کله داشتم. اما زنم پاپی می شد . این بود که راه افتادیم. و بعد که اولین اخطار آمد – با اولین رویت میکروسکوپی – مدتی تاسف اینرا خوردیم که چرا این دو سال آنهمه دست به عصا راه رفته ایم و عالم شهوات را در پوششی از ترس لمس کرده ایم؛ و با زائده ای از دستورهای جلوگیری. و تاسف که تمام شد باز راه افتادیم . ورقه های آزمایش و گلبول شماری و تعداد حضرات و عکس سینه و اینکه چرا کم خونی و چرا فضای تنفسی ات تنگ است و دیگر ماجراها…و از این دکتربه آن دکتر و از این آزمایشگاه به دیگری. و تهران بس نبود، آبادان و شیراز. آخر عبدالحسین شیخ طبیب شرکت نفت بود و در آبادان خرش می رفت و شیراز هم با مریضخانه اش تازگی وسیلهء جدیدی برای پزدادن گیر آورده بود یعنی دکان جدیدی بغل دستگاه حافظ و سعدی برای جلب مشتری . و بعد:
- راستی فلان دکتر متخصص تازه از آمریکا آمده . برویم ببینیم چه می گوید.
یا :-روزنامهء دیروز را دیده ای ؟ چیزی داشتراجع به لوله های تخمدان…

و راستی نکند تو هم عیب و علتی داشته باشی؟ آخر می دانی ، لوله تخمدان دقیق تر از آن هاست که بشود همین جوری دربارهء صحت و سقمش رای داد.من و تو چه می دانیم؟ شاید…و جر و منجر- باز یک هفته که : واه !کدام احمقی جرات می کند…و از این حرفها…ولی عاقبت خودش فهمید که لولهء تخمدان را نمی شود یک دستی گرفت . بعد هم اولین اما که گذاشته شد دیگر کار از کار گذشته . چون پای خانواده هم در کار است و پای دیگران هم . که مبادا بنشینند و بولنگند که بله عیب از زن فلانی است…این جوریها بود که زنم راضی شد و اصلا باید گرفتار بود و دید که آدم چه براحتی تن به هر وسوسه ای می دهد ؛ و دنیای ذهنش به هر امایی چطور از اساس خراب می شود. عین یک برج کبریتی . به هر صورت راه افتاده ایم.
طبیب متخصص پیر بود و شخصیت قصابها را داشت . با دکانی به همان کثافت. و دخترکی جوان به عنوان وردست. خیلی زیبا.گلی توی مرداب افتاده. و دیدم که دستگاه بوی خوشی نمی دهد . دادمیزد که پیرمرد عمل جنسی را مدتها است که فقط با چشمش می کند. اما زنم که نمی توانست این را ببیند.چون خیلی حرف و سخن هازده بودیم که به طبیب باید ایمان داشت و از این اباطیل …و چه تلقین ها و دلداری ها.انگار برای دعا گرفتن رفته بودیم . بار اول و دوم دوا و برای رنگ کردن لولهء تخمدان ، ورقهء آزمایش و عکس برداری و بار سوم پای تخت عمل . چون در لوله تخمدان کمی انحراف دارد و یک تومور(!) هم فلان جاست همین جور!مثل اینکه غدهء سرطانی گیر آورده ! تومور! حرفش هم تن آدم را میلرزاند. با آن تجربه خواهرم!و زنم داشت خودش را برای سرطان داشتن آماده می کرد. و قیافه اش را و زردنبو بودن را و لاغری را.و بار سوم پیرمرد زنم را برد توی اتاق عمل و خودش دو سه بار آمد بیرون .خونین و مالین و رجز خوانان . انگار که یک فوج دشمن را در درون زنم کشته . و با هر جمله سه چهارتا اصطلاح فرنگی طب.آنهم برای همچو منی که یکسال نمی شد که خود میکروسکوپ را می شناختم . اما چه می شد کرد ؟ در عالم سیاست نبود تا بشود بحث کرد.هرچه بود دکتر بود و دم و دستگاهی داشت و بدتر از همه پای لوله تخمدان در میان بود که انحراف داشت و فلان تومور هم که تازه کشف شده بود.اما بار چهارم دیگر پای زنم پیش نمی رفت.جرئتش تمام شده بود یعنی کنجکاویش ؛ درد هم برده بودو ناچار درآمد که :
-اگر تو نیایی توی اطاق عمل، من هم نمی روم . فکر می کردم چه دکتر نجیبی باید باشد که به آن راحتی اجازه داد.و رفتم.بالای سرش ایستاده و دستش در دستم. اما باقیش؟اطاق عمل را دیده اید؟ من بارها دیده ام . یک بار چسبندگی سینهء باقر کمیلی را برمی داشتند که دو سال گرفتار سل بوده و خواسته بود من هم سر عمل باشم .یک بار دیگر سر قضیهء محدث شوهر یکی از خواهرهایم که کلیه راستش را برمی داشتندکه شده بود اندازهء یک کمبزه و بنفش و گندیده…اما هیچکدام آن جوری نبود. اصلا می دانید جاکشی یعنی چه ؟من همان روز تجربه کردم . بله .زنم را جلوی چشمم جوری روی تخت پر از سیخ و میخ و پیچ و چرخ عمل خواباند که من توی رختخواب می خواباندم. و آستینها بالا و ابزار بدست و آنوقت نگاهش! جوری بود که من یکمرتبه به یاد خواهرم افتادم که عاقبت رضایت نداد، به اینکه عملش کنند به اینکه دست مرد غریبه به تنش بخورد. و مال او سینه بود. سرطان در عمق وجودش نشسته بود اما عاقبت به عمل راضی نشد.
