بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد
طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد

مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد

بر دل آن کس که تافت یک سر مو زین حدیث
صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد

گر تف خورشید عشق یافته‌ای ذره‌شو
زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد

ماه رخا هر که دید زلف تو کافر بماند
لیک هر آنکس که دید روی تو دین‌دار شد

دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد
جان خلایق چو مرغ جمله گرفتار شد

یک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت
جان همه منکران واقف اسرار شد

باز چو زلف تو کرد بلعجبی آشکار
زاهد پشمینه پوش ساکن خمار شد

هر که ز دین گشته بود چون رخ خوب تو دید
پای بدین در نهاد باز به اقرار شد

وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو دید با سر انکار شد

روی تو و موی تو کایت دین است و کفر
رهبر عطار گشت ره زن عطار شد
 

mahdi271

عضو جدید
بیکرانه
در انتهایِ هر سفر
در آیینه،
دار و ندارِ خویش را مرور میکنم.
این خاکِ تیره، این زمین،
پاپوشِ پایِ خسته ام.
این سقفِ کوتاهِ آسمان،
سر پوشِ چشمِ بسته ام.
امّا .....خدایِ دل،
در آخرین سفر،
در آیینه به جز دو بیکرانۀ کران
به جز زمین و آسمان،
چیزی نمانده است.
گم گشته ام ،کجا؟
ندیده ای مرا؟
حسین پناهی
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد

وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد

وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي کشيد

وقتي عطش طعم تو را با اشک هايم مي چشيد

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي

چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي

يک آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتي که من عاشق شدم شيطان به نامم سجده کرد

آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي

چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
شاید هزار بار مرا گفته بودند دوست می دارمت
ولی اینبار این شبه جمله!
از زبان تو
مرا می برد تا انتهای دشت جنون
با نگاهت
با صدایت
با سکوتت
روح از کالبدم می پرد
هزار بار گفته ام تو را
همه ذرات جان دار و بی جان هستی را مقدس دوست می دارم
ولی از ندای این شبه جمله برای تو!
قلب من می رود تا به اعماق دریای خون
تو کیستی؟
تو کیستی که چنین به نامت من از خود تهی گشته ام
کالبد خاکی ام را به عزم یافتنت گم کرده ام
 

forshad

عضو جدید
گویند کسان بهشت با هور خوش است
من میگویم که اب انگور خوش است
این نقد بگیرو دست از ان نسیه بدار که اواز دهل شنیدن از دور خوش است
این می چه هرامیست که انان همه زان میجوشند
یکدسته به نابودی نامش کوشند
انان که بر عاشقان حرامش کردند
خود خلوت از ان پیاله ها مینوشند
ان عاشق دیوانه که این جهان هستی را ساخت
معشوق و شراب و می پرستی را ساخت
بی شک قدحی شراب نوشید و
از ان سر مست شد این جهان هستی را ساخت
گویند که دوزخی بود عاشق و مست....



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه تو مي پايي و نه كوه ميوه اين باغ : اندوه اندوه
گو بترواد غم تشنه سبويي تو افتد گل بويي تو
اين پيچك شوق آبش ده سيرابش كن آن كودك ترس قصه بخوان خوابش كن
اين لاله هوش از ساقه بچين پرپر شد بشود چشم خدا تر شد بشود
و خدا از تو نه بالاتر تنهاتر تنهاتر
بالاها پستي ها يكسان بين پيدا نه پنهان بين
بالي نيست آيت پروازي هست كس نيست رشته آوازي هست
پژواكي رويايي پر زد رفت شاپويي : رازي بود در زد رفت
انديشه : كاهي بود در آخور ما كردند تنهايي : آبشخور ما كردند
اين آب روان ما ساده تريم اين سايه افتاده تريم
نه تو مي پايي و نه من ديده تر بگشا مرگ آمد در بگشا
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلتنگي

گاهي چيزي است

مثل ياكريمي

كه لاي پنجره گير افتاده

گاهي

تصوير آخرين خرمالوهاي شاخه‌هاي پاييز است

دلتنگي

گاهي چيزي است

مثل حال و هواي موج‌هايي

كه به صخره مي‌خورند و

از هم مي‌پاشند



شب درياست

كه انتهايش پيدا نيست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هست شب، یک شب دم کرده و خاک،
رنگ رخ باخته است
باد، نوباوه ابر، از بر کوه،
سوی من تاخته است

هست شب، همچو ورم کرده تنی،
گرم در استاده هوا
هم از این روست نمی‌بیند اگر،
گمشده‌ای راهش را

با تنش گرم، بیابان دراز،
مرده را ماند
در گورش تنگ،
با دل سوخته من ماند

به تنم خسته که می‌سوزد،
از هیبت تب
هست شب، آری شب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در می‌گشت

هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر
هنوز در تک و پوی غمی دگر می‌گشت

سرش مدام ز شور شراب عشق خراب
چو مست دایم از آن گرد شور و شر می‌گشت

چو بی‌دلان همه در کار عشق می‌آویخت
چو ابلهان همه از راه عقل بر می‌گشت

ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می‌زیست
ز عشق بی‌دل و آرام و خواب و خور می‌گشت

