اقتصاد کلان دانشگاهی در حال رشد است؟

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
اقتصاد کلان دانشگاهی در حال رشد است؟

نویسنده: سایمن رن لوئیس
سلامت یک رشته دانشگاهی را چگونه می‌توان ارزیابی کرد؟ آیا اقتصاد کلان رو به زوال است یا رو به رشد؟ اقتصاد کلان دانشگاهی در همه جا با جدال میان مکاتب ظاهر می‌شود.



آیا این جدال به این دلیل است که شواهد در اقتصاد کلان به اندازه ای مبهم است که قضاوت کردن درباره نظریه‌های مختلف به امری بسیار دشوار تبدیل می‌شود؟ من فکر می‌کنم، ماهیت غیر دقیق علم اقتصاد شرطِ لازمِ فقدان ِاجماع آکادمیک روی اقتصاد کلان است، اما این شرط کافی نیست. به سیاست پولی دقت کنید.
استدلال خواهم کرد که طی چهل سال گذشته، پیشرفت بزرگی هم در تحلیل و هم در کاربستِ سیاست پولی داشته‌ایم. یک دلیل مهم برای این پیشرفت وجود گروهی است که اغلب نادیده گرفته می‌شود. گروه اقتصاددانان کلان که در بانک‌های مرکزی اشتغال دارند.
برخلاف همتایان آکادمیک آنها، هدف اولیه این اقتصاددانان نوآوری نیست، بلکه آزمون کردنِ شواهد و بررسی ایده‌های موثر است. این چهارچوب که از دیدگاه اکثر این دسته از اقتصاددانان مفیدترین چارچوب است، «ترکیبِ جدید نئوکلاسیک» یا به عبارتی دیگر نظریه جدید کینزی‌ها است. در نتیجه، این چارچوب در تحلیل سیاست پولی، پارادایم مسلط است.
این به معنی آن نیست که هر کسی که اقتصاد کلان می‌داند به سیاست پولی نظر دارد یا الزاما یک نئوکینزی است یا بانک‌های مرکزی رویکردهای دیگر را نادیده می‌گیرند. مهم است که این اجماع روی سیاست باید دائما به چالش کشیده شود. اساسا بخشی از یک رشته دانشگاهی سالم نیز این است که خرد و دانش دریافت شده به چالش کشیده شود.
به هر حال، باید اذعان کرد که سیاست‌گذاران که روز و شب شواهد را بررسی می‌کنند، بر این باورند که نظریه نئوکینزی مفیدترین چارچوب موجود است. من با دانشگاهیانی که می‌گویند: «من می‌دانم که این یک اجماع است، اما فکر می‌کنم اشتباه است» مشکلی ندارم.
واضح است که وقتی نوبت به استفاده از سیاست مالی در دوره کوتاه ثبات اقتصاد کلان می‌رسد، هیچ ادعای متعادلی درباره پیشرفت یا اجماع نمی‌تواند وجود داشته باشد. مباحثی که این روزها درباره سیاست داریم، به نظر نمی‌رسد از زمانی که کینز زنده بود، زیاد پیشرفت کرده باشند. از یک منظر، این تضاد عمیقا گیج کننده است.
آنچه که به همراه سیاست مالی در حال فراموش شدن است، برابری اقتصاددانان بانک مرکزی بوده است. کسانی که شغلشان به اتخاذ دیدگاهی عینی نسبت به شواهد و انجام بهترین کار با ایده‌های اقتصاد کلان دانشگاهی، وابسته است. این گروه موجود نیست؛ چرا که نیاز به استفاده از سیاست مالی برای ایجاد ثبات کوتاه مدت در اقتصاد کلان هم بر حسب زمان (وقتی نرخ بهره زیر صفر اعمال می‌شود) و هم بر حسب فضا(کشورهای عضو منطقه یورو) اتفاقی است.
در نتیجه، وقتی انتظار می‌رفت که سیاست مالی نقشی ثبات‌بخش را اجرا کند، سیاست‌گذاران مجبور شدند به جامعه دانشگاهی برای مشاوره اتکا کنند و در اینجا بود که اقتصاددانان کلان به روشنی شکست خوردند. هر ناظر بیرونی به خوبی می‌تواند عملکرد اقتصاد کلان را به صورت روزانه توصیف کند.
تضاد میان سیاست پولی و سیاست مالی به ما می‌گوید که این ناکامی نتیجه بدیهی کمبود شواهد در اقتصاد کلان نیست. من فکر می‌کنم اقتصاد کلان کارهای زیادی باید در ارتباط با نفوذ ایدئولوژی انجام دهد و اهمیت آنچه من مکتب ضدکینزی می‌نامم، میراثی از انقلاب نئوکلاسیک است.
