درد دلی با صاحب الزمان(حضرت مهدی عج)

karkard

متخصص موشک
کاربر ممتاز
سر خوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پـریشانی خویـشم
گر بــزم وصـال تـو نگویم زکم وبیــش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویـشم
شعر از سید خراسانی
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

EECi

مدیر بازنشسته
اقا جان ، یک دل داشتم که انرا دادم به تو ... تو را دوست دارم نه بخاطر مشکلاتم... تو را دوست دارم فقط بخاطر وجود پاکت... نمی دانم اینجا را می بینی یا نه... ولی بدان همیشه بفکرت هستم و لحظه ای یاد وجودت را از خاطرم نخواهم برد.... بی عشق تو هم مگر میشود زندگی کرد یا زهرا (س)
 

YAALIASGHAR

عضو جدید
آن اتفاق دور اين هاي و هوي ي سر و پا مي کشد مرا

برگرد آسماني من دير مي شود

بي تو نگاه زمزمه ها محو يک سکوت

در بي صداي حادثه زنجير مي شود

ماييم و يک هزاره پر از بي کسي ببين

ممنوع مي شود همه ي انتظارها

پاييز , اتفاق قديمي کنار ماست

زنداني اند بي تو تمام بهارها

اي اتفاق دور , تو نزديک مي شوي ؟

کشتند چشم هاي مرا فکرهاي کور

گفتند لحظه هاي پر از اشتياق من

نزديک مي شود به تو آن اتفاق دور
 

karkard

متخصص موشک
کاربر ممتاز
بي تو اي صاحب زمان / بي قرارم هر زمان
از غم هجر تو من دل خسته ام / هچون مرغي بال و پر بشكسته ام
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام اقای مهربونم

عیدت مبارک اقا جون
اما تا شما نباشی بهار لطفی نداره.:cry:

اقا جون این سال جدید یه دستی رو دل خراب ما هم بکش.
مردیم...



 

sabahat

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا حرف تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است....
 

sabahat

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا نازنینم ، بیا بهترینم ، غریبانه تا کی به یادت نشینم ؟ بگو تا کجا در فراغت بنالم؟ کدامین غزل را برایت بخوانم؟؟
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
عطش کشتگانیم شبنمی کو
به دل زخمی ما مرهمی کو

نه به گلزار عالم رنگ و بویی
نه به دل بی تو نقش آرزویی

ز فراق تو ای جان بی شکیبم
ز وصال تو ای گل بی نصیبم

ز غمت بی شکیبم ز رخت بی نصیبم
به جوارت پناهی که به عالم غریبم


نفسی پرده از رخ بر فكن.....به دمی رونق ای یوسف شكن

نگرفتی سراغم آه ....نوزیدی به باغم آه ...

ندمیدی تو ای مه آه ...به شب بی چراغم آه ...

ز فراق تو ای جان بی شکیبم
ز وصال تو ای گل بی نصیبم

ز غمت بی شکیبم ز رخت بی نصیبم
به جوارت پناهی که به عالم غریبم
:cry:


شعر : ساعد باقری
البوم بوی گل مختاباد
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
عطش کشتگانیم شبنمی کو
به دل زخمی ما مرهمی کو


نه به گلزار عالم رنگ و بویی
نه به دل بی تو نقش آرزویی


ز فراق تو ای جان بی شکیبم
ز وصال تو ای گل بی نصیبم


ز غمت بی شکیبم ز رخت بی نصیبم
به جوارت پناهی که به عالم غریبم


نفسی پرده از رخ بر فكن.....به دمی رونق ای یوسف شكن

نگرفتی سراغم آه ....نوزیدی به باغم آه ...

ندمیدی تو ای مه آه ...به شب بی چراغم آه ...

ز فراق تو ای جان بی شکیبم
ز وصال تو ای گل بی نصیبم

ز غمت بی شکیبم ز رخت بی نصیبم
به جوارت پناهی که به عالم غریبم

ساعد باقری
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
بي تو اينجا همه در حبس ابد تبعيدند
سالها، هجري و شمسي، همه بي خورشيدند

خورشیدمن کی میای بیرون؟:cry:
 

Reyhana.A

کاربر بیش فعال

آقا، بهار من زمستان است بی تو

صحرا و کوه و دشت بی جان است بی تو

عید بدون تو صفا دارد؟ ندارد

اصلا چرا این چهره خندان است بی تو

ای یوسف گم گشته ی دل در کجایی؟

چشمان بر در مانده گریان است بی تو

از خاک بازی خسته ام باور کن آقا

دنیا برایم مثل زندان است بی تو

کم کم جوانی رفت و حالا وقت پیری ست

این زندگی هم رو به پایان است بی تو

لیلی خبر دارد که مجنون در چه حال است ؟

مجنون کماکان در بیابان است بی تو

من مانده ام در نیمه شب با این غزل ها
آری ، دو باره وقت باران است بی تو
............................................:gol::cry:
 

sabahat

عضو جدید
کاربر ممتاز
مولای من!
نمی‌دانم که در کدامین سرزمین قدم می‌زنی و کدامین باد گیسوانت را شانه می‌زند؟
کدام سنگ ریزه، در زیر قدم هایت هلهله می‌کند؟
در کجای عالم، به طلوع و غروب گیتی می‌نگری؟
کدامین گوش، نجوایت را می‌شنود؟
اما، مولایم!
خوب می‌دانم که دلتنگ تو هستم؛
دلتنگ دست‌های مهربانت که روزی برای این چشمان بی فروغ نور خواهی آورد!
 

sabahat

عضو جدید
کاربر ممتاز

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی



خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی



ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی



در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی



من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی



از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی



دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی



ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

رهی معیری
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

فاضل نظری
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
اگر چه روز من و روزگار مي گذرد
دلم خوش است که با ياد يار مي گذرد

چقدر خاطره انگيز و شاد و رويايي است
قطار عمر که در انتظار مي گذرد

به ناگهانيِ يک لحظه عبور سپيد
خيال مي کنم آن تک سوار مي گذرد

کسي که آمدني بود و هست، مي آيد
بدين اميد، زمستان، بهار، مي گذرد

نشسته ايم به راهي که از بهشت اميد
نسيم رحمت پروردگار مي گذرد

به شوق زنده شدن، عاشقانه مي ميرم
دو باره زيستنم زين قرار مي گذرد

همان حکايت خضر است و چشمه ظلمات
شبي که از بَرِ شب زنده دار مي گذرد

شبت هميشه شب قدر باد و، روزت خوش
که با تو روز من و روزگار مي گذرد
 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
الا طليعه ي كوثر سفر بس است بيا
غروب غربت مادر سفر بس است بيا
بيا كه چشم به راهت نشسته خاك بقيع
به جان فاطمه ديگر سفر بس است بيا ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلها چه بي‌قرارند وقتي که توبيايي

پاييزها بهارند وقتي که تو بيايي

آن روز از اشک از اشتياق رويت


در چشم آشکارند وقتي که تو بيايي

در آسمان ملائک در عرش بي‌نهايت

همواره جشن دارند وقتي که تو بيايي

شهرم و ديارم آن شب چون کهکشاني از نو

آذين افتخارند وقتي که تو بيايي

ياران باوفايت در جاده عبورت

قرآن به دست دارند وقتي که تو بيايي

آهنگ گامهايت اي نور آسماني

پايان انتظارند وقتي که تو بيايي

در دشت سبز خضراء حتي کبوتران هم

از عشق لانه دارند وقتي که تو بيايي
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع ....شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست.... بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد..... همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست...... این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست..... ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شبست..... با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت..... تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو.... چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین...... تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم


اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم


یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم


ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم


بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازآ كه دل هنوز به ياد تو دلبر است
جان از دريچه نظرم، چشم بر در است
بازآ دگر كه سايه ديوار انتظار
سوزنده‌تر ز تابش خورشيد محشر است
بازآ، كه باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خيز اشك چو كشتي، شناور است
بازآ كه از فراق تو اي غايب از نظر
دامن ز خون ديده چو درياي گوهر است
اي صبح مهر بخش دل، از مشرق اميد
بنماي رخ كه طالعم از شب، سيه‌تر است
زد نقش مهر روي تو بر دل چنان كه اشك
آيينه‌دار چهره‌ات اي ماه منظر است
اي رفته از برابر ياران «مشفقت»
رويت به هر چه مي‌نگرم در برابر است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي عاشقان، اي عاشقان، جان مي‌رسد، جان مي‌رسد
مهري درخشان مي‌دمد، ماهي فروزان مي‌رسد
آيد نواي كاروان، بر گوش جهان كان دل ستان
تا دل ستاند زين و آن، اينك شتابان مي‌رسد
رخسار ماهش را ببين، زلف سياهش را ببين
برق نگاهش را ببين، يوسف به كنعان مي‌رسد
ساقي ببخشا جام را، از باده پر كن كام را
گو باز اين پيغام را، پيمانه گردان مي‌رسد
...رونق فزاي باغ‌ها، لطف و صفاي راغ‌ها
بر قلب عاشق، داغ‌ها، زيب گلستان مي‌رسد
بر درگهش كن بندگي، خواهي اگر پايندگي
كان رهنماي زندگي، و آن مهد عرفان مي‌رسد
مهر سحر، ماه صفا، بحر گهر، گنج وفا
آيينه ايزدنما، خورشيد ايمان مي‌رسد
يار موافق مي‌رسد، دلدار صادق مي‌رسد
قرآن ناطق مي‌رسد، محبوب يزدان مي‌رسد
كاخ وفا، قائم از او، مهر و صفا دائم از او
غرق طرب «صائم» از او، جان مي‌رسد جان مي‌رسد
 

Similar threads

بالا