بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دارم سخــني بــا تــــو و گفتــن نــتــوانم .... ويــن درد نهـــانســـوز نهــفتــن نتوانم
تو گــرم سخــن گفتـن و از جــام نگاهت .... من مســـت چنـــانم كــــه شنفتن نتوانم
شادم به خيــال تــو چــو مهتـاب شبانگاه .... گـــر دامـــن وصـــل تــو گرفتن نتوانم
بـا پـرتو مــاه آيم و چــون ســايه ديــوار .... گــامي ز ســـر كـــوي تــو رفتن نتوانم
دور از تــو مـن سوخته در دامــن شبـها .... چون شمع سحر يك مژه خفتن نتوانم
فرياد ز بي مهريت اي گل كه درين باغ .... چـــون غنـچـــه پاييــــز شكفتـن نتوانم
اي چشـم سخنگـوي تـو بشنـو ز نگـاهم .... دارم سخــني بــا تـــــو و گفتـــن نتوانم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر گونه



بعضی حرفها دل را می‌شکنند،

بعضی ديگر، دل شکسته را ترميم می‌کنند٬

بعضی حرفها دل آدم را تنگ می‌کنند،
بعضی ديگر، دل تنگ شده را وسعت می‌دهند٬

بعضی حرفها سبب حزن و اندوه دل‌اند٬
بعضی ديگر، شادی و سور را مهمان دل می‌کنند،

بعضی حرفها از دل برمی‌خيزند،
بعضی حرفها به دل می‌نشينند،

بعضی حرفها از سر بی‌دلی‌اند،
بعضی حرفها در پی بی‌دلانند،

اين که چه حرفی با چه دلی، چه می‌کند؟ بستگی دارد به جنس دلها و حرفها،

نمی‌دانم دل تو از چه جنسی است؟
اما ۳۶ حرف من از جنس بلور است.

 

amator-2

عضو جدید
شعر گونه



بعضی حرفها دل را می‌شکنند،

بعضی ديگر، دل شکسته را ترميم می‌کنند٬

بعضی حرفها دل آدم را تنگ می‌کنند،
بعضی ديگر، دل تنگ شده را وسعت می‌دهند٬

بعضی حرفها سبب حزن و اندوه دل‌اند٬
بعضی ديگر، شادی و سور را مهمان دل می‌کنند،

بعضی حرفها از دل برمی‌خيزند،
بعضی حرفها به دل می‌نشينند،

بعضی حرفها از سر بی‌دلی‌اند،
بعضی حرفها در پی بی‌دلانند،

اين که چه حرفی با چه دلی، چه می‌کند؟ بستگی دارد به جنس دلها و حرفها،

نمی‌دانم دل تو از چه جنسی است؟
اما ۳۶ حرف من از جنس بلور است.


خیلی خوب بود دوست من.
دل من هم از جنس بلور است.شفاف اما شکستنی!!!!
 

amator-2

عضو جدید
[FONT=&quot]گل من گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]که در آینه ی اشک تو غم من پیداست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گل من گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]سخن از اشک مخواه [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]که سکوتت گویاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از نگه کردنت احوال تو را می دانم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]دل غربت زده ات [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بی نوایی تنهاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]من و تو می دانیم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]چه غمی در دل ماست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گل من گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]اشک تو صاعقه است [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بیش از این گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]من چو مرغ قفسم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گل من گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]که در ایینه ی اشک تو غم من پیداست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]فطره ی اشک تو داند که غم من دریاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]دل به امید ببند [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]نا امیدی کفرست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]چشم ما بر فرداست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ز تبسم مگریز [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]در دندان تو در غنچه ی لب زیباست[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گل من گریه مکن[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ازين مرض بحقيقت شفا نخواهم يافت
كه ازتو درد دل اي جان نميرسد بعلاج

چرا همي شكني جان من ز سنگ دلي
دل ضعيف كه باشد بنازگي چو زجاج
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازخون جوانان وطن لاله دميده
از ماتم سرو قدشان سرو خميده

در سايه گل، بلبل ازين غصه خزيده
گل نيز چو من در غمشان جامه دريده

چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کين داری ای چرخ، نه دين داری، نه آيين داری ای چرخ
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گلم از خود رهيدن را بياموز
به سر منزل رسيدن را بياموز
مجال تنگ و راهي دور در پيش
به پاهايت دويدن را بياموز
زمين بي عشق خاكي سرد و مرده ست
به قلب خود تپيدن را بياموز
جهان جولانگهي همواره زيباست
به چشمت خوب ديدن را بياموز
بياموز، آفريدندت توانا
توانا، آفريدن را بياموز
جهان طعم شراب كهنه دارد
به لبهايت چشيدن را بياموز
تو اهل آسماني اي زميني
به بال خود پريدن را بياموز
صدايت مي كنند از عالم عشق
به گوش جان شنيدن را بياموز
نسيمي باش و از باد بهاري
سحرگاهان وزيدن را بياموز
تو ابر رحمتي ، گاهي فرو ريز
ز اشك خود چكيدن را بياموز
گذارت گر ز راهي پر گل افتاد
به دست خود نچيدن را بياموز
 

behnam-t

عضو جدید
بیر گون یولوم دوشدو مزارستانا
بئله حس ایلدیم دوران یاتیپدی
گوردوم فبریلیری سسسیز سمیرسیز
بیلدیم دن گورتاریپ درمان یاتیپدی
سولکدیم بیر داشا ناتوان دیزی
زیارت ایلدیم آخر اومموزی
گوردوم دار قبیرده ضالیم چنگیزی
ایلییپ دونیادی ویران یاتیپدی
ایتدیم قایدام ایاخ دایاندی
باخدیم بیر قبیره اورگیم یاندی
دونیانی ترک ائدیپ بیر آز زماندی
یار وصلین گوممیش جوان یاتیپدی
حیرسیدن دیشلریم بیر بیرین یئدی
گوزوم گاه آغلادی گاه گولومسدی
داشین اوستوندکی یازیلار دیدی
شاعر آستا یری انسان یاتیپدی
آل قانا بویاددی دیشیم دوداغی
هر ندن چتیندی اولاد فراقی
گوردوم بیر قبیرده خیردا اوشاغی
آناسینان اوزاخ گریان یاتیپدی
اویما بو دونیانین پیس مرامینا
دونیا سلیمانار سکمیش کامینا
یولچو طئنه ورور شاه مقامینا
آقادان یوخاری چوبان یاتیپدی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عبور ِ همهمه ها، پرده را تکان می داد
درختِ سایه به اصرارِ باد، جان می داد

حیاط ِ خانه دلش را گرفته بود، به دست
حیاط ِ خانه دلش را به آسمان می داد

پدر به خاطر ِِ رفتار ِ آب، جاری بود
برادرم به خودش داشت، امتحان می داد

صدای ِ سرفهٔ من، در میان ِ دالان ها
به گوش می آمد، بوی زعفران می داد

که فصل، فصل ِ بدی بود؛ برف می بارید
خدا بهانه به دست ِ فرشتگان می داد

مرا به خواهش ِمرطوب ِ شمعدانی ها
تو را به بارش ِ خوش بخت ِ ناودان می داد

دوباره پلک ِ چپم می پرید و مهتابی
ستاره بازی ِ مهتاب را، نشان می داد

به روی ِ شانهٔ شب، تاق باز خوابیدم
وبی خیالی ِ من، کار دستتان می داد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روشن از پرتو رويت، نظری نيست که نيست
منت خاک درت، بر بصری نيست که نيست

ناظر روی تو، صاحب‌نظرانند، آری
سرّ گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست

اشک غماز من ار سرخ برآمد، چه عجب
خجل از کرده خود، پرده‌دری نيست که نيست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنداني ديار شب جاودانيم
ک روز از دريچه زندان من بتاب
مي خواستم به دامن اين دشت چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واکنم
با دست هاي پر شده تا آسمان پاک
خورزشيد و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من ن غمه سر دهند
سر سبز و استوار گل افشان و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا کنم
اي مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه يکي نيز وانشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از اين ديار
آن برگهاي رنگين پژمرد در غبار
وين شت خشک غمگين افسرد بي بهار
اي مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دياري که همچ. باد
آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کي در اين بيابان سر زير پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يک درخت رسم نغمه سردهم
من بي قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زير بال تو در عالم وجود
يک دم به کام دل
بالي توان گشود
اشکي توان فشاند
شعري توان سرود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟
چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
چیست این ، اختری ست عالمتاب
چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز
بر لبان درشت وحشی ی تو
گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
لیک در دیده ی تو لبخندی ست
که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست
شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق
از لب یار شوخ دلبندش
شور دارد ، چو بوسه ی مادر
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
نگهی سخت ‌آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته
گرچه منزل زما جدا داری
آه ، ای ناشناس !‌ می دانم
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت
از رخم نقش مهر می خوانی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبانه های غمگین.روزای بی ترانه
خواب و سکوت مرداب.گودالی از بهانه
یک یار بی مروت.یک اندوه بی پایان
یک مرداب حقیقی از اشک و برف و باران
اینها همه حکایت.از درد بی غروبند
از تشنه کامی عشق.در رفتن تو بودن
ما عاشقان مرداب.در گودال بهانه
در گیر با چه هستیم.با عشق یا زمانه
این عشق بی سرانجام.گم شد ولی چها کرد
دریایی دلم را.مرداب بی صدا کرد
گفتم که خسته ام من.یکجا قرار من نیست
چون شعله در خروشم.آرامش دلم کیست
عشق تو را نخواهم پس عاشق که هستی
معبود از تو دور است خالی از عشق و مستی
قلبت شکسته.آری.چون قلب من شکستی
این انتقام عشق است.نه اوج خودپرستی
مرداب غم رها کن بالی بزن به فردا
این انتهای عشق است جاری شدن به دریا ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند

نظری کن به من خسته که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو
سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن
کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

تو ختایی بچه‌ای از تو خطا نیست عجب
کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند

گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر چی آرزوی خوبه مال تو
هر چی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من
منم وحسرت با تو وا شدن
تویی و بدون من رها شدن
آخر غربت دنیاست مگه نه
اول دو راهی آشنا شدن
تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشین بود
دلتو شکسته بودند همه قصه همین بود
می تونستم با تو باشم مثل سایه مثل رویا
اما بیدارم و بی تو مثل تو تنهای تنهام
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش در دهکده عشق فراوانی بود

توی بازار صداقت کمی ارزانی بود

کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم

مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

کاش به حرمت دلهای مسافر هرشب

روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود

کاش دریا کمی از درد خودش کم میکرد

قرض می داد به ما هر چه پریشانی بود

کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم

رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود

مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است

کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

چقدر شعر نوشتیم برای باران

غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش سهراب نمی رفت به این زوردی ها

دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود

کاش دل ها پر <افسانه> نیما می شد

و به یادش همه شب ماه چراغانی بود

کاش اسم همه دخترکان اینجا

نام گل های پر از شبنم ایرانی بود

کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر

غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

کاش دنیای دل ما شبی از این شبها

غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم

راز این شعر همین مصرع پایانی بود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا

پرواز کن به ذروه‌ی ایوان کبریا

بر دل در دو کون فروبند از گمان

گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا

سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب

کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا

گنج وفا مجوی که در کنج روزگار

گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها

بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک

بنگر که با تو چند بگفتند انبیا

این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش

در ششدر غرور دغل بازی و دغا

آخر بقای عمر تو تا چند درکشد

تو در محل نیستی و معرض فنا

ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی

وی همچو گل ضعیف درین دور کم‌بقا

افلاک در میان کشدت خوش‌خوش از کنار

و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا

گر آنچه می‌کنی تو ز غفلت برای خویش

با تو همان کند دگری کی دهی رضا

مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز

تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها

تو خفته‌ای ز دیرگه و عمر در گذر

تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا

عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد

تو همچنین نشسته چنین کی بود روا

عمری که یک نفس اگرت آرزو کند

نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها

دربند خلق مانده‌ای و زهد از آن کنی

تا گویدت کسی که فلانی است پارسا

این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین

گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا

باد غرور از سر تو کی برون شود

تا ندروند از تو سر تو چو گندنا

از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند

مویت همه سپید شد از گرد آسیا

کافور گشت موی تو ساز سفر بکن

کامد گه رحیل سوی عالم جزا

منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند

برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي ترسم

در خواب

خاطراتم را بدزدند !

يا بيدار شوم

نام تو را به خاطر نياورم ...


کيکاووس ياکيده


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
 

Shokatabadi

عضو جدید
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی :
از این عشق حذز کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت باد گران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
"حذر از عشق؟" ندانم
نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....
بی تو اما
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم :gol::gol::gol:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوش خرامان مي روي اي جان جان بي من مرو
اي حيات دوستان در بوستان بي من مرو

اي فلک بي من مگرد و اي قمر بي من متاب
اي زمين بي من مروي و اي زمان بي من مرو

اين جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
اين جهان بي من مباش و آن جهان بي من مرو

اي عيان بي من مدان و اي زبان بي من مخوان
اي نظر بي من مبين و اي روان بي من مرو

شب ز نور ماه روي خويش را بيند سپيد
من شبم تو ماه من بر آسمان بي من مرو

خار ايمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلي من خار تو در گلستان بي من مرو

در خم چوگانت مي تازم چو چشمت با من است
همچنين در من نگر بي من مران بي من مرو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت

دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
 

forshad

عضو جدید
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ی ظاهر ندیدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو.بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شیخ پنهان شدو در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بلبلی بی‌دل نوایی می‌زند
بادپیمایی هوایی می‌زند

کس نمی‌بینم ز بیرون سرای
و اندرونم مرحبایی می‌زند

آتشی دارم که می‌سوزد وجود
چون بر او باد صبایی می‌زند

گر چه دریا را نمی‌بیند کنار
غرقه حالی دست و پایی می‌زند

فتنه‌ای بر بام باشد تا یکی
سر به دیوار سرایی می‌زند

آشنایان را جراحت مرهمست
زان که شمشیر آشنایی می‌زند

حیف باشد دست او در خون من
پادشاهی با گدایی می‌زند

بنده‌ام گر بی گناهی می‌کشد
راضیم گر بی خطایی می‌زند

شکر نعمت می‌کنم گر خلعتی
می‌فرستد یا قفایی می‌زند

ناپسندیدست پیش اهل رای
هر که بعد از عشق رایی می‌زند

محتسب گو چنگ میخواران بسوز
مطرب ما خوش به تایی می‌زند

دود از آتش می‌رود خون از قتیل
سعدی این دم هم ز جایی می‌زند
 

forshad

عضو جدید
جملت زیبا بود.با خوندنش یاد این افتادم.مرسی الهامی;)

باز هم از چشمه ی لبهای من تشنه ای سیراب شد.سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من رهروی در خواب شد در خواب شد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا