شاملو و گفته های بحث انگیزش

karo7

اخراجی موقت
از آنجاییکه 21 آذر روز تولد احمد شاملو نزدیک است تصمیم گرفتم تاپیکی با همین عنوان بزنم و مطالبی را در مورد این شاعر بزرگ را در آن قرار دهم. از دوستان عزیز هم خواهش دارم که در این راه من را همراهی کنند.

احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ ۱۲ دسامبر۱۹۲۵، در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه - درگذشته ۲ مرداد ۱۳۷۹؛ ۲۴ ژوئیه۲۰۰۰فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگ‌نویس، ادیب و مترجمایرانی است. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر الف. بامداد و الف. صبح بود.
شهرت اصلی شاملو به خاطر شعرهای اوست که شامل اشعار نو و برخی قالب‌های کهن نظیر قصیده و نیز ترانه‌های عامیانه‌است. شاملو تحت تأثیر نیما یوشیج، به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد،اما برای اولین بار درشعر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به‌صورت پیشرو سبک جدیدی را در شعر معاصر فارسی گسترش داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور یا شعر شاملویی یاد کرده‌اند. بعضی از منتقدان ادبی او را تنها شاعر موفق در زمینه شعر منثور می‌دانند.
شاملو علاوه بر شعر، کارهای تحقیق و ترجمه شناخته‌شده‌ای دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگ‌ترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامیانه مردم ایران می‌باشد. آثار وی به زبان‌های: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، زاگربی، رومانیایی، فنلاندی، ترکی ترجمه شده‌است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

karo7

اخراجی موقت
تولد و سال‌های پیش از جوانی

تولد و سال‌های پیش از جوانی

احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت که تبار او به گفتهٔ احمد شاملو در شعر من بامدادم سرانجام از مجموعهٔ مدایح بی‌صله به اهالی کابل برمی‌گشت. مادرش کوکب عراقی شاملو، و از قفقازیهایی بود که انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه، خانواده‌اش را به ایران کوچانده‌بود. دورهٔ کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامهٔ او در شهر رشت گرفته شده‌است و محل تولد در شناسنامه، رشت نوشته شده‌است.) دوران دبستان را در شهرهای خاش، زاهدان و مشهد گذراند و از همان دوران اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عامه کرد.
دوره دبیرستان را در بیرجند، مشهد و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایران‌شهر تهران خواند و به شوق آموختن دستور زبان آلمانی در سال اول دبیرستان صنعتی ثبت‌نام کرد.
تولد و سال‌های پیش از جوانی

احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت که تبار او به گفتهٔ احمد شاملو در شعر من بامدادم سرانجام از مجموعهٔ مدایح بی‌صله به اهالی کابل برمی‌گشت. مادرش کوکب عراقی شاملو، و از قفقازیهایی بود که انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه، خانواده‌اش را به ایران کوچانده‌بود[۸]. دورهٔ کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامهٔ او در شهر رشت گرفته شده‌است و محل تولد در شناسنامه، رشت نوشته شده‌است.) دوران دبستان را در شهرهای خاش، زاهدان و مشهد گذراند و از همان دوران اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عامه کرد.
دوره دبیرستان را در بیرجند، مشهد و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایران‌شهر تهران خواند و به شوق آموختن دستور زبان آلمانی در سال اول دبیرستان صنعتی ثبت‌نام کرد.
دوران فعالیت سیاسی و زندان

در اوایل دهه ۲۰ خورشیدی پدرش برای سر و سامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ژاندرمری به گرگان و ترکمن‌صحرا فرستاده شد. او هم‌راه با خانواده به گرگان رفت و به ناچار در کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. در آن هنگام در فعالیت‌های سیاسی شمال کشور شرکت کرد و بعدها در تهران دستگیر شد و به زندان شوروی در رشت منتقل گردید. پس از آزادی از زندان با خانواده به رضائیه (ارومیه) رفت و تحصیل در کلاس چهارم دبیرستان را آغاز کرد. با به قدرت رسیدن پیشه‌وری و جبهه دموکرات آذربایجان به هم‌راه پدرش دستگیر شد و دو ساعت جلوی جوخه آتش قرار گرفت تا از مقامات بالا کسب تکلیف کنند. سرانجام آزاد شد و به تهران بازگشت و برای همیشه ترک تحصیل کرد.
ازدواج اول و چاپ نخستین مجموعهٔ شعر

شاملو در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) با اشرف‌الملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار فرزند او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام آهنگ‌های فراموش شده به چاپ رسید و هم‌زمان کار در نشریاتی مثل هفته نو را آغاز کرد.
در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار قطع نامه را به چاپ رساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده داشت.
دستگیری و زندان



از راست به چپ: هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی،نیما یوشیج، احمد شاملو، مرتضی کیوان
در سال ۱۳۳۲ پس از کودتای ۲۸ مرداد با بسته شدن فضای سیاسی ایران مجموعه اشعار آهن‌ها و احساس توسط پلیس در چاپخانه سوزانده می‌شود و با یورش ماموران به خانه او ترجمهٔ طلا در لجن اثر ژیگموند موریس و بخش عمدهٔ کتاب پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشتهٔ خودش و تمام یادداشت‌های کتاب کوچه از میان می‌رود و با دستگیری مرتضی کیوان نسخه‌های یگانه‌ای از نوشته‌هایش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بی‌آفتاب توسط پلیس ضبط می‌شود که دیگر هرگز به دست نمی‌آید. او موفق به فرار می‌شود اما پس از چند روز فرار از دست ماموران در چاپخانهٔ روزنامه اطلاعات دستگیر شده، به عنوان زندانی سیاسی به زندان موقت شهربانی و زندان قصر برده می‌شود. در زندان علاوه بر شعر به نوشتن دستور زبان فارسی می‌پردازد و قصهٔ بلندی به سیاق امیر ارسلان و ملک بهمن می‌نویسد که در انتقال از زندان شهربانی به زندان قصر از بین می‌رود[۹]. و در ۱۳۳۴ پس از یک سال و چند ماه از زندان آزاد می‌شود.
ازدواج دوم و تثبیت جایگاه شعری

در ۱۳۳۶ با طوسی حائری ازدواج می‌کند (دومین ازدواج او نیز مانند ازدواج اول مدت کوتاهی دوام می‌آورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰ از همسر دوم خود نیز جدا می‌شود.) در این سال با انتشار مجموعه اشعار هوای تازه خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت می‌کند. این مجموعه حاوی سبک نویی است. در سال ۱۳۳۹ مجموعه شعر باغ آینه منتشر می‌شود. معروف‌ترین ترانه‌های عامیانه معاصر هم‌چون پریا و دخترای ننه دریا در این دو مجموعه منتشر شده‌است. در سال ۱۳۳۶ به کار روی اشعار ابوسعید ابوالخیر، خیام و باباطاهر روی می‌آورد. پدرش نیز در همین سال فوت می‌کند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جملهٔ برگه‌های تحقیقاتی کتاب کوچه را رها می‌کند.
فعالیت‌های سینمایی و تهیه نوار صوتی

در سال ۱۳۳۸ شاملو به اقدام جدیدی یعنی تهیه قصه خروس زری پیرهن پری برای کودکان دست می‌زند. در همین سال به تهیه فیلم مستند سیستان و بلوچستان برای شرکت ایتال کونسولت نیز می‌پردازد. این آغاز فعالیت سینمایی جنجال‌آفرین احمد شاملو است. او بخصوص در نوشتن فیلمنامه و دیالوگ‌نویسی فعال است. در سال‌های پس از آن و به‌ویژه با مطرح شدنش به عنوان شاعری معروف، منتقدان مختلف حضور سینمایی او را کمرنگ دانسته‌اند. خود او می‌گفت: «شما را به خدا اسم‌شان را فیلم نگذارید.» و بعضی شعر معروف او دریغا که فقر/ چه به آسانی/ احتضار فضیلت است را به این تعبیر می‌دانند که فعالیت‌های سینمایی او صرفاً برای امرار معاش بوده‌است.[۱۰] شاملو در این باره می‌گوید: «کارنامهٔ سینمایی من یک جور نان خوردن ناگزیر از راه قلم بود و در حقیقت به نحوی قلم به مزدی!»[۱۱] برخی فیلمنامه فیلم «گنج قارون» را که در سال‌های میانی دهه ۴۰ سینما را از ورشکستگی نجات داد منتسب به شاملو می‌دانند. استفادهٔ فراوان از امکانات زبان محاوره در گفت‌گوهای گنج قارون می‌تواند دلیلی بر این مدعا باشد.[۱۲]
در سال ۱۳۳۹ با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری ادارهٔ سمعی و بصری وزارت کشاورزی را تأسیس می‌کند و به عنوان سرپرست آن مشغول به کار می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

karo7

اخراجی موقت
آشنایی و ازدواج با آیدا سرکیسیان

آیدا سرکیسیان یا آیدا شاملو با نام واقعی ریتا آتانث سرکیسیان آخرین همسر احمد شاملو است و در شعرهای شاملو، به ویژه در دو دفتر آیدا، درخت و خنجر و خاطره و آیدا در آینه به عنوان معشوقهٔ شاعر، جلوه‌ای خاص دارد. شاملو درباره تأثیر فراوان آیدا در زندگی خود به مجله فردوسی گفت: «هر چه می‌نویسم به خاطر اوست و به خاطر او... من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکرده‌بودم پیدا کردم».[۱۳]
شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا می‌شود. این آشنایی تأثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. در این سال‌ها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر می‌برد[۱۴] و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیت‌های ادبی او آغاز می‌شود.
آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند و تا آخر عمر در کنار او زندگی می‌کند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌های آیدا در آینه و لحظه‌ها و همیشه را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌یی به نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون می‌آید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز می‌شود.
آیدا شاملو در برخی کارهای احمد شاملو مانند مجموعه کتاب کوچه با او همکاری داشت و سرپرست این مجموعه بعد از وی می‌باشد.[۱۳]
در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه را به عهده می‌گیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل می‌شود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز در می‌آید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز می‌کند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید.
در اسفند ۱۳۵۰ شاملو مادر خود را نیز از دست می‌دهد. در همین سال به فرهنگستان زبان ایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال در فرهنگستان باقی ماند.
سفرهای خارجی

شاملو در دهه ۱۳۵۰ نیز به فعالیت‌های گسترده شعر، نویسندگی، روزنامه نگاری (از جمله همکاری با کیهان فرهنگی و آیندگان)، ترجمه، سینمایی (از جمله تهیه گفتار برای چند فیلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر) و شعرخوانی خود (از جمله در انجمن فرهنگی کوته و انجمن ایران و امریکا) ادامه می‌دهد. در ضمن سه ترم به تدریس مطالعه آزمایشگاهی زبان فارسی در دانشگاه صنعتی مشغول می‌شود. در ۱۳۵۱ به علت معالجه آرتروز شدید گردن به پاریس سفر می‌کند تا زیر عمل جراحی گردن قرار گیرد. سال بعد، ۱۳۵۲، مجموعه اشعار ابراهیم در آتش را به چاپ می‌رساند. در ۱۳۵۴ دانشگاه رم از او دعوت می‌کند تا در کنگره نظامی گنجوی شرکت کند و از همین رو عازم ایتالیا می‌شود. در همین سال دعوت دانشگاه بوعلی برای سرپرستی پژوهشکدهٔ آن دانشگاه را می‌پذیرد و به مدت دو سال به این کار اشتغال دارد.
در ۱۳۵۵ انجمن قلم و دانشگاه پرینستون از او برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت می‌کنند و از همین رو عازم ایالات متحده آمریکا می‌شود. در این سفر او به سخنرانی و شعرخوانی در بوستون و دانشگاه برکلی می‌پردازد و پیشنهاد دانشگاه کلمبیای شهر نیویورک برای تدوین کتاب کوچه را نمی‌پذیرد. در ضمن با شاعران و نویسندگان مشهور جهان همچون یاشار کمال، آدونیس، البیاتی و وزنیسینسکی از نزدیک دیدار می‌کند. این سفر سه ماه به طول می‌کشد و شاملو سپس به ایران باز می‌گردد.
هنوز چند ماه نگذشته که او دوباره به عنوان اعتراض به سیاست‌های دولت ایران، کشور را ترک می‌کند و به آمریکا سفر می‌کند و یک سالی در آنجا زندگی می‌کند و در این مدت در دانشگاه‌های مختلفی سخنرانی می‌کند. در ۱۳۵۷ او از آمریکا به بریتانیا می‌رود و در آنجا مدتی سردبیری هفته‌نامه «ایرانشهر» در لندن را به عهده می‌گیرد.[۲]
انقلاب و بازگشت به ایران

با وقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی، شاملو تنها چند هفته پس از پیروزی انقلاب به ایران باز می‌گردد. در همین سال انتشارات مازیار اولین جلد کتاب کوچه را در قطع وزیری منتشر می‌کند. شاملو در ضمن به عضویت هیات دبیران کانون نویسندگان ایران در می‌آید و به کار در مجلات و روزنامه‌های مختلف می‌پردازد. او در ۱۳۵۸ سردبیری هفته‌نامه کتاب جمعه را به عهده می‌گیرد. این هفته‌نامه پس از انتشار کمتر از چهل شماره توقیف می‌شود.
شاملو در این سال‌ها مجموعه اشعار سیاسی خود را با صدای خود می‌خواند و به صورت مجموعهٔ کتاب و نوار صوتی کاشفان فروتن شوکران منتشر می‌کند. از جمله اشعار این مجموعه مرگ وارطان است که شاملو اشاره می‌کند تنها برای فرار از اداره سانسور مرگ نازلی نام گرفته بوده‌است و در واقع برای بزرگداشت وارطان سالاخانیان، مبارز مسیحی ایرانی به نقل قول از مادرش در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایرانی، بوده‌است.
از ۱۳۶۲ با بسته‌تر شدن فضای سیاسی ایران چاپ آثار شاملو نیز متوقف می‌شود. هر چند خود شاملو متوقف نمی‌شود و کار ترجمه و تالیف و سرودن شعر را ادامه می‌دهد در این سال‌ها به‌ویژه روی کتاب کوچه با هم‌کاری همسرش آیدا مستمر کار می‌کند و ترجمهٔ رمان دن آرام را نیز پی‌می‌گیرد. تا آن که ده سال بعد ۱۳۷۲ با کمی‌بازتر شدن فضای سیاسی ایران آثار شاملو به صورت محدود اجازه انتشار می‌گیرد.
۱۳۶۷ به آلمان سفر می‌کند تا به عنوان میهمانِ مدعوِ دومین کنگرهٔ بین‌المللی ادبیات: اینترلیت ۲ تحت عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور در این کنگره شرکت کند. در این کنگره نویسندگانی از کشورهای مختلف حضور داشتند از جمله عزیز نسین، دِرِک والکوت، پدرو شیموزه، لورنا گودیسون و ژوکوندا بِلی. عنوان سخنرانی شاملو در این کنگره «من دردِ مشترکم، مرا فریاد کن!» بود. در ادامه این سفر دعوت انجمن جهانی قلم (Pen) و دانشگاه یوته‌بوری به سوئد و ضمن اجرای شب شعر با هیئت ریسهٔ انجمن قلم سوئد نیز ملاقات می‌کند.
۱۳۶۹ برای شرکت در سیرا ۹۰ توسط دانشگاه UC برکلی به عنوان میهمان مدعو به آمریکا سفر کرد. سخنرانی وی به نام «نگرانی‌های من» و «مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ.» واکنش گستردهٔی در مطبوعات فارسی زبان داخل و خارج کشور داشت و مقالات زیادی در نقد سخنرانی شاملو نوشته شد. در این سفر دو عمل جراحی مهم روی گردن شاملو صورت گرفت با این حال چندین شب شعر توسط وی برگزار شد و ضمنا به عنوان استاد میهمان یک ترم در دانشگاه UC برکلی دانشجویان ایرانی به (زبان، شعر و ادبیات معاصر فارسی) را نیز تدریس کرد و در همین موقع ملاقاتی با لطفی علی‌عسکرزاده ریاضی‌دان شهیر ایرانی داشت.
سال ۱۳۷۰ بعد از سه سال دوری از کشور به ایران بازگشت.
سرانجام

سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره می‌گویید: «راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است.» از سوی دیگر اجازه هیچ‌گونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمی‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها در توقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش می‌داد و با شدت گرفتن بیماری مرض قندش، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایران‌مهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شب‌های دردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سال‌ها کار ترجمه و به‌خصوص تدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گه‌گاه از او شعر یا مقاله‌ای در یکی از مجلات ادبی منتشر می‌شد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری در شیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوهٔ نگارش خط فارسی فعالیت کرد و تمام آثار جدید یا تجدید چاپ شده‌اش را با این شیوه منتشر کرد.
سرانجام احمد شاملو در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ درگذشت. پیکر او در روز پنج شنبه 6 مرداد از مقابل بیمارستان ایرانمهر و با حضور دهها هزار نفر از علاقه مندان وی تشییع شد. انجمن قلم سوئد، انجمن قلم آلمان، چند انجمن‌ داخلي و برخي محافل سياسي پيام‌هاي تسليتي به مناسبت درگذشت وی در اين مراسم ارسال داشتند
 

karo7

اخراجی موقت
نظرات شاملو درباره حافظ، فردوسی و تاریخ ایران

نظرات شاملو درباره حافظ، فردوسی و تاریخ ایران

شاملو دست به تصحیح دیوان حافظ زد و کتاب خود را با عنوان حافظ شیراز منتشر کرد. امروز این کتاب در نزد خوانندگان به حافظ شاملو مشهور است. در مقدمه این کتاب، شاملو روش تصحیح و اصول کار خود را بیان کرده‌است، به مشکلات و تحریف‌های موجود در دیوان حافظ اشاره کرده و در اینکه حافظ یک عارف مسلک بوده شک کرده و جایی می‌نویسد شاید رندی یک لاقبا و ملحد بوده‌است.
قابل ذکر است که این نظر هم با نظریات دینداران، و هم کسانی که از زاویهٔ غیر دینی به غزلیات حافظ نگریسته‌اند، تناقض دارد. به طور مثال، حتی داریوش آشوری نیز در کتاب «عرفان و رندی در شعر حافظ»، حافظ را یک عارف می‌داند.
تصحیح شاملو از دیوان حافظ مورد نقد بسیاری از حافظ پژوهان، از جمله بهاءالدین خرمشاهی قرار گرفته‌است.

مرتضی مطهری در کتابی با عنوان تماشاگه راز ادعای شاملو بر تحریف دیوان حافظ و دست بردن در ترتیب ابیات را، بدون اینکه نامی از شاملو ببرد، مردود دانسته‌است. مقدمهٔ حافظ شیراز شاملو پس از انقلاب در ایران اجازه چاپ نیافت و این کتاب بدون مقدمه منتشر گردید.
وی در سال ۱۳۵۰، در کنگرهٔ جهانی حافظ و سعدی در شیراز، گفت و گویی بحث برانگیز با روزنامه کیهان داشت.

نظرات شاملو درباره فردوسی و تاریخ ایران

در سال ۱۳۶۹ به دعوت «مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران» ـ سیرا (CIRA) ـ جلساتی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا برگزار شد که هدف آن، بررسی هنر و ادبیات و شعر معاصر فارسی بود. سخنران یکی از این جلسات احمد شاملو بود، که وی با ایراد سخنانی پیرامون شاهنامه به مباحث زیادی دامن زد. شاملو این سخنرانی را در نقد روش روشنفکری ایرانی و مسوولیت‌های آن ایراد کرده و با طرح سوالی فرهیختگان ایرانی خارج از کشور را به اندیشه و یافتن پاسخ برای اصلاح و آینده ایران فرا خواند.
اظهار نظر شاملو درباره تاریخ ایران پیشاپیش در کتاب جمعه، در پانویس نوشتاری که قدسی قاضی‌نور درخصوص حذف مطالبی از کتاب‌های درسی پس از انقلاب به رشته تحریر درآورده بود، به چاپ رسیده بود ولی واکنش نسبت نه آنها، بعد از سخنرانی در دانشگاه برکلی نمایان شد.
برخی از معاصران در دوران حیات شاملو او را علناً و مستقیماً دربارهٔ نظراتی که در دانشگاه برکلی در مورد فردوسی و تاریخ ایران بیان کرده بود، مورد انتقاد قرار دادند. فریدون مشیری و مهدی اخوان ثالث از این دست بودند.
 
آخرین ویرایش:

karo7

اخراجی موقت

دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند...
روزگار غریبی ست نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذر گاه مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی ست نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته ست
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
احمد شاملو
 

karo7

اخراجی موقت
اولين یاداشت احمد شاملو در مقام سردبیر کتاب جمعه

اولين یاداشت احمد شاملو در مقام سردبیر کتاب جمعه

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزهای سیاهی در پیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقا عمری دراز نمی تواند داشت. از هم اکنون نهاد تیره ی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه ی خود را بر زمینه ئی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاورد های مدنیت و فرهنگ و هنر می جوید.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اين چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق زده هر اندیشه ی آزادی را دشمن می دارند و کامگاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می کوشد پایه های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه ها و هجوم علنی به هسته های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور بر داشته، کشتار همه ی متفکران و آزاد اندیشان جامعه است. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اکنون ما در آستانه ی توفانی روبنده ایستاده ایم. باد نماها ناله کنان به حرکت درآمده اند و غباری طاعونی از آفاق بر خاسته است. می توان به دخمه های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی کند. هر فریادی آگاه کننده است، پس از حنجره های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده اند. بگذار لطمه ئی که بر اینان وارد می آید نشانه ئی هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق های ساکن این محدوده ی جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است.[/FONT]
 

karo7

اخراجی موقت
گزیده ای از وصیت نامه احمد شاملو

گزیده ای از وصیت نامه احمد شاملو

به نام اهورای پاک



پس از من تا ايران زنده است بر مرگ من اشك مريزيد. با يك پرچم ايران كفن ام كنيد و به سنگ مزارم بنويسيد
زير اين توده ي خاك ، ميان استخوان هائي كم و بيش پوسيده ، هنوز دلي به عشق ايران مي تپد. پس اين جا تاملي كن و بر خفته به يادي منتي گذار
معبود من ايران ، ايمان من ايران ، خداي من ايران ، آري آري همه چيز من ايران بود. - پس اگر مي خواهي براي آرامش روح من دعائي بخواني ، وبدين گونه مرا تا زير بار سنگين معاصي خويش از پا در نيافتم نيروئي ببخشي ،به عظمت ايران دعائي كن : بگو ((ايران پاينده باد!)) و بخواه كه ايران پاينده بماند، تا چون خواستي بتواني كه براي پاينده گي ي ايران فداكاري كني
آري هميشه بگو ((پاينده باد ايران !))... با زبان بگو، با قلب بخواه ، و با عمل بنما كه ايران را پاينده مي خواهي
 

karo7

اخراجی موقت
نوشته رضا براهنی در نشریه شهروند در مورد سنگ قبر زنده یاد احمد شاملو

نوشته رضا براهنی در نشریه شهروند در مورد سنگ قبر زنده یاد احمد شاملو

تخریب مزار شاملو، خبر ترسي است مخفي از صاحب مزار، از كسي كه آن زير آرميده؛ و نيز خبر غبطه بردن زنده بر مرده است. غبطه بر اين كه اين روزهاي پليد معاصر بگذرند و با آن ها استخوان هاي صاحبان قدرت جمله آرد شود، و آن صدا بماند و بخواند؛ هنوز خوانده شود؛ هنوز بخوانندش. گيرم از سوزش رشك خاكستر آن آرامگاه را به چهار گوشه ي كره ي خاكي پاشيدي؛ گيرم استخوان ها را تاخت زدي و به ثمن بخس فروختي. راز اين نكته را بگو كه چرا او مي ماند، به رغم آن كه از خود قدرتي ندارد؛ و تو مي ميري، به رغم آن كه قدرت سراسر يك ملك به هزار حيله و خدعه به زير پاي تو مانده است.
قانون تو چيزي ست؛ قانون او چيزي ديگر. شما دو تا بر دو زمين متفاوت گام مي زنيد. دو آسمان متفاوت بر شما نظارت دارند. كسي كه در تاريكي با كلنگ مي آيد، با كسي كه در روشنايي با قلم مي آيد، فرزندان قلمرو واحد نيستند. يكي پنجره ها را مي بندد، شاخه ها را مي شكند، جهان را تاريك مي خواهد. ديگري آن زن را به كنار پنجره مي خواند، آسمان را از برابر چهره و موهاي آزاد او عبور مي دهد و دشت هاي خنك را در برابر باران ها مي گستراند. جان شاعر در جايي ديگر است، و نه در نامي كه تو با كلنگ به جان آن افتاده باشي. اگر در هر دقيقه هزار بار بميرد، باز هم باقي است، در هر ثانيه و هر دقيقه؛ و نه حتي هميشه در قلب مردم عامي، كه ممكن است ندانسته تن به تخريب سنگ قبر شاعر در داده باشند. ترازو به دستاني هستند كه از راه مي رسند، پياپي از راه مي رسند تا سرشت رواني را سبك سنگين كنند كه هستي اش را ايثار زبان مي كند، حتي از پس مرگ، كه شاعر اگر شاعر است، روان و زبانش به حس مرگ آلوده نيست. و واي بر شما كه چنان خواهيد سوخت كه انگار هرگز نبوده ايد.
حتي اگر ما در روز روشن گرد هم آييم تا نگذاريم شما سنگ قبر را تاراج كنيد، باز هم كفتاران شما تاريكي ذهن خود را دارند، و ظلمت شب، شب گورستان را؛ و در تاريكي جهان هر كاري از دست شما برمي آيد. كابوس آن تاريكي تا ابد با ماست. اما آنچه از شما برنمي آيد، پذيرفتن اين حقيقت روشن تر از روز است كه به معيارهاي آن فرزندان شما در آينده دست خواهند يافت و نفرين تان خواهند كرد كه شما در زمان خود رخصت آن را نداديد كه جرعه اي آب گوارا از گلوي شاعر و همگنانش پايين رود. مي توانستيد از زنده ي شاعر لذت ببريد. لايقش نبوديد. و چه انتقامي شاعر از شما گرفته است. در زمان حياتش جرأت نكرديد دست به سويش دراز كنيد، حال به ناخن تيشه چهره ي مزارش مي خراشيد. چه پوزخندي از پس مرگ نثار ريشتان مي كند. شما تنها جرأت آن را داريد كه ترس خود را نشان دهيد. پس بشتابيد خاك تنش را غربال كنيد. نه باكي هست، نه غبني. هر ذره اش چشم كودكان شما را به شقاوت شما خواهد گشود. يقين برخاسته از شعر است كه چشم كور را به سوي نور مي چرخاند. بيمارستاني به وسعت يك كشور خواسته ايد ـ شاعر به تيمار كردن روان جهان برخاسته است. اگر تو از خرد و جستجوي بيزاري/ نه مردمي و ز تو ما به جمله بيزاريم حقارت را ببين كه در عصري كه يك عربده جوي جهاني به كشتن خلايق برخاسته، چاقودار محلي به نيش دندان نوچه اش نام احمد شاملو را از يك سنگ مي كند. غبطه خوردن زنده بر مرده را ببين. مرده اين را پيشاپيش ديده بود. زنده حالا هم نمي بيند. صداي شاعر از زير خاك و از پس قرون، به صداي شاملو به گوش مي رسد:
آب و هواي فارس عجب سفله پرور است
كو همرهي كه خيمه از اين خاك بركنم
حيف است بلبلي چو من اكنون در اين قفس
با اين لسان عذب كه خامش چو سوسنم
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
...
"- دريغا
اي کاش اي کاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
در کار در کار در کار
مي‌بود!"
شادي اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکيدن خود را در تالار خاموش کهشکان
بي خورشد-
چون هرّست آوار دريغ
مي‌شنيد:
"-کاش‌کي کاش‌کي
داوري داوري داوري
در کار در کار درکار در کار..."
اما داوري آن سوي در نشسته است، بي‌رداي شوم قاضيان
ذاتش درايت و انصاف
هيئتش زمان.-
و خاطرات تا جوادان جاويدان در گذرگاه ادوار داوري خواهد شد.

