اشعار خاقانی شروانی

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


افضل الدّین بدیل بن علی خاقانی شروانی متخلّص به خاقانی (۵۲۰ قمری در شَروان - ۵۹۵ قمری در تبریز) از جملهٔ بزرگ ترین قصیده سرایان تاریخ شعر و ادب فارسی به شمار می آید. از القاب مهم وی حسان العجم می باشد. آرامگاه او در شهر تبریز است. خاقانی از سخنگویان قوی طبع و بلندفکر و یکی از استادان بزرگ زبان پارسی و در درجهٔ اول از قصیده سرایان عصر خویش است. توانایی او در استخدام معانی و ابتکار مضامین در هر قصیدهٔ او پدیدار است.


دیوان اشعار:

غزلیات
قصاید
رباعیات
قطعات
ترجیعات
ترکیبات
قصاید و قطعات عربی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

غزل 1

ای آتش سودای تو خون کرده جگرها

بر باد شده در سر سودای تو سرها

در گلشن امید به شاخ شجر من

گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

ای در سر عشاق ز شور تو شغب ها

وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجر تو روان ها

پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها

وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه

در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها

کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم

بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت

از بیخبری او به جهان رفت خبرها

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 2


طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

خوی تو یاری*گر است یار بدآموز را


دستخوش تو منم دست جفا برگشای

بر دل من برگمار تیر جگردوز را


از پی آن را که شب پردهٔ راز من است

خواهم کز دود دل پرده کنم روز را


لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان

راه برون بسته*ام آه درون سوز را


دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو

قدر تو چه داند صدف در شب*افروز را


گر اثر روی تو سوی گلستان رسد

باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را


تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد

بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ 3

خوش خوش خرامان میروی، ای شاه خوبان تا کجا

شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا؟

ز انصاف خو واکردهای، ظلم آشکارا کردهای

خونریز دلها کردهای، خون کرده پنهان تا کجا؟

غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته

صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟

بر دل چو آتش میروی تیز آمدی کش میروی

درجوی جان خوش میروی ای آب حیوان تا کجا؟

طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده

بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟

دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب

تو شمع پیکر نیمشب دل دزدی اینسان تا کجا؟

هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی

نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟

گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را

حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟

خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو

ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ ۴

رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا
چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا
جائی که هست فزون از کل کون و مکان
جائی که هست برون از وهم ما و شما
صحن سراچهٔ او صحرای عشق شده
جانهای خلق در او رسته به جای گیا
از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین
وز آه سوختگان عنبر بخار هوا
دارندگان جمال از حسن او به حسد
بینندگان خیال از نور او به نوا
رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب
آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا
گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
گفتم که هست بلی اما الیک فلا
هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت
ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 5

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا


برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم

به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا


ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته*ام

ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا


فلک موافقت من کبود درپوشید

چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا


از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده ام


بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا


هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید

یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا


به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی

اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 6

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را

ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو

به کران برد زمانه غم بی کران ما را

به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون

همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را

ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب

چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را

به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما

چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را

گله ی فراق گفتم که نه نیک رفت با

به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را

به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو

اگرش مزید خواهی بپذیر جچان ما را
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 7

بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را


به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد

گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را


به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین

به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را


به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما

ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را


ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما

ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را


مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد

ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را


به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو

اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 8


گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا

از بلای عشق او روزی امانستی مرا

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی

کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا

گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من

زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا

یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم

وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا

آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم

گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا

مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من

گر به کوی او محل پاسبانستی مرا
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 9

ای پار دوست بوده و امسال آشنا

وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا


ای سفته در وصل تو الماس ناکسان

تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا


چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی

سر بر زمین خدمت یاران بیوفا


آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس

با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا


الحق سزا گزیدی و حقا که در خور است

پیش مسیح مائده و پیش خر گیا


بودیم گوهری به تو افتاده رایگان

نشناختی تو قیمت ما از سر جفا


بی*دیده کی شناسد خورشید را هنر

یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها


ما را قضای بد به هوای تو درفکند

آری که هم قضای بلا باد بر قضا


ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی

نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما


حکم قضای بود و گرنه چنین بدی

خاقانی از کجا و هوای تو از کجا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

