روحی که پیام دارد نه مرید میطلبد نه عاشق.در رهگذر عمر چشم انتظار ایستاده است ووجودش ندائی است که آشنایی را میخواند
وحیاتش نگاهی که در انبوه این صورتکهای مکرر وبی مسئولیت وبی انتظار وبی اضطرلبی که بیهوده میگذرندچهره ی مانوس ومحرم
خویشاوندی را بیابد که بران موجی از حیرت افتاده است ودو نگاهش همچو دو کودک گم کرده مادر.در این دنیای بی پناه آواره اند