زمانی بود که خدا بود و هیچ چیز نبود ،
پس تصمیم گرفت که متجلی شود ،
اول جهان هستی راا آفرید ،
تمام کهکشانها و کرات و آسمانها و موجودات و ذرات را ،
ابتدا تدبیر و طراحی کرد و از فردایش آفرید ،
که دنیایی از شگفتیست از دل یک اتمش تا کران بی کران کهکشانهایش ،
اما هرگز چنگی به دلش نزد،
و خواست تا معشوقی داشته باشد
آیینه ای که هر گاه در آن بنگرد جمال خود را ببیند ،
پس اول عشق را آفرید ،
و اول خود مبتلا شد و عاشق بلا منازع گشت،
سپس تو را با دستان خود آفرید ،
و چون کارش پایان یافت ،
آنقدر از خلقتت شاد شد که به وجد آمد و به خود بالید تا آنجا که به خود آفرین گفت :
"فتبارک الله احسن الخالقین "
و سپس به فرشتگانش فرمود که تو را
(نه حضرت آدم را)
دقیقا تو را !!!
(ای عزیزی که این را میخوانی)
تو را !!!
سجده کنند
و تو را به رخ ملائکش کشید
آنگاه دید که تو هر کاری بخواهی میتوانی انجام دهی ،
خودش اینطور خواسته بود ،تعجبی نکرد،
چون فقط تو صاحب اندیشه ای ...
اما تو هنوز افتاده بودی و می بایست از جایی روحی در تو دمیده میشد،
و خدا دید که،
هیچ روحی زیبنده تو نیست ،
جز
روح خودش،
پس از روحش در تو دمید :
"و نفخت فیه من روحی "
و تو برخاستی ،انسان شدی ، خدا شدی ،عاشق شدی،
ای معشوق خدا..
ای مسجود فرشته های خدا..
ای تو خود یک خدا!
و از آن لحظه به بعد معاشقه خدا با تو آغاز شد...
آری خدا عاشق است
عاشق تو...
و با تو گفت که هرگز تصور مکن که ما تو را در عرصه زندگی لحظه ای تنها میگذاریم،
و عاشقانه در گوشت نجوا کرد:
"نحن اقرب بکم من حبل الورید....ما از رگ گردن به تو نزدیکتریم"
و تو ای عزیز هر چه می خواهی از خودم بخواه :
" ادعونی ، استجب لکم "
و بدان که ما جهان هستی و هر چه در آن هست را به تسخیر اندیشه های تو (نه حضرت آدم ،دقیقا تو ) در آوردیم:
"و سخّر نا لکم ما فی السماوات و ما فی الارض "
(بخشی از کلاس تکنولوژی فکر )
پس تصمیم گرفت که متجلی شود ،
اول جهان هستی راا آفرید ،
تمام کهکشانها و کرات و آسمانها و موجودات و ذرات را ،
ابتدا تدبیر و طراحی کرد و از فردایش آفرید ،
که دنیایی از شگفتیست از دل یک اتمش تا کران بی کران کهکشانهایش ،
اما هرگز چنگی به دلش نزد،
و خواست تا معشوقی داشته باشد
آیینه ای که هر گاه در آن بنگرد جمال خود را ببیند ،
پس اول عشق را آفرید ،
و اول خود مبتلا شد و عاشق بلا منازع گشت،
سپس تو را با دستان خود آفرید ،
و چون کارش پایان یافت ،
آنقدر از خلقتت شاد شد که به وجد آمد و به خود بالید تا آنجا که به خود آفرین گفت :
"فتبارک الله احسن الخالقین "
و سپس به فرشتگانش فرمود که تو را
(نه حضرت آدم را)
دقیقا تو را !!!
(ای عزیزی که این را میخوانی)
تو را !!!
سجده کنند
و تو را به رخ ملائکش کشید
آنگاه دید که تو هر کاری بخواهی میتوانی انجام دهی ،
خودش اینطور خواسته بود ،تعجبی نکرد،
چون فقط تو صاحب اندیشه ای ...
اما تو هنوز افتاده بودی و می بایست از جایی روحی در تو دمیده میشد،
و خدا دید که،
هیچ روحی زیبنده تو نیست ،
جز
روح خودش،
پس از روحش در تو دمید :
"و نفخت فیه من روحی "
و تو برخاستی ،انسان شدی ، خدا شدی ،عاشق شدی،
ای معشوق خدا..
ای مسجود فرشته های خدا..
ای تو خود یک خدا!
و از آن لحظه به بعد معاشقه خدا با تو آغاز شد...
آری خدا عاشق است
عاشق تو...
و با تو گفت که هرگز تصور مکن که ما تو را در عرصه زندگی لحظه ای تنها میگذاریم،
و عاشقانه در گوشت نجوا کرد:
"نحن اقرب بکم من حبل الورید....ما از رگ گردن به تو نزدیکتریم"
و تو ای عزیز هر چه می خواهی از خودم بخواه :
" ادعونی ، استجب لکم "
و بدان که ما جهان هستی و هر چه در آن هست را به تسخیر اندیشه های تو (نه حضرت آدم ،دقیقا تو ) در آوردیم:
"و سخّر نا لکم ما فی السماوات و ما فی الارض "
(بخشی از کلاس تکنولوژی فکر )
آخرین ویرایش: