شعر نو

hoolooo

عضو جدید
من در کلاس بالاترم
آب بابا رو تموم کردم
حالا میتونم به تو نامه بنویسم
ببین , ببین چقدر مهر صد آفرین دارم
همش برای تو
امروز نقاشی داشتیم
یک خانه-دو ستاره-و دستان تو لای دستان من
روی تاب بازی
امضاء بیست!
چقدر خوب است
کاش جای ریاضی- همیشه نقاشی بود
تا ما از دو- به یک تفریق نمیشدیم!
اما-من به کلاس بالاتر میروم
چیزی تا یاد گرفتن دوستت دارم
نمانده است
در کلاس بالاتر میتوانم نامه خوبتر بنویسم
-این بار هزار آفرین
و نقاشی منو تو با دریا ,جنگل
ویک بقل گوش ماهی های لب ساحل!
خرداد است امروز
کارنامه میدهند
میدانم به کلاس بالاتر خواهم رفت
از تو
بهتر خواهم نوشت
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو می روی.....

تو می روی.....

تو می روی
برای رفتن تو راه می شوم!
*
تو پلک می زنی
و من
برای چشم های غم گرفته ات نگاه می شوم!
*
تو خسته می شوی
و من
برای خستگی تو
چه عاشقانه تکیه گاه می شوم....!
*
دلت گرفته است؟
پابه پای گریه های تو
بغض و اشک و آه می شوم!
*
سکوت می کنی و من
به احترام خلوتت
به شب پناه می برم
سیاه در سیاه می شوم...!
*
همیشه
آخر تمام شکوه ها
به چشم های عاشقت که می رسم
سکوت می کنم
و باز
برای آسمان غم گرفته ی تو ماه می شوم!
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
وقتي مُردم
اسكلتم را رنگ بزنيد و
به آزمايشگاه مدرسه اي هديه كنيد
خودم براي همه توضيح مي دهم :
بچه ها اين جاي خالي قلب است
كه با كوچكترين بي احتياطي
آتش مي گيرد
اين كمر خم شده ايست
كه سال ها سايه اش را كول كرد
و اين پاي قلم شده ايست
كه وقتي شعر مي نوشتم
دَر را كوبيد و
براي هميشه رفت
حالا يك اسكلت روي ويلچر
شب ها
هلال هاي پازل ماه را مي چيند
روزها
با فرمان از جلو نظام
لبخند ها را
پشت شيشه
به صف مي كند
 

meibudy

عضو جدید
آن که عمری است پی میکده ها رفته منم
آنکه دیوار امیدش برو بالایی داشت

همه را چون سر بر پایه دار داده منم
آرزو رفته امیدی نیست تورا می جویم
آنکه امید وفا را به جفا داده منم
آرزوی دگری نیست تورا می جویم
دیده بگشای که آن کولی دیوانه منمم
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشیری

مشیری

نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .

مهدی اخوان ثالث
 

Mahdi JooN

عضو جدید
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
 

hoolooo

عضو جدید
برای یافتنت جایزه گذاشته اند
بیست قلک دویست هزار ریالی
با پولش میشد مثل بچه ها
خوب ولخرجی کرد
تله گذاشتند
چیزی گیرشان نیامد
انگار که هیچوقت نبودی...!
و من در دلم,
تو را اما
لو ندادم
 

Mahdi JooN

عضو جدید
به مرگ کیست بگوید؛
که :
ـ زرد جامه ی ترس است ،
سرخ خلعت خون .
سپید رنگ فریب است ای کفن دزدان.

به مرگ کیست بگوید:
ـ چهار تاول چرکین ،
بدوز بر کفن ات .
و شاد باش و خوش بخرام ،
به گرد گورستان.

