شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Feb 9, 2010 #451 شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 21, 2010 #452 تارو پود عالم امکان به هم پیوسته است عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 21, 2010 #453 با نامرادی از همه کس زخم میخوریم این وای اگر سپهر رود بر مراد ما
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 21, 2010 #454 خودنمایی نیست کار خاکساران، ور نه من مشت خونی میتوانستم به پای دار ریخت
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 21, 2010 #455 به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است به شمع، نامهٔ پروانه، بال پروانه است
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 22, 2010 #456 گرچه یک چند فلک پیرو بدکیشان است عاقبت کار به کام دل درویشان است
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 22, 2010 #457 ترسـم که سر کوی تو را سیــل بگــیــرد ای بی خبر از گریه ی مستانه ام امشب
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 22, 2010 #458 در دیاری که در آن نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 22, 2010 #459 زیر این سقف منقش خط ناموزون نیست کجی دایره از طرز نگاه من و توست
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 22, 2010 #460 سیل از ویرانهٔ من شرمساری میبرد نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 22, 2010 #461 نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 22, 2010 #462 درکوی مکافات، محال است که آخر یوسف به سر راه زلیخا ننشیند
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 22, 2010 #463 بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران بال بلبل را خیال دست گلچین میکند
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 23, 2010 #464 جهانِ فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانیّ عالم را طفيل عشق می بينم
ع عطیه 67 عضو جدید Feb 23, 2010 #465 آن روز تو را کاش که نشناخته بودم یا چون دل سنگ تو دلی ساخته بودم من بی خبر از بلهوسیهای تو افسوس آن روز شدم آگه که دل باخته بودم! ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هرچه دیده بیند دل کند یاد بسزم حنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
آن روز تو را کاش که نشناخته بودم یا چون دل سنگ تو دلی ساخته بودم من بی خبر از بلهوسیهای تو افسوس آن روز شدم آگه که دل باخته بودم! ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هرچه دیده بیند دل کند یاد بسزم حنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #466 تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #467 چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #468 هر کس که نام می به زبان برد ، مست نیست هر جان سپردنی که دلیل شکست نیست
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #469 هوشمندی که به هنگامهٔ مستان افتد مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #470 جز این که داد سر خویش را به باد حباب چه طرف بست ندانم ز پوچگوییها؟
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #471 بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار میدهد
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #472 زلیخا چشم یاری از صبا دارد،نمیداند که بوی پیرهن چشم چون دستار میباید
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #473 ما طبعِ عشق داریم، پنهانِآشكاریم در شهر عشق پنهان، در كوی عشق فاشیم
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #474 ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #475 آدمی در عالم خاكی نمی آيد بدستعالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Feb 24, 2010 #476 صائب تبریزی صائب تبریزی چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Feb 24, 2010 #477 صائب تبریزی صائب تبریزی اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Feb 24, 2010 #478 صائب تبریزی صائب تبریزی خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Feb 24, 2010 #479 دل من نه مرد آنست که با غمش برآید مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Feb 26, 2010 #480 صائب تبریزی صائب تبریزی نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی گرد راه از خویش در آغوش یار افشاندهایم
صائب تبریزی صائب تبریزی نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی گرد راه از خویش در آغوش یار افشاندهایم