بیگاهان به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود
چنین زاده شدم در بیشهی جانوران و سنگ و قلبم در خلأ تپیدن آغاز کرد..
گهوارهی تکرار را ترک گفتم در سرزمینی بیپرنده و بیبهار..
نخستین سفرم باز آمدن بود از چشم اندازهای امیدفرسای ماسه و خار، بی آنکه با نخستین قدمهای ناآزمودهی نوپایی خویش به راهی دور رفته باشم..
نخستین سفرم بازآمدن بود..
دوردست امیدی نمیآموخت
لرزان بر پاهای نو راه
رو در افق سوزان ایستادم
دریافتم که بشارتی نیست چرا که سرابی در میانه بود..
دوردست امیدی نمیآموخت
دانستم که بشارتی نیست این بیکرانه زندانی چندان عظیم بود که روح از شرم ناتوانی در اشک پنهان میشد..