abdolghani
عضو فعال داستان
تلافی
نویسنده : سیمین شیردل
24 فصل 311 صفحه فصل اول
مامان می خواد ازدواج کنه ...
نمی دونم در آیینه بود یا خودم بودم که حرف می زدم . هر چه بود خیلی سمج بود . مدام ، در فضای ساکت اتاق تکرار می شد تا حقیقت تلخ را بر سرم بکوبد که در شرف انجام شدن بود . دلم می خواست از جلوی ایینه بلند شوم ؛ اما قدرت اینکار را نداشتم و همانطور پریشان ، به چشمان خیره ام زل زده بودم.
به یاد صبح افتادم . چه قدر به مادر التماس کردم . چه قدر خواهش کردم ؛ اما او ناراحت و سردرگم بود . از اعتراض های من خسته شده و به ستوه آمده بود ، از مخالفت هایم ، از لج بازی ها و تلاش هایی که در این مدت انجام دادم تا شاید بتوانم او را از تصمیمی که گرفته منصرف کنم ، به شدت دلگیر و نا امیدانه نگاهم می کرد .
مادر با چشمان زیبایش ، که با وجود چهل و پنج سال ، چروک های ریز در اطراف آن خودنمایی می کرد ، به عمق چشمانم خیره شد تا شاید برای رسوخ به قلب و مغزم که مثل آهن سخت و سرد شده بود ، روزنه ای پیدا کند . گفت : حمیرا ، دست از لجاجت بردار . به خدا اون مرد بدی نیست . خودت خوب می دونی . غریبه ای نیست که از راه رسیده باشه . ما سالهاست که می شناسیمش . تو که دوستش داشتی ؛ چطور یک دفعه با تمام وجودت از اون متنفر شدی؟
_ از اولم اون ادا و اصول ها رو می ریخت که خودش رو جا کنه . شما خیلی ساده اید . با حیله گری تمام اومده تا ... تا جای پدر رو بگیره
_ هیچ کس جای پدرت رو نمی گیره . با این فکر ها خودت رو آزار نده
_ واقعیت همینه ( با التماس گفتم : ) به خاطر من و حوری بیشتر فکر کنید . نذارید آرامش زندگیمون به هم بخوره
_ حرف دیروز و امروز نیست . پنج ساله که منتظرش گذاشتم . حوری قبول کرده ، اما تو با وجودی که از اون بزرگ تری اون قدر مساله رو برای خودت بزرگ کردی که فکر می کنی آخر دنیا شده.
با اعتراض گفتم : چه توقعی دارید . فکر آبروی من و نمی کنید ؟ شما که می خواستید ازدواج کنید زودتر از این به فکر می افتادید ، وقتی که هنوز عقل ما نمی رسید.
_ اشتباه کردم به پاتون نشستم . اشتباه کردم جوونیم و گذاشتم تا بد و خوب زندگی رو بفهمید . عوض دستت درد نکنه یه چیزی هم بدهکار شدم . چند ماه خونم و کردی تو شیشه . میخواهی حرف ، حرف خودت باشه . نه منطق حالیت میشه نه تلاشی برای درک اطرافیانت می کنی.
_ حرف منطق و درک اینه که شما ازدواج کنین ؟ اگه قبول کنم آدم با منطقی بنظر می رسم ؟
_ بحث ازدواج نیست . بحث سر اینه که تو با خود خواهی تمام حرف می زنی و تصمیم می گیری . من بچه نیستم که بخوام از روی احساس کاری رو انجام بدم . سالهاست دارم راجع به اون فکر می کنم و با ده تا بزرگتر مشورت کردم . نه کاری خودسرانه است و نه جرمه
_ مگه هر چی بزرگترا بگن درست از آب در میاد؟ شما باید صلاح ما رو در نظر بگیرید
_ در نظر گرفتم که تصمیم به اینکار دارم . فکر می کنی تو و حوری رو ول می کنم می رم دنبال زندگی خود > من فقط میخوام از تنهایی در بیام. زمانی که تو و حوری نیستید لااقل کسی باشه که دو کلام باهاش درد و دل کنم.
