خاطرات پزشکان

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اتاق استراحت

ساعت حدود چهار بعدازظهر بود كه يك انترن از اورژانس خط مراجعه كرد. به دنبال بمباران، مجروح شده و شانه‌اش آسيب ديده بود. داشتم برايش بانداژ ولپو مي‌كردم كه صداي انفجار وحشتناكي برخاست و بعد گرد و خاك شديد. صداي تكبير و فرياد بچه‌ها بلند شد. بيمارستان قديمي به علت اصابت راكت ويران شده و سقف اتاق استراحت ما پايين آمده و بچه‌ها زير آوار مانده بودند. دو نفر از بچه‌هاي بيمارستان دكتر شريعتي هم بين آن‌ها بودند. وقتي شهيد غلام‌علي را از زير آوار خارج كرديم كاملاً كبود بود. لوله‌گذاري شد. قلب وي برگشت ولي دچار مرگ مغزي شد. او را به اروميه منتقل كردند. چند نفر از بچه‌هاي اصفهان شهيد شدند و يك رزيدنت سال اول بيهوشي اصفهان به نام دكتر برخوري از اتاق زنده بيرون آمد. او كه كنار شوفاژ خوابيده بود سر و گردنش توسط شوفاژ محفوظ مانده بود. بچه‌هاي بيمارستان دكتر شريعتي بعد از يك روز كار در اتاق عمل براي چند لحظه استراحت به اطاق بالا رفته بودند تا فرمان حق را بپذيرند. فرمان بازگشت: يا ايها انفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي. منبع: كتاب پرندگان مهاجر - صفحه: 114
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اتاق عمل در كوه

پس از يك ماه و نيم كار سخت و اعمال جراحي و درمان‌هاي سرپايي كه حدود هشتصد مورد بود، تازه متوجه شديم كه يك‌ماه و اندي است كه تنمان به آب نخورده است و با اين يادآوري بدنمان شروع به خارش كرد. بعد از اين احساس براي بار ديگر به فكر خودمان افتاديم و به روستا رفتيم تا ببينيم مردم اين ديار چگونه از حمام استفاده مي‌كنند.
حمام آن‌ها متشكل از يك تانك كوچك بود كه با هيزم گرم مي‌شد و در كنارش تانك آب سردي تعبيه شده بود و شيرهاي آب گرم و سرد با دو لوله به دوش متصل مي‌شد. دستگاهي ساده و كارساز. ما هم طي يكي دو روز حمامان را به همين ترتيب ساختيم. پس از گذشت اين همه زمان دوش آب گرم گرفتن با حمام خود ساخته، نعمتي بود كه با بزرگترين ثروت‌هاي دنيا قابل مقايسه نبود. به قدري سبك شده بوديم كه فقط دو بال براي پرواز كم داشتيم. وقتي فكر مي‌كنم كه موهاي سرمان مثل ريسمان شده بود، چندشم مي‌شود.
در يكي از روزها يك سرباز ايراني را آوردند كه وضعيت بسيار وخيمي داشت. بايد بلافاصله دست به كار مي‌شديم. به همراه اكيپ پزشكي و همكار متخصص بيهوشي او را كه دچار اصابت تركش در ناحيه شكم و فلانك (پهلو) شده بود و در شوك خونريزي بود به اطاق عمل در دل كوه منتقل كرديم و با امكانات كمي كه داشتيم و اين كمبود در بسياري موارد صادق بود، بيمار را ابتدا احيا كرديم و پس از آن كار متخصص بيهوشي آغاز شد و عمل لاپاراتومي را به خوبي انجام دادم. در طي عمل، اضطراب و دلهره تمام وجودم را فراگرفته بود چون سرباز به قدري خونريزي كرده بود كه احتمال مقاومت در مقابل عمل برايش امكان‌پذير نبود و با خود فكر مي‌كردم كه در دل اين كوهستان پرت و دور از آبادي آيا مي‌توانم او را به سلامت از اطاق عمل خارج كنم. كليه راست او كاملاً له شده و از بين رفته بود. نفر كتومي كرده و كولون او را نيز كه دچار له‌شدگي و پارگي شده بود و آلودگي مدفوعي توي شكم داشت كلكتومي كردم و موكوس فيستولا انجام دادم و بعد با مواد شوينده‌اي كه در اختيار داشتيم شستشوي شكم را انجام داده و شكم را بستم. حالا انتظار براي به هوش آمدن او آغاز شده بود. دلهره لحظات انتظار براي به هوش آمدنش كشنده و طاقت‌فرسا بود. همه كارها به همت تيم پزشكي به بهترين نحو ممكن انجام شده بود ولي حتي ده درصد هم براي اما و اگرهاي موجود زياد بود تا بيمار نتواند چشم بگشايد و يا حركتي دال بر به هوش آمدن نشان دهد.
