بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستای عزیزو گرامی
همگی خوبین؟
file:///C:/DOCUME%7E1/hitech/LOCALS%7E1/Temp/moz-screenshot.jpgfile:///C:/DOCUME%7E1/hitech/LOCALS%7E1/Temp/moz-screenshot-1.jpg:gol::gol::gol:
شبتون به خیر
به به کل اطلاعات سیستم لو رفت سما جان

خوبی؟ شبت خوش:gol:
فدای تو
ما خوبیم شکر
شما چه طوریایی عزیز؟
نوکرم هیچی بیکاری
نشستیم بلکه یه چهارتا اسپم بدیم اونم نمیشه
 

Ali 1900

عضو جدید
علی جون.....خوش اومدی.....شما خوبین.....
مرسی ممنون :gol:
شکر
شما چه طوری؟
[ quote=**sama;760486]سلام به همه دوستای عزیزو گرامی
همگی خوبین؟file:///C:/DOCUME%7E1/hitech/LOCALS%7E1/Temp/moz-screenshot.jpgfile:///C:/DOCUME%7E1/hitech/LOCALS%7E1/Temp/moz-screenshot-1.jpg:gol::gol::gol:
شبتون به خیر[/quote]
سلام سما :gol:
خوفی ؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته

مرد شاطرى مقدارى گندم داشت. صبح‌ها بيرون مى‌رفت و زمينش را شخم مى‌زد. يک‌بار غروب وقتى به خانه برگشت، زنش به او گفت:
- ”مرد! ما ديگر نان نداريم. آردمان تمام شده است و نتوانسته‌ام نان بپزم. بردار گندم‌ها را ببر آرد کن تا فردا نان بپزم.“
مرد، دم اذان يک گونى گندم روى خرش گذاشت و به‌طرف آسياب به راه افتاد. آسياب بيرون ده پائين دره قرار داشت.
هوا کم‌کم تاريک مى‌شد. مرد رفت و رفت تا از ده دور شد. در يک محوطهٔ باز افراد زيادى را ديد که دور هم جمع شده‌اند، مى‌زنند و مى‌رقصند. پرسيد:
- ”اينجا چه خبر است؟“
جواب شنيد: ”اينجا عروسى است. تو هم بارت را زمين بگذار و بيا در جشن ما شرکت کن“
مرد بار گندم را زمين گذاشت. خرش را به درختى بست و کنار جمعيت بر زمين نشست. ديد همه آنها سم و دم و شاخ دارند. صداى يک نفر بلند شد:
- ”ميرزاتقي! تو برقص!“
آن يکى گفت: ”ميرزانقي! تو بخوان“
مرد به کسى که آنها مى‌گفتند نگاه کرد و ديد آنها به يک گربه مى‌گويند ”ميرزانقي“، گربه لباس‌هاى زن آن مرد را پوشيده بود. مرد شکش برد. شام را آوردند
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مرد با خودش گفت: ”به جهنم! بگذار دستم را توى روغن فرو کنم و علامتى روى پيراهن اين گربه بگذارم تا ببينم چه مى‌شود. ببينم اگر اين گربه جزو جن و شياطين است و لباس زن مرا مى‌پوشد، به زنم بگويم به بقچه لباس‌ها سوزن نزند و سنجاق بزند(عده‌اى از مردم عامى آذربايجان اعتقاد دارند که جن و پريان هم مراسم جشن و عروسى دارند و در اين مراسم که شب‌ها برگزار مى‌شود آنها لباس‌هاى مردم را از توى بقچه‌ها برمى‌دارند، مى‌پوشند، در جشن شرکت مى‌کنند و بعد از جشن که معمولاً تا صبح طول مى‌کشد، لباس‌ها را برمى‌گردانند. برهمين اساس است که مى‌گويند اگر بر بقچه‌هاى لباس سنجاق قفلى بزنند جن‌ها نمى‌توانند لباس‌ها را ببرند!). اگر هم لباس مال زنم نباشد که هيچ.“
مرد دستش را توى روغن کرد علامتى روى پيراهن گربه گذاشت. آنها زدند و رقصيدند و سپس شام را آوردند بخورند. جلوى هرکدام ظرفى غذا گذاشتند. مرد اولين قاشق غذا را که برداشت، گفت:
- ”بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم “ تا اين‌طور گفت يک‌دفعه همهٔ آنها غيب شدند و توى دهان مرد به‌جاى غذا پر از شن شد. فقط خودش ماند، خرش و بار گندمش! با خودش گفت: ”خدايا! مى‌گويند جن و شياطين هم عروسى مى‌گيرند. نگو همين امشب عروسى جن و شياطين بود و من خيال کردم آنها آدم هستند“.
مرد بار گندم را روى خرش بست و به راه افتاد. دم آسياب را در زد. آسيابان در را باز کرد. گندم‌ها را توى آسياب ريختند، مرد گفت:
”بيا تا هرچه ديده‌ام به تو بگويم“
آسياب را به راه انداختند و نشستند. مرد گفت:
- من از راه بالا مى‌آمدم که ديدم عده‌اى دور هم جمع شده‌اند و عروسى گرفته‌اند. مرا هم به عروسى دعوت کردند. مى‌زدند و مى‌رقصيدند. من هم گوشه‌اى نشستم. کمى تماشا کردم. همه به گربه‌اى ”ميرزانقي“ مى‌گفتند و از او مى‌خواستند بزند و برقصد.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
شام را آوردند. بشقاب را جلوى من گذاشتند. وقتى مى‌خواستم شروع به خوردن بکنم، بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم گفتم آن‌وقت همه آنها غيب شدند و غذا توى دهانم تبديل به شن شد آسيابان گفت:
”اشتباه کردي. بايد غذا را مى‌خوردى و بعد بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم مى‌گفتي!“
مرد گفت: ”من چه مى‌دانستم!“
گندم‌ها آرد شد. کيسه‌ها را پر کردند. مرد آردها را بار خرش کرد به ده آمد. شب را خوابيد. صبح بيدار شد بعد از صبحانه به زنش گفت:
- ”زن! پاشو لباس‌هايت را بياور تا من لباس‌هايت را ببينم“
زن گفت: ”براى چى مى‌خواهى لباس‌هاى مرا ببيني؟“
مرد گفت: ”ديشب يک چيزى ديده‌ام. مى‌خواهم ببينم درست است يا نه. گربه خودمان را ديدم که لباس‌هاى تو را پوشيده و همه به او مى‌گويند ”ميرزانقي“ او مى‌خواند و مى‌رقصيد“ گربه آنها هم همانجا نشسته بود و گوش مى‌کرد. زن لباس‌ها را آورد. مرد بقچه را باز کرد. ديد همان‌جور که با دستش روى لباس علامت گذاشته بود، جاى انگشت‌هايش روى لباس مانده است. مرد اين‌طور که ديد به گربه گفت:
- ”گمشو ميرزانقي! لباس‌هاى زن مرا چرا جلوى مردهاى نامحرم پوشيده بودي؟“ گربه قهر کرد و از آن ده خارج شد. رفت که رفت و ديگر آن طرف‌ها پيدايش نشد. مرد هم با خودش عهد بست که هيچ‌وقت شب با خودش گندم براى آرد کردن نبرد.
 

**sama

عضو جدید

**sama

عضو جدید
سلام تنهایی جون ممنون.شما خوبی؟
ی دنیا ممنون از داستان زیبات


اقا محمد صادق سلام
شما خوبی؟خوش میگذره؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
در زمان‌هاى گذشته جوانى زندگى مى‌کرد که آرزو داشت نميرد و مى‌گفت: مى‌خواهم به جائى بروم که نميرم. به همين دليل راه افتاد جائى برود که در آنجا مرگ نباشد. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که يک نفر داشت از کوه قطعه سنگى برمى‌داشت و به دريا مى‌انداخت. مرد به او گفت در اينجا نزد من بمان. من هر روز يک تکه سنگ کوچک به دريا مى‌اندازم تو حال حساب کن که چقدر طول مى‌کشد تا اينکه کوه تمام شود، نزد من بمان. ولى جوان گفت نزد تو نمى‌مانم زيرا بالأخره مى‌ميرم و از آن مرد جدا شد و رفت، تا رسيد به پرنده‌اى که داشت دانه مى‌خورد. پرنده به او گفت: نزد من بمان. زيرا من از اين ساختمان بزرگ روزى يک دانه مى‌خورم و ساليان زيادى طول مى‌کشد تا دانه‌ها تمام شوند. نزد من بمان تا عمر زيادى داشته باشي. جوان گفت: نه، نزد تو بالأخره مى‌ميرم. من مى‌خواهم جائى بروم که نميرم. به هر حال جوان باز هم راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که بسيار خرم و دلگشا و باغ سرسبزى بود.
ناگهان چند پرى را ديد که به‌طرف او مى‌آيند. آنها او را با خود به داخل باغ بردند و مدت زيادى در داخل آنجا زندگى کرد. بعد از مدتى جوان هواى خانه به ‌سرش زد و خواست که سرى به خانه خود بزند
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
هر چه آن پرى‌ها به او گفتند اين فکر را از سرت بيرون کن پشيمان مى‌شوى جوان قبول نکرد. آنها وقتى ديدند که او اصرار مى‌کند به او سه عدد نارنج دادند و گفتند اگر پدرت نيز از قبر بيرون آمد اين نارنج‌ها را به او نده. جوان از آنها خداحافظى نمود و به راه افتاد تا رسيد به‌جائى که آن پرنده را ديده بود. پرنده آخرين دانه را نيز خورده بود و حالا داشت مى‌مرد. جوان از آنجا نيز حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که آن شخص از کوه سنگ برمى‌داشت. در آن وقت مرد آخرين قطع سنگ را برداشته بود و ديگر اثرى از کوه به‌جا نمانده بود و خودش نيز در گوشه‌اى افتاده بود و نفس‌هاى آخر را مى‌کشيد جوان از آنجا نيز به راه افتاد تا رسيد به شهر خودش ولى بسيار تعجب کرد که اين چه شهرى است! قبلاً اينطور نبوده است. از يک نفر سراغ خانه‌اش را گرفت.
ولى او گفت: اصلاً نه چنين خانه‌اى بلکه چنين محله‌اى وجود ندارد. جوان فکر کرد که آن شخص او را مسخره مى‌کند به همين خاطر با او گلاويز شد دعواى آنها به قاضى کشيده شد. قاضى نيز از شنيدن حکايت جوان بسيار متعجب شد و به او گفت چيزهائى تو مى‌گوئى که ما اصلاً نه شنيده‌ايم و نه ديده‌ايم. در اين وقت پيرمردى در آنجا حاضر بود. رو به قاضى کرد و گفت: من کتابى قديمى دارم و نشانه‌هائى که اين جوان از شهر مى‌دهد مربوطه به دو هزار سال پيش است. همه حاضران از اين مسئله تعجب کردند که چطور جوان اين همه مدت عمر کرده است و هنوز پير نشده است.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
در اين وقت قاضى رو به جوان کرد و گفت: برو به همان‌جائى که آمده‌اى زيرا بهترين جا براى تو همان‌جاست. هر چه سريعتر به آنجا برگرد. جوان نيز که براى ماندن خود در شهر هيچ دليلى نداشت از شهر بيرون رفت تا به همان باغ برسد در بين راه پيرمردى جلوى او گرفت و گفت: اى جوان! پسر مريضى دارم که دارد مى‌ميرد. حکيم گفته است دواى درد او نارنج است. از تو بوى نارنج به مشام مى‌رسد. جوان نيز نصيحت‌هاى پرى‌ها را فراموش کرد و يکى از نارنج‌ها را به پيرمرد داد.
همين که پيرمرد نارنج را از دست او گرفت يک مرتبه ريش سياهى بر صورتش روئيد و به درازى يک وجب شد. جوان بسيار متعجب و ناراحت شد و با خود گفت عجب کار اشتباهى کردم. مقدار ديگرى که راه رفت باز مردى او را گرفت و شروع کرد به التماس و زارى کردن که اى جوان! يک دانه از نارنج‌هايت را به من بده که زنم بيمار است دواى او همين است. آنقدر خواهش کرد که جوان دلش سوخت و نارنج دومى را به او داد. به‌محض اينکه نارنج دوم را به آن مرد داد ريش او سفيد شد و تا روى شکمش رسيد. جوان فهميد که: اى دل غافل؛ چه اشتباه بزرگى کرده است! باز هم جوان به راه افتاد تا رسيد به نزديکى آن باغ و از دور باغ را ديد. در اين وقت پيرمردى جلوى او را گرفت و گفت: اى جوان! من بيمار هستم. يک دانه نارنج بده تا بخورم و خوب شوم. جوان مى‌خواست نارنج را به او بدهد که ناگهان آن پرى‌ها از دور داد زدند: نارنج را به پيرمرد نده. ولى پيرمرد زير دست او زد و نارنج را از دستش قاپيد. ناگهان جوان حالش به‌هم خورد و به روى زمين افتاد و پيرمرد که کسى جزء حضرت عزرائيل نبود به او گفت: فکر کردى تا ابد زنده مى‌ماني؟ فقط خداوند يکتاست که ابدى است و در همان‌جا جان او را گرفت.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
در اين وقت قاضى رو به جوان کرد و گفت: برو به همان‌جائى که آمده‌اى زيرا بهترين جا براى تو همان‌جاست. هر چه سريعتر به آنجا برگرد. جوان نيز که براى ماندن خود در شهر هيچ دليلى نداشت از شهر بيرون رفت تا به همان باغ برسد در بين راه پيرمردى جلوى او گرفت و گفت: اى جوان! پسر مريضى دارم که دارد مى‌ميرد. حکيم گفته است دواى درد او نارنج است. از تو بوى نارنج به مشام مى‌رسد. جوان نيز نصيحت‌هاى پرى‌ها را فراموش کرد و يکى از نارنج‌ها را به پيرمرد داد.
همين که پيرمرد نارنج را از دست او گرفت يک مرتبه ريش سياهى بر صورتش روئيد و به درازى يک وجب شد. جوان بسيار متعجب و ناراحت شد و با خود گفت عجب کار اشتباهى کردم. مقدار ديگرى که راه رفت باز مردى او را گرفت و شروع کرد به التماس و زارى کردن که اى جوان! يک دانه از نارنج‌هايت را به من بده که زنم بيمار است دواى او همين است. آنقدر خواهش کرد که جوان دلش سوخت و نارنج دومى را به او داد. به‌محض اينکه نارنج دوم را به آن مرد داد ريش او سفيد شد و تا روى شکمش رسيد. جوان فهميد که: اى دل غافل؛ چه اشتباه بزرگى کرده است! باز هم جوان به راه افتاد تا رسيد به نزديکى آن باغ و از دور باغ را ديد. در اين وقت پيرمردى جلوى او را گرفت و گفت: اى جوان! من بيمار هستم. يک دانه نارنج بده تا بخورم و خوب شوم. جوان مى‌خواست نارنج را به او بدهد که ناگهان آن پرى‌ها از دور داد زدند: نارنج را به پيرمرد نده. ولى پيرمرد زير دست او زد و نارنج را از دستش قاپيد. ناگهان جوان حالش به‌هم خورد و به روى زمين افتاد و پيرمرد که کسى جزء حضرت عزرائيل نبود به او گفت: فکر کردى تا ابد زنده مى‌ماني؟ فقط خداوند يکتاست که ابدى است و در همان‌جا جان او را گرفت.
 

Similar threads

بالا