پوزخدنی زدم و گفتم : درد شما من و حوری هستیم . اگه ما نباشیم خیلی راحت تر می تویند به کارهاتون برسید.
_ حمیرا ، بهتره بفهمی چی میگی . خوب داری دستمزد من و میدی ...
با فریاد گفتم : شما خودتون دارین همه چیزو لگد مال می کنید . با این کارتون هر چی رشته بود پنبه کردید . شما دنبال هوس بازی ....
مادر مهلت نداد تا حرفم تمام شود و با خشم سیلی ای به صورتم زد و گفت : گاهی لازمه که ادبت کنم ( و از من رو برگرداند و بیرون رفت )
سرم را روی زانوانم گذاشتم و گریه سر دادم . بی امان ، ناله می کردم ، از کار مادر ، از توهینی که به او کرده بودم و از دست دنیا و قسمت بدی که برای ما رقم زده بود.
****
سیزده ساله بودم و حوری فقط شش سال داشت که پدر از دنیا رفت . ما اشک ریزان در کنج حیاط به رفتن غمبار و ناگهانی پدر در میان جمعیت نگاه می کردیم و به طنین رعب انگیز لا اله الا الله گوش می دادیم که همواره احساسی دوگانه در انسان برمی انگیزد ؛ ترس از خدا و حس نمودن کسی که بار سفر ابدی بسته و به دنیای باقی میشتابد. هر دو حالت هشدار برای زندگان و بیداران روزگار است . خاله مرضیه دست روی شانه هایمان گذاشته بود و گریه کنان ما را دلداری می داد . مادر ضجه می زد تا همسرش را نبرند ، چرا که طاقت دوری نداشت ؛ سرم را بر زمین گذاشتم و درد آلود نالیدم و از خدا خواستم هر انچه می دیدم خواب باشد و پدر هنوز در کنارم باشد . اما افسوس که تمام آنچه می دیدم حقیقت بود . حقیقتی تلخ که چون جام شوکران ناگزیر به نوشیدن ان بودم . پدر شتابان ف در فضایی بین زمین و آسمان از زیر درختان سیب و خرمالوی حیاط گذر کرد و همراه نسیم شکوفه های درختان برای همیشه خانه ، همسر و فرزندان خود را تنها گذاشت و رفت . معمولا انسانها وقتی به عقب بر می گردند همه چیز روشن و زیبا و خاطره انگیز است اما برای من هر بار که به عقب بر می گردم سیاهی و دود است و تیرگی ... تمام خاطراتم با مرگ پدر سوخت و از بین رفت و گذشته فقط برای من غم است و غم است و غم
نوجوان بودم و پر امید . در اوج شناخت خود و دنیای اطراف ناگهان از بلندی پرتاب شدم و خود را تنها و شکسته بال دیدم . تنها و بدون پدری که بعد از خدا همه چیز من بود...
مادر را دوست داشتم و پدر را می پرستیدم . آن قدر برایش عزیز بودم که اطرافیان ، حاج محمود را تنها پدری می دانستند که تا این اندازه عاشق فرزند خود بود و از این بابت غبطه می خوردند . رشته عاطفی بس عمیق و ریشه دار میان ما برقرار بود . هر زمان که پدر به من نگاه می کرد با حسرت می گفت : حمیرا کاش زمان متوقف می شد و تو همیشه دختر کوچولوی من باقی می ماندی
آن زمان معنای حرف او را درک نمی کردم ؛ اما حالا می فهمم که می خواست تا من همیشه در کنارش بمانم چرا که طاقت دوری ام را نداشت . چه کسی باور می کرد که خداوند آن قدر عمر به پدر نمی دهد و او بود که برای همیشه مرا تنها می گذاشت و سایهه ی پر مهرش را تا اید از من محروم کرد
پدر رفت و خیلی چیزها را با خود برد . به نظر اطرافیان ، حاج محمود فروزان فر همه چیز برای ما گذاشته بود ؛ اما من می دانستم آن چه گذاشته در برابر انچه برده بود به اندازه گندمی نمی ارزید
کاش من و مادر ان اندازه عاشق پدر نبودیم . کاش واقعا خاک آن قدر سرد بود که بر احساساتم زود غلبه می کردم و فقط به یاد پدر بودم ، اما سال های طول کشید تا برای همیشه باور کنم و به خودم بقبولانم که پدر در دنیایی دیگر در انتظار من است و باید تا ان زمان صبر پیشه کنم
حاج محمود از خانواده ای متول و متدین بود . حجره طلا فروشی در بازار بعد از چند پشت به او و عمو مهدی رسیده بود . مادر را در یک روز بهاری که همراه مادر بزرگ برای خرید النگو به انجا پا می گذارد می بیند و یکدل نه صد دل عاشق می شود . بعد از رفتن آنها پدر شاگرد مغازه را به دنبال آنها می فرستد تا آدرس محل زندگی مادر را پیدا کند . بعد از ساعتی شاگرد مغازه با دست خالی بر می گردد ، زیرا در ازدحام جمعیت آنها را گم می کند . پدر روزها انتظار می کشد و دعا و نذر و نیاز می کند تا شاید دوباره مادر را ببیند . و بالاخره بعد از چند ماه این اتفاق می افتد . مادر برای تعمیر النگوی شکسته اش به مغازه پدر می رود . اینبار پدر از هول آن که مبادا دوباره فرصت را از دست بدهد ، بی رو در بایستی از مادر بزرگ نشانی خانه شان را برای امر خیر می گیرد.
وقتی به پدر می گفتم مامان چه شکلی بود ؟ می خندید و می گفت : شبیه به تو کمی جوون تر . صورتش مثل ماه از زیر چادر پیدا بود . چشم و ابروی سیاهش من و جادو کرد . عین چشم های تو .
من با شوقی بچگانه در جوای می گفتم : خوش بحال مامان که شما عاشقش شدید!
و او می گفت : همین دیگه ببین چه پدری از من در اورده ؟
مادر بسیار زیبا بود. پوستی روشن ، بینی قلمی و لبانی چون شکوفه گل داشت . عجیب آنکه من نیز بی هیچ کم و کاستی شبیه مادر بودم.
طایفه پدرم ام آنقدر در بازار اسم و رسم داشتند که کسبه بازار حاضر بودند فقط به نام انها خیلی کارها انجام دهند و هیچ گاه این اعتماد خدشه دار نشد و سالهای سال است که از اعضای هیئت امنا و اصناف بازار هستند.
مادر از خانواده ای متوسط و البته فرهنگ دوست پا به دنیا نهاده بود . پدر بزرگ او از علمای بنام زمان خود بود و به واسطه همین مساله دیگران با دیده احترام به آنها می نگریستند . پدر بزرگ من دبیری برجسته بود و در کل بیشتر اعضای خانواده مادر فرهنگی بودند که این مسئله در زمان خود از اهمیت زیادی برخوردار بود . مذهب در دوخانواده پدر و مادر ریشه دار و عمیق بود و سرمایه ای عظیم به حساب می امد که با رعایت اصولی پذیرفته شده انجام می شد و همه چیز سر جای خود بود ؛ جر پدر که رفته بود ....
پدری که هیچ گاه تبسم از لبانش دور نمی شد و خلق و خوی آرام و نجیبش زبانزد اقوام و دوستان بود. منشی خاص در رفتار و کردار او به چسم می خورد که احترام همگان را بر می انگیخت . و دست روزگار خواست گلی بچیند و چه گلی زیبا تر و خوش بو تر از پدر...