بدرود!
بدرود! (چنين گويد بامداد شاعر )
رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ي اجبار
شادمانه و شاکر!

از بيرون به درون آمدم:
از منظر
به نظاره به ناظر.-
نه به هيئت گياهي نه به هيئت پروانه‌اي نه به هيئت سنگي نه به هيئت برکه‌اي،-
من به هيئت "ما" زاده شدم
به هيئت پر شکوه انسان
تا در بهار گياه به تماشاي رنگين‌کمان پروانه بنشينم
غرور کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم
تا شريطه‌ي خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت
خويش معنا دهم
که کارستاني از اين دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آب‌شار
بيرون است.

انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود:
توان دوست داشتن و دوست‌داشته شدن
توان شنفتن
توان ديدن و گفتن
توان انده‌گين و شادمان شدن
توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سويداي جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه‌ناک فروتني
توان جليل به دوش بردن بار امانت
و توان غم‌ناک تحمل تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي‌ي عريان.

انسان دشواري وظيفه است.

دستان بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان در بر کشم
هر نغمه و هرچشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه ديگر
هر قله و هر درخت و هر انسان ديگر را.
رخصت زيستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم، دست و دهان‌بسته
گذشتيم
و منظر جهان را
از رخته‌ي تنگ‌چشمي‌ي حصار شرارت ديديم و
اکنون
آنک درِ کوتاه بي‌کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر!-

دالان تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپشت مي‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ‌ کم نداشت.

به جان منت پذيرم و حق‌گزارم!
(چنين گفت بامداد خسته!)
 

karo7

اخراجی موقت
شاملو در يکي از روزهاي آوريل، چيزي حدود هيجده سال پيش، در دانش گاه برکلي سخن راني مي کند که بعدها عنوان «نگراني هاي من» را به خود مي گيرد. عنواني که در گرد و غبار تبليغات اين سال هاي اخير فراموش شده و سخن راني ي برکلي بيش تر به ناسزاهاي شاملو به فردوسي، به شاهنامه، به فرهنگ «پارسي»، زير پا گذاشتن ارزش هاي ملي و ده ها و بل صدها تغيير نام داده و اين چنين در اذهان باقي مانده. متن سخن راني شاملو به وسيله ي مرکز پژوهش و تحليل مسائل ايران در نيوجرسي آمريکا منتشر مي شود. گفته ي شاملو «دوستان خوب من! کشور ما به راستي کشور عجيبي است!» شکل عيني مي گيرد. شاملو آماج حملات قرار مي گيرد. هر کس از فرصتي که دست داده استفاده اي مي کند. تصفيه حساب هاي فکري، ايدئولوژيک، ادبي و غير ادبي به اوج خودش مي رسد. فردوسي و «شاه»نامه که مدتي است نفي بلد شده اند، دوباره بر سر زبان ها مي افتد، کتاب هاي درسي که چند سالي است شاهنامه را به دور انداخته، دوباره رستم و سهراب را در خود جاي مي دهد، کنگره ي بزرگ داشت فردوسي ترتيب داده مي شود، و هم زمان، محاکمه ي شاملو هم آغاز مي شود. شاملو در سخن راني اش مي گويد :«تبليغات رژيم ها از همين خاصيت تعصب ورزي توده هاست که بهره برداري مي کنند، دست کم براي ما ايراني ها اين گرفتاري بسيار محسوس است». چيزي که قابل توجه است، اين است که متن سخن راني شاملو هيچ وقت به طور کامل در ايران منتشر نمي شود. «معلمان اخلاق» تکه هايي از سخن راني را با سوء نيتي عجيب نقل مي کنند. با آب و تاب از ايران و فردوسي و پارس و آريا سخن ساز مي کنند و شاملو را دشمن آن عظمت چندين هزار ساله معرفي مي کنند. صحبت هاي شاملو در آن سخن راني، همان «نگراني ها»ي او، از جمله سخناني است که تاريخ اش نگذشته، و هنوز گذشته نشده. حرف امروز است، و حرف فرداست، وقتي که مي گويد:«تاريخ ما نشان مي دهد که اين توده حافظه ي تاريخي ندارد. حافظه دسته جمعي ندارد.». سخن راني شاملو که مي بايست يک سخن راني ماندگار باشد، که همان «توده» را آگاه کند، به هجو گرفته شد، عليه خود شاملو استفاده شد، و چند سطري از آن با استدلال هاي صرفاً متعصبانه و شديداً ايدئولوژيک (و نه علمي) توده را راضي کرد که شاملو را در تضاد با فردوسي و شاهنامه و ايران ببيند و ديگر حتا به صرافت نيافتد که خودش به دنبال اصل مطلب برود و ببيند که قضيه واقعاً چه بوده، چه گفته شده. شاملو دقيقاً هشدار داده بود که نبايد «دربست» همه چيز را پذيرفت، و اتفاقا" توده «درس هاي اخلاق» اخلاقيون را دربست پذيرفت.
 

paras2

عضو جدید
ماهی

ماهی

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.


آه ای یقین گمشده،ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافی ام ،اینک!به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!


من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو،چون خزه به هم

من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
"_آه ای یقین یافته،بازت نمی نهم!"

«تقديم به روح استاد شاملو)
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغ ایینه

باغ ایینه

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تاک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.

*******
میلاد شاملو . بزرگ مرد عرصه شعر وادب . بر همه شاملو دوستان مبارک......:gol:
 

karo7

اخراجی موقت
«این را به یقین می‌گویم که «بامداد» از مرگ تواناتر است. صبح را مرگ خاموش نمی‌تواند کرد. غیبت شبانه‌اش، تنها فرصتی است کوتاه که در اعماق ظلمت تا فردا منتظر بمانیم اندیشناک، که دنیا بی روشنی او چه ملال‌انگیز است!»
  • جواد مجابی، مؤلف کتاب «شناخت‌نامهٔ شاملو» به‌مناسبت بزرگداشت احمد شاملو در لندن
«شاملو حماسه‌پرداز انسان پویا و مقاوم و مهربان این سرزمین است. شاعر این مردم خاموش اما بیناست که فرهنگ و بصیرت‌اش را در شعر و اسطوره از دستبرد یورش‌گران تاریخ ایمن داشته‌است. او با اعتلای زبان ادبی مکتوب در شعرش، هوشمندانه به ضرورت گسترش طبیعی این زبان ادبی به مدد زبان جاری مردم آگاهی یافت و شعرش را با ژرف‌کاوی در طول و عرض زبان فارسی، تا حد اعجاز آفرینش‌گری، ترکیب تقلیدناپذیری بخشید.»
  • جواد مجابی، مؤلف کتاب «شناخت‌نامهٔ شاملو» به‌مناسبت بزرگداشت احمد شاملو در لندن
«شعر منثور یا سپید که هنوز هم فقط و فقط در شاملو و کارهای او قابل مطالعه‌است، شعری است که می‌کوشد موسیقی بیرون شعر را به‌یک سوی نهد و چندان از موسیقی معنوی و گاه موسیقی کناری کمک بگیرد که ضعف خود را از لحاظ نداشتن موسیقی بیرونی، جبران کند. اما از توفیق این‌گونه شعر، به جز در کارهای درخشانی از احمد شاملو، هنوز مورد تردید است.»
 

karo7

اخراجی موقت
نمی‌توانست زیبا نباشد

نمی‌توانست زیبا نباشد

این نوشتار توسط آقای شهاب مقربین نوشته شده و به طور کامل با نظرات شخصی من در مورد شاملو یکسان نمی باشد.

و در این گفتگوی با خویش‏، با تردید به خود می‌گوید: «نكند در خلوت بی تعارفِ خویش با خود گفته باشد: ”- ای لعنت ابلیس، بر تو بامداد پُر تلبیس باد!/ می‌بینی كه نیامِ پُرتكلف نام‌آوری دغل‌كارانه‌ات حتا/ از شمشیر چوبین كودكان حلب‌آباد نیز/ بی بهره‌تر است؟“» ٢
و به ‌این ترتیب، در گذشته و در كارنامه‌ی خود تأمل می‌كند. آن‌چه ذهن او را در این «واپسین مجال سخن» درگیر می‌كند، «مرگ» نیست، - اگرچه در چند گامی آن، «در آستانه»‌اش ایستاده‌است،ـ تردید و دلواپسی است كه: «هر آن‌چه می‌توانستم گفته باشم، گفته‌ام؟»
اصولا ً «مرگ» هیچ‌گاه مسئله‌ی ذهنی شاملو نبوده‌است و هرجا که از مرگ سخن می گوید، برای برجسته تر کردن زندگی و جلوه ها و مظاهر آن است.
« هرگز از مرگ نهراسیده ام/ اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود/ هراس من – باری-همه از مردن در سرزمینی ست/ که مزد گورکن/ از آزادی آدمی/ افزون باشد...» ٣
و حتا در شعرِ «در آستانه» كه به‌طور مستقیم به این مقوله می‌پردازد و شعر، تلقی روشنِ او از «مرگ» است، می گوید:
«رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار/ شادمانه و شاكر» ٤
او به‌راحتی از كنار «مرگ» عبور می‌كند، اما از گذشته‌اش نمی‌تواند به سادگی گذر كند. مردی كه در بیش از نیم قرن از عمر پر تلاش خود، در پنج عرصه‌ی مختلف، (شعر، فرهنگِ عامه، ترجمه، روزنامه‌نگاری، و پژوهش در متون)، كارها كرد كارستان، (كه برای رسیدن به جایگاهی كه شاملو رسید، هر یك به تنهایی عمری می‌طلبد) و از این میان، دست كم در دو زمینه‌ی «شعر» و «فرهنگ عامه» بالاترین جایگاه را در دوران معاصر، نصیب خود كرد و در دو عرصه‌ی «ترجمه» و «روزنامه‌نگاری» از خود یادگارهای به یاد ماندنی به جا گذاشت، بیشترین نگاه‌ها را معطوف به خود كرد و بیشترین تأثیر را بر نسل ِ بعد از خود گذاشت، با این همه، در گذشته‌ی خود با تردید نگاه می‌كند كه: «...در واپسین مجال سخن/ هر آن‌چه می‌توانستم گفته باشم، گفته‌ام؟»
او در همین شعر، با وامی از «برشت»، از او نیز پا را فراتر می‌گذارد: «زمانه‌ای‌ست كه/ آری/ كوته بانگی الكنان نیز/ لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ـ» ٥
برای او چه چیز از آن همه اهمیت برخوردار بوده كه به خاطرش تمام كارنامه‌ی خویش را زیر سئوال می‌كشد و این كدام بانگ بلند است كه خود را این‌چنین موظف به بركشیدنش می‌داند؟ یک بررسی کوتاه در نوشته ها و مصاحبه های او، پاسخ ما را به روشنی خواهد داد:
او در نامه‌ای اعتراض‌آمیز به بنگاه سخن پراكنی «بی بی سی» (در سال ١٣٥٧)، با برخوردی تند به تقاضای آن بنگاه، مبنی بر حذف بخشی از مصاحبه‌اش كه سرانجام اجازه نداد با سانسور پخش شود، می‌نویسد: «... از سوی سازمان شما به من پیشنهاد شد «عجالتا ً» فقط آن قسمت از مصاحبه كه مربوط به شخص من و سوابق ادبی من است «به طور مستقل» پخش بشود و باقی مصاحبه را بگذارند «برای بعدها»! (گیومه‌ها و علامت تعجب از شاملوست.)- كه جواب مرا قبلاً هم شنیده بودند: اولاً كه سوابق ادبی ناچیز من برای خودم هم اسباب خجالت است. ثانیا كدام ایرانی، فاتحه‌ی بی الحمد می‌خواند برای «سوابق ادبی» آن خروسِ بی محلی كه در برابر جنازه‌های غرقه به خون هزاران بی گناهی كه در خیابان‌های وطن گریان من به خاك افتاده‌اند، تعداد كتاب‌هایش را بشمارد یا از افتخارات شعری و فعالیت‌های تحقیقی خود سخن بگوید؟- پاسخ من این بود كه قسمت سیاسی مصاحبه را پخش كنند و قسمت ادبی‌اش را به سطل خاكروبه بیندازند...» ٦
البته ـ نیازی به گفتن نیست كه ـ برای ما، امروز و حتا آن روز نیز، آن سوابق ادبی «ناچیز!»، نه اسباب خجالت، كه موجب افتخار، و جای آن، نه در سطل خاكروبه، كه بر سر و چشم و در دل ما بوده و هست. اما یقینا ً شاملو هم شكسته نفسی نكرده است و اصولا ً ابراز ِ فروتنی‌هایی این‌چنینی در شخصیت او نمی‌گنجید. بلكه این حرف‌ها ریشه در جهان بینی شاملو دارد و از جنس همان تردید است كه: «هر آن‌چه می‌توانستم گفته باشم، گفته‌ام؟» گیریم كه با عصبیتی ناشی از وضعیت پدید‌آمده‌ی آن روز گفته شده باشد.
این جهان بینی شاملو ست كه او را وامی‌دارد تا این‌چنین به كار خود نگاه كند، و نه فقط به كار خود، كه به كار دیگران نیز؛ چنان كه در پاسخ به سؤالی هم كه «در باب سهراب سپهری نظرتان چیست؟» می‌گوید:
«...زورم می‌آید آن عرفان نابه‌هنگام را باور كنم. سر آدم‌های بی گناه را لب جوب می‌برند و من دو قدم پایین‌تر بایستم و توصیه كنم كه ”آب را گل نكنید!“ تصور می‌كنم یكی‌مان از مرحله پرت بودیم، یا من یا او. ...دست كم برای من ”فقط زیبایی“ كافی نیست...» ٧
جهان بینی شاملو متأثر از گفتمان مسلط روشنفكری و آرمان‌گرایی زمان اوست كه خود از ایده ها و جنبش های اجتماعیِ چپ نشأت گرفته بود و نه فقط در ایران، بلکه در سراسر جهان، گروه بی شماری از شاعران، نویسندگان و هنرمندان را به خود جلب کرده بود و ما، در زمان حاضر، چه با آن موافق باشیم، چه مخالف، در زمان خود، عدالت‌طلب، آزادی‌خواه، مردم‌گرا و در بسیاری از عرصه‌ها دارای كاركردی عملی و نتیجه بخش بود. این كه بعدها چه بر سر آن آمد و به كجا و چه منجر شد، بحث‌های فراوانی شده و خواهد شد، كه با همه‌ی اهمیت‌اش، در این مجال، قابل طرح نیست. اما اکنون، این جا، این سئوال مطرح است که آیا از این همه می‌توان نتیجه گرفت كه شعر شاملو، شعری ایدئولوژیك است؟ آیا او در خلق آثارش یكسره و منفعلانه تسلیم گفتمان روشنفكری عصر خویش است و آیا فقط نگاهِ شاملو به مسائل اجتماعی و سیاسیِ وقت است که او را نسبت به کارنامه ی خود مردد می کند یا این که او نگاه به جاهای دیگری نیز دارد؟
در آن زمان، شاعران بسیاری شعرهای اجتماعی و سیاسی نوشتند، اما هرگز نتوانستند به جایگاه او در ادبیات معاصر دست پیدا كنند؛ پس كدام عامل یا عواملی سبب شدند كه شاملو به رغم آن همه توجه به مسائل و اتفاقات اجتماعی و سیاسی، كارنامه‌ی ادبی درخشانی نیز ارائه كند؟ (اگرچه خود در آن تردید كند.)
گذشته از استعداد یا نبوغ یا هرچه كه یك تن را از دیگران متمایز می‌كند، خرسند نبودن از آن‌چه كه داری، قانع نشدن به آن‌چه كه به دست می‌آوری، و جست‌و‌جو، جست‌و‌جویی بی پایان، برای یافتنِ هرچه كه ماورای یافته‌های توست، وسری جسور و نترس از این كه به سنگ بخورد، این‌ها همه نخواهند گذاشت تا ایدئولوژی، شعر را نابود كند. او در سال ١٣٧٠، یعنی در سنِ شصت و شش سالگی، پس از عمری تلاش و خلقِ شاهکارهای به یاد ماندنی اش، در مصاحبه ای می گوید:
«... شعرهای گذشته راضیم نمی کند و طبعاً مثل هر شاعر دیگری، تنها آرزویم این است که پیش از بدرود، بهترین شعرم را نوشته باشم. حتا بهترین شعرِ امروز تا سال های سالِ بعد از اینِ همه ی جهان را ! چرا که نه؟...» ٨
 
آخرین ویرایش:

karo7

اخراجی موقت
ادامه مطلب

ادامه مطلب

یعنی هنوز سری دارد با هزار سودا. سوداهایی كه بسیاری‌شان را به دست آورده است و بسیاری همچنان در سرش باقی مانده. در یكی از سال‌های اواخرِ دهه‌ی شصت، یعنی وقتی كه بیش از شصت سال از عمرش می‌گذرد، در مصاحبه‌ای (كه متأسفانه اصل آن فعلاً در دسترس من نیست، اما به‌خوبی به یاد می‌آورم،) در برابر سئوالی، تقریباً به این مضمون، كه در زندگی‌تان، به جای شعر، دوست داشتید در چه زمینه‌ای فعالیت كرده بودید، بی درنگ این پاسخِ عجیب را می‌دهد: «فیزیك كیهانی»!
شگفت‌آور نیست؟ مردی با آن همه آثار رشك‌انگیز، هنوز چشم به جایی دیگر دارد.
در گفتگویی دیگر هم می‌گوید: «... شعر در من عقده‌ی فروخورده‌ی موسیقی است. من می‌بایست یك آهنگ‌ساز می‌شدم، اما فقر مادی و فرهنگی خانواده به من چنین امكانی نداد...» ٩
آری، هنوز چشم به جاهایی دیگر دارد. او فهم عمیقی از موسیقی كلاسیك داشت. به پیانو عشق می‌ورزید. بی شك تنگ‌دستی سبب شده بود كه نتواند موسیقی‌دانی برجسته یا پیانیستی چیره‌دست شود و تا پایان عمر، این عشقِ اولِ شكست خورده‌اش را هرگز فراموش نكرد.
چنان كه می‌بینیم، دل‌مشغولی‌های شاملو بسی بیشتر، گسترده‌تر و متنوع‌تر از آن‌هاست كه در طول دوران زندگی‌اش، در عرصه‌های گوناگون، به منصه‌ی ظهور رساند، چه رسد به آن كه بخواهد در دایره‌ی تنگ یك ایدئولوژی خاص محدودشان كند. او به رغم آن همه احساس تعهد اجتماعی و سیاسی‌ و به سطل خاكروبه انداختن ِ قسمتِ ادبی مصاحبه‌اش، شیفته‌ی زیبایی و جست‌و‌جو بود؛ شیفته‌ی جست‌و‌جوی زیبایی. او نمی‌توانست زیبا نباشد. اگرچه می‌گوید: «برای من ”فقط زیبایی“ كافی نیست.» اما:
«...كبك را/ هراسناكی سرب/ از خرام/ باز نمی‌دارد..» ١٠
ما، یکی از نمودهای حاصل از جست‌و‌جوهای شاملو را برای دست یافتن به زیبایی، در «زبان» او می‌یابیم. برای او زبان در شعر، همان اندازه اهمیت دارد كه «صوت» در موسیقی و «اعداد» و «روابط» در فیزیك كیهانی. بارها بر این نكته تأكید شده كه او در زبان، از بیهقی تأثیر پذیرفته است. این حقیقتی است، اما همه‌ی حقیقت نیست. او به یقین، از بیهقی فراتر رفت و با آمیزشِ زبان فاخر ِ آركائیك با زبان رایج امروز (تا حد كوچه و بازار)، به قابلیت‌های گسترده‌ای از آن دست پیدا كرد. تسلط او بر زبان، منحصر به فرد بود و زبان در دستش مثل موم.
گروهی از منتقدان نسل امروز، با نگاهی خاص به كاركرد زبان در شعر، زبان او را زبانِ استبدادزده می‌خوانند. آنان فراموش می‌كنند یا اصلا ً نمی‌بینند كه این – به تعبیر آن‌ها- استبدادِ زبانی، چه امكاناتی را پیشاپیش برای زبان «آزادی‌خواه!» آن‌ها فراهم كرده‌است، كه به راحتی از كنار آن عبور می‌كنند و غالباً از آن بهره‌ای هم نمی‌برند. نسل امروز، البته حق دارد كه به گذشته با نگاهی انتقادی نظر بیفكند. حق دارد – و نه تنها حق دارد، كه ضرورتِ تاریخی ایجاب می‌كند ـ كه چشم بر منظرهایی متفاوت با پیش از خود داشته باشد؛ تاریخ هنر را تفاوت‌ها می‌سازند، اما هیچ كس نمی‌تواند دستگاه مختصات زیبایی شناختی خود را به گونه‌ها‌یی از زیبایی كه در دستگاه‌هایی دیگر پدید آمده اند، تحمیل كند. (با اصولِ اولیه‌ی پذیرفته شده در هندسه‌ی اقلیدسی، به سراغ هندسه‌ی نااقلیدسی رفتن و با آن اصول، آن را بررسی كردن، تنها نشانه‌ی نادانی است.)
باری، آن بزگ درست گفته بود كه قامت ما بدان جهت بلند است كه بر شانه‌ی غول‌ها ایستاده‌ایم. شاملو ـ آن غول زیباـ كه سری داشت پر از سوداهای رنگارنگ، بزرگ بود و بزرگ می‌اندیشید و با بزرگی‌اش در قفسی كه برایش ساخته بودند، نمی‌گنجید و این بود كه هرچه می‌گفت، هنوز نگفته بسیار داشت، یا نگفته می‌پنداشت:
«تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و/ آن نگفتیم كه به كار آید/ چرا كه تنها یك سخن، یك سخن در میانه نبود: / ـ آزادی ! ١١
پانوشت‌ها:
٭ عنوان مطلب، برگرفته شده از شعری از شاملوست به نامِ «نمی‌توانم زیبا نباشم»
١ . حدیث بی‌قراری ماهان، انتشارات مازیار، چاپ اول ١٣٧٩، ص.٢٠
٢ . همان، ص. ١٥
٣ . آیدا در آینه، انتشارات نیل، چاپ دوم ١٣٥٠، ص. ٢٢
٤ . در آستانه، انتشارات نگاه، چاپ اول ١٣٧٦، ص. ٢٠
٥ . حدیث بی‌قراری ماهان، انتشارات مازیار، چاپ اول ١٣٧٩، ص. ١٥
٦ . ماهنامه‌ی آدینه، شماره‌ی ٧٢، مرداد ١٣٧١، ص. ٢٤
٧ . هنر و ادبیات امروز، گفت‌وشنودی با شاملو، به‌كوشش ناصر حریری، كتابسرای بابل، چاپ اول ١٣٦٥،.٤٨
٨ . ماهنامه ی آدینه، شماره ی ٧٢، مرداد ١٣٧١، ص. ٢١
٩ . هنر و ادبیات امروز، گفت و شنودی با شاملو، به کوشش ناصر حریری، کتابسرای بابل، چاپ اول ١٣٦٥، ص. ٣٥
١٠ . مدایح بی صله، انتشارات زمانه، چاپ اول ١٣٧٨، ص. ٤٢
١١ . ابراهیم در آتش، انتشارات نگاه، چاپ ششم ١٣٧١، ص. ٥٤
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر بدین سان باید زیست پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوای نیا ویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گربدین سان زیست پاک
من چه نا پاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تر از بی بقای خاک
 

ویدا

عضو جدید
کاروی عزیز!
ممنون به خاطر این تاپیک ارزشمند.گرچه هنوز فرصت نکردم همشو بخونم.
توی تالار هنر و ادبیات تاپیکی با نام شاملو بود ولی فقط اشعارش اونجا گنجونده شده بود.
همیشه دنبال منبعی برای فهم اشعارش می گشتم.
اگه ایراد نداره از شما که اطلاعات خوبی راجع بهش دارید درخواست می کنم تاپیکی با عنوان شرحی بر اشعار شاملو ایجاد کنید.
بدون شک به فهم ما تازه وارد ها کمک زیادی خواهد کرد.
:gol:
 

karo7

اخراجی موقت
کاروی عزیز!
ممنون به خاطر این تاپیک ارزشمند.گرچه هنوز فرصت نکردم همشو بخونم.
توی تالار هنر و ادبیات تاپیکی با نام شاملو بود ولی فقط اشعارش اونجا گنجونده شده بود.
همیشه دنبال منبعی برای فهم اشعارش می گشتم.
اگه ایراد نداره از شما که اطلاعات خوبی راجع بهش دارید درخواست می کنم تاپیکی با عنوان شرحی بر اشعار شاملو ایجاد کنید.
بدون شک به فهم ما تازه وارد ها کمک زیادی خواهد کرد.
:gol:

سلام دوست عزیز
اما من متاسفانه از نظر ادبی زیاد قوی نیستم، و شاید نتوانم در این راه زیاد موثر عمل کنم.
در ادامه این تاپیک نیز قصد دارم بیشتر به سخنرانی ها و گفته های بحث انگیز شاملو مخصوصا سخنرانیش در دانشگاه برکلی بپردازم. که شاملو به خاطر آن مورد هجوم هجونیسان بسیاری قرار گرفت.
 

karo7

اخراجی موقت
از این به بعد در این تاپیک می خواهم از بحث های شعری شاملو تاحدودی خارج شوم و بیشتر به بررسی سخنرانی ها و صحبت هایی از شاملو بپردازم که بسیار بحث انگیز بوده و بسیاری بدآن انتقاد دارند. شاید مهمترین این سخنرانی های بحث انگیز مربوط به برکلی شود، جایی که شاملو انتقاداتی از بعضی مسائل تاریخی دارد. شاملو در مورد ضحاک، بردیا و فردوسی اظهار نظری می کند که شاید بیشتر از مسائل دیگر بحث انگیز بوده باشد. اما بسیاری از انتقادات و شاید بهتر بتوان گفت هجوهای صورت گرفته در مورد شاملو زمانی مطرح شد که هنوز متن سخنرانی منتشر نشده بود و یا نسخه واقعی آن موجود نبود. از نظر شخصی من بسیاری از کسانیکه این انتقاد ها را نوشته بودند هر گز سخنرانی او را نه خوانده و نه گوش کرده بودند، تنها به چند جمله بسنده کرده بودند تا عقده ها و کینه های شخصی خود را خالی نمایند. البته شاملو خود در سخنرانی به حافظه تاریخی ضعیف ایرانیان اشاره کرد و خود گرفتار آن گردید. از نظر شخصی بنده این سخنرانی جز بهترین و آموزنده ترین سخنرانی هایی بود که تاکنون خوانده بودم، و ای کاش مجالی برای پخش بدون سانسور آن از تریبونی مانند تلویزیون پیدا می گردید.
اما چیزی که در این تاپیک می خواهم بپردازم مروری کلی بر گفته های این شاعر بزرگ است، خارج از تعصب می خواهم با همدیگر بشینیم و به نقد و بررسی آن بپردازیم. اگر هم زمانی نیاز احساس شد بنده متن کامل سخنرانی را برایتان خواهم گذاشت تا بطور کامل آن را بخوانید. مطئن باشید از خواندن متن کامل آن بدور از تعصب لذت خواهید برد.
 

karo7

اخراجی موقت
احمد شاملو شاعر بزرگ معاصر ايران در ماه آوريل 1990 (1369) در آمريكا ميهمان مركز پژوهش و تحليل مسائل ايران (سيرا) بود و در هشتمين كنفرانس اين مركز در دانشگاه كاليفرنيا، بركلى سخنرانى كرد. كتابى كه در دست داريد متن كامل اين سخنرانى است.
سخنرانى شاملو به دلايل متعدد بحث‏هاى زيادى را برانگيخت. بويژه آنكه نسخه‏هاى دستكارى شده يا ناكاملى از آن نيز در جرايد چاپ و يا در راديوها و تلويزيون‏ها پخش گرديد. به همين دليل و به منظور جلوگيرى از هرگونه پيشداورى و همچنين كمك به ايجاد زمينه عينى براى بحث منطقى حول مسائل طرح شده از سوى شاملو، سيرا تصميم گرفت كه متن كامل اين سخنرانى را در اختيار دوستداران ادب و فرهنگ ايران قرار دهد.

چكيده بحث شاملو را مى‏توان در اين جملات از گفته‏هاى خود او بيان كرد:
1 - «يكى از شگردهاى مشترك همه جباران تاريخ تحريف تاريخ است؛ و در نتيجه، متأسفانه چيزى كه ما امروز به نام تاريخ در اختيار داريم جز مشتى دروغ و ياوه نيست كه چاپلوسان و متملقان دربارى دوره‏هاى مختلف به هم بسته‏اند. و اين تحريف حقايق ... به حدى است كه مى‏تواند با حسن نيت‏ترين اشخاص را هم به اشتباه اندازد.»
2 - «... دولت‏ها و سانسورشان به نام اخلاق، به نام بدآموزى، به نام پيشگيرى از تخريب انديشه و به هزار نام و هزار بهانه ديگر سعى مى‏كنند توده مردم را از مواجهه با ج«حقايق و واقعيات»ج مانع شوند... جاماج سلامت فكرى جامعه فقط در برخورد با انديشه‏هاى مخالف محفوظ مى‏ماند... سلامت فكرى جامعه تنها در گرو... واكسيناسيون برضد خرافات و جاهليت است كه عوارضش دست با نخستين تب تعصب آشكار مى‏شود.»
3 - «ما در عصرى زندگى مى‏كنيم كه جهان به اردوگاه‏هاى متعددى تقسيم شده است. در هر اردوئى بتى بالا برده‏اند و هر اردوئى به پرستش بتى واداشته شده ... اشاره من به بيمارى كيش شخصيت است كه اكثر ما گرفتار آنيم... همين بت‏پرستى شرم‏آور عصر جديد... شده است نقطه افتراق و عامل پراكندگى مجموعه‏ئى از حسن نيت‏ها تا هر كدام به دست خودمان گرد خودمان حصارهاى تعصب را بالا ببريم و خودمان را درون آن زندانى كنيم... انسان خِردگراى صاحب فرهنگ چرا بايد نسبت به افكار و باورهاى خود تعصب بورزد؟»
4 - «ايمان بى‏مطالعه سد راه تعالى بشرى است. فقط فريب و دروغ است كه از اتباع خود ايمان مطلق مى‏طلبد... انسان متعهِد حقيقت‏جو هيچ دگمى، هيچ فرمولى، هيچ آيه‏اى را نمى‏پذيرد مگر اينكه نخست در آن تعقل كند، آن را در كارگاه عقل و منطق بسنجد، و هنگامى به آن معتقد شود كه حقايقش را با دلايل متقن علمى دريابد.»
5 - «پذيرفتن احكام و تعصب ورزيدن برسر آن‏ها توهين به شرف انسان بودن است... جنگ و جدل‏هاى عقيدتى برسر اين راه مى‏افتد كه هيچ يك از طرفين دعوا طالب رسيدن به حقيقت نيست و تنها مى‏خواهد عقيده سخيفش را به كرسى بنشاند.»
6 - «بر اعماق اجتماع حرجى نيست اگر چنين و چنان بينديشد يا چنين و چنان عمل كند. اما بر قشر دانش آموخته‏نگران سرنوشت خود و جامعه، بر صاحبان مغزهاى قادر به تفكر حرج است ... پس بر شما است به جاى جامعه‏ئى كه امكان تفكر منطقى از آن سلب شده است عميقاً منطقى فكر كنيد.»
7 - «نتيجه اين تعصب ورزيدن و لجاج بخرج دادن چيزى جز شاخه شاخه‏شدن نيست، چيزى جز تجزيه شدن، خرد شدن، تفكيك شدن، هسته‏هاى پراكنده ناتوان ساختن و از واقعيت‏ها پرت ماندن نيست.»
8 - «حقيقت جز با اصطكاك دمكراتيك افكار آشكار نمى‏شود، و ما بناگزير بايد مردمى باشيم كه جز به حقيقت سرفرود نياوريم و جز براى آنچه حقيقى و منطقى است تقدسى قائل نشويم حتى اگر از آسمان نازل شده باشد. وطن ما فردا به افرادى با روحياتى با اين دست نياز خواهد داشت تا نيروها بتوانند يك كاسه بمانند.»
به زبان ديگر، شاملو در اين بحث خود از ما مى‏خواهد كه به تاريخ گذشته خود برخوردى نقادانه داشته‏باشيم؛ با هر نوع سانسور عقايد و اختناق مقابله كنيم؛ از تعصب ورزيدن به باورهاى عصر خود و اعتقادات شخصى خويش دورى جوئيم؛ هر ايده و نظرى را با محك تعقل و منطق بسنجيم؛ دربرخورد به نظرات ديگران آزادمنش و حقيقت‏جو باشيم؛ از كيش شخصيت بپرهيزيم؛ خود را با اسلوب تفكر علمى و دانش فرهنگى هرچه مسلح‏تر سازيم؛ و از هر شكل برخورد تنگ‏نظرانه و غير دمكراتيك كه در اين شرايط به تفرقه و پراكندگى نيروهاى ما مى‏انجامد بپرهيزيم.
بدون ترديد هيچ ذهن آگاه و مسئولى نمى‏تواند با اين اصول، كه بردركى عمقيق و انتقادى از گذشته استوراند، مخالفت داشته باشد. پس چگونه است كه سخنرانى شاملو چنين موجى از بحث و انتقاد را برانگيخته است؟
قبل از هر چيز بايد بگوئيم كه صِرف ِبرانگيخته‏شدن چنين بحث‏هائى خود گوياى اين حقيقت است كه شاملو در سخنرانى خود به مسائلى برخورد كرده كه عميقاً گريبانگير فرهنگ سياسى ماست. از اين رو ما اين انگيخته شدن را بسيار مثبت ارزيابى مى‏كنيم و اميدواريم كه اين انگيختگى در كانال‏هاى صحيح و منطقى جريان يابد و ما را به ارزيابى‏هاى مثبت‏تر و مفيدتر، و در جهت‏يگانگى و يكپارچگى هر چه بيشتر، رهنمون شود.
اما تا آنجا كه به دلايل اين انگيختگى مربوط مى‏شود، ما اين‏ها را به دو گروه تقسيم مى‏كنيم:
1 - وجود برخى تعصبات و پيشداورى‏هاى ريشه‏دار تاريخى، كه اين سخنرانى تنها زمينه‏اى براى بروز آنها شده‏است. نمونه اينگونه پيشداورى‏ها را در بحث‏هائى كه هدف خود را نسبت دادن سخنران به اين يا آن جريان، يا رد يا قبول مطلق بحث‏ها بدون مراجعه به استدلال منطقى و اسناد و مدارك تاريخى قرار داده‏اند، مى‏توان مشاهده كرد. ولى اين دقيقاً همان اسلوبى است كه شاملو در بحث خود ما را نسبت به آن هشدار و زنهارباش مى‏دهد. طبيعى است كه اين شيوه برخورد نه مى‏تواند سازنده باشد و نه ما را به حقيقتى تازه رهنمون شود.
2 - تداخل چارچوب و اصول بحث شاملو با محتواى نمونه‏هاى تاريخى مورد استفاده او . اينطور بنظر مى‏رسد كه در اين مورد، اسلوب و اصول بحث تحت الشعاع محتواى نمونه‏هاى تاريخى و مثال‏ها قرار گرفته‏اند و در نتيجه، مخالفت با نمونه‏ها با مخالفت با اصول بحث يكى گرفته شده است.
شاملو براى روشن‏تر كردن بحث خود از چند مثال يا نمونه مشخص تاريخى استفاده مى‏كند: داستان برديا، داستان انوشروان، نهضت تصوف، و اسطوره ضحاك و كاوه در شاهنامه فردوسى. او درباره اين نمونه آخر، كه ظاهراً بيش از نمونه‏هاى ديگر بحث‏انگيز بوده است، چنين مى‏گويد:

«شاهنامه فردوسى اگر در زمان خود او - حدود هزار سال پيش از اين - مبارزه براى آزادى ايران عرب‏زده خليفه‏زده تركان سلجوقى را ترغيب مى‏كرده امروز بايد با آگاهى بدان برخورد شود نه با چشم بسته ... پذيرفتن دربست ِسخنى كه فردوسى از سرگريزى عنوان كرده به صورت آيه مْنَزَلَ، گناه بى‏دقتى ما است نه گناه او كه منافع طبقاتى يا معتقدات خودش را دنبال مى‏كرده.»

در اينجا نيز مى‏توان با شاملو در مورد اين اصل كلى كه هيچ نظرى را نبايد «با چشم‏بسته»، بطور «دربست» و «ناآگاهانه» پذيرفت موافقت كرد. اما موافقت با اين اصل ضرورتاً بمعناى موافقت با تعبير شاملو از انگيزه‏هاى طبقاتى فردوسى و نقش تاريخى شاهنامه نيست. زيرا مقولاتى از اين قبيل تنها از طريق پژوهش و بررسى تاريخى قابل رد و اثبات‏اند و نه از راه بحث و جدل‏هاى متعصبانه. بديهى است كه رد مثال يا نمونه هيچ‏گاه نمى‏تواند به معناى رد اصول بحث باشد.
در عين حال، ضمن قبول اصول كلى بحث، مى‏توان پرسيد كه آيا شاملو نمونه‏هاى مناسبى را براى اثبات بحث خود برگزيده است؟ آيا داستان برديا و اسطوره ضحاك داراى محتواى تاريخى يكسان‏اند؟ آيا مى‏توان شخصيت‏هاى سمبليك اسطوره‏اى را با شخصيت‏هاى معين تاريخى مقايسه كرد؟ آيا اسناد و مدارك تاريخى تازه‏اى در مورد فردوسى، شاهنامه، و به ويژه داستان كاوه و ضحاك بدست آمده‏اند كه ارزيابى مجدد از آن‏ها را ضرورى مى‏سازند؟ آيا بهتر نبود شاملو براى روشن‏تر كردن بحث خود از نمونه‏هاى بسيار زنده‏تر امروز، كه صدها بار گوياتر از اين مثال‏هاى تاريخى گذشته‏اند، استفاده مى‏كرد؟
اين‏ها و بسيارى سؤالات منطقى ديگر از اين قبيل مى‏توانند براى هر ذهن حقيقت‏جوئى مطرح باشند. و طبيعتاً يافتن پاسخ براى آنها نيز مستلزم تتبع، تفحص و مطالعه علمى است. همانطور كه خود شاملو نيز مى‏گويد:

«من موضوع قضاوت نادرست درباره نهضت تصوف يا اسطوره ضحاك را به عنوان دو نمونه تاريخى مطرح كردم تا به شما دوستان عزيز نشان بدهم كه حقيقت چقدر آسيب‏پذير است...»