غریب نیست ،
اگر که میخک سرخی ز سنگ گوری رست،
که قلب خونینی است .
نه ، اعتماد نکن .
که اعتماد عبث ……
 

gity

عضو جدید
زندگي

زندگي

زندگي يعني شب نو ،روز نو انديشه ي نو
زندگي يعني
غم نو
حسرت نو
پيشه ي نو
زندگي بايست سرشار از تكان و تازگي باشد
زندگي بايست يكدم ،يك نفس حتي
ز جنبش وا نماند
گر چه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد
زندگاني همچنان آب است
آب اگر راكد بماند
چهره اش افسرده خواهد شد
و بوي گند مي گيرد
در ملال آبگيرش غنچه ي لبخند مي ميرد
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشند
مرغكان شوق در آيينه ي تارش نمي جوشند
دكتر هوشنگ شفا
 

gity

عضو جدید
من ز مرگ از آن نمي ترسم كه پايانيست بر طومار يك اغاز
ترس من از مرگ يك ارامش جاويد بي جنجال يكسانست
ترس من ازمرگ يك طومار بي آغاز وپايانست
دكتر هوشنگ شفا
 

gity

عضو جدید
زندگي زيباست
زندگي اتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست
سياووش كسرايي
 

gity

عضو جدید
غزل برای درخت

تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگهای در هم تو لانه می کنند
وقتی که بادها
گیسوی سبز فام تو را شانه می کنند
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت
در زیر پای تو
اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا ؟
خورشید را کجا ؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت ؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند می کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت

سياووش كسرايي
 

gity

عضو جدید
ارغوان

ارغوان




ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می اید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان کهکبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشتهباش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

ه.ا.سايه
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
منتظر نباش که شبی بشنوی،
از این دلبستگی های ساده دل بدیده ام!
یا در آسمان،
به ستاره ی دیگری سلام کرده ام!
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری،
در همان دامنه دور ِ دریا بمان!
هر جور تو راحتی!
همین سوسوی تو

از آنسوی پرده دوری،
برای روشن کردن ِ اتاق تنهائیم کافی ست!
من که اینجا کاری نمی کنم!
فقط, گهگاه
گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت می کنم!
همین!
این کار هم که نور نمی خواهد!
می دانم که مثل ِ همیشه،
به این حرفهای من می خندی!
حالا، هنوز هم
وقتی به آن روزیهای زلالمان نزدیک می شوم،
باران می آید!
صدای باران را می شنوی؟





یغما گلرویی:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل گرفته ها:
دلِ هبر گرفت
دلِ زمین هم همین طور
دلِ هوا
دلِ باد
و دلِ من بدتر از همۀ آنها
ابر گریه می کند
زمین می لرزد
خوا بد می شود
باد می وزد
ولی دلِ من....
بی صدا می شکندو
خالی می شود.
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو از اين دشت خشك تشنه روزی كوچ خواهی كرد و
اشك من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خارخار نااميدی سخت آزرده ست
غم اين نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست...
تو با خون وعرق ، اين جنگل پژمرده را
رنگ و رمق دادی!
تو با دست تهی با آن همه توفان بنيان كن؛ در افتادی!
تو را كوچيدن از اين خاك دل بركندن از جان است..
تو را با برگ برگ اين چمن پيوند پنهان است!
تو را اين ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران؛
تو را اين خشكسالي های پی در پی
تو را از نيمه ره برگشتن ياران،
تو را تزوير غمخواران
ز پا افكند؛
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بي تعطيل زاغان در ستوه آورد!
تو با پيشانی پاك نجيب خويش
كه از آن سوی گندمزار
طلوع با شكوهش خوشتر از صد تاج خورشيد است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
كه در چشمان من والاتر از صد جام جمشيد است؛
تو با آن چهره افروخته از آتش غيرت
كه در چشمان غمباری كه روزی چشمه جوشان شادی بود و
،اينك حسرت و افسوس بر آن سايه افكنده است
خواهی رفت...
و اشك من ترا بدرود خواهد گفت!
من اينجا ريشه در خاكم!
من اينجا عاشق اين خاك اگر آلوده يا پاكم
من اينجا تا نفس باقی است می مانم
من از اينجا چه می خواهم نمی دانم!
اميد روشنايی گر چه در اين تيرگی ها نيست
من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه ، می رانم
من اينجا روزی آخراز دل این خاك
با دست تهی ،
گل بر می افشانم......
من اينجا روزی آخر از ستيغ كوه ، چون خورشيد
سرود فتح می خوانم!
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!




فریدون مشیری:gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آتش افروخته بودید
تا بدان را بدان بسوزانید!
همه تن ها پر از وسوسهء شوق
همه سرها پر ز اندیشه ناب؟
یک به یک..
سر به سر ....
تن به تن............
همه سودای رهائی بود اندیشهء تان!!!
زکه آموخته بودید اما که رهایی چیست؟
کین چنین بی پروا..
هدیه کردید هزاران گور بی نام...
داستان فخرتان اسطوره ای شد از جنایت ...
آندم که فریاد بر آوردید ..
آزادی و دین هدیهء فرداست؟

ننگتان باد ای جنایت پیشگان ای دین نشینان !

چو فردا آمده آزادی و دین کو؟
مزخرف گوئی و یاوه سرائی جای آزادی گرفته !!
واما دین مزدور به شمشیر آورده
به راستی
بیرون آمده ز پرده!!!
ننگتان باد ای چو سم نعلین بر پاهایتان و
خر پوستین عبا نامیده بر دوشانتان!!

جز خرافات چه افزودید جای مرحم بر زخم؟
نه نه هرگز چنین خوش خدمتی
کس نکرده پیش کش بر مردمان!!
دار و تیرک ...حزب و حزب الله
شب بر سینه زنید تا صبح غوغا میکنید
هرکه گوید این ز چیست
نام او مرتد و کافر میبرید
شب بر سجده چو حیوان میکنید!
روز از ره نرسیده فکر اعدام میکنید!
از چه کشتید هزاران زن و کودک؟
از چه بستید به گلوله مام میهن؟
از چه خشکاندید بوستان سبزمان را ؟
و چه باج تلخ بر دژخیم دادید؟
با شمایم ای شغالان کثیف ای ایران ستیزان!
هر چه در خود بهر مزدوری توان دارید
گردانید هویدا..
چو فردای زمین پاک ایرانی رسد
ایران شود بیدار...
ازسر زدن خورشید تابان شبتان نابود گردد
چو کاوه که به ضحاک چشاند قدرت فرزند ایرانی
شما هم چو پدر جد کثیف و سیه روی شوید
در بند زنجیر درستی و درستان و فرزندان ایران....

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آن بامداد شکوه در باور من بود
که برخواهد خواست خورشیدی زدور
و در این تاریکه تاریک خشت
ونه در پیشینه ای زرین سرشت
که همان مهتاب در بام زمین
بس خیالی در خیال مردمان
نیکفالی بود در خون و روان
# # #
ننگ بادا اینچنین رنگین کمان
سالهایم غربتی در دادگاه جسم من
و من محکوم در محکوم من
که همان اندیشه من بود در باور من
زنده بادا ای جهان میهن من
# # #
مرگ هر دم بود در این پیش وپس
زنده در پشت سرابی نیلگون
مانده در بیراهه راهی جغد گون
ای بسا کو چاره ای چاره کنون؟
زنده گر سازد پس این دیوار چیست؟
مرگ گر باشد بد نیا آمدن بهر چه چیز؟
ای همانی که بدنیا چشم بازم گرده ای
از چه دانستن مرامم کرده ای؟
# # #
بامدادی را که سر زد خورشید!
یا که شامی را که مهتابی دمید!
از چه این نظم ونظامت دیدنیست؟
زجر هم باید که باشد ای دریغ
ای خداوند زمین و آسمان
ای که آوردن زتو آمد نهان!
بهر مرگ مردمان زاری کنیم!!
یا که از آمد نی شادی کنیم؟
آفرینش من بهر چه بود؟
روز وشب بهر چه می آید هنوز؟
دیده ای آیا تو انسانی نجیب؟
وای بر من این چه انسانیت است!
لقمه نان را گدائی باید است؟
بهر روزی خود فروشی میکند :
آن که نامش اشرف مخلوق خود نامیده ای…
ای بسا کو چاره ای….

 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
دریای نگاه

دریای نگاه

به چشمان پريرويان اين شهر به صد اميد مي بستم نگاهي مگر يك تن از اين ناآشنايان مرا بخشد به شهر عشق راهي ***به هر چشمي به اميدي كه اين اوست نگاه بي قرارم خيره مي ماند يكي هم، زينهمه نازآفرينان اميدم را به چشمانم نمي خواند ***غريبي بودم و گم كرده راهي مرا با خود به هر سويي كشاندند شنيدم بارها از رهگذاران كه زير لب مرا ديوانه خواندند ***ولي من، چشم اميدم نمي خفت كه مرغي آشيان گم كرده بودم زهر بام و دري سر مي كشيدم به هر بوم و بري پر مي گشودم ***اميد خسته ام از پاي ننشست نگاه تشنه ام در جستجو بود در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز رسيدم عاقبت آن جا كه او بود ***"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس" ز خود بيگانه، از هستي رميده از اين بي درد مردم، رو نهفته شرنگ نااميدي ها چشيده ***دل از بي همزباني ها فسرده تن از نامهرباني ها فسرده ز حسرت پاي در دامن كشيده به خلوت، سر به زير بال برده ***به خلوت، سر به زير بال برده "دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس" به خلوتگاه جان، با هم نشستند زبان بي زباني را گشودند سكوت جاوداني را شكستند ***مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟ چه گويم! از كه گويم! با كه گويم! كه اين ديوانه را از خود خبر نيست ***به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه به دريايي درافتد بيكرانه لبي، از قطره آبي تر نكرده خورد از موج وحشي تازيانه ***مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد مرا با عشق او تنها گذاريد غريق لطف آن دريا نگاهم مرا تنها به اين دريا سپاريد
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دشنه که پوستین پاره کرد و به رگ رسید
بیدار شد آن خفته در خود اسیر
لین چه بیداریست و از چه روی
بر فریاد خود ای فر رفته در چاه میزنی فریاد..؟
یاران زرد روی سپید پوش دیروز
یا این سیه روی مردمکان دیروز و
سپید پوش امروز.....!
کنون تو بگوی این چه برابریست؟
نیست آیا اشتباهی محض و نا ممکن....؟
سبزم ای دوست این گونه می گفتی...!
..............................
پس دست تو کو ای عدالت گوی دیروز و.....غارتگر امروز
 

hoolooo

عضو جدید
برایت دست تکان میدهم
جای خداحافظی
جرزنی نکن
بر میگردم
با همین دست ها!
پینه هایم خوب میشوند
این ,آخرین کوه قولمان است
دستان تو
دیگر برای من میشود!
 

Mahdi JooN

عضو جدید
نشسته ماه بر گردونه عاج
به گردون مي رود فرياد امواج
چراغي داشتم، كردند خاموش
خروشي داشتم، كردند تاراج :cry:
 

RaminPSLP

عضو جدید
کاربر ممتاز
آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان تویی
احساسهایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ، ویران من تویی
آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی
پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من ، آتش پنهان من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
ابر تنها

شبي با تنهايي
خويش در مسير باد
چشم هايم را روي هم گذاشتم
به ستاره ها اسمان خويش
نگاه مي كردم
و در بستر م نام تو را مي خواندم
اي اوازه اي شهر
خداي مهربان
اكنون من مي گويم
فرشته كوچكت
در سياهي اسمان گم شد
با هر حرف من
از اسمان قطره اي باريد
و من چه ساده گمان مي كردم
اشك هاي خدا است
از دل ابر جز تنهايي خويش چيزي باقي نماند
و من بودم
تنهايي ديگر
شب از نيمه گذشت
وبا تنهايي خويش رخت بر بست
تنها ابر اسمان
كه پيام اور بهار بود
رفت
امسال هم
باران نباريد
قسم به ابر
خشك است
لبهاي ما
ببار باران
تنهايت بر دوش من باد
ببار باران
 

hoolooo

عضو جدید
فردا
اگر بیایی باغمان
تورا جای دانه آلبالو می کارم
و چند ماه بعد
کال کال تورا می خورم!
اگر بیایی
جنگل هم خواهم کاشت!
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقم عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بران
 

hoolooo

عضو جدید
تورا دادم!
دو ستاره خریدم
یکی برای خودم
یکی برای تو
وقتی که نیستی!
خنده دار است
حالا ستاره ها خاموشند
و_من برای پس گرفتنت
چیزی ندارم!
 

hoolooo

عضو جدید
تورا دادم!
دو ستاره خریدم
یکی برای خودم
یکی برای تو
وقتی که نیستی!
خنده دار است
حالا ستاره ها خاموشند
و_من برای پس گرفتنت
چیزی ندارم!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”
 

Similar threads

بالا