بالاخره اولين نشانه‌هاي هوشياري ديده شد و لب‌هاي خندان و چشم‌هاي مرطوب پزشكيار ما كه خالصانه در كنار تخت او ايستاده بود، بر عمل موفقيت‌آميز ما صحه گذاشت.
حدود دو روز بعد از عمل، مراقبت‌هاي ويژه صورت گرفت و داروهاي لازم تجويز شد و پس از stable شدن بيمار، چون لازم بود جهت مراقبت‌هاي ويژه و بهتر، به پشت جبهه منتقل شود با كمك سه نفر از پزشكياران و كردهاي منطقه او را روي برانكارد گذاشته و با كمي وسايل مورد نياز پياده عازم ايران شديم. يك روز و نيم در راه بوديم تا به مرز رسيديم. خوشبختانه با مراقبت‌هاي ويژه من در طول سفر سنگين و كشنده او را سالم به مرز رسانده و تحويل نيروهاي ارتش داديم.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) - صفحه: 68
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بيمار موجي

در ميان پزشكان، انترن جواني كه فعالانه مشغول تلاش بود و از يك تخت به تخت ديگر مي‌رفت. در لحظه‌اي ديدم كه دلسوزانه مشغول معاينه رزمنده‌اي بود كه ساعتي پيش به بيمارستان منتقل شده بود. رزمنده مرتباً مي‌گفت: موجي شده‌ام و با هيجان خاصي حرف مي‌زد و او با قت و وسواس خاصي معاينه‌اش مي‌كرد. رزمنده زخمي نبود، هوشيار بود و يك ريز حرف مي‌زد، ولي فشارش روي 9 بود. به خاطر فشار پايين كه كمي هم تاكي كاردي بود، مي‌شد در نظر گرفت كه به خاطر ترس و موج انفجار، اين حالت در او پديد آمده است و به همين دليل مي‌شد به راحتي از كنار آن بي‌توجه گذشت و مرخصش كرد. ولي انترن جوان اصرار كرد كه به دليل افت فشار يك متخصص نيز او را معاينه كند. جراح بر بالين او حاضر شد و براي حصول اطمينان از خونريزي داخلي تپ مي‌كند. جراح با انجام tap و نيامدن خون مطمئن شد كه خونريزي داخلي وجود ندارد.
انترن يكي دو ساعت ديگر باز هم او را زير نظر مي‌گيرد و در فواصل مختلف مرتباً به او سر مي‌زند. در آخرين معاينه متوجه مي‌شود كه فشار پايين‌تر آمده وحدود 8 است. اين بار از رزيدنت داخلي كمك مي‌گيرد و او نيز به نتيجه‌اي نمي‌رسد.
عصر شده و مريض به سرحالي و پرحرفي صبح نيست. ولي هنوز اصرار دارد كه موجي است و مشكل خاص و خطرناكي ندارد و مي‌‌تواند به خط اول برگردد. اما در معاينه مجدد، انترن متوجه مي‌شود كه فشارش باز هم پايين‌تر آمده است. عرق سردي روي پيشاني‌ او نشسته، بي‌حوصله شده و زماني كه انترن مي‌خواهد با گوشي قلب و ريه او را معاينه كند با بي‌تفاوتي و شايد كلافه‌گي گوشي را كنار مي‌‌زند. با اين كه ظاهراً عصباني نيست ولي گاهي رگ‌هاي گردنش برجسته مي‌شود.
جراح قلب را مي‌‌ديدم كه در ميان تخت‌ها قدم مي‌زند و گاه گاهي با مجروحين سرو كله مي‌‌زند. حالا من هم قانع شده بودم كه او در اين آشفته بازار چه كاري مي‌تواند انجام دهد و به او حق مي‌دادم كه اعزامش بيهوده بوده است.
انترن جوان، هنوز دست بردار نبود و بالاخره تصميم گرفت از شكم و سينه‌ي، موجي خيالي، عكس بگيرد. بيمار را كه رنگ به رو نداشت و مرتباً به برگشت به جبهه بود را به راديولوژي مي‌برد و با دقت از شكم و سينه و سرش عكس‌هايي تهيه مي‌‌كند.
به مجرد گرفتن عكس‌هاي راديولوژي، بيمار از حال مي‌رود، هوشياريش را از دست داده و حتي وقتي سيلي به صورتش زده مي‌شود به تحريك دردناك جواب نمي‌دهد. تمام بدنش خيس عرق است. در معاينه، نبضش خيلي ضعيف بوده و به سختي قابل لمس است. با آن كه بيمار لاغر بوده و قاعدتاً صداي قلب بايد به راحتي به گوش برسد، ولي انترن احساس مي‌كند كه صداي قلب را گويي از فرسنگ‌‌ها راه دور مي‌شنود و حتي چندبار با زدن تقه به ديافراگم گوشي پزشكي، درست بودن آن را امتحان مي‌كند. اما اشتباه نمي‌‌شنيد و صداي قلب به سختي شنيده مي‌‌شود. فشار خون به حدي پايين آمده كه قابل انداره‌گيري نيست. سريعاً از طريق دو آنژيوكت بزرگ سرم نمكي‌ به بيمار داده مي‌شود، كه افت فشار كنترل شود. پاهاي بيمار از سطح بدن بالاتر نگه داشته مي‌شود تا خون بيشتري به سوي مغز و اعضاي حياتي ديگر برسد و از آسيب آن‌ها جلوگيري شود. در همين زمان كليشه‌هاي راديولوژي آمده شده و در اختيارم قرار گرفت. خداي بزرگ، سايه قلب چقدر بزرگ شده است. بيمار دچار تامپوناد شده بود.
جراح قلب هنوز در بيمارستان بود و مشغول معاينه‌ي چند بيمار. بعد از دريافت دو ليتر سرم نمكي، فشار خون بيمار به سختي قابل انداره گيري مي‌شود. اما بيمار هنوز هوشياري ندارد. هم‌زمان، با كنترل علايم حياتي ( فشار خون، ضربان قب و وضعيت تنفس) بيمار به اتاق عمل منتقل و روي تخت عمل قرار مي‌گيرد.
جراح قلب، بلافاصله و بدون فوت وقت بعد از ريختن بتادين روي قفسه سينه و بالاي شكم، قفسه سينه را باز مي‌كند و با ايجاد يك شكاف روي پرده پريكارد كه مانند يك بادكنك سفت شده و به نظر مي‌رسد كه هر لحظه امكان تركيدن آن باشد ناگهان حجم زيادي از خون كه در اين حفره محبوس شده بود با فشار خارج شده و علي‌رغم وجود ساكتش كه با ايجاد خلاء، مايع خارج شده را سريعاً از محيط عمل بيرون مي‌كشد، اما به علت وجود فشار زياد در پريكارد مقداري نيز به سر و صورت جراح و تكنسين اتاق عمل مي‌پاشد. به محض برداشتن فشار از روي قلب و جبران كردن حجم از دست رفته با سرمي‌كه از قبل به بيمار زده بود، قلب مجالي براي فعاليت و پر شدن پيدا مي‌كند و مي‌‌تواند عمل تلمبه‌اي خود را به طور طبيعي انجام داده و تدريجاً فشار خون به ميزان قابل قبولي افزايش مي‌يابد.
اكنون يك فكر نگران كننده، ذهن دكتر جراح را مشغول كرده است. علت تامپوناد چه بوده است؟ در بيماراني كه زمينه‌اي مثل نارسايي كليه دارند، مايع داخل پريكارد جمع شده و مي‌تواند موجب تامپوناد گردد، اما بيماراني كه تحت عمل جراحي قرار مي‌گيرند، در صورتي كه سابقه‌ي تروما وجود داشته باشد بايد حتماً قلب و عروق بزرگ را از نظر وجود آسيب بررسي كرده مجدداً دكتر جراح سؤالي را در ذهن خود مرور مي‌كند: علت تامپوناد چه بوده؟
آيا فرمان ماشين به سينه‌اش خورده است؟ و قلب به علت قرار گرفتن بين استخوان جناغ و ستون فقرات دچار كوفتگي شده است؟ آيا تركش خورده است؟ جاي هيچ زخم واضحي روي بدن او ديده نمي‌شد. وقتي سؤالم را با جراح در ميان گذاشتم، پاسخ داد: وقتي پرده پريكارد را باز مي‌كردم متوجه سوراخ بسيار ريزي روي پرده پريكارد شدم. روي شريان ريوي به انداره دو ميلي‌متر سوراخ شده بود. عكس را دوباره ديدم. تركش بسيار ريزي به كنار استرنوم خورده بود و پريكارد را سوراخ كرده بود. از كناره آئورت، شريان اصلي بدن به قطر حداقل 20 ميلي‌متر كه در صورت برخورد تركش به آن، به علت خونريزي شديد در عرض چند ثانيه مرگ بيمار حتمي بود گذشته و در بافت همبند روي شريان ريوي كه كناره آئورت است گير كرده بود. جراح با خود فكر مي‌كرد، حتي اگر قفسه سينه بيمار باز مي‌بود و اگر او مي‌خواست اين نشانه گيري را انجام دهد واقعاً از اين زاويه هدف‌گيري چقدر مشكل بوده و امكان اين كه بتواند حتي خودش طوري هدف‌گيري كند كه تركش از كناره آئورت به گذرد و به آن آسيب نرساند، خود قلب را سوراخ نكند، به شريان‌هاي روي ماهيچه قلب صدمه نزند و فقط در جدار شريان ريوي گير كند ( كه باعث خونريزي تدريجي شود) چقدر مشكل و حتي غير ممكن است. بيمار چقدر حوش شانس بوده و خداوند چقدر او را دوست داشته است كه چنين اتفاقي نيفتاده است.
