چرا همیشه و همیشه حس خاصی به جنس مخالف خود داریم؟

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز


چرا همیشه و همیشه حس خاصی به جنس مخالف خود داریم؟

در هر دوره ای از سن مان یک شکلی داشته. اما همیشه این حس با ما بوده. گاهی کنجکاوی، گاهی غریزی، بعضی وقت ها در قالب احترام، زمان هایی به شکل عاشقی، روزهایی پر از تنفر و دفع، یک روزهایی تمجید و غبطه و هر زمانی به نحوی و شکلی. فعلاً به شکلش کاری نداریم. اما چرا همیشه باید یک حسی نسبت به جنس مخالف داشته باشیم؟ تا جواب این سوال را پیدا نکنیم نمی توانیم دلیل شکل این حس را در زمان های مختلف و تغییر شکلش را بفهمیم.
من این طوری جواب می دهم. تو هم هر طوری که دوست داری یک جوابی مخصوص به خودت پیدا کن و بگو.
شاید روز اولی که آدم خلق شد ضرورتی به خلق حضرت حوا نبود، اگر هم بود، چرا باید این کار با کمی تاخیر اتفاق می افتاد؟ یک آدم برای لذت بردن از بودنش چیزی کم نداشت اما وقتی اساس در کیات یک آدم حواس پنجگانه اش باشد، و اساس دلیل آمدن و رفتنش چیزهایی باشد که فراتر از این حواس هستند چطور می شود انتظار داشت مفاهیمی مثل ارتباط با خود، کشف سرزمین بی انتهای خود، لذت زیستن با روح الهی دمیده شده در خود و همه و همه این ها را با همین حواس پنجگانه درک کرد. جنس مخالفی برای من خلق شد تا بفهمم در درون من چیزی هست که با این ظاهر من کاملاً متفاوت است، درست به اندازه تفاوت جنس الان من با جنس مخالفم. همه انگیزه من برای شناخت بیشتر یا گاهی ارتباط بیشتر با جنس مخالفم فقط و فقط به بهانه شناخت بیشتر و بیشتر خود درونی من است و بس. و حالا همه چیز جالب شد.
حالا می شود فهمید چه لذتی در برقراری رابطه با ذات خودمان وجود دارد، چون شبیه سازی شده آن لذت را در خارج از وجود خودت تجربه کرده ای. حالا معلوم می شود که هر دفعه با هر حسی به مخالف خودت نگاه می کنی در آن لحظه با همان حس، دوست داری با درون خودت رابطه برقرار کنی و تمام سطح ارتباطی ات با خودت در آن لحظه به همان حس محدود می شود.
زمان هایی که نیاز شدیدی به یک حامی عاطفی داریم و یا نیاز بسیاری به وجود یک تکیه گاه داریم در اوج تشنگی درونمان به توجه عاطفی خود، به خود درونی مان هستیم. اما چون نمی دانیم چگونه خود را سیراب کنیم، سعی می کنیم آن را در دنیای خارج خود تجربه کنیم و البته به دلیل آن که فکر می کنیم تجربه آن در دنیای خارج از خود، پاسخ مناسبی به نیاز درون خود هست به همان بسنده می کنیم و پس از مدتی می فهمیم هیچ اتفاق مثبتی برای درون تشنه مان نیفتاده و هنوز وضعیت به صورت قبل است. چرا که قرار بود با کسب تجربه خارجی عین رفتار را در درون اعمال کنیم که خود را فقط و فقط به تجربه خارجی محدود کردیم و خاستگاه آن نیاز را فراموش کردیم.
از این پس اصل اول: تمام تجربیات دنیای بیرون من شبیه سازی شده ای است از روابط پاک و عمیق و سازنده و اصلی من با خود درونی ام که باید با هر تجربه بیرونی یک گام در درونم بردارم و به خود اصلی نزدیک تر شوم. اما حالا که این را فهمیدم معنی اش این نیست که در هر رابطه ای با هر جنس مخالفی و در هر سطحی به هر حال یک تجربه بیرونی از ارتباط با خود را به دست آورده ام و ... اتفاقاً جالب است بدانی که هر چه رابطه ها ناپاک تر و از تنظیم خارج تر باشد نه تنها خود را درک نکرده ایم که تازه دورتر هم شده ایم و به جایی می رسیم که نه سویی در چشم مانده و نه نیرو و رمقی در جان برای یافتن خود. و یک جور حس تنهایی همیشگی دیگری با ما همراه می شود. و حالا می دانم که فقط باید من بمانم و جنس مخالفی که نزدیک ترین نشانی ها را از درون من با خود به همراه دارد و می تواند بهترین آیینه مطالعه من باشد. می توانم راحت تر بفهمم که برای هر موجودی زوجی خلق شده و یا مفهوم کبوتر با کبوتر باز با باز و یا خدا خوب می داند چطور در و تخته را با هم جور کند و ... یعنی چی. و به تو می گویم که از همین الان باید راه بیفتی و کسی را پیدا کنی. کسی که فقط برای دیدن تو به دنیا آمده بود تا بتوانی با دیدنش خودت را بهتر ببینی و هر تجربه بیرونی این رابطه مقدس را به کلیدی برای گشایش درهای شناخت درون خودت تبدیل کنی.و این اصل دوم است که باید سرلوحه حرکتمان قرار دهیم. اگر خود درونی ات را پیدا کردی مطمئن باش که درست مثل لاخ برای تو عمل می کند (لاخ اصطلاحی در ورزش صخره نوردی است و به دو صخره نزدیک به هم اما جدای از هم گفته می شود که در وضعیتی قرار گرفته اند که فرد می تواند هر پا را روی یکی از آن ها گذاشته و گام به گام از آن بالا رود) و می توانی پیوندی مقدس و پاک را در قالب رابطه ای تنظیم شده تعریف کنی و از کشف لحظه به لحظه و قدم به قدم خودت بیشتر و بیشتر لذت ببری.


 
بالا