هرشب که سر به بالین می گذارم
در آرزوی فردایی هستم با بادکنک های رنگی
بچگی ام را با دردست گرفتن یکی ازآنها آغاز کردم
هرجا که میخواست مرا میبرد
گویی آبی بودم در مسیر نهر
...همه چیز گوارا بود تا
بادگرگ نمایی آنرا از دستم جدا کرد
تا جایی که توانستم به دنبالش رفتم
آنقدر اوج گرفت که دیدنش مهال شد
امیدوارم خاری به آن راه نیابد
آنقدر اوج بگیرد که به صاحب عالم بگوید
دستی را که به دنبال منست بیاب و بگو
آن بادگرگ نما طیفی بود
از رنگهای بادکنک ها
که حسودانه مرا از صاحبم جدا کردند