هرچی زنگ میزدن اشغال بود.همسایه شنیدو اومد گفت من ماشین دارم بیاین بریم.خدا خیرش بده.به موقع اومد
خلاصه مامان رو با کمک خانم های همسایه سوار ماشین میکنند اما ماشین لامصب روشن بشو نبود که نبود بنابراین اسکندر مجبور شد مادرش رو تا بیمارستان کولی بده, اما بر اثر همین کولی و بالا پایین شدن زیاد, مادر در بین راه فارغ شد...!