بايد به اين انترن آفرين گفت كه با چه دقت و وسواسي توانسته بود يك بيمار را درست راهنمايي كند.
قيافه جراح قلب، بعد از عمل تماشايي بود. چنان احساس آرامش و لذتي به او د ست داده بود كه تا به حال چنين قيافه بشاشي را در آن شرايط بحراني نديده بودم.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پارگي طحال

در بيمارستان جندي‌شاپور، انترن باهوش و فعالي بود كه صادقانه كار مي‌كرد. ولي نگران اين بود كه با اين جنگي كه شروع شده و وقتي كه دوره پزشكيش را تمام كند آيا مي‌تواند براي دوره تخصص نزد برادرش به كانادا برود! به دليل احساس صميميتي كه با من داشت گاهي از مسائل شخصي‌اش با من صحبت مي‌‌كرد. يك روز به او پيغام دادم تا براي كمك به من به اتاق عمل بيايد. مجروح در سطح شهر به دليل بمباران مكرر عراق زياد بود و من كه جراج زنان و زايمان بودم، مجبور بودم شكم مجروحي را كه تروماي دست و شكم داشت براي كنترل خونريزي باز كنم. موردي بود كه پارگي طحال داشت. با راهنمايي همكاران جراح عمومي كه سخت درگير بودند، قرار شد طحال را بردارم. انترن آمد اطاق عمل وقتي گفتم دست بشويد احساس كردم يكه خورد. چون انترها معمولاً در اتاق عمل نقشي نداشتند. بهر شكل بود طحال را برداشتيم و خونريزي كنترل شد. وقتي اجازه خواست كه به بخش برگردد، بسيار راضي و خوشحال به نظر مي‌رسيد. فكر كردم احتمالاً در يكي از رشته‌هاي جراحي، تخصص خواهد گرفت.
چند ساعد بعد همان انترن روي تخت اطاق عمل درازكش افتاده بود و من زير تخت چمباتمه زده بودم و يك نفر، سرم گرم مي‌ريخت و من روده‌هاي متلاشي شده او را مي‌شستم و از حفره‌اي كه زير كاسه، دهان باز كرده بود قسمت به قسمت روده‌هايش را به دست جراح كه شكم باز كرده بودم مي‌دادم. وقتي متخصص بيهوشي گفت ديگه فايده ندارد و قلب برنمي‌گردد پاهايم زير تنه‌ام وارفت و نشستم كف اتاق عمل و احساس كردم مي‌خواهم بميرم.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) - صفحه: 140
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جراحي مغز

فقط يك مجروح روي برانكارد قرار داشت كه تمام سر و صورتش را خون پوشانده بود و جاي تركش در سرش ديده مي‌شد. يك چشمش ميوزيس شده بود و چشم ديگر ديلافيوتن.
او احمد بود!
به سرعت به طرف شيلنگ آب رفتم و در حالي كه اشك مي‌ريختم به آرامي او را شستشو دادم. پس از معاينات اوليه، با همكارانم به اين نتيجه رسيديم كه عمل سريع اجتناب‌ناپذير است. معمولاً مجروحين مغزي به دليل نبود متخصص جراحي مغز و اعصاب بلافاصله به اهواز منتقل مي‌شدند ولي شرايط احمد به قدري بحراني بود كه تن دادن به اين ريسك عقلايي نبود. انتقال احمد به اهواز نيز اصلاً به صلاحش نبود و او امكان نداشت تا نيم ساعت ديگر زنده بماند. دلم بدجوري گرفته بود. همكارانم هم وضعي مشابه من داشتند. قيافه شاد و خندان او مثل فيلم روي پرده سينما جلوي چشمم بود. لبخند تلخي زدم و گفتم: چه كنيم آقايان؟ نمي‌شود دست روي دست گذاشت، بايد كاري بكنيم! متخصص بيهوشي يكبار ديگر با دقت بيشتري او را معاينه كرد و با نگراني در حالي كه سرش را تكان مي‌داد گفت: كارش تمام است. نمي‌دانم، هيچ شانسي نيست. متأسفانه رفتني است!
براي مدت كوتاهي به فكر فرو رفتم و سپس گفتم: اگر همه شما فتوا بدهيد اميدي به حيات او نيست من حاضرم عملش بكنم. همه با تعجب نگاهم كردند. حتماً به اين فكر مي‌كردند كه ارتوپدي چه ربطي به جراحي مغز دارد. نخواستم بيش از اين در انتظار بمانند. بلافاصله ادامه دادم كه: من، در طول رزيدنتيم شش ماه دوره جراحي مغز و اعصاب ديده‌ام. ( به ياد دوران رزيدنتيم افتادم. در آن سال‌ها كه زياد هم دور نبود، تحصيل در رشته ارتوپدي بدين نحو بود كه يك رزيدنت سال اول اين رشته اجباراً مي‌بايست شش ماه دوره جراحي عمومي و شش ماه دوره جراحي مغز و اعصاب را بگذراند. دوره‌هايي كه متأسفانه در حال حاضر به فراموشي سپرده شده و حذف شده‌اند و رزيدنت‌ها از كسب تجربه در اين زمينه محرومند و فقط دو ماه دوره جراحي را آن هم شكسته بسته مي‌بينند. دوره‌هاي خوبي بود كه كارايي آن در شرايط فعلي و هر شرايط خاصي مي‌توانست كارا و مثمر ثمر باشد.
زود تصميم بگيريد داره دير ميشه. اگر فكر مي‌كنيد با اعزام احمد به اهواز تا پنجاه درصد زنده ميمونه سريعاً روانه‌اش كنيم و اگر متفق‌القول هستيد كه شانسي براي او متصور نيست بگوييد تا دست به كار شويم.
چند ثانيه سكوت، مثل يك قرن گذشت و بعد اتخاذ تصميم شد.
همه همكاران در اطاق عمل حاضر شدند و متخصصين بيهوشي، بيهوشي دادند و من مشغول شدم. سرش را تراشيدم و شروع كردم.
تيغ جراحي را به دست گرفتم و برشي هوايي روي پوست دادم. سعي كردم بدون لرزش دست و بسيار سريع اين كار را انجام دهم. دلهره و ترس از عواقب آن و عدم موفقيت آزارم مي‌داد. تمام تلاشم اين بود كه همراهانم در اطاق عمل كه دقيقاً مي‌دانستند من در اين كار بسيار مبتدي هستم اعتماد خود را از دست ندهند. مته را سريع به دستم دادند و قسمت‌هايي از جمجمه را كه احتمال مي‌دادم بيشترين خون‌ريزي از آن‌جا باشد هدف گرفتم و بدون وقفه و كوچكترين ترديد شروع به باز كردن جمجمه كردم. هنوز لايه استخواني را كاملاً بر نداشته بودم كه خون فوران كرد. تمام محل عمل را خون گرفت. شريان خونريزي دهنده گم شد. گلوگاه پمپر را گرفتم و وارد حوضچه خوني كردم تا به مكش خون، شريان پاره را پيدا كنم. قلب بيمار براي لحظاتي شروع به تند شدن كرد. نكند علامتي از، از كار افتادن قلب باشد. حوضچه خوني تا نصف خالي شده بود. خوشبختانه سر شريان را پيدا كرده بودم و اين علامت خوبي بود. آن را سريع گرفتم ولي از نوك پنس در رفت. خون‌ريزي دوباره شدت گرفته بود. مجدداً پمپاژ كردم و رويه شفاف مغز را به استخوان اطراف دوختم و سر شريان را نيز ترميم كردم. همه چيز را كنترل كردم. از جايي خون خارج نمي‌شد. محل را كاملاً تميز كردم. نه! خوشبختانه جايي نشت خون وجود نداشت. خيالم راحت شد. ولي آيا مريض زنده است. به قدري آرام خوابيده بود كه ترس برم داشت. پرستار عرق‌هايم را خشك كرد و در همان حال براي لحظه‌اي چشمم به چشم متخصص بيهوشي دوخته شد. لبخند رضايت آميزش، شك را از وجودم خارج كرد. چشم‌هاي بيمار را كنترل كردم، بدتر نشده بود و اين جاي اميدواري داشت. با سرعت شروع به بستن زخم كردم. با اعتماد به نفس عجيبي سوزن را حركت مي‌دادم تمام سعيم اين بود كه ركوردم را در دوختن پارگي‌ها بشكنم. رقيب من در اين مبارزه مرگ و زندگي ، زمان بود و من مي‌بايست بر زمان پيروز مي‌شدم. استخوان را سر جايش گذاشتم و پوست را بستم. يك بار ديگر به چشم‌هاي متخصص بيهوشي چشم دوختم. مثل اين‌كه زندگي داشت لبخند مي‌زد.
گشادي مردمك بيمار در حال كاهش بود. خدايا خيلي خسته هستم. سپاس براي هم چيز!
خستگي عمل سنگيني كه بيش از سه ساعت طول كشيد، يك ساعت بعد از تن من و همكارانم در رفت. احمد توي بخش داشت حرف مي‌زد.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) - صفحه: 16

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوشحالي بعد از عمل

مجروح روي تخت اتاق عمل بيهوش خوابيده بود و من آماده عمل بودم. دلگرم، اميدوار و استوار. اين دست‌ها اين‌جا بايد ارزش خود را نشان مي‌دادند و الا حضور يا عدم حضورم در جبهه چه ارزشي داشت!
