اندر حکایات باشگاه مهندسان

just mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
به بهنام کرمکی گفتند:
- کمتر پرت و پلا بگو؛ قدری ما را نصیحت کن.
او قبول کرد و گفت :
- پیرجو برای من نقل کرد که دو چیز مایه رستگاری و خوشبختی است.
گفتند :
- آفرین ؛ همین را برای ما بگو که آن دو چیز چیست؟
گفت :
- یکی از آنها را پیرجو فراموش کرده بود، و یکی دیگر را نیز ، من به خاطر ندارم.
 

just mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه نفر بخیل( kachal63, ملودی(همون مولودی), دختر شرقی) پیش هم نشسته بودند. جاست کبیر از آنها پرسید: تو چه اندازه بخیلى؟kachal63 گفت: من به اندازه اى بخیلم که اگر سفره اى پهن باشد و در حال ناهار خوردن کسى برسد، سفره را جمع مى کنم تا مبادا به او بگویم بسم الله و او از غذاى من لقمه اى بخورد. ملودی(همون مولودی)گفت: پس من از تو بخیل ترم؛ چون اگر جایى میهمان باشم و میهمانى دیگر سر برسد، من بخلم مى شود که چرا این آدم اینجا آمده. دختر شرقیگفت: من از همه شما بخیل ترم؛ چون اگر کسى چیزى به من بدهد، من بخلم مى شود و گویم که چرا او باید مال خودش را کم کند و به من بدهد!
 

just mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویند شیخ محسن لسانش نمی چرخید و کلمه ” فی ل ت ..ر” را “شیلتر ” تلفظ همی کرد.

از بین مریدانش پیرجو و ناصر مکانیک پرسیدند یا شیخ چرا “شیلتر”

تلفظ صحیحش را نگویی ؟

فرمود : ترسم وجودم را نیز شیلتر همی کنند !

پس مریدان بیهوش گشتند
روزی الهه زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن محسن از انجا می گذشت وقتی ماجرا را دید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد. الهه گفت: محسن جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
 

just mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسم حضرت عباس یا دم خروس ¿

قسم حضرت عباس یا دم خروس ¿

كچلي جاست مکانیک از حمام بيرون آمد و ديد كه كلاهش را دزديده اند . داد و فريادي راه انداخت و كلاهش را از حمامي خواست.
حمامي گفت:
" من كلاه تو را نديده ام و تو چنين چيزي به من نسپر ده اي . شايد اصلا" كلاهي بر سر نداشته اي . "
كچل گفت:" انصاف بده اي مسلمان ! اين سر من از آن سر هاست كه بشود بدون كلاه بيرونش آورد ؟ ! "
روزی دزد سوسولی (sanaz_panel ) خروس جاست کبیر را بدزدید و در کیسه اش گذاشت, جاست کبیر که دزد سوسول را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت: خروسم را بده! دزد سوسول بعد از خوردن قسم حضرت عباس و کلی دگر گفت: من خروس تو را ندیده ام, جاست کبیر دفعتا دم خروس خود را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد سوسول گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.
 

jamaka

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاست مکانیک جاماکا را صدا زد و گفت:برو از شهاب کچلو( superst@r ) قند شکن بگیر و بیا
جاماکا رفت و برگشت و گفت نمیدهد
جاست مکانیک گفت :بایستی خواهش میکردی جاماکا گفت :خواهش کردم نداد
جاست مکانیک همچنان جاماکا را مواخذه میکرد میخواستی التماس کنی جاماکا گفت التماس کردم نداد
جاست مکانیک درمانده شد و نعره براورد و گفت : عجب شهاب کچلو بخیلییست برو قند شکن خودمان را از توی انبار بیاور

 

Mute

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شیخ اعظم Mute از روی کنجکاوی بسیار وارد تاپیک اندر حکایات همی گشت.
یکی از مریدان از وی پرسید:یا شیخ! این چه تعبیری دارد که این تاپیک هر چند دقیقه به چند دقیقه آپ همی شود؟
شیخ اعظم Mute پاسخ داد:یا مرید! این بخاطر آن است که حکایات زیاد شوند و نادان هایی چون تو درس بگیرند!
مریدان چون این کلام بشنیدند رم کرده،یقه ها را پاره کردند و جملگی نعره ها زدند!:D
 

sanaz_panel

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی دزد سوسولی (sanaz_panel ) خروس جاست کبیر را بدزدید و در کیسه اش گذاشت, جاست کبیر که دزد سوسول را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت: خروسم را بده! دزد سوسول بعد از خوردن قسم حضرت عباس و کلی دگر گفت: من خروس تو را ندیده ام, جاست کبیر دفعتا دم خروس خود را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد سوسول گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.


روزی یکی از مریدان (sanaz_panel) شیخ (جاست کبیر)را پرسید:
یا شیخ! شما چگونه طی الارض می نمایید؟
حضرت فرمود: "میگ میگ …!" و در دور دست ها ناپدید گردید.
مریدان تا این صحنه را بدیدند جامه ها پاره کردندی و گریه سر دادستنی!!
 

just mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی يك قوچ داشت، ريسماني به گردن آن بسته بود و دنبال خود مي‌كشيد. دزدي (بهنام کرمکی) بر سر راه كمين كرد و در يك لحظه، ريسمان را از دست پیرجو ربود و گوسفند را دزديد و برد. پیرجو، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود مي‌گشت، تا به سر چاهي رسيد، ديد مردي بر سر چاه نشسته و گريه مي‌كند و فرياد مي‌زند: اي داد! اي فرياد! بيچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پیرجو پرسيد: چه شده كه چنين ناله مي‌كني ؟ مرد گفت : يك كيسة طلا داشتم در اين چاه افتاد. اگر بتواني آن را بيرون بياوري، 20% آن را به تو پاداش مي‌دهم. پبرجو با خود گفت: بيست سكه، قيمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزي من بيشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردي كه بر سر چاه بود همان دزدي(بهنام کرمکی) بود كه قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهاي صاحب قوچ پیرجو را برداشت و برد.
 

mostafa ghodrat

همکار مدیر مهندسی برق
کاربر ممتاز
در روزگارانی جدید:d ساناز پنل یکی از بانوانی که در میان رعیت نام و نشانی داشت از اقای قدرت وزیر دربار سوالی پرسید؟!!!
سوال ساناز بانو این بود که نماز وحشت در چه زمانی قرائت میکنند؟؟؟؟
پاسخ وزیر اقای قدرت :زمانی که جمال مبارک حضرت عالی دیده شود !:d
 

just mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
همسر افشین (راهنمای سایت ) از او پرسيد: فردا چه مي كني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به كوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
همسرش گفت: بگو انشاء ا...
افشین گفت: انشاءا... ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند .
افشین نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
افشین گفت: انشاءا... كه منم!
 
آخرین ویرایش:

mostafa ghodrat

همکار مدیر مهندسی برق
کاربر ممتاز
روزی از روزها وزیر دربار اقای قدرت به طرف مازندران قصد عزیمت کردند...
نزدیک مازندران سر از کالسکه بیرون اورده و دریا دیدند.
از نوچه ای پرسیدند این جا کجاست ؟؟؟؟؟
نوچه عرض کردند والا حضرتا بحر خزر شرفیاب شده است:d
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مریدان جملگی در صحن مرکزی خشتک کده جمع بودند و اخبار 20:30 نگاه میکردند. به ناگه شیخ شیوخ جاست کبیر ارواحنا کانال را عوض کرده و به تماشای برنامه اطفال بنشستند. مریدان یک صدا نعره زدند که ای شیخ الرسا الرواحنا ..الهی خشتمان به قربانت ، داشتیم اخبار نگاه میکردیم.شیخ فرمود: میخواهید خلاصه اخبار ایران را بگویم؟مریدان کف بر شده پاسخ گفتند: بلی یا شیخ.فرمودند: همه کشورها بدبخت، بیچاره و مفلوک اند، فقط ایران خوب است.مریدان که این بشنیدن عر عر کنان و جفتک زنان به بیابانها گریختند و خشتکها به سر چوب کردند و به بدبختی های خود فکر کردند.
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی دو نفر از مریدان سبک عقل به نام بهنام کچل و محسن در پیت ، برای حل اختلافشان نزد شیخ جاست کبیر آمدندی ، یکی از آنها گفت: یا شیخ.. ما را بر سر این اتم اختلاف باشد . او میگوید مال من است و من میگویم مال من است چه کنیم ؟شیخ که از قوانین فیزیک نا آگاه بودند اندکی خشتک خویش خاراندی و فرمودی : کاری ندارد بدهید اتم را برایتان نصف کنیم هر که نیمی بگیرد و برود ...نقل است چنان انفجار عظیم اتمی رخ داد که تمامی بیابانهای خشتک دره و حومه و اهالیش به پودر مبدل شدندی .. در لحظه انفجار شیخ به صورت صحنه آهسته میفرمودند : قاعــــــــــدتا ... نـــــــــباید .... اینطوری .....بــــــــوووووووووم.....

از آخرین کتا ب های منتشر شده شیخ در باب فیزیک/ جلد دوم/ انفجار اتم
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شیوخ خشتک دره ( جاست کبیر و سکتور والا مقام )با جمعی از مریدانشان از برای پند و اندرز به جنگل رفته بودندی که ناگهان خرسی آنها را دنبال نمود... شیوخ و مریدان به سرعت از اولین درخت بالا رفتند لیکن بهنام کرمکی یکی از مریدان که بسی چاق و فربه بود نتوانست از درخت بالا برود. پس از شیوخ کمک خواست،شیخ جاست کبیر فرمود : خود را به مردگی بزن، خرس چون تو را مرده بیابد از تو میگذرد .کرمکی نیز چنین کرد، خرس بر بالای سر کرمکی رسید و او را مرده یافت، خرس خشتک بهنام را گاز زد ! کرمکی که جا خورده بود فریاد میزد: " یا شیخ کمک ..نه خشتک فوله ..."خرس رو به شیوخ کرد و با دست حرکتی غیر ورزشی نشان داد و کرمکی را نیز با خود برد.شیوخ بگفتن " خب طبیعتاً نباید اینطور میشد.. لابد خرس قصه را شنیده بود.."گویند که اسکلت مریدان هنوز هم بالای همان درخت ها مانده است.........

نتیجه ی اخلاقی: هیچ وقت از قصه ها واقعیت نسازید
 

امالیا

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گویند روزی شیخی جهان دیده قصد عضویت و فعالیت در باشگاه مهندسان کرده همراه با رزومه ی خود به پیش شیوخ باشگاه رفت. شیوخ از دیدن سوابق عرفانی و معنوی وی درشگفت شدی ولی برای حفظ آبروی خود دم برنیاوردی. شیوخ برای اثبات این که ای شیخ تو عددی در زمره ی اعداد نیستی به بیان مدح و ثنای یکدگر پرداختی و از دروغهای شاخ دار گفتن نیز امتناع نورزیدی و چنین شد که خود شیوخ دهان باز در ذکر احوال خویش از زبان دیگری بماندند ولی آب دهان قورت داده و همه را تصدیق کردندی. شیخ پس از شنیدن این احوالات نگاهی عاقل اندر سفیه به آنان کردی و زیر لب فرمودی چاخان بس است ای جماعت ما خود از خوانندگان سوتیهای فراوان شما در تاپیک اندر حکایت باشگاه بوده ایم پس شیوخ نعره ای زده قبل از مریدان بر سر زنان راه بیابان در پیش گرفتند و مریدان از دیدن آن منظره رعبی بر دل افتاده و استثنائا بیخیال خشتک و گریختن همه دردم جان دادند...............
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقل است که روزی شیخ جاست کبیر نزد شیخسکتور والا مقام برفت و بگفت :ای بابا، اشتباه شد... تو باید اول می آمدی، از اوّل..و مریدان که این صحنه را دیدند و نقش سیاهی لشکر را ایفا مینمودن چنان تحت تاثیر قرار بگرفتن که خشتک ها به سر تا بیت شیخ سینه خیز برفتن....