غزل 10

اری فی النوم ما طالت نواها
زمانا طاب عیشی فی هواها

به جامی کز می وصلش چشیدم
همی دارد خمارم در بلاها

عرانی السحر ویحک ما عرانی
رعاها الصبر ویلی ما رعاها

به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها

بدت من حبها فی القلب نار
کان صلی جهتم من لظاها

خطا کردم که دادم دل به دستش
پشیمان باد عقلم زین خطاها
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غزل
11

اری فیالنوم ما طالت نواها
زمانا طاب عیشی فی هواها

به جامی کز می وصلش چشیدم

همی دارد خمارم در بلاها

عرانی السحر ویحک ما عرانی

رعاها الصبر ویلی ما رعاها

به بوسه مهر نوش او شکستم

شکست اندر دلم نیش جفاها

بدت من حبها فی القلب نار

کان صلی جهتم من لظاها

خطا کردم که دادم دل به دستش

پشیمان باد عقلم زین خطاها

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غزل
12


جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی

عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا

رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم

هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا

سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت

سفر کوی مغان است دگر بار مرا

پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن

دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا

گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال

این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا

گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف

این چنین بیهده پندار مپندار مرا

من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد

چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا

دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت

درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا

شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند

که سگان در دیرند خریدار مرا

مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم

کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا

سوخته بید منم زنگ زدای می خام

ساقی میکده به داند مقدار مرا

حجرالاسود نقد همگان را محک است

کم عیارم من از آن کرد محکخوار مرا

زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من

زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا

خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است

پیر سجاده تو را داده و زنار مرا

باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق

برهاند همه زنار من از نار مرا

نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز

واندرین فسق نیاز است به خروار مرا

اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است

و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا

لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز

لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا

می خوری به که روی طاعت بیدرد کنی

اندکی درد به از طاعت بسیار مرا

گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی

میخورم تا ز گل گور دمد خار مرا

میخورم می که مرا دایه بر این ناف زده است

نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا

چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی

دست در گردن تیغ تو حلیوار مرا

از تو منت نپذیرم که ملکوار چو شمع

تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا

منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ

بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا

کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر

خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا

وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من

هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا

تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری

خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا

کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا

کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ ۱۳

سر به عدم درنه و یاران طلب

بوی وفا خواهی ازیشان طلب

بر سر عالم شو و هم جنس جوی

در تک دریا رو و مرجان طلب

مرکز خاکی نبود جای تو

مرتبهٔ گنبد گردان طلب

مائدهٔ جان چو نهی در میان

جان به میانجی نه و مهمان طلب

روی زمین خیل شیاطین گرفت

شمع برافروز و سلیمان طلب

ای دل خاقانی مجروح خیز

اهل به دست آور و درمان طلب

زهر سفر نوش کن اول چو خضر

پس برو و چشمهٔ حیوان طلب

خطهٔ شروان نشود خیروان

خیر برون از خط شروان طلب

سنگ به قرابهٔ خویشان فکن

خویش و قرابات دگرسان طلب

یوسف دیدی که ز اخوة چه دید

پشت بر اخوة کن و اخوان طلب

مشرب شروان ز نهنگان پر است

آبخور آسان به خراسان طلب

روی به دریا نه و چون بگذری

در طبرستان طربستان طلب

مقصد آمال ز آمل شناس

یوسف گم کرده به گرگان طلب
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 14


گر مدعی نه*ای غم جانان به جان طلب

جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب

خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس

برگ هوا بساز و نثار از روان طلب

دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است

دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب

گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند

از نیستی در آینه*ی دل نشان طلب

تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه

بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب

خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست

بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب

اقطاع این سوار ورای خرد شناس

میدان این براق برون از جهان طلب
 

Similar threads

بالا