بعد از شستن و ضد عفوني دست‌ها، به اتاق عمل رفتم و لباس پوشيدم. پرستار اتاق عمل هم آماده شد و متخصص بيهوشي در اتاق حضور داشت. خدايا كمكم كن. به اميد تو شروع مي‌كنم. بدون داشتن گرافي و يا سي‌تي‌‌اسكن كار بسيار مشكلي بود و نمي‌‌دانستم از كجا شروع كنم.
به دليل احتمال خونريزي شكمي يا پارگي روده بهتر بود بيمار را روي شكم نخوابانم، لذا در حالت خوابيده به پهلو شروع به كار كردم. ابتدا از محل ورود تركش، پوست و عضلات را باز كردم تا روي مهره‌ها رسيدم. مسير تركش را دنبال كردم ولي خبري از تركش نبود. سپس قسمتي از استخوان‌هاي ستون مهره‌اي را برداشتم تا روي نخاع رسيدم. اين‌جا نياز شديدي به كنترل اعصاب و عدم ارزش دست داشتم. آيا مي‌توانم بر اعصابم مسلط باشم؟
درست فكر كرده بودم. خونريزي اطراف نخاع وجود داشت و به نظر مي‌ر‌سيد كه به قسمت‌هاي بالاتر هم رفته باشد. لذا استخوان پشت مهره بالايي را نيز برداشتم. در زمان برداشتن استخوان سمت چپ، به نظرم رسيد كه استخوان در محل، محكم شده و كنده نمي‌شود. نكند تركش اينجاست؟ با دقت و به آرامي عضلات اطراف استخوان را برداشتم، بله تركش بود كه از بين دو استخوان لاميناي مهره تا كنار نخاع فرو رفته بود. ضربان قلبم تندتر شده بود. تمام لباسم خيس شده بود. خدا خدا كردم و سپس آرام آرام استخوان‌هاي اطراف تركش را برداشتم.
امتحان كردم، تركش آزاد شده بود. به آرامي آن را خارج كردم و سپس استخوان پشت مهره بالاتر را نيز برداشتم. حالا دو طرف لخته بزرگ خونريزي را كه روي نخاع فشار مي‌آورد مي‌ديدم. احساس سبكي مي‌كردم. اخته را خارج كردم و خونريزي‌هاي كوچك را بند آوردم و كم‌كم زخم را بستم.
هنوز نگران بودم كه ممكن است حين خارج كردن تركش به نخاع فشار آورده باشم، لذا منتظر به هوش آمدن بيمار شدم. مدتي بعد بيمار كم‌كم داشت هوشيار مي‌شد. با بي‌طاقتي و با اصرار از بيمار خواستم پاهايش را حركت دهد. دكتر بيهوشي گفت: كمي صبر كنيد، هنوز بيدار نشده. ولي من طاقت نداشتم. مجدداً با فشار دادن به پاهايش او را تشويق به حركت دادن پاها كردم. بيمار در يك لحظه و به آرامي زانوهايش را حركت داد و چند سانتي‌متر از تخت بالا آورد. احساس كردم تمام بدنم گرم شده، گرماي لذت‌بخشي كه غير قابل توصيف بود. با خوشحالي گفتم: به موقع بهش رسيديم والا از دست مي‌رفت.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) - صفحه: 50
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خونريزي مغزي

خونريزي مغزيه، هيچ فرصتي ندارم! اطاق عمل، خيلي سريع؟ اولين نفري كه با برانكارد در كنارم ايستاده بود با تعجب سؤال كرد: نكنه مي‌خواي عمل مغزي انجام بدي؟ دستگاه مكش خون درست كار نمي‌كنه و دستگاه بيهوشي نيز تقريباً خالي شده و براي حداكثر يك ساعت اكسيژن داريم. وقتي چشم‌هاي مضطرب من و حال بيمار را ديد به صحبتش ادامه نداد و بيمار را به اتفاق همكارانش فوراً تخليه كرد و با سرعت به طرف اطاق عمل هل داد.
تكنسين بيهوشي، جواني بود حدود بيست تا بيست و دو ساله، خنده رو و با نشاط و روحيه بسيار بالا. فوراً لوله گذاري كرد و در همان حال با لبخند گفت: نگران نباش دكتر، انشاالله زنده مي‌مونه. دست ما هست ولي اصلش جاي ديگر وصله! ما باهات هستيم.
به سرعت روپوشم را به تن كردم. دوباره بيمار را معاينه كردم مردمك‌هاي يك طرف بازتر شده بود. موهاي سر رزمنده در عرض چند دقيقه تراشيده شد. وضع ما در آن لحظه رزمندگاني را مي‌مانست كه بدون داشتن عقبه بايد خاكريزها را فتح مي‌كردند.
