زندگی مثل یک کلاف کامواست
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید
یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند
همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ...
هرگاه به جایی رسیدی که با اینگونه بودنت، خشنود بودی،
و نیازی ندیدی اینگونه بودنت را برای کسی توضیح دهی یا توجیه کنی،
هرگاه احساس کردی نیاز به رنگ عوض کردن نداری،
هرگاه به جایی رسیدی که دانستی، انسان مقابلت صرف نظر از جایگاه و ثروت، تنها یک انسان است مثل تو،
هرگاه کسی را برای خودت بت نکردی،
آنگاه ترس از تو دور می شود،
آنگاه دیگر زندگی ات تنها از آن توست..
زندگی شاید شبیه به یک پازل باشد
هر کدام از آدم ها و اتفاقات زندگی یک قطعه ی پازل هستند…
وقتی به دنیا می آییم درست همان لحظه که بند نافمان را می زنند و ما را سر و ته می کنند ، تمام قطعات پازل به هم می ریزد و ما شروع می کنیم به گریه کردن!!!
هر کدام از ما یک زمان مشخصی را فرصت داریم تا پازل زندگیمان را مرتب کنیم… تا همه چیز را سر جای خودش بگذاریم…
برای درست کردن پازل زندگی باید از قسمت های ساده شروع کرد … باید اتفاق های ساده را کنار هم قرار داد تا بتوانیم قسمت های سخت و پیچیده را سر جای خودش بگذاریم…
یک رویا پردازی، یک زیاده خواهی، یک اشتباه همه چیز را خراب می کند…
فقط کافیست یک قسمت زندگی را اشتباه بچینی…
باید همه چیز را خراب کنی و دوباره از نو بسازی… چون با یک اشتباه تا آخر زندگی ات پر از اشتباه می شود
باید چهار چشمی حواسمان به زندگیمان باشد
خدا نکند که یک قسمت پازل گم شود… نمی شود برایش جایگزین پیدا کرد..
برای یک زندگی درست ما اول باید بفهمیم از زندگیمان چه می خواهیم… وقتی همه چیز تمام شد اگر از زندگیت رضایت نداشتی مطمئن باش پازل زندگی ات را اشتباه چیده ای…
مطمئن باش یک چیزی سر جای خودش نیست
خرد تا به زنان میرسد،
نامش مکر میشود ..
و مکر تا به مردان میرسد نام عقل میگیرد ..!
درخواست توجه تا به زنان میرسد ،
نامش حسادت میشود ..
و حسادت تا به مردان میرسد،
میشود غیرت!
فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند.
دید 2 ریالی است!
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ما هاست
که چیزهای بزرگ را برای
چیزهای کوچک آتش میزنیم
و خودمان هم خبر نداریم!
بیشتر دقت کنیم برای به دست آوردن چیزی
چه چیزی را داریم به آتش می کشیم؟!