با چشم های زرد
پاییز در ایوان خانه نشسته بود
و من به پرندگانی پیر فکر میکردم
که دیگر هیچ کوچی
از مرگ دورشان نخواهد کرد
به اینکه
تنها چند پله ایم
در فاصله ی دو پاگرد
و نبض دست هایم
تیک تاک بمبی ست
که زمان انفجارش را پنهان کرده اند
...
پاییز در ایوان خانه نشسته است
و من به دست های خاک فکر میکنم
که...