از خاطرات شیخ آلفرد هیچ/پلان یکی از آخر/لوکیشن : خشتک دره
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
روزی G E O L O G Y که از نیکان روزگار بود در تفرجگاه تابستانی خود مشغول نوشیدن اطعمه و اشربه بود که ناگهان عربده ای عجیب شنید
از روی کنجکاوی به خیابان شد تا علت یابد ... در راه سکتور را دید که باز هم دست بر خشتک با چشمانی گریان می دود
پرسید هان سکث!!!(G E O L O G Y هیچگاه املای خوبی نداشت) باز هم با دست چسبی در محضر شیخ جاست بودی و خواستی خشتک بدرانی؟!
سکتور گفت چه میگویی ؟ با معشوقه ام در کافی شاپ باشگاه مهندسان قرار گذاشته بودم که ناگهان او متوجه خشتک پاره من شد ...سوزن نخی از کیف خود بدر آورد و تصمیم گرفت همانطور که که جامه بر تن دارم آن را بدوزد !!!
به شنیدن این کلام G E O L O G Y در حالی که سعی داشت لبخندی خود را پنهان سازد دور شد
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقل است روزی بهنام کرمکی ادعای شیخی بکرد . جمعی از شیوخ وی را خواستند که از برای اثبات حقانیت خویش به داخل قفس گوریلی وحشی اندر شود و با وی به شطرنج پردازد. کرمکی هم چنین بکرد. در این حال گوریل به سبب کرامات شیوخ که همراه کرمکی آمده بودند آرام شد و به بازی با کرمکی مشغول همی گشت. همگان در حال قبول حقانیت وی بودند که ناگاه گوریل کرمکی را کیش و مات نمود. نقل است که در آن حال، وی که جنبه باخت نداشت، چنان وحشی بازی درآورد که شیوخ بالاجبار گوریل را از قفس خارج کردند و به جای او کرمکی را در قفس نگه داشتنند و ایضاً همگان به حقانیت گوریل پی بردند....
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی G E O L O G Y نزد شیخ جاست کبیر آمد و پرسید: یا شیخ چه کنیم که سال 2013 نزدیک است، عنقریب است که همگی نابود شویم! شیخ لختی بیندیشید و با لبخندی بر لب گفت هیچ بیم به خود راه مده که ما هنوز در سال 1391 زندگی میکنیم! نقل است که آن مرید به مدت دو سال به طور متوالی عـــربده میزد.

شیخ جاست کبیر و نجوم- باب شمارش سال ها- برگرفته از تایپیک هایی که مهدی میزند
 

GAME_OVER

کاربر فعال باشگاه ورزشی ,
کاربر ممتاز
چند روزی بود که حال شیخ الرعایا (ادمین) ناخوش بود و وجود مبارک چند روزی دور از باشگاه مهندسان بود.. روزی از روزها شیخ سودجوالدوله (پیرجو) در حال رسیدگی به امورات باشگاه بود که به ناگه چشمش به تخت همایونی حکومت شیخ الرعایا افتاد .. شیخ سودجو الدوله با خود اندیشید که چه شود که من نیز روزی بر این تخت تکیه کرده و به رعیت حکومت کنم و اخطار های فراوان نازل کنم .. و تاپیک اندر حکایات قفل کنم تا رعیت نتواند علیه من حکایتی نویسد و تاپیک شکار لحضه ها مهم کنم ....
شیخ سودجو الدوله در همان حال که غرق در افکار شیطانی خویش بود و خود را بر تخت حکومت تصور می نمود که در حال تناول از غذاها و مشروبات همایونی است ناگه به ذهن مبارکش خطور کرد که چه شود بروم و برای دقایقی اندک روی تخت بنشینم و از این قدرت همایونی فرمانروایی گلویی تر کنم شاید که طلسمی شد و زودتر به تخت فرمانروایی رسیدم ..در همین حین گردن کج کرد و اطراف را به دنبال کاربر آنلاین جستجو کرد اما هیچکس نبود حتی بیکارالدوله های همیشه آنلاین هم رفته بودند ..شیخ فرصت را غنیمت شمرد و با رضایت روی تخت جست و تاج همایونی بر سر گذاشت و غرق در افکار شد که چگونه می توان بر شیخ الرعایا غلبه کرد و وی را از تخت به زیر کشد که ناگه ندایی برآمد که ای شیخ سودجوالدوله تو در مقابل دوربین مخفی قرار گرفتی ....
:d
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی الهه زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن محسن از انجا می گذشت وقتی ماجرا را دید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد. الهه گفت: محسن جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

گویند روزی شیخ کچل ناصر مکانیک سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت به بازار تهران سفر همی کرد. آن گه که از این معاملت باز آمد مریدانش عرض کردند یا شیخ از این بازار که بودی مارا چه تحفه کرامت کردی ؟ فرمود : به خاطر داشتم چارکی گوشت بیاورم ، قیمت گوشت چنان زهره ترکم کرد که تنبانم از دست برفت.
پس مریدان سکته ها همی کردند

 

JASMIN.S

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی خوش قدم (همسر شیخ جاست کبیر:D) به اتاق اعتکاف شیخ وارد شدند و شیخ جاست کبیر را خونین و مالین در حال ناله دیدند. شیخ در همان حال با زاری فرمودند: صد دفعه گفتم شبهای معراج این پنکه سقفی لعنتی رو روشن نکنین!
 

JASMIN.S

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شیخ پیر جو و مریدان در مکتب عمارت حلقه زده بودندی در هوای پاییزی، و هر کس بود مشغول کاری!...و شیخ پیرجوچرت می زد! ... ناگهان چرتش پرید و فریاد زد:"یا مریدان!" مریدان چون این را بشنفتند،خواستند جامه بدرند و نعره زنان بروند که شیخ گفت:" خفه شوید! من که هنوز چیزی نگفته ام!" و مریدان نشستندی!شیخ گفت:"خواب دیدم مرا مریدی خواهد آمد "3ctor"نام، که هم مرید است و هم مراد و زمام امور را می دهد به باد!"سپس به مرید بغلی(جاست کبیر) گفت:"قافیه را حال کردندی؟"

مریدی(بهنام) از جمع عتاب زد که "یا شیخ! وجود مریدی دیگر در این مکتب کوچک به صلاح نیست که اینجا بس کوچک و تنگ است و آمدنش بر ما ننگ است! و ضمنا ما مرید پخمه مسلک زیاد داریم!"

شیخ گفت:"تو خود از کل این جمع پخمه تری...و ناگاه در حرف من می پری؟......تو از امروز اخراجی!گم شدندی و به همان کار ذرت مکزیکی فروشی قبلی ات برس!"...سپس رو به مریدان کرد و گفت:"از ما نیست کسی که به خواب شیخ شک کنندی!مخصوصا به چرت بعد از نیم چاشت!"

مریدان فریاد زدند و جامه دران دویدند و بعضی موقع خروج به جای در، به دیوار خوردندی و ولو شدندی!!
 

JASMIN.S

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي استاد خارجي(unknown VII) از شيخنا (جاست کبیر)پرسید: شما تو ایران چایی بیشتر می‌خورید یا قهوه؟

شيخنا ببگفتا: چایی بیشتر می‌خوریم ولی كتابي در قايت طرز تهیۀ قهوه در کشورمان داریم که 4 جلد است و هر جلدش به چه کلفتی

برق از 360ولت از سر استاد پرید و گفت: وَوو! اسم کتابش چیه؟

.

.

.

.

.

بگفتا: اصول کافی

پس از شنيدن اين جمله مريدان يكي در ميان خشتك به سر يكديگر كردند و درون استخر آب جوش بنشستند تا دم بكشند!!!
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویند در وقت تحریم بنزین روزی شیخ کپل (superst@r) با مریدانش محسن انلاین و GAME_OVER و sanaz panel به سفر خارجه همی رفت. و همراه شیخ هیچ نبود مگر یک آفتابه . مریدان عرض کردند یا شیخ در طیاره آفتابه به کار ناید. شیخ کپل فرمود : خموش باش که در این آفتابه بنزین است از برای طیاره.و در فرنگ ، طیاره بی بنزین به کار ناید !
و مریدان نعره کشیدند و سخت گریستند:biggrin:
 
آخرین ویرایش:

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب هنگامی یکی از مریدان بنام جاست ضغیر شیخ ادمین را ندا در داد که یا شیخ سایت باشگاه مهندسان دگربار شیلتر گردید
شیخ ادمین فرمود : هرگز گمان مبرید سایت هایی که شیلترند مسدودند بلکه آنان بازند و نزد صاحبانشان آپ می شوند.
و جاست صغیر همی بر سر کله کچل خود بزد و ناله و فغانها سر داد و همی شروع به گریستن کرد
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویند شیخ جاست صغیر از کاربران فعال تالارمهندسی مکانیک بود. الهه بانو وی را گفت یا شیخ تورا با این همه فعالیت و پشتکار چرا مدیر تالار مکانیک نکردند؟
شیخ جاست صغیر در جواب نعره کشید و گفت پیشته ودر همان حال از هوش برفت:w15:
 

*mohsen_24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محسن روزی پای بر جاده ای می گذاشت .
کاروان( شيخ الهه ) با جلال و
شکوه و آشکار شد .
الهه خواست ، با او شوخی کند .
گفت : موجب حیرت است که تو را پیاده
می بینیم ! پس" الاغت " کو ؟
محسن 24 بزرگ مرتبه گفت: همین امروز عمرش را داد به
" شما ." :D
 
بالا