موهای مچ دست یارو از دستکش بیرون مانده بودو زنم جوری خوابیده بودکه من اصلا نمی توانستم…ولی حتی دادهم نزدم.فقط دیدم تحملش را ندارم. عین جاکش ها. عرق به پیشانی او نشسته، چشمهایش بسته ، و یک دنیا فریاد پشت لبش.و من پیراهن به تنم چسبیده و اصلا یکی بیخ خرم را گرفته. و دست یارو با ابزار می رفت و می آمد و چیزی را در درون زنم می کاویدو می خراشید و چه خونی …! و آنوقت من سرنگهدارم. بمعنی دقیق کلمه. که دیدم دیگر نمی توانم. عجز را با تمام قامت در هیکلی ابزار به دست جلوی روی خودم ایستاده دیدم. و چه حالی ! دستش در دستم بود و دمبدم پیشانی اش را پاک می کردم. جوری نبود که بتوان خودم را رها کنم یا او را. این بود که بچه را رها کردم. حالا می فهمم.یکی دیگر از لحظاتی که نفرت آمد. به سر حدمرگ.نفرت از هرچه بچه است.بله از بچه.از وارث نام ونشان.از پز دهندهء آتی به اسم و رسم پدر جاکشی که تو باشی!از تقسیم کنندهء این دو تاخرت و خورت که از فضولات چهارپنج سال عمر جمع کرده ای. با کتابها و لباسها: خوب دیگر چه داری، احمق جان…؟…که با چنین مال و منالی چنین در جستجوی میراث خوارانی؟
این جوری بود که لوله تخمدان هم اهمیتش را باخت. با هرچه تومور که در بدنی ممکن است باشد.وپیش از من برای او.شاید به علت آن دستهای پرمو.باموهای سفید.شایدهم به این علت که همهء مراجعان او عین همین جراحی را بایست می کرده اند. این را من بعد فهمیدم.بعد که یارو مرد ، و میدانید زنم چه گفت؟ خبر مرگش را که شنیدیم درآمد که :
- پدر سگ گور بگوری . بد جوری هیز بود
و من تازه می فهمیدم که چرا بار دوم پایش به اطاق عمل نمی رفت. و راستی اگر آن چشمهای هیز را مرده شور نبسته بود من با این دکتر چه می بایست می کردم؟حالا می فهمید که چرا آن اولدفردی را احمق خواندم؟برای اینکه لابد من هم باید چوب و چماق دست می گرفتم و تو پسکوچه های شیروانی حساب یارو را می رسیدم.تازه همکارانش بودند که او را لو دادند. و گرنه ما خودمان که بو نمی بردیم.که یارو اصلا این کاره بوده است و همهء بیمارانش تومور داشته اند.اگر نشانی بدهم خیلی از زنهای این شهر می شناسندش.اما گورپدرش با نشانی هایش.آخرینش جهنم.فقط برای تصفیه حساب با او هم شده من حاضرم گستردگی و بی سرانجامی روز قیامت را با طشت مس خورشیدی بالای سر و شمشیر باریکتر از مویش به عنوان پل، قبول کنم.قبول که هیچ – تحمل کنم .می بینید که هنوز مثل جاکش ها دارم خط و نشان می کشم. بعد از این فضاحت بود که رفتیم سراغ دوا درمانهای خانگی .هرچه بود بی ضرر بود .وخستگی هم در می کردیم. و بعد هم به این جواز میدادیم که با هر نسخهء دستنویس فلان پیرزن خانواده آرزوی یک شاخه از خانواده بهپیشباز تخم و ترکه ما بیاید. و این خیلی خوب بود.جذاب ترین قسمت قضیه.من اگر زندگی را از سر بگیرم در کوشش برای بچه دارشدن فقط به این قسمت اکتفا می کنم . چه آرزوها،چه خواب و خیال ها،چه نمازشب های مادرم،چه نذرونیازهای خواهرها…که ما همه را بعدها دانستیم. من در بحبوحهء قضیه فقط آنقدرش را می فهمیدم که مثلا نزدیک به چهل روز مدام ، روزی چهل نطفه تخم مرغاز خانه مادرم می آمد. حالا چه جور تهیه می کردند باشد. و من باید همه را می خوردم . خام خام .هیچ خورده اید؟ و این نسخه در خانوادهء ما خیلی اجر و قرب داشت. بخصوص که در مورد خواهرم اثری بخشیده بود. همان که به سرطان مرد. و خیلی بدجوری میشد اگر یک نسخه خانوادگی به این سادگی احترامش را می باخت. اگر در او اثر نکرده بود از کجا که در من نکند؟ قرن ها به این نسخه عمل کرده بودند و افاقه ها دیده بودند و معجزه ها و تخم و ترکه ها .خدا عالم استکه چند تای این خیل زاد و رود بر محمل همین نطفه های تخم مرغ در صلب پدران خود جا گرفته اند…چهل نطفهء تخم مرغ یعنی مایعی از نوع سفیدهء تخم و آمیخته با آن
و در حدود یک استکان. و پر از رشته های سفید قطع نشونده.یک سر هرکدام توی گلو و سر دیگرش زیر دندان. و لیز .به چه والذاریاتی می خوردم باشد . اما دیگر نانوای محلهء پدری هم فهمیده بود. کبابی و چلوکبابی که جای خود داشتند. چه خنده ها باید کرده باشندو چه تفریح ها!و چه حال من به هم می خورد! بوق مسائل توی رختخوابی ترا سربازار فلان محله زده اند و این هم سندش . و حالا تو باید این سند را بخوری. و نه یک روز، بلکه چهل روز تمام .آن حکم قانون و شرع و اخلاق- آنهم حکم طبابت و تخت عمل – و این هم فرمایش کلثوم ننه و دده بزم آرا ! بله. آسمان همه جا یک رنگ است . و تازه مگر تنها همین بود!نسخهء جگرخام هم بود،چله بری هم بود ،امامزاده بی سر هم بود در قم ، دانیال نبی هم بود در شوش . چله بری را عاقبت زنم نرفت. روز چهلم آب مرده شور خانه را روی سر ریختن!تصورش را هم نمی شود کرد. برای این کار دست کم باید همسایهء مرده شور خانه باشی .نکند خواهرم همین جورها رفته بود دم چک سرطان ؟و ما که آمدیم تجریش و نزدیک قبرستان این چهارطاقی را ساختیم چه وسوسه ها کردند زنم را که :
-ای بابا. ده قدم راه که بیشتر نیست. یک توک پا می گذاری و بر می گردی . تنها که نمی گذاریمت.
و پیش از بسته شدن قبرستان دیگر جوری شده بود که هر وقت صدای لا اله الا الله از توی کوچه بلند می شد من بجای یاد آخرت بیاد زنهایی می افتادم که حالا چله بری خواهند کرد.و به نوایی خواهند رسید.کمترین فایدهء مرگ! اما زنم عاقبت نرفت که نرفت. امامزاده بی سر را رفت . یعنی به مادرم گفت که رفته . و شوش را با هم رفتیم. و اصلا همین جوری شد که شوش را دیدیم . این آدمهای قرن بیستمی !و بعدهم پزها که :
-بله ستونهای آپادانای شوش کجا و مال تخت جمشید کجا…
و چه دخمه ای ! گود و تمیز و رنگ خورده . و زنهای عرب از بیخ حلق دعاخوانان. و هیچ زیارت نامه ای . یا اذن دخولی. و بی پله و سرازیر.و توی کوچه مگس ها روی طبق خرما ورقه های سیاهی کشیده.و توی پسکوچه ها دنبال بت مفرغی یا نگین یا سکه ای پرسه زنان و گنبد دانیال نبی درست همچون خوانچه های بزرگ نقل که یزدیها در دکانهای شیرینی فروشی برای شب عید می بندند و سنگینی قلعهء فرانسویها بر سر شهر گرمازده،و شائور چون ماری ترسان و گریزان و دور دانیال نبی پیچ و تاب خوران و دو تومان کف دست هریک از بچه های راهنما. و چه گرمایی و چه خاکی ! و جستجوی قهوه خانه آنروز خیلی جدی تر بود تا جستجوی سنت و تاریخ و تخم و ترکه.و ناهار ماست و نیمرو.و راستی چرا دانیال نبی چنین شهرتی بهم رسانده ؟
هم میان اعراب و هم میان فارس ها!یعنی چون در جلوگیری از آن کشتار به استر و مردخای کمکی کرده ؟یا یعنی تاسی به بنی اسراییل که از دوازده سبط چنین دنیا را پر کرده اند؟ یا یعنی تمسکی برای دوام رفت و آمد به بلخی یا بخارایی که در بحبوحهء قدرت خود…به هر صورت نمی دانم چرا آن روز هوس کردم قلیان بکشم.عین عربها.و ناهارماست و نیمرو. و سفیدهء تخم ها نبسته و نطفه ها نمایان!


 

Similar threads

بالا