تكنسين اطاق عمل همه چيز را آماده كرده بود خون در مركز داريم؟ تكنسين بيهوشي با خنده جواب داد: آره داريم دكتر جون، خوبش رو هم داريم به اندازه دو واحد o منفي گذاشته بوديم براي روز مبادا كه مباداش رسيد.
با خودم گفتم: بنده خدا، نمي‌دونم اگر در هنگام باز كردن جمجمه، رگ پاره شده را نتوانم كنترل كنم، دو واحد كه هيچ بيست واحد هم كفاف نمي‌كنه!
تيغ جراحي را گرفتم و بسم الهي گفتم و برش را دادم. چند لحظه بعد مته داشت جمجمه را باز مي‌كرد. خوشبختانه با تخليه شدن خون، متوجه شدم كه تكه فلز بسيار كوچكي ناشي از تركش خمپاره به مغز آسيب نرسانده و فقط رگ كوچكي را پاره كرده است. مكش به سختي انجام مي‌گرفت و دستگاه داشت خرناس مي‌‌كشيد و عنقريب از كار مي‌افتاد. او راست مي‌گفت. صداي دستگاه مكنده خوشايند نبود و مانند پير مردي بود كه سال‌ها سيگار كشيده و سينه‌اش خس خس مي‌‌كرد و روزهاي آخر عمرش را طي مي‌كرد.
رگ آسيب ديده را دوختم و محل را با دقت تميز كردم، نشتي نداشت با حوصله و صبر ولي با سرعت عملي كه توقعش را نداشتم، جمجمه را بستم و نفسي به راحتي كشيدم. نگاه نگران تكنسين مرا متوجه حال بيمار كرد. دوباره بايد بر اعصابم مسلط مي‌شدم. نفس عميقي كشيدم و نگاهي به او كردم. فشارش به علت خونريزي در حال افت بود. اگر سه دقيقه به همين منوال مي‌گذشت و من نمي‌توانستم كاري بكنم و يا نياز به باز كردن مجدد جمجمه بود، بيمار يقيناً مي‌مرد. صداي بوق دستگاه بيهوشي تمركزم را به هم مي‌زد. به علت خستگي، چشمم براي لحظاتي سياهي رفت. تمام انرژيم را جمع كردم، درست مثل آرش كه هستي‌اش را در تير گذاشت تا به تورانيان ثابت كند كه ايراني كيست و سرزمين ايران تا كجا وسعت دارد. به خودم نهيب زدم. سرزمين من حالا در حد فاصل انگشت‌هايم بود تا مغز يك جوان جان بر كف ايثارگر.
از تكنسين خواستم تا با سرنگ به دستگاه مكنده پير كمك كند تا مسير خون كمكي باز شود و جبران خون از دست رفته را در ثانيه‌هاي در پيش بكند. خون با سرعت به درون رگ‌هاي خالي شده بيمار تزريق شد. من و تكنسين اطاق عمل تمام تلاشمان را كرده بوديم و بدن بيمار بايد مسير جبراني برگشت به زندگي را مي‌پيمود، حالا ديگر بدون كمك من و عوامل اطاق عمل و با لطف او، آن بالايي! منان بي‌همتا.
نبض بيمار را چك كردم. قلب بيمار به تعادل نزديك مي‌شد. عمل سنگين و دلهره‌آور تمام انرژيم را گرفته بود. ذهنم كاملاً خسته بود. دستكش‌هايم را درآوردم. قطر گشاد شده مردمك كاهش يافته بود. يكبار ديگر تلؤلؤ آفتاب داغ و سوزان خوزستان را روي پوست بدنم حس مي‌كردم.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) - صفحه: 20
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دكترچمران

دو اطاق عمل فعال داشتيم كه در هر اطاق چهار تخت تعبيه شده بود. به مجرد خالي شدن يكي از تخت‌ها، دكتر به اطاق عمل منتقل شد و دكتر دوائي، عمل ايشان را به عهده گرفت. دكتر چمران از ناحيه كف پا مصدوم شده بود. كف پا سوراخ سوراخ شده بود و پشت كناره خارجي رانش به وسعت زيادي از بين رفته بود. با توجه به داروي بيهوشي كمي كه در اختيار داشتيم، دكتر دوائي عمل را شروع كرد. چون زخم ناسور بود و پا له لورده شده بود بيحسي موضعي كارساز نبود. دكتر دوائي در حين عمل نگران درد دكتر بود و در همان حال به من اشاره كردند و گفتند كه ببينيم وضع ايشان چطور است. نگاهي به چهره دكتر چمران كردم، دكتر در حال نجوا و زمزمه بود. به آرامي گفتم: «دكتر ببخشيد درد داريد؟» در آن حالت خاص حاكم بر اطاق عمل دكتر به آرامي گفتند: «آقايان مشغول كار خود باشند. بگذاريد ما هم به كار خودمان مشغول باشيم و بعد بيهوش شدند.
پس از اتمام عمل، دكتر چمران را به ريكاوري منتقل كرديم و من مسئوليت مراقبت از ايشان را به عهده گرفتم.
در حين مراقبت از دكتر چمران، ناگهان سر و صداي توجهم را جلب كرد. به طرف صدا رفتم. از انتهاي راهرو مرد بلند قد لاغر اندامي را ديدم كه با چكمه گلي، يونيفورم سپاه كه يك چفيه روي دوشش انداخته بود، با سر و رويي غبار آلود و خاك گرفته، به آرامي به طرف من مي‌آيد و چند نفر به دنبال او گام برمي‌دارند. با كمي دقت متوجه شدم كه ايشان آقاي خامنه‌اي هستند كه مستقيماً از جبهه براي ملاقات دكتر چمران به بيمارستان گلستان آمده بودند. با چند تكه روزنامه بلافاصله كف اطاق ريكاوري را پوشاندم و ايشان وارد شدند و با دكتر چمران ملاقات كردند. در يكي دو متري ايشان در جايي كه اصلاً تصورش را نمي‌كردم ايستاده بودم. در آن لحظات، احساس خوش‌آيند و امنيت خاطر عجيبي به من دست داد. ايشان دكتر چمران را در آغوش گرفتند و در گوششان نجوا كردند و هردو خنديدند. اين صحنه براي من بسيار جالب و دلگرم كننده بود. اين ملاقات پنج دقيقه طول كشيد.
فرداي آن روز دكتر را به بخش منتقل كرديم و من انترن ويژه ايشان بودم. پس از چهل و هشت ساعت از ستاد ارتش دستور آمد كه دكتر بايد به بيمارستان ديگر منتقل شود. بلافاصله يك آمبولانس نظامي آمد و عمل انتقال با سرعت بسيار زيادي صورت گرفت.
من و دكتر دوائي او را بدرقه كرديم. من فكر مي‌كردم چه كوتاهي در حق ايشان در اين بيمارستان صورت گرفته كه چنين دستوري صادر شده است. به من خيلي برخورده بود كه كوتاهي ما در اين زمينه چه بود، كه دكتر چمران را با اين عجله از اين بيمارستان بردند؟
دكتر وائي كه حال مرا ديدند و متوجه موضوع شده بودند، گفتند: « اين يك دستور است و ما بايد انجام وظيفه كنيم. پس از عزيمت دكتر چمران، به بخش برگشتيم و مشغول ويزيت مجروحين شديم».
هنوز يك ربع يا بيست دقيقه از خروج دكتر چمران نگذشته بود، من و دكتر دوائي در حال تعويض لوله قفسه سينه يك رزمند بوديم كه صداي انفجار بسيار وحشتناكي اتاق را به شدت تكان داد، به نحوي كه بخشي از سقف فرو ريخت. اين بار محل انفجار بسيار به ما نزديك بود. مطابق معمول به طرف محل افنجار دويديم. چيزي كه مي‌ديدم باور نكردني و عجيب بود. براي لحظاتي من و دكتر مات و مبهوت به هم نگاه مي‌كرديم. باورمان نمي‌شد ويرانه‌اي كه مي‌ديديم بيست دقيقه پيش محل بستري شدن دكتر چمران باشد. اشك دور چشمانمان حلقه زده بود. شنيده بوديم كه ستون پنجم دشمن بسيار فعال عمل مي‌كند ولي تا اين حدش را نديده بوديم.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) - صفحه: 127
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سر نيزه در گلو

در اورژانس جواني را آورده بودند كه گلويش مجروح شده بود. اين زخم، زخم چاقو يا سرنيزه بود، وقتي از خط مقدم او را آوردند لوله‌اي در نايش تعبيه كرده بودند تا بتواند نفس بكشد. همان‌طور كه روي تخت خوابيده بود از لوله مذكور، با هر تنفس، خون، مثل فواره‌اي كه توي حوض باشد فوران مي‌كرد و در دم قطع مي‌شد و دوباره به هنگام بازدم، فواره خون دوباره جاري مي‌شد. اين جوان در آن حالت كاملاً هوشيار بود و با چشم خودش اين صحنه را مي‌ديد و مي‌‌دانست مي‌ميرد وكاري از ما ساخته نيست.
من با سرعت براي معاينه او اقدام كردم. با توجه به تكنولوژي موجود در آن‌جا هيچ كاري از من ساخته نبود و شايد هم سرعت اتفاقاتي كه مي‌افتاد اجازه تفكر نمي‌داد، چون هم‌زمان، ده‌ها مجروح ديگر در انتظار بودند و رسيدگي به همه آن‌ها از عهده ما خارج بود. متأسفانه او در مقابل چشمان ما شهيد شد و من اين صحنه را هرگز نمي‌توانم فراموش كنم.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) - صفحه: 164
 

Similar threads

بالا