بعد از فوت پدر مادر بزرگ مادری ام همراه ما در خانه ویلایی و نسبتا بزرگ که درمرکز شهر قرار داشت زندگی می کرد اکثر اقوام پدری ام در همان حوالی سکونت داشتند .
من 22 سال داشتم و حوری پانزده سال . چندان شباهتی به یکدیگر نداشتیم . مادر چهره او را به جوانی عمه فخری شبیه می دانست . حوری تقریبا کوتاه قد و سفید رو بود و موهایی صاف و لخت و چشمانی برنگ میشی داشت و من برخلاف او موهایی مجعد با فرهای درشت که بنظر اطرافیان آرایشی خدایی داشت و انقدر پرپشت بود که گاه از مهار آن عاجز می شدم . مادر زیبایی مرا مانند زنان عرب می دانست !
آش نذری مادر بزگ که شب اربعین پخته میشد و شله زردو سمنوی مادر و طعم خوشمزه آن در محله و فامیل معروف بود . نذر پدر که پذیرایی از هیئت عزاداری امام حسین بود و قربانی کردن گوسفند هنوز پا بر جا بود و مادر با وسواس و به نحو احسن انها را برگذار می کرد . شب هایی پر خاطره در حیاط خانه شکل می گرفت . دیگ های بزرگ بار می شد و تا سپیده صبح همه به دعا و نیایش می پرداختند و هیچ گاه فراموش نمی کنم . در شب سمنو پزان بود که عورس عمه فخری بعد از چند سال نازایی حاجت خود را گرفت . مینو بعد از دعا و نیایش به خواب می رود و در عالم خواب خانمی را رویت می کند که صورتی نورانی داشته که از شدت نور نمی تواند چهره او را ببیند . آن بانو نورانی دستی به شکم او میکشد و می ورد . مینو از خوب پرید و زار زار گریه کرد . همه دور او جمع شدند ، مینو از هیجان زیاد قادر نبود خواب خود را تعریف کند .
بعد از چند هفته مینو باردار شد و این خبر مثل بمب همه جا صدا کرد ؛ الته مادربزرگ می گفت هر کس نان قلب خود را می خورد و اعتقاد داشت مینو مهربان و خوش قلب است که خداوند به او نظر کرده
اکثر دختران و پسران فامیل به خواست خود زود ازدواج می کردند . اغلب پسر ها در بیست سالگی و دختر ها از هفده سالگی آماده پذیرش این مسئله بودند و ترجیح می دادند بعد از تشکیل خانواده به تحصیلات خود ادامه دهند ، اما من نمی خواستم رویه آنها را در پیش بگیرم تا آینده ای بهتر برای خود رقم بزنم .
رضا پسر عمو مهدی یکی از خواستگارانم بود. ان سال تازه دیپلم گرفته بودم . شبی که قرار بود هیئت عزاداری امام حسین به خانه ما بیاید همه در تکاپوی برگزاری مراسم بوند . حیاط چراغانی بود . گوسفندی در گوشه حیاط در انتظار ذبح ناله می کرد و پرچم های سیاه سر در خانه اویخته شده بود .
به ایوان رفتم تا پیغام مادر را به عمو مهدی برسانم که نگاه رضا بر من خیره ماند . بی توجه به نگاه خیره او گفتم : آقا رضا به عمو جان بگید مادر کارشون دارن
رضا شرمسار سرش را پایین انداخت و گفت : چشم الان میگم
بعد از ماه سفر عمومهدی به مادر پیغام داده بود که با کسب اجازه برای خواستگاری بیایند . مادر با من صحیت کرد و من قاطعانه جواب رد دادم
رضا اولین و آخرین خواستگار من نبود و من مغرورانه دست رد به سینه انها می زدم . چند ماه قبل رضا با یکی از اقوام دور مادرسی اش ازدواج کرد ، اما همچنان نگاهی حسرت بار بر من می انداخت .
من اصولا رو گرفتن رو دوست نداشتم . ترجیح می دادم رو بنده بیاندازم ، مثل زنان قدیم که دیگر چندان باب نبود ، تا اینکه بخواهم با چادر صورتم را بپوشانم . چادر را برای حفظ بهتر حجاب سر می کردم نه رو گرفتن . مادر همیشه می گفت : حمیرا تو خوشگلی و جوان. مسلمه که همه نگات می کنن و تو باید خودت و حفظ کنی تا نتونن از زیباییت بهره ببرن
از اینکه چادرم روی زمین کشیده شود وسواس داشتم و آن را تا مچ پا می دوختم . کفش هایی انتخاب می کردم که قد متوسطم را بلند تر نشان دهد . دختر های فامیل با حسرت نگاهم می کردند و سلیقه و پوشش مرا تحسین می کردند . چرا باید فکر کنند دختری که چادر سر می کند نمی تواند امورزی و شیک پوش باشد ؟ من برای مبارزه با این افکار موفق و مطرح بودم.
هنگام ورود به دانشگاه مادر مرا در انتخاب پوشش آزاد گذاشت اما من عاشق چادر بودم و احساس غرور میکردم ازا ین که در محیط دانشگاه با دیدن من لحظه ای جا می خوردند . دختران گاه با متلک می خواستند حسادت خود را فرو بنشانند و پسر ها با دیده احترام و تحسین نگاه می کردند . البته در محیط دانشگاه دختران محجبه فراوانی هستند ، اما من طوری به خودم می رسیدم که باعث غبطه و رنج دخترانی می شدم که تا می توانستند خود را رها می کردند که شاید به توفیقی برسند!
از کودکی ، به حالت خانمها در مجالس توجه می کردم ، خانم هایی که با پوشش کامل وارد می شدند و بعد از دقایقی با لباس های فاخر و زیور آلات و آرایش های زیبا وارد سالن می شدند.به نظرم نوعی شعبده بازی بود و مادر نیز دست کمی از انها نداشت ، اما با مرگ پدر کمی از حال و حوصله افتاده بود . شاید آرایش نمی کرد اما همواره تمیز و خوش پوش و خوش بو بود . از لباسها و رنگهای روز استفاده می کرد و بهترین عطر ها را به خود می زد
حاج آقا صادقی همکار پدر در بازار و یکی از دوستان صمیمی او نیز محسوب میشد و عجیب اینکه حاج آقا صادقی بسیار به پدر شباهت داشت . عمو مهدی که چندان شباهتی به پدر نداشت همیشه به شوخی می گفت : وقتی بچه بودیم ما رو با هم عوض کردن و حاج آقا صادقی باید برادر حاج محمود می شد.
شاید همین اشتباه ظاهری باعث شد مادر چنین تصمیمی بگیرد . بعد از مرگ پدر با هر بار دیدن او دلم می ارزید . سعی میکردم در جایی قرار بگیرم تا بتوانم او را خوب نگاه کنم و کتر برای پدر دلتنگ شوم . انگار خود او نیز فهمیده بود و با مهربانی و تبسمی دلنشین نگاهم می کرد و با حوری بازی می کرد . بیشتر اوقات در مراسم های عمو مهدی و گاه سایر اقوام شرکت می کرد و من با هر بار دین او حس خوبی پیدا می کرم و دلم می خواست ساعتها نگاهش کنم . قبل از فوت پدر نیز او را می دیدم و هیچ وقت نفهمیدم چرا تنها به جمع خانواده ما رفت و امد می کند.
مدتی بود که حرف حاج آقا صادقی در خانه ما بود و من از همان ابتدا علاقه ام به نفرت تبدیل شد . بحث های من با مادر تمامی نداشت . مدام قهر می کردم و به هر بهانه ای گریه می کردم . مادر با صبوری می خواست مرا رام کند و تنها عکس العمل او ، سیلی امروز بود که فکر میکنم مستحق آن نیز بودم.
برگرفته ازسایت www.forum.98ia.com