از باران
ترافیک اش ماند برایم .!
نه قدم زدن دو نفره
نه به آغوش کشیدنت در پس کوچه ای!!!
باران كه ميبارد
غروبها
شاعرانهترين لحظههاي يك شاعر
در دورها
اعدام ميشود
جايي كنار زاغههاي اطراف شهر
اعدام، در ملاء عام
بيجان شاعر، جا ميماند كه
از كجا آمده اينجا اينهمه جان جوان
جوانه زده در پاييزي
كه هر غروباش نالهاي دارد
حكايتي: « جا مانده پيكر بيجان رفيقي
زير باران غروب پاييزي
كه ديگر هيچوقت
هيچوقت زيبا نيست.»
باران كه ميبارد ببين:
بهياد بياور زمان چهزود ميگذرد
و جلادان چهزود پير ميشوند و ميپوسند!
در اين غروب كه ديگر شاعرانه نيست اما
جان جوان ما همانطور جوان ميماند، مانده
جوانه زده و پيكر چاك چاكاش ريشهدوانده
اين پاييز ميگذرد و باز بهار
جوانههايي تازه بهبار ميآورد، آورده
غروبهاي دلمردهي پاييز، ديگر گريه نميكنيم...
بر مزار شاعر
اميدوار
ايستاده
و مسرور
باران كه ميبارد، اينبار
چترهامان را ميبنديم
با ياد شاعرانهترين لحظههاي يك شاعر
كه هر غروب باراني پاييزي
جا ميماند از شعرهاي او
در غروبي كه شاعر نيست اما
شاعرانه ماندهاست هنوز
در شعرهاي او
« از بزرگي نام و حضور آدمي و خواست آزادي»
چترها را ميبنديم
تا جلاد بترسد از شعر بارانهاي غروب پاييزي
ـ باكي نيست ـ
يار تنهايي بانوي شاعر، يادگار رنج پيروزي
همراه هر قطره، هزار بوسه بر خاك كنيم
فرياد كنيم سرود جاودانمان را:
هر شب ستارهاي به زمين ميكشند
و باز، اين آسمان شبزده غرق ستارههاست.