حوا در باغ عدن قدم می زدکه مار به او نزدیک شد وگفت:
_این سیب را بخور.
حوا که درسش را از خدا اموخته بودامتناع کرد.
مار اصرار کرد:این سیب را بخور.چون باید برای شوهرت زیباتر شوی.
حوا پاسخ داد:نیازی ندارم.او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید:البته که دارد.
حوا باور نمی کرد.مار اورا به بالای یک تپه...