دو موضوع برای من مبهم باقی می‌ماند. اول این که این سوگیری ایدئولوژیکی تا چه حد گران است؟ آیا تسلط بیش از حد رویکرد نهادهای خرد مرتبط با این واقعیت است که اختلاف درباره شواهد، ناشی از سوگیری کینزی‌ها است؟ دوم این که آیا سوگیری ایدئولوژیک به طور عام در اقتصاد کلان وجود دارد یا مشروط به شرایط تاریخی ویژه انقلاب نئوکلاسیک است؟ این سوالات در تفکر درباره نحوه غلبه بر این سوگیری مهم هستند.
وقتی مردم می‌پرسند آیا شواهد در علم اقتصاد مهم است، من اغلب به بحث درباره مدل‌های پیش‌بینی نئوکلاسیک اشاره می‌کنم که در آنها تنها تغییرات غیرمنتظره در سیاست پولی برای فعالیت اقتصادی اهمیت دارند. این مدل‌ها، به همراه پیش‌بینی شان مبنی بر این که تغییرات مورد انتظار در سیاست پولی طبیعی است، به طور هوشمندانه به اقتصاددانان نئوکلاسیک امکان می‌دهند تا رابطه‌های میان پول، محصول و قیمت‌ها را بدون پذیرش اهمیت سیاست سیستماتیک توضیح دهند.
از این رو، حمایت این مدل‌ها از محکومیت ایدئولوژیک بسیاری از مداخلات دولت‌های راستگرا می‌تواند امور را بدتر کند، نه بهتر. (شوک‌های سیاست غیرمنتظره اقتصاد را از نتیجه مطلوب دور می‌کند، از این رو، نکته اصلی، به حداقل رساندن شوک‌های سیاست غیرمنتظره بود. این موضوع منجر به چیزهایی مانند شفافیت می‌شود؛ بنابراین مردم می‌توانند حرکت‌های سیاست واقعی را تا جایی که ممکن باشد، پیش‌بینی کنند.) در آغاز، به نظر می‌رسد که شواهد از این مدل‌ها پشتیبانی می‌کند (به طور مثال، اثر تجربی بارو)، اما همان طور که شواهد روی هم انباشته می‌شود، سرانجام روشن می‌شود که این پیش‌بینی اشتباه بود.
میشکین در جریان اثر دانشگاهی خود شاهدی کلیدی علیه این مدل‌ها فراهم آورد. (کتاب او «رویکرد انتظارات عقلایی در اقتصادسنجی کلان: آزمون مدل‌های ناکارآمد سیاست‌ها و بازارهای کارآمد» نام دارد.) از این رو، من متقاعد نشده‌ام که تفاوت میان سیاست مالی و سیاست پولی فقط به خاطر وجود تکنوکرات‌ها است. کسانی که اغلب اقتصاددانان غیرایدئولوژیک بانک مرکزی اجازه می‌دهند تا شواهد، آنها را به هر جایی که می‌تواند، ببرد.
شواهدی که میشکین و سایرین فراهم آوردند، دلیلی کلیدی برای پذیرفته نشدن این مدل‌ها بود، اما وقتی نوبت به سیاست مالی می‌رسد، همان طور که اشاره شد، شواهد به اندازه ایدئولوژی ساختگی نیست. فکر می‌کنم یکی از دلایل این امر این است که یافتن ِ تجربه‌های سیاست مالی شفاف دشوار است.
و وقتی ما کاری انجام می‌دهیم (به طور مثال جنگ می‌کنیم)، دانستن این که آیا نتایج به دست آمده در زمان‌های دیگر هم به دست می‌آیند، دشوار است، اما واقعا نمی‌توانم با این فرضیه که نهادهایی مانند فدرال رزرو برای سیاست مالی به وجود آمده اند، مخالفت کنم. تقاضای بسیار بیشتری برای این اطلاعات وجود خواهد داشت و آن تقاضا، عرضه بسیار بیشتر شواهد را ایجاد خواهد کرد.
اما زیاد مطمئن نیستم که میان «اقتصاددانان بانک مرکزی که کارشان به اتخاذ دیدگاهی عینی در بررسی شواهد وابسته است» تا حدی که این نهادها برای این نوع تحقیق تقاضا ایجاد می‌کنند، با اقتصاددانان دانشگاهی که اطلاعات مورد نیاز بانک مرکزی را عرضه می‌کنند، تفاوتی وجود داشته باشد. از این رو، این سوال برای من وجود دارد که آیا این مساله ناشی از فقدان ایدئولوژی اقتصاددانان بانک مرکزی است یا این واقعیت که وجود آنها تقاضای بزرگی را برای تولید این نوع اطلاعات ایجاد می‌کند. شاید هم هر دو مورد درست باشد.
 

Similar threads

بالا