و دقيقاً در جهت دفاع از همين «حقيقت آسيب‏پذير» است كه هر يك از ما موظفيم به مسائل مطرح شده در اين سخنرانى با ديدى علمى، منطقى و دور از هرگونه تعصب و جزم‏گرائى برخورد نمائيم تا شايد بتوانيم، بقول شاملو، حقايق تاريخى را بيابيم، نور معرفت بر آنها بپاشيم و «غَث و سَمين» آنها را از هم تميز دهيم.
هوشنگ امير احمدى
مدير اجرائى سيرا
ژوئن 1990
نيوجرسى - آمريكا
سخنرانى احمد شاملو

در هشتمين كنفرانس مركز پژوهش و تحليل مسائل ايران
(اوريل 1990 - بركلى، كاليفرنيا)
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بزرگي بوده اين روز


روزي ما دوباره كبوتر هايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت
روزي كه كمترين سرود بوسه است
و هر انساني
براي هر انسان
برادري هست
روزي كه ديگر درهاي خانه هايشان را نمي بندند
قفل افسانه ايست
و قلب براي زندگي بس است
روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي
روزي كه آهنگ هر حرف زندگيست
تا من بخاطر اخرين شعر رنج جستن قافيه نبرم
روزي كه هر لب ترانه اي است
تا كمترين سرود بوسه باشد
.....
و من آن روز را انتظار مي كشم
حتي روي كه ديگر نباشم




تقديم به شاملوي بزرگ:



رفت
بي آنكه روزي را ببيند كه كمترين سرود بوسه است
رفت و هنوز
قفل واقعيتي است
كه در بر هر گشايشي مي بندد
و قلب عضله اي است كه براي زندگي بس نيست
اما هنوز آن روز را انتظار مي كشد
روزي كه دوباره كبوتر ما و ترانه لبها را و ....
هنوز انتظار مي كشد

 

karo7

اخراجی موقت
تصمیم گرفتم متن سخنرانی شاملو رو در دانشگاه برکلی به طور کامل برای دوستان عزیز بگذارم. امیدوارم که طاقت خوندن کلش رو داشته باشید. شاملو در این سخنرانی ابتدا از چند مورد تاریخی انتقاد می گیره و سپس بسیار زیبا به بررسی یک سری مسائل در ایران می پردازد. امیدوارم که تا آخر مطلب را بخونید شاید بهتر متوجه بشید که شاملو چرا ابتدای حرفش به سراغ تاریخ می رود.
 

karo7

اخراجی موقت
در هشتمين كنفرانس مركز پژوهش و تحليل مسائل ايران
(اوريل 1990 - بركلى، كاليفرنيا)

دوستان بسيار عزيز،
حضور يافتن در جمع شما و سخن گفتن با شما و سخن شنيدن از شما هميشه براى من فرصتى است سخت مغتنم و تجربه‏ئى است بسيار كارساز. اما معمولاً دور هم كه جمع مى‏شويم تنها از مسائل سياسى حرف مى‏زنيم، يا بهتر گفته باشم مى‏كوشيم به بحث پيرامون حوادث درون مرزى بپردازيم و آنچه را كه در كشورمان مى‏گذرد با نقطه نظرهاى اساسى خود به محك بزنيم و غيره و غيره ... و اين ديگر رفته‏رفته بصورت يك رسم و عادت درآمده و كم‏وبيش نوعى سنت شده. من امشب خيال دارم اين رسم را بشكنم و صحبت را از جاهاى ديگر شروع كنم و به جاى ديگرى برسانم. مى‏خواهم درباب نگرانى‏هاى خودم از آينده سخن بگويم. مى‏توانم تمام حرف‏هايم را در تنها يك سؤال كوتاه مختصر كنم، اما براى رسيدن به آن سؤال ناگزيرم ابتدا مقدماتى بچينم و زمينه‏ئى آماده كنم.
براى اين زمينه‏سازى فكر مى‏كنم به جاى هر كار بهتر باشد حقيقتى تاريخى را بعنوان نمونه پيش بكشم، بشكافمش، ارائه‏اش بدهم، و بعد، از نتيجه‏ئى كه بدست خواهد آمد استفاده كنم و به طرح سؤال مورد نظر بپردازم.





دوازده سال پيش، در جشن مهرگان، در نيويورك، ديدم كه دوستان ما مناسبت اين جشن را «پيروزى كاوه بر ضحاك» ذكر مى‏كنند. البته اين موضوع نه تازگى دارد نه شگفتى، چون تحقيق بسيارى از دوستان در هر جاى جهان كه هستند همين اشتباه لپى را مرتكب مى‏شوند. من اين موضوع را بعنوان همان نمونه تاريخى كه گفتم مطرح مى‏كنم و در دو بخش به تحليل و تجزيه‏اش مى‏پردازم تا ببينيم به كجا خواهيم رسيد.
اول موضع جشن مهرگان :
مهر ، در اصل، در فارسى باستان، ميترا يا درست‏تر تلفظ كنم ميثره بوده . و مهر يا ميترا يا ميثره همان آفتاب است. مهرگان هم كه به فارسى باستان ميثرگانه تلفظ مى‏شده از لحاظ دستورى يعن «منسوب به مهر».
درباب خود ميثره يا مهر يا آفتاب بايد عرض كنم كه يكى از خدايان اساطيرى ايرانيان بوده و يكى از عميق‏ترين مظاهر تجلى انديشه‏ئ ايرانى است كه در آن انديشه خدا و تصور خدا براى نخستين بار در قالب انسان به زمين مى‏آيد و درست كه دقت كنيد مى‏بينيد الگوئى است كه بعدها مسيح را از روى آن مى‏سازند اينجا لازم است در حاشيه مطلب نكته‏ئى را متذكر بشوم كه اميدوارم سرسرى گرفته نشود:
اهيمت‏اسطوره مسيح در اين است كه مسيح (به اعتقاد مسيحيان البته) پسر خدا شمرده مى‏شود - يعنى بخشى از الوهيت. اين الوهيت مى‏آيد به زمين. آن هم در هيأت يك انسان خاكى. با انسان و بخاطر انسان تلاش مى‏كند، با انسان و بخاطر انسان درد مى‏كشد و سرانجام خودش را بخاطر نجات انسان فدا مى‏كند... ما با مسيحيت مسخره‏ئى كه پاپ‏ها و كشيش‏ها و واتيكان سرهم بسته‏اند نداريم اما در تحليل فلسفى اسطوره مسيح به اين استنباط بسيار بسيار زيبا مى‏رسيم كه انسان و خدا به خاطر يكديگر درد مى‏كشند، تحمل شكنجه مى‏كنند و سرانجام براى خاطر يكديگر فدا مى‏شوند. اسطوره‏ئى كه سخت زيبا و شكوهمند و پر معنى است.
بارى، هم موضوع فرود آمدن خدا به زمين، هم تجسد پيدا كردن خدا در يك قالب دردپذير ساخته شده از گوشت و پوست و استخوان، و هم موضع بازگشت مجدد مسيح به آسمان، همگى از روى الگوى مهر يا ميثره ساخته شده. در آئين مهر و براساس معتقدات ميترائى‏ها، ميثره پس از آنكه به صورت انسانى به زمين مى‏آيد و براى بارور كردن خاك و بركت دادن به زمين گاوى را قربانى مى‏كند دوباره به آسمان برمى‏گردد. اين از مهر، كه مهرگان منسوب به اوست.
اما مهرگان، در حقيقيت و در اساس مهم‏ترين روز و مبدأ سال خريفى يعنى سال پائيزى بوده است. و اينجا باز ناگزير بايد به حاشيه بروم و عرض كنم كه نياكان ما به جاى يك سال شمسى دو نيم سال داشته‏اند كه عبارت بوده از سال خريفى يا پائيزى و سال ربيعى يا بهارى، كه بحثش بسيار مفصل است و از صحبت امشب ما خارج، اما مى‏توانم خيلى فشرده و كلى عرض كنم كه همين نكته ظاهراً به اين كوچكى در شمار اسناد معتبرى است كه ثابت مى‏كند اقوام آريائى از شمالى‏ترين نقاط كره زمين به سرزمين‏هاى مختلف و از آن جمله ايران كوچيده‏اند زيرا ابتدا سالشان به دو قسمت، يكى تابستانى دوماهه و ديگر زمستانى ده ماهه، تقسيم مى‏شده كه اين، چنان كه مى‏دانيم موضوعى است مربوط به نواحى نزديك به قطب. بعدها هر چه اين اقوام از لحاظ جغرافيائى پائين‏تر آمده‏اند طول دوره تابستان‏شان بيشتر و طول دوره زمستان‏شان كم‏تر شده و اصلاحاتى در تقويم خود بعمل آورده‏اند كه دست آخر به تقسيم سال به دو دوره تقريباً شش ماهه انجاميده كه بخش بهاريش با نوروز آغاز مى‏شده و بخش پائيزيش با مهرگان، و اين هر دو روز را جشن مى‏گرفته‏اند.
روز جشن مهرگان مصادف مى‏شده است با ماه بغياديش، يعنى ماه بغ يا ميثره.
خود اين كلمه بغ به فارسى باستان به معنى مطلق خدايان بوده و بعدها فقط به ميترا يا مهر اطلاق كرده‏اند. بُخ هم كه تصحيفى از بغ است در زبان روسى به معنى خدااست. ضمناً براى آگاهى‏تان عرض كرده‏باشم كه ماه بغياديش معادل ماه بابلى ِ شَمَش بوده كه همان شمس يا آفتاب است. معادل ارمنى كهن آن هم مِهگان است كه باز تصحيفى است از مهرگان يا ميثرگانه، ماه سغدى آن هم فغكان بوده كه باز قغ همان بغ به معنى خدا يا مهر باشد و سلاطين چين را هم از همين ريشه فغفور يا بغپور مى‏خوانده‏اند كه معنيش مى‏شود پسر خدا يا پسر آفتاب. و بالاخره زردشتيان هم اين ماه را مهر مى‏نامند كه ما نيز امروز به كار مى‏بريم.
اين‏ها البته نكاتى است مربوط به گاهشعارى كه با علوم ديگر از قبيل زبانشناسى و نژادشناسى و غيره ظاهراً ريشه‏هاى مشترك پيدا مى‏كند و به وسيله يكديگر تأييد مى‏شوند. (اين كه گفتم ظاهراً، به دليل آن است كه من در اين رشته‏ها بيسواد صرفم.)
در هر حال، چنان كه مى‏بينيم، مهرگان از اين نظر هيچ ربطى با اسطوره ضحاك و فريدون و قيام كاوه و اين مسائل پيدا نمى‏كند. جشنى بوده است مربوط به نيم سال دوم كه با همان اهميت نوروز برپا مى‏داشته‏اند و از 16 ماه مهر (يا مهرگان روز) تا 21 مهر (يا رام روز) به مدت شش روز ادامه مى‏يافته. البته ممكن است سرنگون شدن ضحاك با چنين روزى تصادف كرده باشد ولى چنين تصادفى نمى‏تواند باعث شود كه علت وجودى جشنى تغيير كند. مثلاً اگر ناصرالدين شاه را در روزجمعه‏ئى كشته باشند مدعى شويم كه جمعه‏ها را بدين مناسبت تعطيل مى‏كنيم كه روز كشته شدن اوست.
پيشتر به اين نكته اشاره كردم كه مسيحيت تمامى آداب و آئين‏هاى مهرپرستى را عيناً تقليد كرده كه از آن جمله است آئين غسل تعميد و تقديس نان و شراب. اين را هم اضافه كنم كه به اعتقاد كسانى، جشن‏هاى 25 دسامبر كه بعدها به عنوان سالگرد مسيح جشن گرفته شده ريشه‏هايش به همين جشن مهرگان مى‏رسد. و حالا كه صحبت ميلاد مسيح به ميان آمد اين نكته را هم به‏طور اخترگذرى بگويم كه خود ايرانيان ميترائى اين روز مهرگان را در عين حال روز تولد مشيا و مشيانه هم مى‏دانسته‏اند كه همان آدم و حواى اسطوره‏هاى سامى‏است، و اين نكته در بُندِهِشْ (از كتب مهمى كه از اعصار دور براى ما باقى مانده) آمده است. البته اينجا مطالب بسيار ديگرى هم هست كه من ناگزيرم بگذارم و بگذرم، مثلاً اين نكته كه آيا اصولاً مسيا يا مسايا (مسيح و مسيحا) همان مشيا هست يا نيست. و نكات ديگرى از اين قبيل.
و اما برويم بر سر موضوع دوم، يعنى قضيه حضرت ضحاك:
دوستان خوب من! كشور ما به راستى كشور عجيبى است. در اين كشور سرداران فكورى پديد آمده‏اند كه حيرت‏انگيزترين جنبش‏هاى فكرى و اجتماعى را برانگيخته به ثمر نشانده و گاه تا پيروزى كامل به پيش‏برده‏اند. روشنفكران انقلابى بسيارى در مقاطع عجيبى از تاريخ مملكت ما ظهور كرده‏اند كه مطالعه دستاوردهاى تاريخى‏شان بس كه عظيم است باورنكردنى مى‏نمايد.
البته يكى از شگردهاى مشترك همه جباران تحريف تاريخ است؛ و در نتيجه، متأسفانه چيزى كه ما امروز به نام تاريخ در اختيار داريم جز مشتى دروغ و ياوه نيست كه چاپلوسان و متعلقان دربارى دوره‏هاى مختلف به هم بسته‏اند؛ و اين تحريف حقايق و سفيد را سياه و سياه را سفيد جلوه‏دادن به حدى است كه مى‏تواند با حسن نيت‏ترين اشخاص را هم به اشتباه اندازد.
نمونه بسيار جالبى از اين تحريفات تاريخى، همين ماجراى فريدون و كاوه و ضحاك است.
پيش از آنكه به اين مسأله بپردازم بايد يك نكته را تذكاراً بگويم درباب اسطوره و تاريخ : نكته قابل مطالعه‏ئى است اين، سرشار از شواهد و امثله بسيار، اما من ناگزير به سرعت از آن مى‏گذرم و همين قدر اشاره مى‏كنم كه اسطوره يا ميت يك‏جور افسانه است كه مى‏تواند صرفاًزاده تخيلات انسان‏هاى گذشته باشد بر بستر آرزوها و خواست‏هاشان، و مى‏تواند در عالم واقعيت پشتوانه‏ئى از حقايق تاريخى داشته باشد، يعنى افسانه‏ئى باشد بى‏منطق و كودكانه كه تاروپودش از حادثه‏ئى تاريخى سرچشمه گرفته و آنگاه در فضاى ذهنى ملتى شاخ و برگ گسترده صورتى ديگر يافته، مثل تاريخچه زندگى ابراهيم بن‏ادهم تبديل شده. در اين صورت مى‏توان با جست‏وجوى در منابع مختلف، آن حقايق تاريخى را يافت و نور معرفت برآن پاشيد و غَث ّ و سَمينش را تفكيك كرد و به كُنه آن پى‏برد؛ كه باز يكى از نمونه‏هاى بارز آن همين اسطوره ضحاك است.
در تاريخ ايران باستان از مردى نام برده شده است به اسم گِئومات و مشهور به غاصب.
مى‏دانيم كه پس از مرگ كوروش پسرش كبوجيه با توافق سرداران و درباريان و روحانيان و اشراف به سلطنت رسيد و براى چپاول مصريان به آنجا لشگر كشيد، چون جنگ و جهانگشائى كه نخست با غارت اموال ملل مغلوب و پس از آن با دريافت سالانه باج و خراج از ايشان ملازمه داشته در آن روزگار براى سرداران سپاه كه تنها از طبقه اشراف انتخاب مى‏شدند نوعى كار توليدى بسيار ثمربخش به حساب مى‏آمده. (البته اگر بتوان غارت و باج خورى را «كار توليدى» گفت !)
 

karo7

اخراجی موقت
بگذاريد يك حكم كلى صادر كنم و آب پاكى را رو دستتان بريزم: همه خودكامه‏هاى روزگار ديوانه بوده‏اند. دانش روانشناسى به راحتى مى‏تواند اين نكته را ثابت كند. و اگر بخواهم به حكم خود شمول بيشترى بدهم بايد آنرا به اين صورت اصلاح كنم كه : خودكامه‏هاى تاريخ از دَم يك چيزى‏شان مى‏شده : همه‏شان از دَم مَشَنگ بوده‏اند و در بيشترشان مشنگى تا حدوصول به مقام عالى ديوانه زنجيرى پيش مى‏رفته. يعنى دور و برى‏ها، غلام‏هاى جان نثار و چاكران خانه زاد آن قدر دوروبرشان موس موس كرده‏اند و دُمب‏شان را توى بشقاب گذاشته‏اند و بعضى‏جاهاشان را ليس كشيده‏اند و نابغه عظيم‏الشأن و داهى كبير و رهبر خردمند چَپانِ‏شان كرده‏اند كه يواش يواش امر به خود حريفان مشتبه شده و آخر سرى‏ها ديگر يكهو يابو ورشان داشته است؛ آن يكى ناگهان به سرش زده كه من پسر آفتابم، آن يكى ديگر مدعى شده كه من بنده پسر شخص خدا هستم، اسكندر ادعا كرد نطفه مارى است كه شب‏ها به بستر مامانش مى‏خزيده و نادرشاه كه از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را از ياد برد و مدعى شد كه پسر شمشير و نوه شمشير و نبيره شمشير و نديده شمشير است. فقط ميان اين مجانين تاريخى حساب كبوجيه بينوا از الباقى جدا است. اين آقا از آن نوع مَلَنگ‏هائى بود كه براى گرد و خاك كردن لزومى نداشت دور و برى‏ها پارچه سرخ جلوى پوزه‏اش تكان بدهند يا خار زير دمبش بگذارند. چون به قول معروف خودمان از همان اوال بلوغ ماده‏اش مستعد بود و بى‏دمبك مى‏رقصيد. اين مردك خل وضع (كه اشراف هم تنها به همين دليل او را به تخت نشانده بودند كه افسارش تو چنگ خودشان باشد) پس از رسيدن به مصر و پيروزى برآن و جنايات بيشمارى كه در آن نواحى كرد به كلى زنجيرى شد. غش و ضعف و صرع وحالتى شبيه به هارى به‏اش دست داد و به روزى افتاد كه مصريان قلباً معتقد شدند كه اين بيمارى كيفرى است كه خدايان مصر به مكافات اعمال جنايتكارانه‏اش براو نازل كرده‏اند.
كبوجيه برادرى داشت بنام بَرديا. برديا طبعاً از حالات جنون‏آميز اخوى خبر داشت و مى‏دانست كه لابد امروز به فردا است كه كار جنون حضرتش به تماشا بكشد و تاج و تخت از دستش برود. از طرفى هم چون افكارى درسر داشت و چندبار نهضت‏هائى به راه انداخته بود اشراف به خونش تشنه بودند و مى‏دانست كه به فرض كنار گذاشته شدن كبوجيه به هيچ بهائى نخواهند گذاشت او به جايش بنشيند. اين بود كه پيشدستى كرد و در غياب كبوجيه و ارتش به تخت نشست. وقتى خبر قيام برديا به مصر رسيد داريوش و ديگر سران ارتش سرِكبوجيه را زير آب كردند و به ايران تاختند تا به قوه قهريه دست برديا را كوتاه كنند.
تاريخ قلابى و دستكارى شده‏ئى كه امروز در اختيار ما است ماجرا را به اين صورت نقل مى‏كند كه :

«كبوجيه پيش از عزيمت بسوى مصر يكى از محارمش را كه پرك ساسْ پِس نام داشت مأموريت داد كه پنهانى و به‏طورى كه هيچ‏كس نفهمد برديا را سر به نيست كند تا مبادا در غياب او هواى سلطنت به سرش بزند. اين مأموريت انجام گرفت اما دست برقضا مُغى به نام گئومات كه شباهت عجيبى هم به بردياى مقتول داشت از اين راز آگاه شد و چون مى‏دانست جز خود او كسى از قتل برديا خبر ندارد گفت من برديا هستم و بر تخت نشست.»

تاريخ ساختگى موجود دنباله ماجرا را بدين شكل تحريف مى‏كند:

«هنگامى كه در مصر خبر به گوش كبوجيه رسيد، خواه بدين سبب كه فردى به دروغ خود را برديا خوانده و خواه به تصور اين كه فريبش داده برديا را نكشته‏اند سخت به خشم آمد (و اين‏جا دو روايت هست :) يكى آن كه از فرط خشمِ‏جنون‏آميز دست به خودكشى زد، يكى اين كه بى‏درنگ به پشت اسب جست تا به ايران بتازد. و براثر اين حركت ناگهانى خنجرى كه بر كمر داشت به شكمش فرورفت و از زخم آن بمرد.»

كه اين روايت اخير يكسره مجهول است. حجارى‏هاى تخت جمشيد نشان مى‏دهد كه حتى سربازان عادى هم خنجر بدون نيام بركمر نمى‏زده‏اند چه رسد به پادشاه.
در هر حال، بنا بر قول تاريخ ِمجهول :

«پرك ساس پس راز ِبه قتل رسيدن برديا را با سران ارتش درميان نهاد. آنان شتابان خود را به ايران رساندند و دريافتند كسى كه خود را برديا ناميده مغى است به نام گئوماته كه برادرش رئيس كاخ‏هاى سلطنتى است. پس با قرار قبلى در ساعت معينى به قصر حمله بردند و او را كشتند و با هم قرار گذاشتند صبح روز ديگر جائى جمع شوند و هر كه اسبش زودتر از اسب ديگران شيهه كشيد پادشاه شود. مهتر داريوش زرنگى كرد و شب قبل در محل موعود وسائل معارفه اسب داريوش و ماديانى را فراهم آورد، و روز بعد، اسب داريوش به مجرد رسيدن بدان محل به ياد كامكارى شب پيش شيهه كشيد و به همت آن چارپاى حَشَرى، سلطنت (كه صد البته وديعه‏ئى الهى است) به داريوش تعلق گرفت.»

خوب، تاريخ اين‏جور مى‏گويد. اما اين تاريخ ساختگى است، فريب و دروغ شاخدار است، تحريف ريشخندآميز حقيقت است. پس ببينيم حقيقت واقع چه بوده.
نخست بگويم كه: - چه لازم بود كه داريوش و همدستانش كبوجيه را بكشند؟
1) جنون كبوجيه به حدى رسيده بود كه ديگر مى‏بايست درباره‏اش فكرى اساسى كنند.
2) تنها با سربه نيست كردن كبوجيه بود كه مى‏توانستند قتل برديا را به گردن او بيندازند و خود از قرارگرفتن در معرض اين اتهام بگريزند.
3) چنان كه خواهيم ديد با كشتن كبوجيه قتل برديا بى‏دردسرتر مى‏شد.
ديگر بگويم كه : - چرا پس از كشتن برديا پاى گئومات دروغين را به ميان كشيدند؟
1) چون پس از كبوجيه سلطنت حقاً به برديا مى‏رسيد، و آنان اولاً مخالف سرسخت اعمال و اقدامات او بودند و درثانى با قتل برديا متهم به شاهكشى مى‏شدند كه عواقبش روشن بود. اين بود كه برديا را به نام گئومات كشتند.
2) نفوذ اجتماعى برديا بيش از آن بوده كه توده‏هاى مردم قتلش را برتابند.
بررسى واقعيت ماجرا بهتر مى‏تواند اين نكات را روشن كند:
ما براى پى‏بردن به واقعيت امر يك سند معتبر تاريخى در دست داريم. اين سند عبارت است از كتيبه بيستون كه بعدها به فرمان همين داريوش برسنگ كنده شده، گيرم از آنجا كه معمولاً دروغگو كم حافظه مى‏شود همان چيزهائى كه براى تحريف تاريخ براين كتيبه نقرشده است مشت اين شيادى تاريخى را باز مى‏كند.
من عجالتاً يكى از جمله‏هاى اين كتيبه را براى شما مى‏خوانم:

«من، داريوش، مرتع‏ها و كشتزارها و اموال منقول و بردگان را به مردم سلحشور بازگرداندم... من در پارس و ماد و ديگر سرزمين‏ها آنچه را كه گرفته شده بود بازپس گرفتم.»

عجبا، آقاى داريوش، اين مردم سلحشور كه در كتيبه‏ات بِشان اشاره كرده‏اى غير از همان سران و سرداران ارتشند كه از طبقه اشراف انتخاب مى‏شدند؟ - كسى مرتع‏ها و كشتزارها و اموال منقول و بردگان آنها را از دستشان گرفته بود كه تو دوباره به آنها بازگرداندى؟
كليد مسأله در هيمن جا است. حقيقت اين است كه اصلاً گئوماته نامى در ميان نبود و آن كه به دست داريوش و همپالكى‏هايش به قتل رسيده خود برديا بوده است. - برديا از غيبت كبوجيه و اشراف توطئه‏چى دربارى استفاده مى‏كند و قدرت را به دست مى‏گيرد و بى‏درنگ دست به دگرگون كردن ساختار جامعه مى‏زند - دگرگونى‏هائى تا حد انقلاب. آن چنان كه از نوشته هرودوت برمى‏آيد در مدت هفت تا هشت ماه سلطنت خود كارهاى نيك فراوان انجام مى‏دهد به‏طورى كه در سراسر آسياى صغير مرگش فاجعه ملى شمرده مى‏شود و برايش عزاى عمومى اعلام مى‏كنند. هرودوت در فهرست اقدامات او معافيت مردم از خدمت اجبارى نظامى و بخشش سه سال ماليات را نام برده است اما كتيبه بيستون كه به فرمان داريوش نقر شده‏نشان مى‏دهد كه موضوع بسيار عميق‏تر از اين حرف‏ها بوده:
سنگ نبشته بيستون از مرتع‏ها و زمين‏هاى كشاورزى و اموال منقول نام مى‏برد كه داريوش آنها را به اشراف و مردم سلحشور (يعنى سران ارتش) بازگردانده. - معلوم مى‏شود برديا اموال منقول و غيرمنقول خانواده‏هاى اشرافى را مصادره كرده به دهقانان و كشاورزان بخشيده بوده.
سنگ نبشته سخن از بردگانى به ميان آورده كه داريوش آنها را به مردم سلحشور برگردانده. - معلوم مى‏شود كه برديا برده‏دارى يا حداقل كار برده‏وار را يكسره ملغى كرده بوده.
 

karo7

اخراجی موقت
يك مورخ روشن بين در رساله خود نوشته است :

«در اين جريان كار به صمادره اموال و مراتع و سوزاندن معابد و بخشودن ماليات‏ها و الغاى بيگارى (كار برده‏وار) كشيد (و همه اينها، دست‏كم) نشانه وجود بحران در روابط اجتماعى اقتصادى جامعه هخامنشى است.»

دياكونف نيز مى‏نويسد:

«پس از پايان كار گئوماتا (و به عقيده من شخص برديا) داريوش با قيام‏ها و مخالفت‏هاى زيادى روبه‏رو شد. هدف اين قيام‏ها احياى نظامات زمان برديا بود كه داريوش همه را ملغى كرده بود. و دست كم سه‏تا از اين قيام‏ها به صورت يك نهضت خلق ِبه تمام معنى‏درآمد. اين سه عبارت بودند از قيام فرادا، قيام فرورتيش فرائورت، و قيام وَهيزداتَه پارسى، داريوش در برابر اين قيام‏ها روشى سخت و خونين پيش‏گرفت، چنان كه در بابل مثلاً به يك آن سه هزارتن از رهبران و سركردگان جنبش را به‏دار آويخت.»

ببينيد خود داريوش در سنگ نبشته كذائى درباره پايان كار فرورتيش چه مى‏گويد:

«او را زنجير كرده پيش من آوردند. من به دست خويش گوش‏ها و بينى او را بريدم و چشمانش را از كاسه برآوردم. او را همچنان در غل و زنجير در دربار من برپا نگه داشتند و مردم سلحشور همگى او را ديدند. پس از آن فرمان دادم تا او را در اكباتانه برنيزه نشاندند. نيز مردانى را كه هواخواه او بودند در اكباتانه در درون دژ بردارآويختم.»

اصولاً خود اين انتقامجوئى ديوانه‏وار و درنده خوئى باور نكردنى به قدر كافى‏لو دهنده هست و به خوبى مى‏تواند از عمق و گسترش نهضت فرورتيش خبر دهد.
واژگوهه نشان دادن تاريخ سابقه بسيار دارد. ماجراى انوشيروان را همه مى‏دانند و مكرر نمى‏كنم. اين حرامزاده آدمخوار با روحانيان مواضعه كرده كه اگر او را به جاى برادرانش به سلطنت رسانند ريشه مزدكيان را براندازد. نوشته‏اند كه تنها در يك روز به قولى يكصد وسى‏هزار مزدكى را در سراسر كشور به تزوير گرفتار كردند و از سرتاكمر، واژگونه در چاله‏هاى آهك كاشتند. اين عمل چنان نفرتى به وجود آورد كه دستگاه تبليغاتى رژيم براى زدودن آثار آن به كار افتاد تا با نمايشات خر رنگ كنى از قبيل زنجير عدل و غيره و غيره از آن ديو خونخوار فرشته‏اى بسازند. و ساختندهم. و چنان ساختند كه توانستند شايد براى هميشه تاريخ را فريب بدهند، چنان كه امروز هم وقتى نام انوشيروان را مى‏شنويم خواه و ناخواه كلمه عادل به ذهن‏مان متبادر مى‏شود.

زنده‏ست نام فرخ نوشيروان به عدل
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند.

