حكايت

aygon

عضو جدید
حاضر جوابی میرزا



روزی میرزا به میدان مال فروشان رفته بود تا خر بخرد.

جمع زیادی از دهاتی ها آن جا بودند و بازار خر فروشی رواج داشت.

در این بین مردی كه ادعای نكته سنجی می كرد با خری كه بار میوه داشت از آن جا می گذشت خواست كمی سر به سر میرزا بگذارد

پس گفت: در این میدان به جز دهاتی و خر چیز دیگری پیدا نمی شود. میرزا پرسید: شما دهاتی هستید؟

مرد گفت: خیر . میرزا گفت: پس معلوم شد كه چه هستید!



با انصافی زبل خان

زبل خان مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب و سبزیجات مختلف دیگر خرید و در خورجینی ریخته و آن را به دوش انداخت.

بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد. یكی از دوستانش كه آن حال را دید پرسید: زبل خان چرا خورجین را به ترك خر نمی اندازی؟

زبل خان جواب داد : دوست عزیز آخر من مرد منصفی هستم و خدا را خوش نمی آید كه هم خودم سوار خر باشم و هم خورجین را روی حیوان بیندازم!



ادعای عالم بودن

شخصی كه ادعای معلومات بسیار داشت روزی در مجلسی كه وکیل والرعایا هم آن جا بود داد سخن می داد و اظهار وجود می كرد و خود را برتر از همه می پنداشت.

وکیل والرعایا كه از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسید: این معلومات را از كجا فرا گرفته ای؟

آن مرد گفت: از كتاب های بسیاری كه مطالعه كرده ام. وکیل والرعایا گفت: مثلا" چند كتاب خوانده ای ؟

آن شخص گفت:به قدر موهای سرم. وکیل والرعایا كه می دانست آن شخص كچل است و حتی یك تار مو هم به سر ندارد ، ذربینی از جیب در آورد و بعد از برداشتن كلاه او ذربین را روی كله بی موی او گرفت و پس از دقت بسیار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است!!
 

Similar threads

بالا