بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واقعا .بیخودی نیست که ما مردها اینقدر ذلیلیم چون زود خام حرفهای خانمها میشیم و زمانی به خودمون میایم که کار از کار گذشته .گوشه قبرستان خوابیدیم
خوب خام نشین!
نگار جونم سما خانومي مرسي بابت داستاناي قشنگتون :w27:
با اجازتون من برم
شبتون خوش دوستاي خوبم
مرسی عزیزم
شب خوش
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.
پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟!
پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم.
بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماهی ها ...
يک دانشمند آزمايش جالبي انجام داد
اون يک اکواريم شيشه اي ساخت و اونو با يک ديوار شيشه اي دو قسمت کرد .
تو يه قسمت يه ماهي بزرگتر انداخت و در قسمت ديگه يه ماهي کوچيکتر
ماهي کوچيکه تنها غذاي ماهي بزرگه بود و دانشمند به اون غذاي ديگه اي نمي داد…
او براي خوردن ماهي کوچيکه بارها و بارها به طرفش حمله مي کرد، اما هر بار به يه ديوار نامرئي مي خورد. همون ديوار شيشه اي که اونو از غذاي مورد علاقش جدا مي کرد .
بالا خره بعد از مدتي ازحمله به ماهي کوچيک منصرف شد.
او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواريوم و خوردن ماهي کوچيکه کار غير ممکنيه .
دانشمند شيشه ي وسط رو برداشت و راه ماهي بزرگه رو باز کرد
…اما ماهي بزرگه هرگز به سمت ماهي کوچيکه حمله نکرد

ميدانيد چرا؟
اون ديوار شيشه اي ديگه وجود نداشت، اما ماهي بزرگه تو ذهنش يه ديوار شيشه اي ساخته بود.
يه ديوار که شکستنش از شکستن هر ديوار واقعي سخت تر بود اون ديوار باور خودش بود. باورش به محدوديت. باورش به وجود ديوار. باورش به ناتواني…
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاهزاده وعشق پیرزن ساحر

پادشاهی پسری برنا و هنرمند داشت. شبی خواب دید که آن پسر مرده و در خواب از این غم بسیار ناراحت شد اما چون بیدار گشت و پسر را سالم دید بسیار شادمان گردید و و بلافاصله تصمیم گرفت تا به جهت باقی ماندن نسل خود برای پسرش همسری اختیار کند. او با خود اندیشید دختری برای پسر خواهم گرفت که از نسل صالحی باشد نه از نسل شاهان بدکار. چون شاه دختر محترم و صالحی را در نظر گرفت تا با پسرش ازدواج کند، این خبر به گوش زنان رسید و مادر شاهزاده از روی نادانی گفت: در ازدواج شرط اصلی هم ترازی و هم سنگی است و تو ای شاه میخواهی پسر ما را گرفتار گدایان کنی!
شاه گفت: صالحان را نشاید که گدا تصور کنی که ایشان از خداوند قلبی بی نیاز گرفته اند.
مادر گفت: کجاست آن املاک و قلعه ها و مال بسیاری که باید عروس ما با خود بیاورد؟
اما سرانجام شاه غالب شد و دختری صالح برای پسر خویش گرفت که از زیبایی هم بهره بسیار داشت و چهره او از خورشید تابان تر بود.
از قضا پیر فرتوتی جادوگر، عاشق شاهزاده گردید و او را جادو نمود و بدین وسیله شاه زاده را نیز عاشق خود کرد و او عروس زیبای خویش را رها ساخت!
پیر فرتوت، خرد و عقل و دل شاه زاده را برد و یک سالی بدین منوال گذشت و مرد لحظه به لحظه ضعیف تر میگشت تا آن که نیم جانی بیشتر از او باقی نماند.
شاه از غم فرزندش گریان شده و روز و شب قربان میکرد و زکات میداد زیرا هر چاره که میکرد اثر عکس میبخشید و عشق پیرزن در دل مرد بیشتر میشد.
شاه دست از همه جا بریده رو به سوی حق کرده سجده ها نمود که ای پروردگار توانا جز تو چه کسی بر ملک تو حاکم است، تویی که میتوانی مرا از این رنج بی درمان رهایی بخشی.
بالاخره دعای او و یارب یارب گفتن هایش نتیجه داد و ساحری چیره دست از راه رسید و در رفع مشکل یار او گشت.
چون ساحر از عشق پسر بر پیرزن آگاه بود و نگرانی شاه و سفارشات او را در رهایی فرزندش از این عشق نا به جا شنید، خطاب به شاه گفت چاره کار نزد من است و آن چنین است که تو وقت سحر سوی گورستان برو و پهلوی دیوار گور سپید رنگی است، جانب قبله آن را کاوش کن تا قدرت و صنع خدا را ببینی!
شاه سوی گورستان رفت و دستور ساحر را مو به مو اجرا کرد و در کمال تعجب جادوهای بسیاری دید و صد گره بسته بر یک تار مو یافت و آن گره ها را به دقت باز کرد و طولی نکشید پسر به خود آمد و سجده ها کرد و تیغ و کفن در بغل گرفته پدر را تکریم نمود.
شهر را آیین بستند و اهل شهر و عروس جوان شاه زاده شادی ها کردند و جشن ها برپا داشتند که تا آن زمان نظیر نداشت.
ساحر پیر فرتوت از غصه مرد. شاه زاده از کرده خویش پشیمان و در تعجب از این که عقل و دید او را آن فرتوت چگونه ربوده بود.
شاهزاده چون عروس زیبای خود را دید از زیبایی او به هیجان آمد و سه شبانه روز مدهوش افتاده و اطرافیان را نگران کرد تا آن که با قند و گلاب حال عادی خویش را بازیافت.
بعد از سالی شاه چگونگی را به یاد فرزند خویش آورد و پسر شکر کرد که بدین خانه شادی بازگشته و از دست آن فرتوت رهایی یافته است.
آری بدین گونه است که مؤمن سوی نور حق راه یافته و از ظلمت رها می‏گردد.
ای برادر آن شاهزاده تویی و ساحر جادوگر چیره دست این جهان فانی و حیله گر است که همواره مردان را اسیر رنگ و بوی خود می کند.
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل كلاس درس آورد . وقتي كه كلاس رسميت پيدا كرد استاد يك ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت . آنگاه از دانشجويان كه با تعجب به او نگاه مي كردند ، پرسيد : آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .

استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت . بعد ليوان را كمي تكان داد تا ريگ ها به درون فضا هاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ همگي پاسخ دادند : بله پر شده است .

استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتي شن را برداشت و داخل ليوان ريخت . ذرات شن به راحتي فضاهاي كوچك بين قلوه سنگ ها و ريگ ها را پر كردند . استاد يك بار ديگر از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ دانشجويان همصدا جواب دادند : بله پر شده
است .

استاد از داخل جعبه يك بطري آب برداشت و آن را درون ليوان خالي كرد . آب تمام فضاهاي كوچك بين ذرات شن را هم پر كرد . اين بار قبل از اين كه استاد سوالي بكند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله پر شده.. بعد از آن كه خنده ها تمام شد استاد گفت : اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اينها برايتان باقي ماندند هنوز هم زندگي شما پر است .

استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد : ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند كه در زندگي مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چيزهاي كوچك و بي اهميت زندگي هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد ، ديگر جايي براي سنگها و ريگها باقي نمي ماند . اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي كند .
زیباترین حکایتی است که در خاطرم تداعی شدست با انکه بارها انرا شنیدم و برای دیگران تعریف نمودم حتی فایل پاور پوینت انرا هم دارم باز برای من تازگی داشت خوشحالم که انرا قرار دادید امیدوارم بتونیم در تمامی لحطات زندگی این نکته را بکار گیریم.
با تشکر
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.
وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..
و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام روپرداخت کرد.
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت
" از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"
و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت:
تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پايان نامه خرگوش
يك روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يك روباه او را ديد.

روباه: خرگوش داري چيكار مي كني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش: من در مورد ايكه يك خرگوش چطور مي تونه يك روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر كسي مي دونه كه خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش كه مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت كنم، دنبال من بيا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.

گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم كه يك خرگوش چطور مي تونه يك گرگ رو بخوره، كار مي كنم.
گرگ: تو كه تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ كني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت كنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به كار خود ادامه داد.

حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره
در لانه خرگوش، در يك گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.
در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيكلي در حال تميز كردن دهان خود بود.ـ

----------------------
نتيجه :
هيچ مهم نيست كه موضوع پايان نامه شما چه باشد
هيچ مهم نيست كه شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد
آن چيزي كه مهم است اين است كه استاد راهنماي شما كيست؟!!!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها
اینم یه پیام بازرگانییییی

کي اشکاتو پاک ميکنه
شبا که غصه داري
دست رو موهات کي ميکشه
وقتي منو نداري

شونه کي
مرهم هق هقت ميشه دوباره
از کي بهونه ميگيري
شباي بي ستاره

برگ ريزوناي پاييز
کي چشم به رات نشسته
از جلو پات جمع ميکنه
برگاي زرد و خسته

کي منتظر ميمونه
حتي شباي يلدا
تا خنده رو لبات بياد
شب برسه به فردا

کي از سرود بارون
قصه برات ميسازه
از عاشقي ميخونه
وقتي که راه درازه

کي از ستاره بارون
چشماشو هم ميذاره
نکنه ستاره اي بياد
ياد تو رو نياره (2)

چییییی کار می کنه این ابییییییی

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
http://www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.gif
پسر فقير
روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانواده‌اي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خيلي خوب بود پدر.
- پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌کنند؟
- بله پدر، ديدم...
- بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟
- من ديدم که ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخري داريم که تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد و آنان برکه‌اي دارند که پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کرده‌ايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان آسمانند؛ ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي مي‌کنيم، اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهاي آنان ديده نمي‌شود؛ ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت مي‌کنند، اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌کنند؛ ما غذاي مصرفي‌مان را خريداري مي‌کنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد مي‌کنند؛ ما در اطراف ملک خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود:
- متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!
 

**sama

عضو جدید
نگار جونم مرسی عزیزم از داستانای قشنگت توپ بودن

همهگی شب خوبی داشته باشین

خواباتون رنگی رنگی
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چون میخوام برم، گفتم دیگه مزاحمتون نشم
برم دیگه صبح باید زود بیدار بشم. شب خوش
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است .

شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.

خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.

اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است .

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !!!

چه اتفاقي افتاده؟

مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت .

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است .

متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد .

تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!!

مرد شديدا منقلب شد .

ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي !!!
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام كوچولو:w02:

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است .

شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.

خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.

اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است .

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !!!

چه اتفاقي افتاده؟

مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت .

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است .

متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد .

تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!!

مرد شديدا منقلب شد .

ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي !!!
واقعاً چه عشقي:love:
:w27:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادداشتی از طرف خدا​

به: شما
تاريخ : امروز
از: خالق
موضوع : خودت

من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم .
لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي، براي رفع كردن آن تلاش نكن .
آنرا در صندوق( براي خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو !
وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال(پيگيري) نكن .
در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن .
نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري: به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند.
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده..
وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد.
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟
شكر گزار باش .
در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند.
وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي :
به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند.
 

Similar threads

بالا