بيچاره سعدى !
بارى، اين ماجراى داريوش و برديا را داشته‏باشيد تا به‏اش برگرديم.
حالا ببينيم قضيه ضحاك چيست :
آقاى حصورى، يكى از دوستان من كه محققى گرانمايه است در مقاله‏ئى راجع به اسطوره ضحاك مى‏نويسد:
جمشيد جامعه را به طبقات تقسيم كرد: طبقه روحانى، طبقه نجبا، طبقه سپاهى، طبقه پيشه‏ور و كشاورز و غيره... بعد ضحاك مى‏آيد روى كار. بعد از ضحاك، فريدون كه با قيام كاوه آهنگر به سلطنت دست پيدا مى‏كند مى‏بينيم اولين كارى كه انجام مى‏دهد بازگرداندن جامعه است به همان طبقات دوره جمشيد. به قول فردوسى، فريدون به مجرد رسيدن به سلطنت چارچى در شهرها مى‏اندازد كه :

سپاهى نبايد كه با پيشه‏ور
به يك روى جويند هردو هنر
يكى كاروَرز و دگر گُرزدار
سزاوار هر دو پديد است كار
چو اين كار آن جويد آن كار اين
پرآشوب گردد سراسر زمين!

اين به ما نشان مى‏دهد كه ضحاك در دوره سلطنت خودش كه درست وسط دوره‏هاى سلطنت جمشيد و فريدون قرار داشته طبقات را در جامعه به هم ريخته بوده. البته ما از تقسيمبندى طبقاتى جامعه به هم ريخته بوده.البته ما از تقسيم بندى طبقاتى جامعه در دو وسه هزارسال پيش چيزهائى مى‏دانيم. اين طبقه بندى نه فقط از مختصات جامعه كهن ايرانى بوده، اوستاى جديد هم كه متنش در دست است وجود اين طبقات را تأييد مى‏كند.
پيداست كه اسطوره ضحاك، بدين صورتى كه به ما رسيده، پرداخته ذهن مردمى است كه از منافع نظام طبقاتى برخوردار بوده‏اند. آخر مردم طبقه ئى كه قاعده هرم جامعه را تشكيل مى‏دهند چرا بايد آرزو كنند فريدونى بيايد و بار ديگر آنها را به اعماق براند، يا چرا بايد از بازگشت نظام طبقاتى قند تو دلشان آب بشود؟
پس از دو ال خارج نيست : يا پردازندگان اسطوره كسانى از طبقه مرفه بوده‏اند (كه اين بسيار بعيد به نظر مى‏رسد)،يا ضبط كننده اسطوره (خواه فردوسى ، خواه مصنف خداينامك به مأخذ شاهنامه بوده) كلك زده اسطوره ئى را كه بازگو كننده آرزوها طبقات محروم بوده به صورتى كه در شاهنامه مى‏بينيم درآورده و از اين طريق، صادقانه از منافع خود و طبقه‏اش طرفدارى كرده. طبيعى است كه در نظر فردى برخوردار از منافع نظام طبقاتى، ضحاك بايد محكوم بشود و رسالت انقلابى كاوه پيشه ور بدبخت فاقد حقوق اجتماعى بايد در آستانه پيروزى به آخر برسد و تنها چرمپاره آهنگريش براى تحميق توده‏ها، به نشان پيوستگى خلل ناپذير شاه و مردم به صورت دفش سلطنتى درآيد و فريدون كه بازگراداننده جامعه به نظام پيشين است و طبقات را از آميختگى با يكديگر باز مى‏دارد بايد مورد احترام و تكريم قرار بگيرد.
حضرت فردوسى در بخش پارشاهى ضحاك از اقدامات اجتماعى او چيزى بر زبان نياورده به همين اكتفا كرده است كه او را پيشاپيش محكوم كند، و در واقع بدون اينكه موضوع را بگويد و حرف دلش را رو دايره بريزد حق ضحاك بينوا را گداشته كف دستش دو تا مار روى شانه هايش رويانده كه ناچار است براى آرام كرده شان مغز سر انسان بر آنها ضماد كند. حالا شما برويد درباره اين گرفتارى مسخره از فردوسى بپرسيد چرا مى‏بايست براى تهيه اين ضماد كسانى را سر ببرند؟ چرا از سر مردگان استفاده نمى‏كردند؟ به هر حال براى دست يافتن به مغز سر آدم زنده هم اول بايد او را بكشند، مگر نه؟ خوب، قلم دست دشمن است ديگر. شما اگر فقط به خوذاندن بش پادشاهى ضحاك شاهنامه اكتفا كنيد مطلقاً چيزى از اصل قضيه دستگيرتان نمى‏شود همين‏قدر مى‏بينيد بابائى آمده به تخت نشسته كه مارهائى روى شانه‏هايش است و چون ناچار است از مغز سر جوانان به آنها خوراك بدهد تا راحتش بگذارند مردم به ستوه مى‏آيند وانقلاب مى‏كنند و دمار از روزگارش برمى‏آورند و فريدون را به تخت مى‏نشانند، و قهرمان اصلى انقلاب هم آهنگرى است كه چرمپاره آهنگريش را توك چوب مى‏كند. البته فكر نكنيد فردوسى عليه‏الحمه نمى‏دانسته براى انقلاب كردن لازم نيست حتماً يكى چيزى را توك چوب كند، منتها اين چرمپاره را براى بعد كه بايد به نشانه همبستگى طبقاتى غارت كنندگان و غارت شوندگان درفش كاويانى علم بشود لازم دارد!
اما وقتى به بخش پادشاهى فريدون رسيديد، آن هم به شرطى كه سرسرى از روى مطلب نگذريد ، تازه شست تان خبردار مى‏شود كه اولاً مارهاى روى شانه ضحاك بيجاره بهانه بوده و چيزى كه فردوسى از شما قايم كرده و در جاى خود صدايش را درنياورده انقلاب طبقاتى او بوده، ثانياً با كمال حيرت در مى‏يابيد آهنگر قهرمان دروه ضحاك جاهلى بى‏سر و پا و خائن به منافع طبقات محروم از آب درآمده!
اين نكته را كنار مى‏گذاريم كه قيام مردم بر عليه ضحاك عملاً قيام توده‏هاى آزاد شده از قيد و بندهاى جامعه اشراقى است بر ضد منافع خويش و در حقيقت كودتائى است كه اشراف خلع يد شده به راه انداخته‏اند از طريق تحريك اجامر و اوباش بر عليه ضحاك كه آنها را خاكستر نشين كرده. سؤال اين است كه خوب، پس از پيروزى قيام چرا سلطنت به فريدون تفويض مى‏شود؟ فقط به يك دليل: فريدون از خانواده سلطنتى است و بقول فردوسى فر شاهنشهى دارد، يعنى خون سلطنتى (كه اين بنده مطلقاً از فرمول شيميائى چنين خونى اطلاع ندارد)تو رگ‏هايش جارى است!
اين به اصطلاح فرشاهنشهى موضوعى است كه فردوسى مدام رويش تكيه مى‏كند. تعصب او در اين عقيده كه مردم عادى شايسته رسيدن به مقام رهبرى جامعه نيستند شايد از داستان انوشيروان بهتر آشكار باشد:
قباد هنگام عبور از اصفهان شبى را با دختر دهقانى به سر مى‏برد و سال ها بعد خبر پيدا مى‏كند كه همخوابه يك شبه شاهنشاه برايش يك پسر كاكل زرى به دنيا آورده كه بعدها انوشيروان نام مى‏گيرد و به سلطنت مى‏رسد. خوب، اين كه نمى‏شود. مگر ممكن است يك چنان پادشاه جمچاهى همين جورى از يك زن هشت من نه شاهى طبقه بقال چقال به دنيا آمده باشد؟ اين است كه قبلاً به ترتيبى نژاد دختر مورد تحقيق قرار مى‏گيرد و بى‏درنگ كاشف به عمل مى‏آيد كه نخير، هيچ جاى نگرانى نيست، دختره از تخم تركه جمشيد است و خون شاهان در رگ‏هايش جارى است!
در ميان همه تاجداران شاهنامه فردوسى، ضحاك تنها كسى است كه نمى‏تواند بگويد:
منم شاه با فره ايزدى‏
همم شهريارى، همم موبدى‏
و اين خود ثابت مى‏كند كه ضحاك از دودمان شاهى و حتى اشراف دربارى نيست بلكه فردى است عادى كه از ميان توده مردم برخاسته.
آقاى حصورى بسيار دقيق به اين نكته اشاره مى‏كند. مى‏گويد:
«از آنجا كه اين دوره به كلى از جنبه‏هاى الهى كه به دوره‏هاى ديگر داده‏اند جدا است بايد پذيرفت كه دوره‏اى انسانى است ... اين ضحاك در نظر پردازنده اسطوره چنان ناپاك جلوه كرده است كه ديگر به لقب ايرانى آژدهاك (يا اژدها) و به اسم ايرانيش بيوراسپ توجهى نكرده او را يكباره غير ايرانى و بخصوص تازى خوانده و به خيال خود اين ننگ را از دامن ايرانيان سترده است كه خدا نخواسته يكى از آنها بر عليه امر مقدسى چون نظام طبقاتى قد علم كند!»
وقتى كه رد اسطوره ضحاك فردوسى درست همان گئومات غاصبى است كه داريوش از برديا ساخته بود. اگر شما به آنچه ابوريحان بيرونى درباره ضحاك نوشته نگاه كنيد از شباهت مطالب او با مطالب سنگ نبشته بيستون حيرت مى‏كنيد. يك نكته بسيار بسيار مهم متن ابوريحان اصطلاح «اشتراك در كدخدائى » است در دوره ضحاك، و اين دقيقاً همان تهمت شرم آورى است كه به مزدك بامدادان نيز وارد آورده‏اند. توجه كنيد به نزديك شدن معتقدات مزدكى و ضحاى! - مزدك هرگونه مالكيت خصوصى بيش از حد نياز را طرد و مالكيت اشتراكى را تبليغ مى‏كرد. براى اشراف، زنان در شمار اموال خصوصى بودند نه بمعنى نيمى از جامعه انسانى. اين بود كه در كمال حرامزادگى حكم مزدك را تعميم دادند و او را متهم كردن زنان نيز در تعلق تمامى مردان خواسته است. آن «اشتراك در كدخدائى» كه بيرونى به ضحاك نسبت داده همان تهمت شرم آورى است كه بعدها به آئين مزدك نيز بسته شد، زيرا كدخدائى به معنى دامادى و شوهرى است، مقابل كدبانوئى. حالا ديگر بماند كه بيرونى راجع به دوره‏ئى اظهارات تاريخى مى‏كند كه اسطوره است و لزوماً صورت تاريخ ندارد!
آقاى حصورى مقاله‏اش را با اين جمله ادامه مى‏دهد:
«احقاق حق ضحاك كه به گناه حفظ منافع مردم ماردوش و جادو از آب درآمده نبايد ما را از دنبال كردن داستان جمشيد باز دارد: مى‏بينيم كه فريدون دوباره قالب قديمى شاهان كهن ايرانى را پيدا مى‏كند و به تلاطم دوره ضحاك خاتمه مى‏دهد و جامعه را به همان راهى مى‏برد كه جمشيد مى‏برد.»
***
مى‏بينيد دوستان كه حكومت ضحاك افسانه‏اى يا بردياى تاريخى را ما به غلط ، به اشتباه، مظهرى از حاكميت استبدادى و خودكامگى و ظلم و جور و بيداد فردى تلقى كرده‏ايم. به عبارت ديگر شايد تنها شخصيت باستانى خود را كه كارنامه‏اش به شهادت كتيبه بيستون و حتى مداركى كه از خود شاهنامه استخراج مى‏توان كرد سرشار از اقدامات انقلابى توده‏ئى است بر اثر تبليغات سوئى كه فردوسى بر اساس منافع طبقاتى و معتقدات شخصى خود براى او كرده به بدترين وجهى لجن مال مى‏كنيم و آنگاه كاوه را مظهر انقلاب توده ئى به حساب مى‏آوريم در حالى كه كاوه را در تحليل نهائى عنصرى ضد مردمى است.
به اين ترتيب پذيرفتن در بست سخنى كه فردوسى از سر گربزى عنوان كرده به صورت يك آيه منزل، گناه بى‏دقتى ما است نه گناه او كه منافع طبقاتى يا معتقدات خودش را در نظر داشته.
سياست رژيم‏ها در جهان سوم، ارتجاعى و استثمارى است. هر رژيم با بلندگوهاى تبليغاتيش از يك سو فقط آنچه را كه خود مى‏خواهد يا به سود خود مى‏بيند تبليغ مى‏كند و از سوى ديگر با سانسور و اختناق از انتشار هر فكر و انديشه ئى كه با سياست نفع پرستانه خود در تضاد ببيند مانع مى‏شود. مى‏بينيند كه تا كنون هيچ محققى به شما نگفته است كه شاهنامه فردوسى، اگر در زمان خود او حدود هزار سال پيش از اين - مبارزه براى آزادى ايران عرب زده خليفه زده تركان سلجوقى زده را ترغيب مى‏كرده امروز بايد با آگاهى بدان برخورد شود نه با چشم بسته. بلندگوهاى رژيم سابق از شاهنامه به عنوان «حماسه ملى ايران» نام مى‏برد حال آنكه در آن از ملت ايران خبرى نيست و اگر هست همه جا مفاهيم وطن و ملت را در كلمه شاه متجلى مى‏كند. خوب، اگر جز اين بود كه از ابتداى تأسيس رائيو در ايران هر روز صبح به ضرب دمبك زورخانه توى اعصاب مردم فرويش نمى‏كردند. آخر امروزه روز فر شاهنشهى چه صيغه‏اى است؟ و تازه به ما چه كه فردوسى جز سلطنت مطلقه نمى‏توانسته نظام سياسى ديگرى را بشناسد؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
tools شاملو كيست؟ ادبیات 29
baback یاد شاعر شهیر " احمد شاملو " گرامی ادبیات 25

Similar threads

بالا