هر صبح موقع بیرون رفتن از خونه میدیدمش، از وقتی که یادمه همین طور بود از دبستان تا حالا، بچگیمون خیلی با هم صمیمی بودیم اما حالا، حتی به هم سلام هم نمی دادیم ، بیشتر ازین هم انتظار نبود خوب اون دختر بود و من یه پسر، وحالا تنها ارتباطمون یه نگاه بود، نگاهی که شده بود بلای جون من روزها می گذشتن ومن خراب و خراب تر
چطور می شد اونو دوست نداشت وقتی که دوستداشتنی بود؟
چطور می شد اونو نخواست وقتی که اون خواستنی بود؟
چه کار می شد کرد؟
اینقدر برام مقدس بود حتی نمی تونستم توی صورتش مکس کنم چه برسه به جلو رفتن و صحبت کردن و فکرای..
و اینقدر کم سن بودن که بخوام به ازدواج فکر کنم
چه کار می شد کرد؟
صبر ...صبر...صبر...
حلا هفت سال از این قصیه گذشته و مینا ازدواج کرده
ومن
با اینکه هرگز طعم لباشو نچشیدم
با اینکه هرگز گرمای وجودشو حس نکردم
ولی هنوز برام عزیزه
و هر گز پشیمون نیستم که بهش نگفتم که دوستش دارم
چرا که اون الان خوشبخته.
من یه قلب دارم مثل یه شیشه
من یه قلب دارم به اندازه ی دنیا
من یه قلب دارم به آبی دریا
من یه قلب دارم به اندازه ی ما
آخه من یه پسرم!
و شما همه رو با هم جمع نبند