هزار بارش از این پند بیشتر دادم
که گرد بیهده کم گرد و بیشتر می‌گشت

به هر طریق که باشد نصیحتش مکنید
که او به قول نصیحت کنان بتر می‌گشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هرچه گويد، جای هيچ اکراه نيست

در طريقت هرچه پيش سالک آيد، خير اوست
در صراط مستقيم ای دل، کسی گمراه نيست **

تا چه بازی رخ نمايد، بيدقی خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

اين چه استغناست يا رب، وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

صاحب ديوان ما گويی نمی‌داند حساب
کاندرين طغرا نشان حسبه للله نيست **

هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو، بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان، بدين درگاه نيست **

بر در ميخانه رفتن، کار يکرنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان، راه نيست **

هر چه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
ورنه تشريف تو بر بالای کس، کوتاه نيست

بنده پير خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شيخ و زاهد، گاه هست و گاه نيست

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربی است
عاشق دردی‌کش اندر بند مال و جاه نيست **
 

mahdi271

عضو جدید
فعل مجهول

بچه ها صبحتان بخير ، سلام

درس اول فعل مجهول است

فعل مجهول چيست ، ميدانيد؟

نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آويزي

در تهيگاه زنگ ميلغزيد

صوت ناساز آنچنان که مگر

شيشه بر روي سنگ ميلغزيد

ساعتي داد آن سخن دادم

حق گفتار را ادا کردم

تا ز اعجاز خود شوم آگاه

ژاله را زان ميان صدا کردم

ژاله ! از درس من چه فهميدي؟

پاسخ من سکوت بود و سکوت

ده ! جوابم بده کجا بودي؟

رفته بودي به عالم هپروت؟

خنده ي دختران و غرش من

ريخت بر فرق ژاله چو باران

ليک او بود غرق در حيرت خويش

خشمگين ، انتقام جو گفتم :

بچه ها گوش ژاله سنگين است

دختري طعنه زد که نه خانم

درس در گوش ژاله ياسين است

باز هم خنده ها و همهمه ها

تند و پيگير ميرسيد به گوش

زير آتش فشان ديده ي من

ژاله آرام بود و سرد و خموش

رفته تا عمق چشم حيرانم

آن دو ميخ نگاه خيره ي او

موج زن در دو چشم بي گنهش

رازي از روزگار تيره ي او

آنچه در آن نگاه می خواندم

قصه ي غصه بود و حرمان بود

ناله اي کرد و در سخن آمد

با صدايي که سخت لرزان بود

(( فعل مجهول فعل آن پدريست

که دلم را ز درد پر خون کرد

خواهرم را به مشت و سيلي کوفت

مادرم را ز خانه بيرون کرد

شب دوش از گرسنگي تا صبح

خواهر شيرخوار من ناليد

سوخت از تب ، شب برادر من

تا سحر در کنار من ناليد

از غم آن دو تن دو ديده ي من

اين يکي اشک بود و آن خون بود

مادرم را دگر نميدانم

که کجا رفت و حال او چون بود

گفت و ناليد و آنچه باقي ماند

هق هق گريه بود و ناله ي او

شسته مي شد به قطره هاي اشک

چهره ي همچو برگ لاله ي او

ناله ي من به ناله اش آميخت

که غلط بود آنچه من گفتم

درس امروز قصه ي غم توست

تو بگو من چرا سخن گفتم

فعل مجهول فعل آن پدريست

که ترا بي گناه ميسوزد

آن حريق هوس بود که در آن

مادري بي پناه مي سوزد!
 
  • Like
واکنش ها: agin

امید به امید

عضو جدید
فریدون مشیری

فریدون مشیری

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی :
از این عشق حذز کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت باد گران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
"حذر از عشق؟" ندانم
نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....
بی تو اما
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
 

امید به امید

عضو جدید
شرح پریشانی - وحشی بافقی

شرح پریشانی - وحشی بافقی

دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بي سر و ساماني من گوش كنيد
گفت و گوي من و حيراني من گوش كنيد

شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا كي؟
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي؟

روزگاري من و او ساكن كويي بوديم
ساكن كوي بت عربده جويي بوديم
عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديم
بسته سلسله سلسله مويي بوديم

كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود

نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت
سنبل پر شكنش هيچ گرفتار نداشت
اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت

اول آنكس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم​

عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
بسكه دادم همه جا شرح دلارايي او
شهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او

اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كي سر برگ من بي سروسامان دارد​

چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر
كه دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر
بر كف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر

بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود
من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود​

پيش او يار نو و يار كهن هردو يكي ست
حرمت مدعي و حرمت من هردو يكي سي
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو يكي ست
نغمه بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي ست

اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود​

چون چنين است پي كار دگر باشم به
چند روزي پي دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به

نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش​

آن كه بر جانم از او دم به دم آزاري هست
ميتوان يافت كه بر دل ز منش ياري هست
از من و بندگي من اگر اشعاري هست
بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست

به وفاداري من نيست در اين شهر كسي
بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي​

مدتي در ره عشق تو دويديم بس است
راه صد باديه درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز كشيديم بس است
اول و آخر اين مرحله ديديم بس است

بعد از اين ما و سر كوي دل آراي دگر
با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر​

تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است اين برود چون نرود

چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود​

اي پسر چند به كام دگرانت بينم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقي مجلس عام دگرانت بينم

تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
چه هوسها كه ندارند هوسناكي چند​

يار اين طايفه خانه برانداز مباش
از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حريفان دغل باز مباش

به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين نه كاري ست مبادا كه ببازي خود را​

در كمين تو بسي عيب شماران هستند
سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند
غرض اينست كه در قصد تو ياران هستند

باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري
واقف كشتي خود باش كه پايي نخوري​

گرچه از خاطر وحشي هوس روي تو رفت
وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت
با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت

حاش لله كه وفاي تو فراموش كند
سخن مصلحت آميز كسان گوش كند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای در ميان جانم و جان از تو بی‌خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی‌خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی، دل و جان از تو بی‌خبر

نقش تو در خيال و خيال از تو بی‌نصيب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی‌خبر

از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وان گه همه به نام و نشان از تو بی‌خبر

شرح و بيان تو چکنم زان که تا ابد
شرح از تو عاجز است و بيان از تو بی‌خبر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سودای تو از سرم به در می‌نرود
نقشت ز برابر نظر می‌نرود

افسوس که در پای تو ای سرو روان
سر می‌رود و بی‌تو به سر می‌نرود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلا ديدی که خورشيد از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد

زمين و آسمان، گلرنگ و گلگون
جهان، دشت شقايق گشت ازين خون

نگر تا اين شب خونين سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد

ز هر خون دلی، سروی قد افراشت
ز هر سروی، تذروی نغمه برداشت

صدای خون در آواز تذرو است
دلا اين يادگار خون سرو است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد

خبرندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد

کجا رود دل که دلبرش نيست
کجا پرد مرغ که پر ندارد

امان از اين عشق، فغان از اين عشق
که غير خون جگر ندارد

همه سياهی، همه تباهی
مگر شب ما سحر ندارد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمايل تو بديدم، نه عقل ماند و نه هوشم

حکايتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم، حکايت است به گوشم
 

سپنت دات

عضو جدید
مصافر شهر غمی
غریبی مصل خودمی
تو صورتت پر از غمه
غصه داری یه عالمه
غریبه تویه غربت نگی چی شد محبت
نگی میگن دیونه است حرفاش چه بچگونه است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر که سودای تو دارد، چه غم از سود و زيانش
نگران تو چه انديشه ز بيم دگرانش

آن پی مهر تو گيرد که نگيرد پی خويشش
وان سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش

هر که از يار تحمل نکند، يار مگويش
وان که در عشق ملامت نکشد، مرد مخوانش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست

هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست

نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمیست
 

amator-2

عضو جدید
زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
امتحان ریشه هاست
ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
زندگی چون پیچکی است
انتهایش میرسد پیش خدا...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد

چرا چون لاله، خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد

که را گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من همون تنهاترينم که دلم رو به عشق تو سپردم

تو همون اميد بودنی که به اميد تو هنوز نمردم

من همون خيلی ديوونم که هميشه عاشقت ميمونم

تو همون معشوق نابی که روز و شب اسمتو ميخونم

من همون خسته ترينم که ديگه طاقت دوريتو ندارم

تو همونی که آرزومه دست تو دست گرم تو بذارم

من همون دريای دردم که ميخوام دورت بگردم

تو همونی که اگه بخندی منم با خنده هات ميخندم

من همون عاشق ترينم که اگه بخوای واست ميميرم

تو همون فرشته نجاتی که يه روز ميای و نميذاری من بميرم

من همون بدون ماهم که حتی ستاره هم ندارم

تو همون ماه و ستارم که با تو ديگه هيچی کم ندارم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلم گرفته خدا را تو دلگشايي كن
من آمدم به اميدت تو هم خدايي كن

به بوي دلكش زلفت كه اين گره بگشاي
دل گرفته ما بين و دلگشايي كن

دلي چو آينه دارم نهاده بر سر دست
ببين به گوشه چشمي و خودنمايي كن

ز روزگار مياموز بي وفايي را
خداي را كه دگر ترك بي وفايي كن

بلاي كينه دشمن كشيده ام اي دوست
تو نيز با دل من طاقت آزمايي كن

شكايت شب هجران كه ميتواند گفت
حكايت دل ما با ني كسايي كن

بگو به حضرت استاد ما به ياد توايم
تو نيز يادي از آن عهد آشنايي كن

تواي مجلس عشاق نغمه دل ماست
بيا و با غزل سايه همنوايي كن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیزار شد از من شکسته همه کس
من مانده‌ام اکنون و همان لطف تو بس

فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان
در جمله جهان بجز تو، فریادم رس
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا